eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.3هزار عکس
17.5هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
صحبت‌های ظریف رو در بخونید لطفاً 👆 میگه: بهترین تضمین برای اجرای ، اجرای ، رفع تحریم‌ها و پیوستن به FATF است. من واقعاً از برادران انقلابی خودم در مجلس و سایر مراکز گله مندم چرا از قرارداد ۲۵ ساله بدون مطالعه و بدون اینکه روند قانونی ش رو طی کنه، همین جوری دفاع میکنن. چون آمریکا مخالفه، مورد تاییده؟ چون اسرائیل مخالفه مورد تاییده؟! این چه منطقیه آخه. آمریکا و اروپا سنگ خودشون رو به سینه میزنن که ما ایران را تحریم کردیم ولی چین داره ایران رو میگیره. معلومه ناراحتن. وظیفه ما تریبون دارا چیه؟!! نباید این سند مطالعه بشه؟ نباید بیاد مجلس؟ به ظریف و لاریجانی همینجور اعتماد کنیم بره؟ مگه همینا نبودن حماسه برجام رو آفریدن؟!! التماس تفکر دارم. داود_مدرسی_یان @Emam_kh
‼️ملاک اقتدا به امام جماعت 🔷س 5363: آیا اقتدا به امام جماعت بدون شناخت واقعی او جایز است؟ ✅ج: اگر عدالت او نزد مأموم به هر طریقی ثابت باشد، اقتدا به او جایز و نماز جماعت صحیح است. 📕منبع: leader.ir   @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃پنجشنبه است 🌾به یاد آنهایی 🍃که دیگر میان ما نیستند 🌾و هیچکس نمیتواند 🍃جایشان را در قلب ما پر کند 🌾نثار روح پدران و مادران آسمانی 🍃فرزندان خواهران وبرادران درگذشته 🌾و همه در گذشتگان بخوانیم 🍃فاتحه و صلوات 🌾روحشون شاد یادشون گرامی🍃🌸 @Emam_kh
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 بسم الله الرحمن الرحيم 🌹 آیه 49 سوره آل عمران 🌸 و رَسُولاً إِلَى‏ بَنِى إِسْرَائيلَ أَنِّى قَدْ جِئْتُكُمْ بَِايَةٍ مِّنْ رَّبِّكُمْ أَنِّى أَخْلُقُ لَكُمْ مِّنَ الْطِّينِ كَهَيْئَةِ الْطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ وَأُحْىِ الْمَوْتَى‏ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ وَمَا تَدَّخِرُونَ فِى بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِى ذَلِكَ لَأَيَةً لَّكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُّؤْمِنِينَ‏ 🍀 ترجمه:و (او را به) پیامبرى به سوى بنى‏ اسرائیل (فرستاد) كه همانا من از سوى پروردگارتان براى شما نشانه‏اى آورده‏ ام. من از گل براى شما (چیزى) به شكل پرنده مى‏ سازم، پس در آن مى‏ دمم، پس به اراده و اذن خداوند پرنده‏اى مى‏ گردد. و همچنین با اذن خدا كور مادرزاد و مبتلایان به پیسى را بهبود مى‏ بخشم و مردگان را زنده مى‏ كنم واز آنچه مى‏ خورید و آنچه در خانه‏ هایتان ذخیره مى‏ كنید به شما خبر مى‏ دهم، قطعاً در آن (معجزات) براى شما نشانه ای است اگر ایمان داشته باشید. 🌷 : پیامبر ، فرستاده 🌷 : برای شما آورده ام 🌷 : نشانه 🌷 : خلق مى کنم 🌷 : گل 🌷 : به شکل 🌷 : پرنده 🌷 : از نفخ و به معنای دميدن در چیزی 🌷 : بهبود مى بخشم 🌷 : کور مادرزاد 🌷 : بیمارى پیسی 🌷 : خبر می دهم 🌷 : مى خوريد 🌷 : ذخيره مى کنید 🌷 : خانه هایتان 🌸 این آیه اشاره به معجزات حضرت عیسی علیه السلام دارد. {و رسولا إلى بنى إسرائيل: و (او را به) پیامبری به سوی بنی اسرائیل (فرستاد)} هر چند بنی اسرائیل در صف اول کسانی هستند که مأموريت هدايت آنها را داشت ولی مأموريت دعوت جهانى داشته است. سپس می فرماید:او مأمور بود به آنها بگوید: {أنى قد جئتكم بآية من ربكم: همانا من از سوی پروردگارتان برای شما نشانه اى آورده ام.} 🌸 از آنجا که دعوت در حقیقت به سوی حیات و زندگی حقیقی است در این آیه هنگام شرح معجزات حضرت مسیح علیه السلام نخست به ایجاد حیات و زندگی در موجودات بی جان به فرمان خداوند اشاره می کند: {أنى أخلق لكم من الطين كهيئة الطير فأنفخ فيه فيكون طيرا بإذن الله: من از گل برای شما چیزی (مجسمه ای) به شکل می سازم، پس در آن می دمم، پس به اراده و اذن خداوند پرنده ای می گردد.} سپس به بیان دومین معجزه یعنی درمان بیماری های صعب العلاج می پردازد و می فرماید: {و أبرئ الأكمه و الأبرص: و کور مادر زاد و مبتلایان به پیسی را بهبود می بخشم} شک نیست که این موضوع مخصوصا برای پزشکان و دانشمندان آن زمان معجزاتی غیر قابل انکار است. 🌸 در سومین معجزه به زنده کردن مردگان اشاره می کند. {و أحى الموتى بإذن الله: و به اذن خداوند مردگان را زنده می کنم} و در چهارمین معجزه به موضوع خبر دادن از اسرار نهانی اشاره می کند. {و أنبئكم بما تأكلون و ما تدّخرون فى بيوتكم: و از آنچه می خورید و آنچه در خانه هایتان ذخیره می کنید به شما خبر می دهم.} و در پایان به تمام این چهار معجزه اشاره و می فرماید: { إن فى ذلك لأية لكم إن كنتم مؤمنين: قطعا در آن برای شما نشانه ای است اگر ایمان داشته باشید.} یعنی همه این ها نشانه این است که حضرت مسیح از یک منبع غیبی الهام می گیرد و به وصل است. و او پیامبر خداست. 🌸 با توجه به این آیه و آیات مشابه پیامبران و اولیای خداوند به فرمان و اجازه می توانند به هنگام لزوم در جهان آفرینش تصرف کنند و بر خلاف عادت و جریان طبیعی، حوادثی بوجود آورند. این آیه پاسخ محکمی است برای فرقه و همه کسانی که ادعا می کنند که پیامبران و امامان نمی توانند شفا دهند و می گویند توسل به آنها شرک است بلکه این آیه خط بطلانی بر افکار غلط آنها می کشد که فرستادگان و اولیای خداوند به اذن متعال می توانند شفا دهند و توسل به آنها راه نجات است و شرک نیست. 🔹 پيام های آیه49سوره آل عمران 🔹 ✅ ، جلوه‏اى از ربوبیّت خدا و در راستاى هدایت وتربیت انسان‏هاست. «جئتكم بایة من ربّكم» ✅ اولیاى با اذن او قدرت تصرّف و تغییر در نظام آفرینش را دارند. «انفخ فیه فیكون طیراً باذن اللّه» ✅ علم غیب دارند وحتى به جزئیات زندگى مردم آگاهند. «انبئكم بما تأكلون و ما تدّخرون فى بیوتكم» ‌تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
حسین شریعتمداری: آمریکا سیلی خورده، شما چرا گریه می‌کنید؟! 🔸از این روی عصبانیت آمریکا و اروپا قابل درک است و باید هم نگران باشند ولی مخالفت غربزده‌ها با این معاهده را تنها می‌توان با دو گزینه جهالت و خیانت تعریف کرد. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 رهبرانقلاب در روز ١٢ فروردين ۵۸ روز رأی‌گیری برای جمهوری اسلامی در کدام شهر بودند؟ ⏳من البته در آن روز[روز جمهوری اسلامی]، روز رأی‌گیری کرمان بودم از طرف امام یک مأموریتی به من محول شده بود که بروم بلوچستان و سر بزنم به شهرهای بلوچستان و مردم آن‌جا را از نزدیک دیدار بکنم و پیام امام را برای آن مردم ببرم. 🔹پیام محبت و دلسوزی را که ملاحظه می‌کنید از همان روزهای اوّل امام به فکر افتادند که با این دورافتاده‌ای که به کلی فراموش شده بودند، حتی در نظام گذشته ملاطفت و محبت کنند و من را که آن‌جا سابقه داشتم آشنائی نسبتاً زیادی داشتم فرستادند آن‌جا برای این کار. ⏳کرمان رسیده‌بودم من در راه بلوچستان که روز رأی‌گیری بود، در فرودگاه بچه‌های حزب‌الهی و داغ کرمان آمدند، صندوق را آوردند چند تا صندوق بود، هر کدام می‌خواستند که بیاورند من تویش رأی بیاندازم. آنها هم من را می‌شناختند. یعنی سابق که کرمان رفته بودم و مردم کرمان با من آشنا بودند. من هم خیلی به مردم کرمان از قدیم علاقه داشتم مردم خیلی بامحبت و جالب بودند همیشه در چشم من. 🔹خیلی لحظه‌ی شیرینی بود برای من، آن لحظه‌ای که این رأی را من می‌انداختم توی صندوق و می‌دیدم آن شور و هیجانی را که مردم کرمان از خودشان نشان می‌دادند در رأی دادن. بعد هم نشان داده شد که خب نودونه درصد آراء به جمهوری اسلامی آری بود. ۶۴/۱/۱۰ @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب جناب ظریف در فرموده اند که از اول تا آخر دروغ است، تحریم و مانع اجرایی شدن سند همکاری ایران و می باشد، عضو ستاد انتخاباتی هیچکس نمیشود و قصد نامزدی هم ندارد؛ هرچند از ابتدا هم معلوم بود که جریانی در داخل ایران بجای پاسخگویی بابت تاخیر در امضای تفاهم نامه ی اخیر با چین و استفاده از آن (برای قوی شدن و خنثی سازی تحریم ها)، قصد دارد تا از آن برای انفعال خودش در قبال غرب و زمینه چینی برای یک دیگر از جنس برجام شان استفاده کند اما کاش جناب ظریف بجای و سیاسی جلوه دادنِ انتقادها نسبت به عملکردشان (با پیش کشیدنِ بحث انتخابات)، می فرمودند که اولا سابقه، وظیفه و سمت محمدعلی شعبانی (که در سریال گاندو با نام معرفی شده) دقیقا در مذاکرات چه بوده و درثانی اگر تحریم ها و FATF مانع بهره برداری از تفاهم با چین میشوند، پس نگرانی غربی ها و تلاش شان برای افشای جزییات آن، به چه دلیل می باشد؟! 😉🤔 ✍ مهدی_قاسم_زاده @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 105 تن صدایش را پایین آورد. خیلی پایین... - داری بد می کنی عسل؛ هم با خودت هم با من. -راضی باش به آرامشم، بذار برم، سختش نکن... چشم های سرخ و لرزانش را در مانده به چشم های ملتمسم سوق داد. طاقت نیاورد و فاصله گرفت. پشت پنجره ایستاد و دست هایش را ستون بدنش کرد. سرش را آنقدر پایین برد که دیگر از پشت سر نمی دیدمش، لحظاتی به سکوت گذشت. لبه ی تخت نشستم و گوش به سکوتش دادم... دقایقی بعد سرش را بلند کرد و سمتم برگرداند. نفسش را آه مانند فوت کرد و ستون دست هایش را از لبه ی پنجره برداشت و سمتم آمد. خونسرد و آرام شانه ای بالا انداخت و گفت: هیچ پرنده ای رو نمیشه به زور تو قفس نگه داشت. برو... من تسلیمم هرجور تو دوست داری و دلت می خواد... برو. با بهت خیره اش شدم که تیر آخر را هم سمت قلبم رها کرد. - خداحافظ. برگشت و سمت خروجی رفت. دلم می خواست نامش را فریاد بزنم و بگویم نرو! ولی درستش همین بود، باید می رفت... باید می رفتم... خسته شده بودم، باید جایی می رفتم که هیچ نشانی از گذشته نباشد. فرهاد شاهد گذشته ی من بود، درد هایم را دیده و زجه هایم را شنیده بود. نمی‌توانستم جلویش وانمود کنم که اتفاقی نیفتاده. مطمئناً با من نابود می شد، دلم نمی خواست دل فرهاد، غمگینِ غم یار داغانش باشد. باید می رفت و خودش را از بند من آزاد می کرد. به در بسته نگاه کردم و بغضم گرفت. دلم نمی خواست صفت بی معرفت را وصله ی فرهاد کنم، خسته شده بود دیگر، حق داشت. خودم را که جایش می گذاشتم می‌دیدم زیادی هم طاقت آورده، من بودم خیلی پیش از این ها خسته می شدم و می رفتم. نمی دانم چقدر زمان سپری شد، چشم از در گرفتم و چمدان به دست بیرون رفتم. حضور کارگر های در حال نظافت در اتاقش نشان از رفتنش می داد. بغضم سنگین‌تر شد. رو برگرداندم و سمت آسانسور رفتم. یادش رهایم نمی کرد. حرف‌هایش هم! چه شیرین هایش؛ چه این، چند دقیقه پیش تلخ هایش! از آسانسور خارج شدم و به پذیرش هتل رفتم. رو به مسئول صندوق که خانوم آراسته ای بود گفتم: روز به خیر خانوم. صورت حساب اتاق سیصدو هشت رو لطف می کنید. با لبخندی که انگار وصله ی صورتش بود نگاهم کرد. -سلام عزیزم. مچکر. نگاهی به سیستم کرد و ادامه داد: آقای فرهاد تهرانی حساب کردند. از شنیدن نامش هم قلبم درد گرفت. چشم های به اشک نشسته ام را از لبخند زن گرفتم و با تشکر زیر لبی کلید و کارت اتاق را روی میز مقابلش گذاشتم. دسته ی چمدانم را گرفتم و با قدم های سنگین شده از حال زارم سمت در خروجی راه افتادم. نگاهم به آسانسور کشیده شد و با نور کم رنگی که در دلم روشن شد و جانی که به پاهایم بازگشت سمت آسانسور رفتم و دکمه پارکینگ را زدم کسی در گوشم تکرار می کرد: شاید هنوز نرفته باشد... حالم اصلا دست خودم نبود، خودم این را خواسته بودم و حالا برای نرفتنش و دوباره داشتنش بال بال می زدم. سمت جایگاهی که برای پارک ماشین اش بود رفتم ولی با دیدن ماشین غریبه پارک شده امیدم ناامید و اشک هایم روان شد و دردم دردناک‌تر... لحظاتی با حسرت خیره ی ماشین غریبه شدم و حسرت خوردم و حسرت... با صدای بوق ماشینی به خود آمدم و چشم از ماشین گرفتم و با آسانسور به همکف برگشتم. اشک هایم را نمی‌توانستم مهار کنم؛ به خاطر شلوغی و رفت و آمد شالم را کمی جلو دادم و سرم را تا حدی که می‌توانستم پایین انداختم تا کسی حال زارم را شاهد نباشد و از هتل بیرون زدم، به محض خروج سر بلند کردم و نگاه دلسوزانه ی رهگذر ها را به جان خریدم و دورتادورم را با ولع به دنبال فرهاد گشتم ولی خبری نبود مثل اینکه رفته بود... بغضم سنگین شد، تحمل ندیدنش را نیاوردم، اشک هایم را پس زدم و در اولین تاکسی که جلوی پایم ترمز کرد سوار شدم و بی توجه به شکل و شمایل راننده آرام ولی لرزان گفتم: ترمینال لطفا. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... 🌺🍃🌸🍃🌺
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 106 از شیشه به بیرون نگاه کردم و پشت فرمان هر ماشین مشکی و شاسی بلندی که از کنارم رد شد دنبال فرهاد گشتم و هر بار از شوقِ شاید دیدنش قلبم تپش گرفت و از ندیدنش ناامید خاموش شد و گوشه ی سینه ام کز کرد. مقابل در ورودی ترمینال ماشین متوقف شد، کرایه را حساب کردم و پیاده شدم و باز به امید دیدن فرهاد دورتادورم را آشکارا با چشم دنبالش گشتم و وقتی میان جمعیت ندیدمش ناامید تر از قبل قدم در ترمینال گذاشتم. بلیط را گرفتم، یک ساعتی به مستقر شدن اتوبوس در محیط و سوار کردن مسافر ها زمان داشتم. روی سکوی روبروی در ورودی نشستم و به در خیره شدم شاید پشیمان شود و دنبالم بیاید ولی دریغ از خیال خامم! با صدای کمک راننده که مسافر های خرمشهر-تبریز را صدا می زد بلند شدم، چه بلند شدنی!؟ جان و دل کندم تا نگاه از در بکنم و سمت اتوبوس بروم... چمدانم را تحویل دادم و نگاه اشکی ام را برای بار آخر به در دادم ولی نیامد و از ذهنم گذشت که این روز آخر خیلی بد و سخت قلبم را شکست با رفتنش... روی صندلی پشت شیشه نشستم دیگر دلم جست و جویش را نمی‌خواست! رفته بود و می خواست که تمام کند و چه راحت کرد! پرده را روی شیشه کشیدم تا چشمم به محوطه نیفتد و دلم جست و جو طلب نکند تا ناامید تر از این شود. ندیدن دوباره ی فرهاد برای چشم هایم زیادی غیرقابل هضم بود که اینطور عزاداری می‌کردند. با افتادن سنگینی سایه ای رویم با اطمینان به این که مسافر است و می‌خواهد صندلی کناریم بنشیند سریع اشک هایم را پاک کردم، برگشتم کیفم را از روی صندلی بردارم که با دیدن فرهاد شوکه شدم، دست هایش را به پشتی صندلی ردیف من و ردیف جلویی ام تکیه داده بود و سمت خم شده بود و با لبخند نگاهم می کرد. اجازه داد کمی نگاهش کنم، بعد آرام زمزمه کرد: پاشو بریم. کلمات از زبانم فراری شده بودند. -فر...هاد... آخه... -هیس، پایین حرف می زنیم. تکیه اش را برداشت و با گفتن 《پایین منتظرتم》 کیفم را دست گرفت و رفت. هنوز در شوک نرفتنش بودم، حضورش واقعی بود؟! با اعتراض کمک راننده به خود آمدم. - خانم لطفاً پیاده شید، می‌خوایم راه بیفتیم. بلند شدم و از راه باریکه ی بین صندلی ها زیر نگاه های مسافران، بعضی با اخم، بعضی با کنجکاوی و برخی هم معمولی و خنثی، پایین رفتم. فرهاد کنار چمدانم ایستاده بود و انتظارم را می کشید. آره، فرهاد رهایم نمی کرد! واقعا چرا رفتنش را باور کرده بودم؟! خودش آن روز گفت خط پایان را هم رد می‌کند و خیالم را راحت کرد... دلم به بودنش خوش شد، همان دم عهد کردم دیگر اذیتش نکنم، اگر بتوانم پای عهدم بمانم... سمتم آمد. -ماشین رو بیرون ترمینال پارک کردم. بریم؟ سری تکان دادم. -کجا؟ -هر جا من بگم. دلخور نگاهش کردم. هنوز دو دقیقه از عهد بستن با دلم نگذشته بود و تردید کردم به همراهی اش... چمدان را روی زمین گذاشت و در صورتم خیره شد. - اگه تو هتل بهت گفتم برو، قصدم رها کردنت نبود، می خواستم تو موقعیت قرار بگیری و خودت بفهمی که میتونی بی من یا نه! که بفهمی کجای زندگیتم! عسل من قشنگ تو راس زندگی توأم، خودتم خوب می دونی پس دیگه سعی نکن حذفم کنی. قاطعانه نظر دادن هایش را دوست داشتم، اینکه در نهایت زورگویی خال را هدف می گرفت و تیرش را درست میانش رها می‌کرد. - میریم تهران. بگو باشه اذیت نکن. - فرهاد، میام تهران ولی نمیام خونه. به خدا نمی کشم رفت و آمد رو. می خوام آروم شم. خواهش می کنم زور نگو. سری تکان داد. - می برمت تو آپارتمان خودم. به کسی هم نمی گم تهرانی. این راضیت می کنه؟ نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... 🌺🍃🌸🍃🌺