#حکایت
میگویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد.
وقتی همسایه قصهی دیگ اضافی را پرسید، مُلا گفت دیگِ شما در خانهی ما وضع حمل کرد. چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایهی خوشخیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچهی بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملانصرالدین خبری نشد.
همسایه به در خانهی ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگِ شما موقع وضع حمل در خانهی ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم میمیرد؟ چرا مزخرف میگویی! و جواب شنید: چرا روزی که گفتم دیگِ تو زاییده نگفتی که دیگ نمیزاید دیگی که میزاید حتما مُردن هم دارد.
ما هرجا که به نفع مان باشد عجیبترین دروغ ها و داستان ها را باور می کنیم، اما کوچکترین ضرر را نمی توانیم به هیچ بهایی بپذیریم!
@Energy2🍓
#حکایت
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه
سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد
و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟
معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم
فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم
داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه
مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت
یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که
باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و
گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من
که ساعت را دزدیده بودم از ترس و
خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم
را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم
بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا
پایان آن سال و سالهای بعد در اون
مدرسه هیچ کس موضوع
دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد
استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی
واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم
را بسته بودم
تربیت درست این شکلیه ، دنبال مچ گیری نباشیم ، دنبال اصلاح باشیم