7.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙حجت الاسلام مؤمنی
🔸 قلبی که مشغول به مولاست...
👌کوتاه و شنیدنی
ٵݪݪہم_عجݪ_ݪۅݪێڪ_ٵݪفࢪج
@Emam_kh
‼️معنای قبول نشدن نماز شارب خمر
🔷س 1765: آیا مقصود از این گفته که «شارب خمر تا چهل روز نماز و روزهاش نماز وروزه نیست»، این است که در این مدت بر او واجب نیست نماز بخواند و بعداً باید آنها را قضا کند؟ یا اینکه مقصود جمع بین قضاء و ادا است و یا آنکه قضای آنها بر او واجب نیست بلکه ادا کافی است، ولی ثواب آن از نمازهای دیگر کمتر است؟
✅ج: منظور اين است که شرب خمر مانع از قبول نماز و روزه است، نه اينکه با شرب خمر وجوب اداى نماز و روزه ساقط شود و قضاء واجب گردد يا جمع بين ادا و قضاء لازم شود.
📕منبع: leader.ir
@Emam_kh
23.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این فیلم رو دیدم یاد روضه های حضرت زهرا افتادم. و مظلومیتی که تو کوچه و پشت درب در مقابل فرزندش داشته.
اولین واکنش برخی مذهبی ها بدون بررسی، این هست که حتما تقصیر خانم محجبه هست. و میگن شما ها حساسیت ایجاد کردید شما تذکر می دهید شما قانون گذاشتید...
نمی دونم ولی فکر میکنم شاید اگه برخی از این افراد، همزمان با حضرت زهرا بودند. احتمالا به حضرت زهرا میگفتن، حالا که بخش قابل توجهی از جامعه همراه شما نیست، به انتخاب و آزادیشان احترام بگذارید. در حالی که نه انتخابی هست و نه آزادی و نه بخش قابل توجهی ...
پ.ن: فیلم روایت کشیدن چادر از سر یک خانم در گیلان در روزهای اخیر از زبان خودش است.
🇮🇷 @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ببینید:| نقل روایت فـــوق الـــعاده استاد عالی از امام محمد باقر(علیه السلام) درباره ایران و ظهور امام زمان(علیه السلام)
پ.ن: دوستانی که کمی دلشون سست میشه حتما ببینند...!
@Emam_kh
یوزارسیف
قسمت۶۳:
بلند شدم,سجاده را گذاشتم رو میز,عسلی کنار تخت ونشستم روتخت,مادرم اومد کنارم نشست دستهام را تودستاش گرفت از سردی دستام انگار تنش لرزید,رد نگاهم را که خیره بود به دسته گل رز سرخ که خشک شده گوشه ی اتاق اویزانش کرده بودم,گرفت لبخندی زد وگفت:زری جان مگه عروسها نگفتند امشب مهمان داریم اونم چه مهمانی...خواستگار برای گل دخترم...پاشو پاشو غمبرک نزن پاشو خدا را چی دیدی شاید دوای درد دل توهم ,به دستت رسید,پاشو یه اب به سرو روت بزن یه لباس قشنگ بپوش که الاناست مهمانها بیان...
عه مادرم چی میگفت؟؟چرا سربسته حرف میزد وچرا همه ی اعضای بدنش حتی صداش,هم انگار میخندید...
نکنه؟!!...
سریع پیراهن سفیدم با پاپیونهای صورتی سر استین وپیلی های زیبا دوطرف پهلوم را پوشیدم وشال صورتیم هم سرکردم وچادر سفیدم را انداختم روش,با صدای ایفون در که خبراز امدن میهمانها میداد خودم را چپاندم تواشپزخونه...یه حس غریبی داشتم یه حس زیبا...
با صدای یاالله الله به خودم امدم وفوری پشت یخچال فریزر پناه گرفتم,از اینجایی که ایستاده بودم ,امدن میهمانها را میدیدم ,بدون اینکه انها متوجه حضور من بشن...
اولین نفر که وارد شد پشتم یخ کرد...حاج محمد...پشت سرشم خانمش وبعدشم علیرضا...همینجورکه تو بهت بودم یکهو قامت زیبای یوزارسیف با یه دسته گل رز سرخ پدیدار شد...وای وای...تمام بدنم رعشه گرفت...فک کنم صورتم گر گرفته بود ومثل دسته گل سرخ دست یوزارسیف سرخ سرخ بود...
عروسهابرای راحتی ما رفته بودند بالا خونه بهرام,اما بهمن وبهرام وپدر ایستاده بودند وبااحترام خانواده حاج محمد ویوزارسیف را تعارف به نشستن میکردند...
دل توی دلم نبود از برخورد بهرام میترسیدم وای اگر این بار هم یوزارسیف را با حرفهای صدمن یه غازش خرد کنه خیلی بد میشه اخه اینبار تنها نیست که....
دلم مثل گنجشک میلرزید که...
ادامه دارد..
📝نویسنده...ط,حسینی
یوزارسیف
قسمت۶۴:
من اینقدر تو بهت بودم که تا میخواستم به خودم بجنبم ویه جا دوراز نگاه مهمانان بنشینم ,میهمانها جاگیر شده بودند ومن بیچاره با کوچکترین حرکتی دیده میشدم,خصوصا دیگه نمیدونستم کی, کجا نشسته ,پس اروم بغل یخچال چمپاته زدم تا مامان بیاد وبتونم در پناه مامان پاشم ویه جا درست بشینم که انتظارم به درازا کشید و بعداز تعارف وتکلف های معمول صحبت پیرامون همه چیز دور زد الا خواستگاری واز حاجی سبحانی از همه چیز سوال میشد الا قصد وغرضش از تشریف فرمایی به خانه ما,جو جلسه کلا با اون خواستگاری غریبانه ی دفعه ی قبل فرق داشت وهمه چیز,حاکی از صمیمیت بود,دیگه داشت حوصله ام سر میرفت ولجم در میامد انگار مامان هم من را فراموش کرده بود که با حرف علیرضا,همه متوجه قصد اصلی این مهمانی شدند...
اخه بهمن از علیرضا ویوزارسیف درباره ی شرکتشان وکار شرکت سوال کرد که علیرضا پیش دستی کرد وبحث را به خواستگاری کشاند وگفت:به به چه عجب یکی از کار داماد پرسید...مثل اینکه همه دور همیم تا یه امرخیر,صورت بگیره اخه یه نفر بغل دست من هست که بس نطق غیر ضروری کرده از نفس افتاده وقلبش برا اون نطق اصلی تاپ تاپ میکنه...
بااین حرف علیرضا همه زدند زیر خنده,باخودم گفتم اگر سمیه را برا علیرضا خواستگاری کنن ,انصافا دروتخته باهم جورند...
که درهمین حین کلام حاج محمد افکارم را از هم پاره کرد وگفت:حقیقتش اقای قربانی همونطور که قبلا به اطلاع رساندیم ,حاج اقا سبحانی خاطر خواه دخترخانم شما شدند ,خداییش خودتون بهتراز من میدونید,این جوان پاک وصادق ومومن وصدالبته مرد زندگی ست ,خداشاهده اگر حاجی ,دختر من را خواستگاری میکرد من سجده ی شکر به جا میاوردم ,حالا بااین تفاسیر نظر شما چیه؟؟
بااین حرف حاج محمد,لرزه به تنم افتاد ,میترسیدم بهرام به قول معروف پابرهنه بپره وسط,یه حرفی بزنه که بی احترامی بشه,ولی درکمال تعجب همه ساکت بودند وسکوت بود وسکوت ,بابا سعید سینه ای صاف کرد وگفت:راستش رابخوایین...
که یکدفعه باصدای بسیار,بلندی که از,برخورد دو شی باهم از توکوچه امد,همزمان صحبت بابا ناتمام ماند وبرقها هم قطع شدند وهمه جا تاریک تاریک شد...
اووووف چه شانسی...کم کم همهمه از داخل هال بلند شد,احتمالا اتفاق ناگواری افتاده بود ,انگار همه از جاشون بلند شده بودند وبه سمت حیاط میرفتند تا ببینند توکوچه چه خبر شده....
کم کم صداهای داخل خونه خوابیدواز,بیرون حیاط وتوکوچه صداهایی میامد,بااینکه برق رفته بود همه جا تاریک بود وانگار کسی هم داخل هال نبود بازم جراتم نمیشد پاشم که یکدفعه....
ادامه دارد...
📝نویسنده...حسینی
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
🔹گویند: شبی ابراهیم ادهم همۂ تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد.
آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد.
🔹نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟
⁉️ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم.
🔹بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح میکردم سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همۂ آنها را از من خواهد گرفت. نفسام هرگز سیر نمیشد.
🔹 اکنون که همۂ باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
☝️بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
@Emam_kh
🔴 یک بیان قاطع و فصل الخطاب از سوی رهبری به طرفداران مثلاً جذب حداکثری❗️
🔰رهبر معظم انقلاب:
"نظام اسلامی نمی تواند با گناه #کنار بیاید، عده ای الآن به همین خاطر با این نظام مخالفند. ما #هرگز سعی نکرده ایم دوستی اینها را جلب کنیم.
واقعاً در میان روشنفکرها و نویسنده ها خیلی کسانی هستند که ما ها را دوست می دارند، به شرطی که ما، به تعبیر آنها «آخوند بازی» در نیاوریم!
اینها از کارها و مواضع و حرف های ما خیلی خوششان می آید، منتها می گویند: «اینها اُمل و مقدس مآبند !». ما به این #اُمّلی همیشه افتخار کرده ایم، انشاءالله بعد از این هم خواهیم کرد و پای این مواضع می ایستیم و نمی خواهیم دوستی آنها را جلب کنیم، اما بالاخره باید مردم را به سمت تدین حرکت داد.
🔖منشور حوزه و روحانیت، ج10،ص 679؛ انتشارات انقلاب اسلامی (وابسته به موسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی، دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه ای)
✍پ.ن:
🔻با وجود اینکه ایشان می فرمایند که افراد مذکور ما را دوست دارند اما باز هم با قاطعیت بیان می کنند که «نمی خواهیم دوستی آنها را جلب کنیم». یعنی محکم پای مواضع خودمان در مورد حرکت دادن جامعه به سمت تدین و کنار نیامدن با گناه ایستاده ایم. برچسب هم بخوریم به آن افتخار می کنیم!
👈 آنگاه در فتنه اخیر، برخی از خواص و مسئولین، به نام جلوگیری از #دو_قطبی شدن !!! و با توجیهات سطحی قصد داشتند که از #حجاب– به عنوان یکی از نمادهای مهم جامعه اسلامی –کوتاه بیایند!
◀️ جالب این است که هنوز هم برخی از آنها به انقلابیونی که مقابله قاطع با ولنگاران را مطالبه می کنند، حمله می کنند.
@Emam_kh