eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
17.6هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید حاج : امام صحبتی دارند که آن را نوشته‌ام و همیشه آن را توی جیب خودم دارم : هر کس که بیشتر برای خدا کار کرد بیشتر باید فحش بشنود. و شما پاسدارها، چون بیشتر برای خدا کار کردید، بیشتر فحش شنیدید و می‌شنوید. ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم؛ برای تحمّل تهمت و افتراء و دروغ ؛ چون ما اگر تحمّل نکنیم ، باید میدان را خالی کنیم ... 🌹شهید @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 مقدار و مبلغ فطریه ⁉️ مقدار فطریه برای هر نفر چه مقدار است و چه چیزی باید به عنوان فطریه پرداخت شود؟ ✅ مکلف باید برای خودش و کسانی که نان‌خور او هستند، هر نفری یک صاع (تقریباً سه کیلو) گندم یا جو یا خرما یا کشمش یا برنج یا ذرت و مانند این‌ها به مستحق بدهد و اگر پول یکی از این‌ها را هم بدهد کافی است. ضمناً مبلغ زکات فطره امسال (۱۴۰۲) به قیمت گندم برای هر نفر، «شصت هزار تومان» اعلام شده است. @Emam_kh
☝️🌺☝️🌺☝️ توصیه ای مهم برای ایام پایانی ماه رمضان آیت الله فاطمی نیا (ره) @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍سیمای نماز نمازتو با نماز اولیای الهی مقایسه نکن! استاد پناهیان: خداوند بی دلیل کاری رو عمود خیمه ی دین قرار نمیده. معلومه که در این نماز اسراری هست منتها تا میگن "نماز خوب" ذهنتون تو نمازهای اولیای خدا نره. "ما هیچ کارمون شبیه اولیای خدا نیست که حالا نمازمون مثل نماز امیرالمومنین علی علیه السلام بشه " امیر المومنین علی علیه السلام هنگام وضو گرفتن رنگ چهره اش تغییر میکرد از شدت خوف خدا. خب اینجور تبلیغ کردن در مورد نماز، به کلی ما رو نا امید میکنه خب ما که هیچ وقت اینجور نخواهیم شد. یادم هست در جبهه های جنگ نقل شده بود که شهید آیت الله دستغیب می فرمود: "من حاضرم هفتاد سال عبادتم رو بدم تا بجاش دو رکعت نماز پای خاکریز بچه های رزمنده رو بهم بدن که من با خیال راحت از این دنیا برم" بچه های رزمنده ای که عبادتشون خیلی ارزشمند بود برای خدا ما اونجا بودیم یکبار که با هم گفتگو می کردیم می گفتیم: راستی بچه ها تا حالا سر سجاده ی عبادت رنگتون پریده از خوف خدا؟؟؟ همون بچه های نازنین می گفتن: نه!!! بعدشم شهید می شدن. خب اینکه انسان رنگش بپره از خشیت الهی کار ساده ای نیست. ما ها خیلی هنر کنیم از بس با خدا فاصله داریم گاهی فقط دلمون تنگ بشه برای خدا . همین!!! خشیت کار عارفان نسبت به حضرت حق هست. نماز امیرالمومنین رو آدم در نظر می گیره دیگه از خودش نا امید میشه. خب برای اینکه ما نماز خوب خوندن رو فرا بگیریم و آغاز کنیم. باید جلوی قدم خودمون رو نگاه کنیم ببینیم ما چه قدمی میتونیم برداریم قدم اول نماز رو مودبانه و با رعایت آدابش بخونیم. تا جایی که میشه صحیح و عربی بخونیم. سجاده پهن کنیم. اذان و اقامه بگیم. نگاهمون به اطراف نباشه. ظواهر رو کاملا رعایت کنیم. فعلا حضور قلب توی نماز لازم نیست........! فعلا اون چیزی که از ما خواستن نماز اول وقت اول وقت اول وقت @Emam_kh
نماز خوان شدن کودک 🎙استاد شهید مرتضی مطهری @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت:5⃣0⃣2⃣ با این بی کسی چطور می توانم از پس این همه کار و بچه بربیایم. خدایا لااقل چاره ای برسان. برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم، رفتم خانه. بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می خواستم بچه ها را بیاورم، خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردم، اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت: « قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچه سالم بهت بده.» با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم. پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم. گریه می کردم و با خودم می گفتم: «تا این پیراهن هست، من حامله می شوم. پاره اش می کنم تا خلاص شوم.» بچه ها که نمی دانستند چه کار می کنم، هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم. خانم دارابی، که دلش پیش من مانده بود، با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید، نشست و کلی برایم حرف زد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ✫⇠قسمت :6⃣0⃣2⃣ از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند، از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارابی آرامم می کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: «گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.» چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان، درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.» خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: «تو هم حاضر شو. می خواهیم برویم بازار.» اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان. ادامه دارد...✒️ ✫⇠قسمت :7⃣0⃣2⃣ برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: «کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دیگر تمام شد.» لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم. وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد. فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم. ادامه دارد...✒️
✫⇠قسمت :8⃣0⃣2⃣ حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.» خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.» بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.» با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!» همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!» آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.» سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم‌.دیدم فرصت خوبی است.اسم تو را هم نوشتم.» گفتم:«پس تو چی؟!» موهای سمیه را بوسید و گفت:«نه دیگه مامانی،این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست.باباها باید بمانند خانه.»... ادامه دارد.....