📌 اگر بیاید گره از کار بشر باز میشود...
🌙 شبها به زورِ قرص، خوابش میبرد.
هر روز، قیمت مسکن، خودرو، سکه و طلا، میوه و ترهبار و... ذهنش را به خود مشغول میکند. حواسش به همهٔ عددها و بالا و پایین شدنشان هست!
📆 اما از عددی که دارد به دوازده قرن نزدیک میشود و مسافری که هنوز نیامده، غفلت کرده است. چرا غفلت کرده است؟ چون هنوز باور ندارد که اگر بیاید گره از کار بشر باز میشود.
#داستانک _ ۵
@Emamkhobiha🌹
📌 بند پوتینهایش را محکم بست...
🥾 بند پوتینهایش را محکم بست.
گفت: رسم سربازی اینه که حواست به یتیمای شیعه باشه…
اولین خاکریز از بقّالی محله شروع میشد؛ تمام حقوق این ماه و پساندازش را داد و برایشان گوشت و خوار و بار خرید.
صدای بچههای قد و نیمقد تهِ کوچه میآمد.
زیر لب گفت: برای یاریات آمادهام…
#داستانک _ 7
@Emamkhobiha🌹
📌 هندوانۀ شب یلدا
🍉 دستفروش: هندوانه، هندوانۀ شب یلدا؛ بدوبدو آخرشه.
_ بابا! یلدا بیهندوانه هم میشه؟
+ چرا نشه؟ اصل شب یلدا به دور هم بودنشه.
- یعنی اونایی که تنهان یلدا ندارن؟ حتی با هندوانه؟!
+ چطور مگه؟
- آخه مامان اون روز تو جمکران گریه میکرد و میگفت: «آقاجون! شرمندهایم که اینقدر یلدای غیبتت طولانی شده، شرمنده که تنهایید.» بابا یلدای انتظار رو هم جشن میگیرن؟
📖 #داستانک
@Emamkhobiha🌹
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #داستانک
📌 آماده جشن...
🔸 روز تولد چی میخوای به امام زمانت هدیه بدی؟
- چیزی که خوشحالش کنه. پس به عشق مولا، دور گناه رو خط میکشم…
🔹 What gift do you want to get for Your Imam on his birthday?
Something that makes him happy, like stop committing sins...
📆 ۷ روز مانده تا میلاد امام زمان
@Emamkhobiha🌹
📌 مهر مهدوی...
🍲 بیا دیگه دیر شد؛ نمیخوایم به مردم صبحونه بدیم که! این مامان ما هم دلش خوشهها! کار هر سالهش شده غذا دادن به یه مشت فقیر بیچاره، اونم تو این اوضاع بیپولی. همش تقصیر توئهها! روشن کن بریم.
🛣 این دفعه بریم محلهٔ قدیم عمو جعفر؛ من اونجا به کارم میرسم، تو هم اینا رو پخش کن. بیا منو سوار کن. یکی از این غذاها رو من برمیدارم. همینجا منو پیاده کن با ابراهیم قرار گذاشتم. حالا تا این بیاد زیر پای ما علف سبز شده.
🌿 یه صدایی شنیدم. از لای شمشادها نگاه کردم دیدم داره غذا رو با خوشحالی میخوره. ظرف غذایی که تمومش کرده بود، گذاشت و رفت. روی ظرف نوشته بود: #مهر_مهدوی «این غذا از طرف امام زمان است التماس دعا»
🍛 نمیدونم چرا؟! ولی مو به تنم سیخ شد.
یه لحظه به خودم گفتم نذری دادنم کار باحالیه انگار... اینم از ماشین. ابراهیم، خدا بگم چیکارت کنه! اینقدر نیومدی که نذریها رو پخش کرد.
🚗 توی ماشین بوی جوهر میومد. دستشم ماژیکی شده بود. خیلی وقته که دیگه سر از کارش درنمیارم. کاشکی از اون ظرف غذا یک عکس میگرفتم.
📖 #داستانک
@Emamkhobiha🌹
📌 جوهرش دل باشد متن غوغا میکند!
☀️ صبح زود با اشتیاق از خواب بیدار شد.
متن زیبایی نوشت. آخر از چند روز پیش برای روز تولد محبوبش برنامهریزی کرده بود. کلّی متن زیبا خوانده بود تا بهترین متن را تقدیمش کند. تمام خیابانها را گشته بود تا بهترین کیک، هدیه و گل را برای او بخرد.
🌙 آخرِ شب، خسته و مانده پای رایانهاش نشست و نگاهی به گروه انداخت. باید تا آخر ماه چند متن برای امام زمان مینوشت. خمیازهای کشید و با خستگی چند خطی نوشت و در گروه ارسال کرد! چقدر متن امشب با متن صبح زود تفاوت داشت!
📖 #داستانک _ ۱
@Emamkhobiha🌹
📌 اگر بیاید گره از کار بشر باز میشود...
🌙 شبها به زورِ قرص، خوابش میبرد.
هر روز، قیمت مسکن، خودرو، سکه و طلا، میوه و ترهبار و... ذهنش را به خود مشغول میکند. حواسش به همهٔ عددها و بالا و پایین شدنشان هست!
📆 اما از عددی که دارد به دوازده قرن نزدیک میشود و مسافری که هنوز نیامده، غفلت کرده است. چرا غفلت کرده است؟ چون هنوز باور ندارد که اگر بیاید گره از کار بشر باز میشود.
#داستانک
@Emamkhobiha🌹
📌 مهر مهدوی...
🍲 بیا دیگه دیر شد؛ نمیخوایم به مردم صبحونه بدیم که! این مامان ما هم دلش خوشهها! کار هر سالهش شده غذا دادن به یه مشت فقیر بیچاره، اونم تو این اوضاع بیپولی. همش تقصیر توئهها! روشن کن بریم.
🛣 این دفعه بریم محلهٔ قدیم عمو جعفر؛ من اونجا به کارم میرسم، تو هم اینا رو پخش کن. بیا منو سوار کن. یکی از این غذاها رو من برمیدارم. همینجا منو پیاده کن با ابراهیم قرار گذاشتم. حالا تا این بیاد زیر پای ما علف سبز شده.
🌿 یه صدایی شنیدم. از لای شمشادها نگاه کردم دیدم داره غذا رو با خوشحالی میخوره. ظرف غذایی که تمومش کرده بود، گذاشت و رفت. روی ظرف نوشته بود: #مهر_مهدوی «این غذا از طرف امام زمان است التماس دعا»
🍛 نمیدونم چرا؟! ولی مو به تنم سیخ شد.
یه لحظه به خودم گفتم نذری دادنم کار باحالیه انگار... اینم از ماشین. ابراهیم، خدا بگم چیکارت کنه! اینقدر نیومدی که نذریها رو پخش کرد.
🚗 توی ماشین بوی جوهر میومد. دستشم ماژیکی شده بود. خیلی وقته که دیگه سر از کارش درنمیارم. کاشکی از اون ظرف غذا یک عکس میگرفتم.
📖 #داستانک
@Emamkhobiha🌹
📌 نذر سلامتی امام زمان...
🧕 خانومه به پسرش گفت: «بیرون منتظر بمون تا من خرید کنم و زود برگردم.» بعد اومد داخل مغازه و کوچکترین نایلون رو برداشت. شروع کرد به برداشتن گوجهفرنگی، همه رو خودش جدا میکرد؛ البته برعکس بقیه مردم، فقط ضرب دیدههاش رو برمیداشت.
👦 وقتی نایلون رو پُر کرد و اومد جلو تا حساب کنه، پسرش چادرش رو کشید:
- مامان میوه میخری؟
خانومه آروم بهش گفت: امروز نه مامان. برو بیرون منتظر بمون.
- خودت گفتی فردا میخرم.
پسره خیلی اصرار کرد. اما مامانش دستش رو گرفت و برد بیرونِ مغازه.
🍇 همین که داشت میرفت بیرون، فروشنده یک نایلون برداشت و پُرِ میوه کرد، گذاشت کنار خرید خانومه. خانومه با شرمندگی گفت: «ممنون، اما بد عادت میشه.»
🔆 فروشنده هم گفت: «یعنی میخواین نذر سلامتی امام زمان رو رد کنین؟»
📝 #داستانک
@Emamkhobiha🌹
📌 اگر بیاید گره از کار بشر باز میشود...
🌙 شبها به زورِ قرص، خوابش میبرد.
هر روز، قیمت مسکن، خودرو، سکه و طلا، میوه و ترهبار و... ذهنش را به خود مشغول میکند. حواسش به همهٔ عددها و بالا و پایین شدنشان هست!
📆 اما از عددی که دارد به دوازده قرن نزدیک میشود و مسافری که هنوز نیامده، غفلت کرده است. چرا غفلت کرده است؟ چون هنوز باور ندارد که اگر بیاید گره از کار بشر باز میشود.
#داستانک
@Emamkhobiha🌹
📌 هندوانۀ شب یلدا
🍉 دستفروش: هندوانه، هندوانۀ شب یلدا؛ بدوبدو آخرشه.
_ بابا! یلدا بیهندوانه هم میشه؟
+ چرا نشه؟ اصل شب یلدا به دور هم بودنشه.
- یعنی اونایی که تنهان یلدا ندارن؟ حتی با هندوانه؟!
+ چطور مگه؟
- آخه مامان اون روز تو جمکران گریه میکرد و میگفت: «آقاجون! شرمندهایم که اینقدر یلدای غیبتت طولانی شده، شرمنده که تنهایید.» بابا یلدای انتظار رو هم جشن میگیرن؟
📖 #داستانک
@Emamkhobiha🌹
📌 مهر مهدوی...
🍲 بیا دیگه دیر شد؛ نمیخوایم به مردم صبحونه بدیم که! این مامان ما هم دلش خوشهها! کار هر سالهش شده غذا دادن به یه مشت فقیر بیچاره، اونم تو این اوضاع بیپولی. همش تقصیر توئهها! روشن کن بریم.
🛣 این دفعه بریم محلهٔ قدیم عمو جعفر؛ من اونجا به کارم میرسم، تو هم اینا رو پخش کن. بیا منو سوار کن. یکی از این غذاها رو من برمیدارم. همینجا منو پیاده کن با ابراهیم قرار گذاشتم. حالا تا این بیاد زیر پای ما علف سبز شده.
🌿 یه صدایی شنیدم. از لای شمشادها نگاه کردم دیدم داره غذا رو با خوشحالی میخوره. ظرف غذایی که تمومش کرده بود، گذاشت و رفت. روی ظرف نوشته بود: #مهر_مهدوی «این غذا از طرف امام زمان است التماس دعا»
🍛 نمیدونم چرا؟! ولی مو به تنم سیخ شد.
یه لحظه به خودم گفتم نذری دادنم کار باحالیه انگار... اینم از ماشین. ابراهیم، خدا بگم چیکارت کنه! اینقدر نیومدی که نذریها رو پخش کرد.
🚗 توی ماشین بوی جوهر میومد. دستشم ماژیکی شده بود. خیلی وقته که دیگه سر از کارش درنمیارم. کاشکی از اون ظرف غذا یک عکس میگرفتم.
📖 #داستانک
@Emamkhobiha🌹