eitaa logo
آستان مقدس امامزاده سیدفتح اله (ع)گلزار شهداء🏴🏴
322 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
38 فایل
اطلاع رسانی از برنامه های فرهنگی ،مذهبی،عمرانی و اجرایی آستان مقدس امامزاده سید فتح الله علیه السلام مردم عزیز شهرستان می توانند نقطه نظرات و دیدگاه های خود را درمورد اخبارکانال و برنامه های آستان مقدس به آیدی زیراعلام کنند: ارتباط بامدیر: @Mjrajaby
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد وگفت باید پای پیرمردی را بعلت عفونت ببریم.این کار بر عهده من بود. به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر! بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!! بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!! تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر... عفونت از این جا بالاتر نرفته! لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می كرد. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود مردم ایران و تهران بشدت گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند. شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... !!! بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم.‌.. گندم و جو می فروختم... قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم... دیگر تحمل نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛ اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم. دکترمرتضی عبدالوهابی، استاد آناتومی دانشگاه تهران
💠 👈تظاهر به چیزی که نیستیم . 😀مدیرعامل جوانی که اعتماد به نفس پایینی داشت، ترفیع شغلی یافت؛ اما نمی توانست خود را با شغل و موقعیت جدیدش وفق دهد. روزی کسی در اتاق او را زد و او برای آنکه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. در همان حال که مرد منتظر صحبت با مدیرعامل بود، مدیرعامل هم با تلفن صحبت میکرد. سرش را تکان می داد و می گفت: «مهم نیست، من می توانم از عهده اش برآیم.» بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسید: «چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل کنم!». چرا ما انسان ها گاهی به چیزی که نیستیم تظاهر می کنیم؟ قصد داریم چه چیز را ثابت کنیم؟
داستان واقعی 📜 آن ۲۰ لیره 💰 قسمت 2⃣ ...با حرکت آرام کشتی بر روی آب، محمد ریه هایش را از هوای پاک دجله پر کرد و به موج آب چشم دوخت 🌊🌊 یاد روزهای سخت گذشته افتاد آنها زندگی آرامی داشتند و روزگارشان به خوبی می‌گذشت 💫💫 ابریشم باف ماهری بود که مردم پیشاپیش به او سفارش بافتن روسری و لباس ابریشمی می‌دادند 🐛🌱🌱 اما با شعله ور شدن جنگ جهانی، قحطی و خشکسالی و رکود زندگی مردم،دیگر کسی توان و حوصله‌ی خرید لباس ابریشمی را نداشت ❌❌ و بهمین دلیل روز به روز کارش کسادتر شد و به ورشکستگی رسید 💲💲 به امید بهبود اوضاع،آواره‌ی شهرهای عسکریه و بصره شد و حالا بعد 3 ماه ،دست خالی برمی‌گشت 💢💢 دلش از فشار غصه و اندوه به درد آمده بود بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد 💧 💧 در افکارش غوطه ور بود که ناگهان فریادی او را به خود آورد دیده بان کشتی بود که پی در پی فریاد میزد: سربازان حکومتی .... سربازان حکومتی 🗣🗣 از شنیدن نام سربازان حکومتی، دل محمد فرو ریخت عرق سردی بر پیشانی اش نشست ⚡️⚡️ از بی رحمی آنها زیاد شنیده بود چهره‌ی ناخدا رنگ باخت همهمه در بین مسافران افتاد 👥🗣 هرکس چیزی میگفت ناخدا فریاد زد: آرام باشید مردم .... آرام باشید 🌾🌾 اما صدایش در هیاهوی وحشت زده‌ی مسافران گم شد محمد بی اختیار از جا بلند شد 🌱🌱 هرکس تلاش میکرد کاری بکند اما در میان آب‌های دجله،از دست عده‌ای مسافر بی پناه در برابر سربازان،کاری ساخته نبود 💔🥀🥀 عثمان،فرمانده‌ی ناصبی سربازان، فرمان توقف کشتی را فریاد زد .... ❣اللهم عجل لولیک الفرج 💜 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 💕🧡💕❤️💕💙💕 ❌ ادامه دارد ...
🌺بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌺 📗  💥ثروت و قدرت!  ✍ دو تن از پسرانش که یکی محمدامین و دیگری مامون‌الرشید بود، با هم بر سر خلافت درگیر شدند که عاقبت، مامون بر محمدامین ، غلبه کرد و او را کشت. سر برادرش را بر صحن خانه چوبی آویزان کرد و امر نمود هر سرباز و مهمانی بر خانه وارد می شد بر آن سر بریده نفرین و لعنت می کرد و سپس انعام می‌گرفت و وارد کاخ می‌شد. 🔻پیرمردی عجم وارد کاخ شد و سر بریده را دید، سوال کرد، گفتند برادر شاه است او را لعنت کن تا انعام و جایزه خود را بگیری. پیرمرد، پیش سر بریده آمده و گفت: خدا لعنت کند این سر بریده و پدر و مادر و اجدادش را ….!!!!! و انعام گرفت. 🔻فرزند مامون نوجوانی کوچکی بود که شاهد این کار پدرش با عمویش بود که به خاطر سلطنت و تاج و تخت چند روزه دنیا، پدرش، حاضر بود حتی بر پدر و مادرش لعنت کنند و او نه تنها ناراحت نمی شد بلکه شاد گشته انعام هم می‌داد. پسر مامون بعد از دیدن این ماجرا، بر خباثت سلطنت و قدرت پی برد و هرگز حاضر به پذیرش خلافت نگردید. 🔻و همیشه می‌گفت : قدرت و پول از ابزار شیطان است، که چنان در چشم انسان زیبا جلوه می‌کند که هر کاری برای رسیدن به آن انجام می‌دهد.
📗 قضاوت از روی ظاهر در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاس‌های ظهر متنفر بود اما حداقل این حُسن را داشت که مسیر خلوت بود. اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می‌توانست نیم‌رخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد: چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر عینک آفتابی بهش میاد… یعنی داره به چی فکر می‌کنه؟ آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می‌کنه… آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… می‌دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می‌خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می‌برن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی… چقدر خوشبخته! یعنی خودش می‌دونه؟ می‌دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟ دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می‌شد… ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. پسر با گام‌های نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار… لوله‌های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند… از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدارو شکر کرد https://eitaa.com/Emamzadeh_seyed_fathoallah
📝 📌هر وقت کسی شدی بگو خراب کنند. ✍دانشجویی بود که هزار جور گرفتاری داشت. درس‌هایش زیاد بود. پول نداشت در شهری دور از زادگاهش درس می‌خواند روزی سرش را انداخته بود پایین و توی فکر بود راه می‌رفت که ناگهان سرش به تیرک سایبان یکی از مغازه‌ها خورد و به زمین افتاد. 🔺ضربه شدید بود. دنیا جلو چشمهایش تاریک شد. کمی که به خودش آمد صاحب مغازه را دید و گفت : مرد حسابی چرا تیرک سایبانت را این قدر پایین گذاشته‌ای ؟ مغازه دار قاه قاه خندید و گفت : مگر کوری، چشمت نمی‌بیند ؟ 🔺حواست کجا بود. دانشجو گفت : سایبانت را خراب کنی و تیرک را بالاتر بساز. صاحب مغازه سینه‌اش را جلو داد و گفت : ببخشید . فقط منتظر دستور شما بودم تا امر بفرمایید. حالا کسی نشده‌ای که دستور بدهی برو هر وقت کسی شدی بیا و دستور بده تا خرابش کنم . 🔺دانشجو در حالی که خیلی ناراحت و عصبانی بود راهش را گرفت و رفت. دو سه سالی گذشت یک روز که مغازه دار مشغول فروش جنس بود متوجه شد که چند سوار کار به طرف او می‌آیند. آنها نظامی بودند. سوارها با اسب‌هایشان پیش آمدند یکی از آن‌ها با صدای بلند گفت : 🔺آهای صاحب مغازه چرا سایبانت این قدر پایین است و مزاحم رفت و آمد مردم است ؟ زود باش سایبان را خراب کن تا راه باز شود . صاحب مغازه گفت : از‌ آن طرف‌تر بروید. مگر مجبورید از این جا بروید . سوار کار گفت : خرابش می‌کنی یا دستور بدهم خرابش کنند . مغازه دار فریاد زد مگر شهر هرت است. 🔺من از دستتان شکایت می‌کنم . نظامی گفت : برو شکایت کن ، یادت نمی‌آید ؟ چند سال پیش که سر من به سایبان تو خورد خودت گفتی برو هر وقت کسی شدی دستور بده، سایبانم را خراب کنند. حالا من برای خودم کسی شده‌ام و دستور می‌دهم سایبان مغازه‌ات را خراب کنند . 🔺مغازه دار دیگر حرفی نداشت که بزند . از آن به بعد به کسی که در خواست و دستور نسنجیده‌ای بدهد، میگویند ؛ هر وقت کسی شدی، بگو خراب کنند.