🔹#داستانضربالمثلها
📕فوت کوزه گری
✍استاد كوزه گري بود كه خيلي با تجربه بود و كوزه هاي لعابي كه مي ساخت خيلي مشتري داشت .
شاگردي نزد وي كار مي كرد كه زرنگ بود و استاد به او علاقه داشت و تمام تجربه هاي كاري خود را به او ياد داد .
🔹شاگرد وقتي تمام كارها را ياد گرفت . شروع کرد به ايراد گرفتن و گفت مزد من كم است . و كم كم زمزمه كرد :
من مي توانم بروم و براي خودم كارگاهي راه اندازي كنم و كلي فايده ببرم .
هرچه استاد كوزه گر از او خواهش كرد مدتي ديگر نزد او بماند تا شاگردي پيدا كند و كمي كارها را ياد بگيرد تا استاد دست تنها نباشد،
🔸پسرك قبول نكرد و او را دست تنها گذاشت و رفت .
شاگرد رفت و كارگاهي راه اندازي كرد و همانطور كه ياد گرفته بود كاسه ها را ساخت و رنگ كرد و روي آن لعاب داد و در كوره گذاشت.
ولي متوجه شد كه رنگ كاسه هاي او مات است و شفاف نيست .
🔹دوباره از نو شروع كرد و خاك خوبتر انتخاب كرد و در درست كردن خمير بيشتر دقت كرد و بهترين لعاب را استفاده كرد و آنها را در كوره گذاشت ولي باز هم مشكل قبلي بوجود آمد .
شاگرد فهميد كه تمام اسرار كار را ياد نگرفته. نزد استاد رفت و مشكل خود را گفت. و از استاد خواهش كرد كه او را راهنمائي كند .
🔸استاد از او پرسيد كه چگونه خاك را آماده مي كند و چگونه لعاب را تهيه مي كند و چگونه آنرا در كوره مي گذارد.
شاگرد جواب تمام سوالها را داد .
استاد گفت :
درست است كه هر شاگردي بايد روزي استاد شود ولي تو مرا بي موقع تنها گذاشتي. بيا يك سال اينجا بمان تا شاگرد تازه هم قدري كار ياد بگيرد و آن وقت من هم تو را راهنمائي خواهم كرد و تو به كارگاه خودت برو .
🔹شاگرد قبول كرد يكسال آنجا ماند ولي هر چه دقت كرد متوجه اشتباه خودش نمي شد.
يك روز استاد او را صدا زد و گفت بيا بگويم كه چرا كاسه هاي لعابي تو مات است .
استاد كنار كوره ايستاد و كاسه ها را گرفت تا در كوره بگذارد به شاگردش گفت چشمهايت را باز كن تا فوتوفن كار را ياد بگيري .
🔸استاد هنگام گذاشتن كاسه ها در كوره به آنها چند فوت مي كرد.
بعد از او پرسيد : ” فهميدي ؟
شاگرد گفت : نه.
استاد دوباره يك كاسه ديگر برداشت و چند فوت محكم به آن كرد و گردوخاكي كه از آن برخاسته بود به شاگرد نشان داد و گفت :
🔹اين فوت و فن كار است ، اين كاسه كه چند روز در كارگاه مي ماند پر از گرد و خاك مي شود در كوره اين گرد و خاك با رنگ لعاب مخلوط مي شود و رنگ لعاب را كدر مي كند. وقتي آنرا فوت مي كنيم گرد و غبار پاك مي شود و لعاب خالص، پخته مي شود و رنگش شفاف مي شود.
حالا پي كارت برو كه همه كارهايت درست بود و فقط همين فوت را كم داشت .
🔸اين ضرب المثل اشاره به كسي دارد كه بسيار چيزها مي داند ولي از يك چيز مهم آگاهي ندارد .
ضرب المثلهایی كه به اين موضوع اشاره دارند عبارتند از :
👈فلاني هنوز فوتش را ياد نگرفته
👈اگر كسي فوت اين كار را به ما ياد مي داد خوب بود.
👈برو فوت آخري را ياد بگير
👈همه چيز درست است و فقط فوتش
🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
📚#داستانضربالمثلها
📝یکی به نعل میزند یکی به میخ
✍اصطلاح «یکی به نعل می زند، یکی به میخ»؛ کنایه از افرادی است که در مورد مسائل مختلف موضع روشن و شفافی در پیش نمیگیرند.
و معمولاً این افراد رفتار و گفتار دوگانهای دارند و با کمک این روش سعی میکنند،
منافع خود را در تمام جهات حفظ کنند، حال ببینم این مثل از کجا آمده است.
🔺در زمان گذشته که مردم برای رفت و آمد از چهارپایانی همانند اسب استفاده میکردند.
برای آنکه سم حیوان در اثر راه رفتن های طولانی آسیب نبیند به آن #نعل میکوبیدند و معمولا این کار را شخصی به اسم #نعل_بند انجام میداد که در این کار تخصص و تجربه ی کافی داشت.
نعل بند برای اینکه نعل را به سم حیوان بکوبد ابتدا سم را کمی می تراشید و سپس با کمک میخ های مخصوص نعل را به سم حیوان متصل می کرد.
🔺نعل بند برای اینکه حیوان از ضربه چکش و فشار ناشی از ورود میخ آشفته نشود و لگد نندازد و همچنین برای اینکه به صاحب حیوان نشان دهد که به کارش وارد است،
در حین انجام نعل بندی با چکش یک ضربه به نعل میزد و سپس ضربهای به میخ میزد،
در نتیجه هم نعل در اثر این کار در جای خودش درست قرار میگرفت و حیوان آزرده نمیشد و هم صاحب حیوان از عملکرد درست نعلبند راضی میشد.
📚#داستانضربالمثلها
🔹چوب در آستین کردن :
✍در گذشته چوب توی آستین کردن یک نوع مجازات درجه دوم محسوب میشد. روش کار چنین بود که دو دست محکوم را به شکل افقی نگه میداشتند.
سپس چوب محکمی را به موازات دستان محکوم از آستین لباسش رد میکردند و از آستین دیگر بیرون میآوردند.
🔺بعد از آن مچ دستها و انتهای آستین محکوم را با طنابی محکم به آن چوب میبستند طوری که که دستها به حالت افقی باقی بماند و محکوم نتواند آن را به چپ و راست و بالا و پایین حرکت دهد .
محکوم را با توجه به خلافی که مرتکب شده بود مدتی به این شکل و در دید مردم نگاه میداشتند تا کلافه و رنجور شود.
🔺بعد از مدتی محکوم نالان و گریان فریاد میزد و التماس میکرد او را ببخشند.
🌸🍃🌸🍃
📚#داستانضربالمثلها
🔹 آنقدر شور بود که خان هم فهمید
✍هنگامی که کسی در انجام کارهای نادرست و استفاده نابهجا از موقعیتها زیادهروی کند،
تا جایی که حتی ابلهترین آدمها و نیز ساکتترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضربالمثل استفاده میشود.
زمانی هر روستایی خانی داشت.
مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند
و همه از خان میترسیدند.
🔺یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمیکرد.
غذاهایی که آشپز میپخت بدبو، بدطعم و بیارزش بودند، اما خان متوجه نمیشد و هیچ اعتراضی نمیکرد و آشپز نیز این را میدانست.
اطرافیان خان هم گرچه میدانستند
غذاها بد هستند اما از ترس اینکه به روی خان بیاورند، سکوت میکردند و آشپز نیز به کار خود ادامه میداد.
🔺یک روز که آشپزباشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا.
آشپز ابتدا تصمیم گرفت که سنگ نمک را دربیاورد اما وقتی به یاد آورد که خان هیچ وقت توجهی نمیکند تصمیمش عوض شد و به پختن غذا ادامه داد.
وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره نشستند هر کس با بیمیلی غذای خودش را کشید. با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد اما جرات اعتراض نداشتند.
🔺خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد.
اما انگار کمکم متوجه شوری غذا شده باشد،
دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت:
ببینم غذا کمی شور نشده است؟
آشپز تکذیب کرد.
اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند جرات یافته و یکی از آنها فریاد کشید:
«خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.»
https://eitaa.com/Emamzadeh_seyed_fathoallah
📚#داستانضربالمثلها
📌اگر مرغی بخواهد مثل خروس بخواند باید گردنش را زد !
✍در زمان گذشته متاسفانه هرگاه زنی براساس هوش و استعداد ذاتی به جایگاه رفیعی می رسید،
اغلب اوقات مورد حسادت مردان زمانه قرار می گرفت و برای تحقیر زن و خانواده اش این شعر را معمولاً می خواندند :
فروغی نماند در آن خاندان
که بانگ خروس آید از ماکیان
این شعر ریشه در یک حکایت تاریخی دارد، سلطان محمد پدر شاه عباس کبیر نابینا بود.
نمی توانست تصمیمات درستی برای اداره ی مملکت بگیرد. در عوض همسر او یعنی "خیر النساء بیگم"
که اصل و ریشه ی مازندرانی داشته و از سادات مرعشی بود،
📌چنان با کیاست و مدبر بود که تقریباً تمام امور مملکت را از داخل حرمسرا خود کنترل می کرد.
در نتیجه یکی از شاعران شوخ طبع، شعری را که در بالا گفته شده، برای دوران حکومت خیرالنساء سرود.
متاسفانه خیر النساء بیگم با سران قزلباش چندان خوب نبود و همواره آنها را به دیده ی تحقیر نگاه می کرد،
در نتیجه قزلباش ها توطئه کرده و به قصر او یورش برده و خیرالنساء و تعدادی از نزدیکانش را به قتل می رسانند.
شاردن، سیاح معروف فرانسوی که در زمان صفویه به ایران آمده بود، هم در خاطراتش نقل می کند.
📌ایرانیان ضرب المثل وحشتناکی در مورد حضور و نقش زنان در اجتماع و امور دارند آنها می گویند :
اگر مرغی بخواهد مثل خروس بخواند، باید گردنش را زد .
📚#داستانضربالمثلها
📌چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی
✍زیب النسا بیگم دختر اورنگ زیب پادشاه گورکانی هند، یکی از شاعران
معروف سبک هندی است که در اشعارش، تخلص«مخفی» را برای خود انتخاب کرده بود.
این بانوی صاحب کمال و جمال هیچ
مردی را لایق عشق خود نمی دید.
هرگاه پدرش در امر ازدواج او با یکی
از شاهزادگان اصرار می کرد در جواب
خواست پدر می گفت :
نهال سرکش و گل بی وفا و لاله دو رنگ
درین چمن به چه امید آشیان بندم
🔺اما در نهایت عشق به سراغ
زیب النسا آمد و او دل در گرو عاقل خان
یکی از وزرای پدر نهاد،
عاقل خان مردی اهل ادب و فرهنگ بود
و از طرفی دلباخته زیب النسا، بین این دو
نفر نامه های عاشقانه رد و بدل می شد.
در نهایت خبر به گوش شاه رسید
و او بسیار خشمگین شد،
اما چون مدرکی برای متهم کردن عاقل
خان نداشت تصمیم گرفت نقشه ای
بکشد که دست عاقل خان را رو کند.
🔺به این منظور اورنگ زیب که هفت
وزیر داشت دستور داد که هر وزیر می تواند
یک روز کامل را در تمام قصر های
سلطنتی رفت و آمد داشته باشد
چون نوبت به عاقل خان رسید،
جاسوسان را به نگهبانی او گماشت
تا ببیند آیا عاقل خان برای دیدن
زیب النسا بیگم می رود یا نه،
از آنجاییکه عاقل خان مردی دور اندیش
بود حدس زد که این یک دام است
در نتیجه به دیدن معشوق نرفت.
🔺زیب النسا تمام مدت منتظر آمدن
عاقل خان بود، چون دید محبوب به
دیدنش نیامده،
دل آزرده شده و این مصرع را برای
عاقل خان می نویسد :
شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی
و عاقل خان در پاسخ زیب النسا
می نویسد:
«چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی»