eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.5هزار عکس
17.7هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️ افطار عمدی روزه 🔷 س ۶۵۷۵: نظر شریف جنابعالی درباره شخصی که بر اثر جهل به مسأله، عمداً روزه‌اش را افطار کرده، چیست؟ آیا فقط قضا بر او واجب است یا اینکه کفّاره هم باید بدهد؟ ✅ ج: اگر به سبب بی‌اطلاعی از حکم شرعی، کاری را انجام دهد که روزه را باطل می‌کند ـ مثل اینکه نمی‌دانست خوردن دارو نیز مانند سایر خوردنیها روزه را باطل می‌کند و در روز ماه رمضان دارو خورد ـ روزه‌اش باطل است و باید آن را قضا کند ولی کفّاره بر او واجب نیست. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | حسین‌جان! شهادت می‌دهم که سی سال با اخلاص و پاکی و سلامت و صداقت زندگیت را فدای اسلام کردی. تو بی‌نظیری در وفا، صداقت، اخلاص و کتمان سر. 💌بخشی از نامه‌ی حاج قاسم سلیمانی به حاج حسین پور جعفری 🔺️ به مناسبت سالروز تولد شهید حاج حسین پور جعفری ( ۱۳۴۵/۱/۸ ) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 به قربان افطار و خرما و نجوای تو سحرهای پر گریه و سوزش و آه تو کجا می نشینی اذان ها، فدایت شوم به قربان آن سفره ی سرد و تنهای تو 🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘ 🎙 /حاج آقا دانشمند/ ❤️ مظلوم تر از (عجل الله تعالی)خداوند خلق نکرده @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه سر سفره افطار به کسی که کنارمان نشسته بگوئیم : روزه ات قبول باشه ، اون چی جواب میده ؟ حتما میگه: ازشمام قبول باشه و ممنونم و کلی بهمون محبت میکنه . حالا اگه سر افطار سرمون رو بالا بگیریم و به امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) عرض کنیم : آقاجون روزه تون قبول ، مطمئن باشید آقا هر جوابی بدهند ، دعاشون در حقمون مستجابه . من سر سفره افطار میگم: آقاجون روزتون قبول باشه و امید دارم به اینکه آقا بفرمایند: از شمام قبول باشه ، عاقبت بخیر بشی . این پیام رو اینقدر منتشر کنین که همه سر افطار با امام زمان (علیه السلام) حرف بزنن و به یاد حضرت مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف) باشن و برای ظهورشون دعا کنن. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختر_شینا دلهره ای افتاده بود به جانم ڪه آن سرش ناپیدا. توی فڪرهای پریشان و ناجور خودم بودم ڪه دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین ڪه در را باز ڪردم، دیدم یڪ مینی بوس جلوی در خانه پارڪ ڪرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار ڪردم بگویند چه اتفاقی افتاده، ڪسی جواب درست و حسابی نداد. همه یڪ ڪلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می ڪردم؛ اما باور نڪردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش ڪجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یڪ دفعه هوای ما را ڪردند. مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشڪ می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشڪی ڪه داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. ڪمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریڪیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار. ادامه دارد...✒️ دختر_شینا نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرڪردم و گفتم: «من هم می آیم.» پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو ڪجا می خواهی بیایی؟! ما ڪار داریم. تو بمان خانه پیش بچ هایت.» گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من ڪه می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.» پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.» زارزار گریه می ڪردم و به پهنای صورتم اشڪ می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.» این را ڪه گفتم، پدرشوهرم ڪوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.» این را ڪه شنیدم، پاهایم سست شد. ادامه دارد...✒️ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دختر_شینا اینڪه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم ڪه دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را ڪه افتاده بود برای پدرش تعریف می ڪرد و ما هم می شنیدیم ڪه دیروز صمد و یڪی از همڪارانش چند تا منافق را دستگیر می ڪنند. یڪی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی ڪنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همڪارش هم آن ها را سوار ماشین می ڪنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یڪ دفعه ضامن نارنجڪش را می ڪشد و می اندازد وسط ماشین. آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود. جلوی در بخش ڪه رسیدیم، تیمور به نگهبانی ڪه جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.» نگهبان مخالفت ڪرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.» دست خودم نبود. شروع ڪردم به گریه و التماس ڪردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 دختر_شینا پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم ڪه زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرڪت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من ڪجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟! یڪ دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یڪی از دوستان صمد. روی تخت ڪنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره ڪرد به تخت ڪناری.» باورم نمی شد. یعنی آن مردی ڪه روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یڪ لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، ڪه از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشڪ شده بود. با خودم فڪر ڪردم، نڪند خدای نڪرده... رفتم ڪنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز ڪرد و به سختی گفت: «بچه ها ڪجا هستند؟!» بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان ڪندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!» نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تڪان داد و چشم هایش را بست. ادامه دارد...✒️ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 قضاوت، قضاوت، قضاوت ✍وارد اتوبوس شدم. جایی برای نشستن نبود. همان جا روبه‌روی در، دستم را به میله گرفتم. 🔸پیرمردی با کُتی کهنه، پشت به من، دستش را به ردیف آخر صندلی‌های آقایان گره کرده بود. می‌شد گفت تقریبا در قسمت خانم‌ها بود. 🔹خانم دیگری وارد اتوبوس شد. کنار دست من ایستاد. 🔸چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت و شروع کرد به غر زدن: برای چی اومده تو قسمت زنونه؟ مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی! 🔹گفتم: خانم جان این طوری نگو، حتما نمی‌تونسته بره! 🔸گفت: دستش کجه، نمی‌تونه بشینه یا پاش خم نمی‌شه؟ 🔹گفتم: خب پیرمرده! شاید پاش درد می‌کنه نمی‌تونه بره بشینه. 🔸باز گفت: آدم چشم داره می‌بینه! نگاه کن پاش تکون می‌خوره، این روزها حیا کجا رفته؟! 🔹سکوت کردم، گفتم اگر همین طور ادامه دهم بازی را به بازار می‌کشاند. فقط خدا خدا می‌کردم پیرمرد صحبت‌ها را نشنیده باشد. 🔸بی‌خیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برف را تماشا کنم. 🔹به ایستگاه نزدیک می‌شدیم، پیرمرد می‌خواست پیاده شود. دستش را داخل جیبش برد. 50تومنی پاره‌ای را جلوی صورتم گرفت و گفت: دخترم، این چند تومنیه؟ 🔸بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود. خانم بغل‌دستی هم خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد. @Emam_kh