eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرشوهرم جلوی خودم پشت گوشی به شوهرش غرید ‌وگفت:بیا که خاک توی سرمون شد…..عروس فلان فلان شدت، حامله است……نخیر اقا…..یه بچه ی تالاسمی تحویلمون میده……خدایاااااا…..عجب غلطی کردم…….چشمم کور میشد و این دختر رو نمیدیدم….آخه این کی بود که برای پسرم گرفتم…؟؟؟؟ حالم که بخاطر بارداری بد بود با حرفهای مادرشوهرم بدتر شد و با گریه رفتم توی اتاق خودمون….. ابوالفضل خیلی پشتم بود و هوامو داشت ولی واقعا حال جسمیم خوب نبود …..اینقدر حالت تهوع داشتم که جونی برام نمونده بود…..اصلا نمیتونستم سرپا بایستم…..مدام عق میزدم و معده ام بهم میریخت………….. گذشت و تاریخی که باید میرفتیم تهران رسید….هیچ پولی نداشتیم…..مونده بودیم چیکار کنیم؟؟؟خانواده ی همسرم اصلا به روی خودشون نمیاوردند….. وقتی دیدم از اونا خبری نیست، تصمیم گرفتم دو تا از انگشترامو بدم به ابوالفضل تا بفروشه….. انگشترهایی که سر سفره ی عقد بهم کادو داده بودند…… ابوالفضل انگشتر بدست رفت پایین تا بره بفروشه که مادرشوهرم متوجه شد….. وقتی فهمید که  میخواهیم طلا بفروشیم اومد بالا پیش منو و هر چی از دهنش در اومد بارم کردو گفت:خجالت نمیکشی؟؟؟میخواهی آبروی مارو ببری….؟؟اررره دیگه با این کارت به گوش همه میرسونی تا با آبروی خانوادگی ما بازی کنی….. گفتم:من با مردم چیکار دارم؟؟؟خب شوهرم سربازه و درآمدی نداره ،،مجبوریم فعلا اینطوری اموراتمونو بگذرونیم…….کاریه که شده و باید این آزمایش رو انجام بدیم….. مادرشوهرم یه کم غر زد و رفت پایین…… بالاخره بخاطر پسرشون ۲۰۰هزار تومان به ما دادند تا بریم تهران……اگه حساب کنیم ۲۰۰تومان برای هزینه های بیمارستان و ماشین و جا و غیره خیلی کم بود ولی برای ما از هیچی بهتر به حساب میومد….. پولو‌گرفتیم و دوتایی باهم راهی تهران شدیم…………هم من و هم ابوالفضل از یه طرف اولین باری بود که از شهرمون خارج میشدیم و هیچی بلد نبودیم و از طرف دیگه هر دو سنمون کم بود و هیچ جارو بلد هم نبودیم….. با اتوبوس حرکت کردیم و صبح نزدیکیهای ساعت پنج و وقت اذان بود که رسیدیم ترمینال تهران……….. یه ترس و دلهره ایی داشتم و خودمو به ابوالفضل چسبونده بودم…..همه پیاده شدند و سریع از ترمینال بیرون رفتند…… اونجا دیدم که خیلیها دنبالشون اومده بودند یا بعضیها مقصدشون‌مشخص بود و تاکسی گرفتند و رفتند…. حالا ما مات مونده بودیم که چیکار کنیم و کجا بریم…..؟؟؟هوای ترمینال هم خیلی آزار دهنده بود….. من که به اندازه ی کافی ویار و حالت تهوع داشتم پس نمیتونستم زیاد توی ترمینال بمونم………. با چهره ی گرفته و خسته به ابوالفضل گفتم:زود بریم بیرون که الان بالا میارم…… ابوالفضل دستمو گرفتم و از اونجا خارج شدیم……….خداروشکر اطراف میدان آزادی چمن کاری بود و میتونستیم اونجا استراحت کنیم تا هوا روشن بشه….. داخل  چمنهای بلوار شدیم و  تا خواستم بشینم حس کردم چمن خیسه…..زود به ابوالفضل گفتم:وای…..اینجا خیسه….. ابوالفضل گفت:چاره ایی نیست….روی آسفالت که نمیشه نشست….. هیچی نگفتم و نشستم….. سردی اون رطوبت و نمناکی چمن به بدنم نفوذ کرده بود و واقعا سردم شده بود ولی چون نه جایی داشتیم  و نه پولی که اتاق اجاره کنیم…..از خستگی راه  همونجا خوابیدیم….. فکر کنم ۲-۳ساعتی خواب بودیم که از سرو صدای ماشینها بیدار شدیم……بالافاصله یه تاکسی گرفتیم و رفتیم به اون آدرسی که دکتر بهمون داده بود……… خدا اقای راننده رو خیرش بده که مارو مستقیم برد به اون کلینک….. تا داخل شدیم و نامه ی دکتر و مدارک رو نشون دادیم بهمون اسکان موقت  توی یه مسافرخونه  که برای امثال ما در نظر گرفته بودند،،،دادند…… حالا مشکل اینجا بود که مسیر  مسافرخونه رو بلد نبودیم…..ابوالفضل که هیچی بلد نبود و منو دنبال خودش میکشید……. بقدری حالم بد بود که فقط دلم میخواست زودتر به اون مسافرخونه برسیم و استراحت کنم…….. فکر کنم سه یا چهار تا خیابون پیاده رفتیم ولی هنوز به مسافرخونه  نرسیده بودیم….. ادامه در پارت بعدی 👇
. ‏انسان از کاغذی بی ارزش پول ساخت .. اما پول از انسان چه چیزها که نساخت ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. « ﺳـﺎﻋﺖِ ﺯﻧــﺪﮔﯿـﺖ ﺭﺍ » ﺑـﻪ ، « ﺍﻓــﻖ » ، ﺁﺩﻣﻬــﺎﯼ « ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻗﯿـﻤﺖ » ، « ﮐــﻮﮎ ﻧـﮑﻦ » ﯾــﺎ « ﺧـﻮﺍﺏ ﻣﯿﻤــﺎﻧﯽ » ، « ﯾﺎ ﻋﻘﺐ » !... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. با نادان و دانا، بگو مگو نكن؛ چرا كه هرگاه با نادان بگو مگو كنى، آزارت مى دهد و هرگاه با دانا بگو مگو كنى، دانشش را از تو دريغ مى دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. نشانه‌های اینکه مراقب سلامت روان خود نیستید: 1. سريع دلخور می‌شوید. 2. دچار اضطراب یا حمله اضطراب می‌شوید. 3. بی‌طاقت شده‌اید. 4. سریع از کوره در می‌روید. 5. خیلی طول می‌کشد به خواب بروید. 6. کاملا احساس بی‌انگیزگی می‌کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
توی مسیر کلینک تا مسافر خونه حالم خیلی بدتر شده بود…..نمیدونم ابوالفضل بخاطر پول تاکسی منو ۳-۴خیایون پیاده برد یا واقعا بلد نبود و نمیدونست میتونیم با اتوبوسی یا تاکسی اون مسیر رو بریم……؟ حال بدم به کنار……مسیر طولانی پیاده رویی هم به کنار…..دو تا پلاستیک دستم بود که سنگینش خیلی اذیتم میکرد… اون رپز بقدری کلافه شدم و یهو پلاستیکهارو پرت کردم زمین و همونجا نشستم به گریه….ابوالفضل گفت:چی شده؟؟؟الان میرسیم دیگه…. گریه امونم نمیداد تا جوابشو بدم،..همینطوری اشک میریختم که دو تا خانم  بسمتم اومدند و منو بلند کردند و پرسیدند:اتفاقی افتاده؟؟؟کسی اذیت کرده؟؟؟ ابوالفضل آدرس مسافرخونه رو بهشون نشون داد و گفت:این آدرس کجاست؟؟؟از بس پیاده اومدیم ،خسته شده….. یکی از خانمها گفت:هنوز خیلی مونده تا به اونجا برسید….همینجا یه تاکسی مستقیم بگیرید تا شمارو برسونه به مسافرخونه،….خدارو‌خوش نمیاد اذیتش کنید….. ابوالفضل یه تاکسی گرفت و رفتیم مسافرخونه………وقتی داخل اتاقی که به ما اختصاص داده بودند ،شدیم و روی تخت نشستم به یکباره غم دنیا اومد سراغم……یاد بچه و تالاسمی و حرف و حدیثهای مادرشوهر و نداری….و….و….و….و.. خلاصه یه کم استراحت کردیم و غذا خوردیم و سر ساعتی که باید میرفتیم پیش دکتر ،از مسافرخونه زدیم بیرون…… تا پامو گذاشتم داخل کلینک استرس تمام وجودمو گرفت…راستش از آمپولی که قرار بود به نافم بزنند خیلی میترسیدم….. وقتی منشی اسممو صدا زد تپش قلبم روی هزار شد…..با همون استرس و وحشت داخل اتاق دکتر شدم….دکتر تمام برگه ها و آزمایشات رو نگاه وبررسی کرد و بعدش رو به من گفت:خانم..!!…من به این ازمایشات شک دارم….بنظرم همینجا تکرارش کنید تا با اطمینان به نتیجه برسیم…. ته دلم خوشحال شدم و به ابوالفضل نگاه کردم……ابوالفضل قبول کرد و تمام آزمایشات تکرار شد و به ما گفتند که برگردیم شهرمون تا جواب آماده بشه……. ده روز با استرس خیلی زیاد سپری شد و بالاخره به ما جواب دادند و در کمال ناباوری گفتند که ما هیچ مشکلی نداریم…… باورش خیلی سخت بود اما انگار خدا به عشقمون و به قلبمون نگاه انداخته بود و به این طریق منو ابوالفضل در کمال سلامت منتظر بچه امون شدیم…… از اون روز به بعد خنده و لبخند به خونه ی ما برگشت…..هیچ کی باور نمیکرد و همه خوشحال بودند….. کم کم که ماههای بارداریم رو به جلو رفت حالم بهتر شد….همش خدارو شاکر بودم و با بچه ام حرف میزدم و براش رویا بافی میکردم….. نه ماه گذشت و با حس دردهایی که هر ساعت شدیدتر میشد متوجه شدم که دارم مادر میشم………دردی که نوید بدنیا اومدن دختر خوشگلمو میداد….. وقتی دخترم بدنیا اومد از دیدن رنگ چشمهاش و موهاش شوکه شدم …..وای خدای من ،….چقدر خوشگل و خوشرنگ بودند…..چشمهاش سبز و موهای بور بود….در حقیقت  توی خانواده امون چهره ی خاصی داشت…. هر کی بچه رو میدید از زیبایی و رنگ چشمهاش به وجد میومد….. به این طریق من شدم عزیز کرده ی پدرشوهرم………دردونه ی اون خانواده و فامیل……..بقدری بهم احترام میزاشت و دوستم داشت که گاهی خودم خجالت میکشیدم…. دخترم(غزاله)توی بغل اطرافیانش بزرگ میشد انگار فرشته ایی بود که همه دورشو گرفته بودند…………… دو سال به بهترین حال ممکن زندگی کردیم….خدمت ابوالفضل تموم شد و تصمیم گرفت زودتر یه کار پیدا کنه تا از نظر مالی هم روبه رو بشیم…… پدرشوهرم پیشنهاد داد بره همون شهر و کنار پدرش کار کنه اما مگه میتونستیم از هم دور بمونیم…؟؟؟؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇
. 🌸🌟انسان بزرگ نمیشود 🌹✨جز به وسیله ی فڪرش، 🌸✨شــریـف نـمـیـشـود، 🌹✨جز به واسطه ی رفتارش، 🌸🌟و قابل احترام نمیگردد 🌹✨جز به سبب اعمال نیڪش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. ٩ چيز که مانع ٩ چيز ديگر است: ١. غرور، مانع يادگيري ٢. تعصب، مانع نوآورى ٣. کم رويي، مانع پيشرفت ٤. ترس، مانع ايستادن ٥. عادت کردن، مانع تغيير ٦. بدبيني، مانع شادي ٧. خودشيفتگي، مانع معاشرت ٨. شکايت، مانع تلاش گري ٩. خودبزرگ بيني، مانع محبوبیت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
آرزو میکنم ... زیباترین و محال ترین آرزوهایت با مصلحت خدا گره بخورد ... ... ‎‎‌‌‎‎
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. وقتی چترت خداست.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
. توکل چه کلمه زیبایی ست.. "تو"و"کل"... وقتی"تو"،"کل"راداری .. به چه می اندیشی؟! ناراحت چه هستی؟! وقتی باکلْ هستی.. باکل دنیا .. باکل جهان هستی.. دلت قرص باشد.. چه زیباست"توکل" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
ابوالفضل پیشنهاد باباشو قبول نکرد و گفت:من نمیتونم یه لحظه هم از زهرا و غزاله دور باشم….همینجا یه کار پیدا میکنم و کنار خانواده ام میمونم….. پدرش گفت:اشکالی نداره….هر جور که راحتی…..فقط زودتر کار پیدا کن که تو الان سرپرست زن و بچه ات هستی….تو پدری و باید برای خانواده ات تلاش کنی…. ایوالفضل چند تا کار رو امتحان کرد اما هر کدوم به یه ماه نرسیده دلشو زد و تسویه کرد و برگشت خونه….. هر وقت که بیخیال کارش میشد دلم به درد میومد و گریه میکردم آخه دلم میخواست همسرم یه شغل ثابت داشته باشه….. به قول خانواده و اطرافیانم تا کی میتونستم با یه بچه توی یه نصف اتاق زندگی کنم؟؟؟ یه مدت گذشت و بی پولی  و بیکاری به ابوالفضل فشار اورد و راضی شد تا از منو غزاله دل بکنه و بره همون شهری که باباش کار میکرد…. یه شب تصمیمشو با من در میون گذاشت و گفت:زهراجون!!…درسته که دوری از تو برای من‌حکم مرگ رو داره ولی فکر کنم دیگه چاره ایی جز این ندارم…… بغض کردم و گفتم:اگه تو بری من‌چطوری نفس بکشم؟؟نفسهای من به نفسهای تو بنده…. اون لحظه هر دو باهم گریه کردیم و در نهایت بخاطر دخترم که داشت بزرگ میشد راضی شدم که بره….. با سلام و صلوات از زیر قران ردش کردیم و رفت…….به نیم ساعت نرسیده ابوالفضل به گوشیم زنگ زد و ابراز دلتنگی کرد….. شاید تصور کنید همه ی این عشق و عاشقها توی فیلمها و کتابهاست اما ما اون روز تا ابوالفضل به شهر مورد نظر برسه مدام در تماس بودیم شاید بالای ده بار تلفنی حرف زدیم…… این روند تا بیست روز ادامه داشت تا بالاخره اومد مرخصی….واقعا عاشق هم بودیم از دیدن هم انگار دنیارو بهمون داده بودند….چند روز مرخصی رو همش گردش و تفریح و مهمونی بودیم و خیلی خوش گذشت….. کم کم دور از هم زندگی کردن برام قابل تحمل شد اما همچنان در طول روز ۱۰الی ۲۰بار باهم تلفنی در تماس بودیم و هر ماه هم مرخصی میومد….. یک سال دیگه از زندگی عاشقانه ی ما با این روند گذشت و تونستیم یه مبلغی رو‌ پس انداز کنیم……….. یه شب که ابوالفضل برای مرخصی اومده بود و پیشم بود گفت:اگه طلاهارو بفروشیم با این پولی که داریم ،میتونیم یه خونه بسازیم….. گفتم:خب این پول شاید برای ساختش کافی باشه اما ما باید  اول یه  زمینی بخریم تا بتونیم اونو بسازیم…. ابوالفضل گفت:زمین داریم…. متعجب گفتم:کو؟؟؟از کجا رسیده؟؟؟ ابوالفضل گفت:از بابابزرگم چهار تا پلاک زمین مونده که دو تا پلاکش برای پسرعموهامه و دو تا پلاک دیگه برای باباست که قراره یکیشو من برای خودم بسازم و اون یکی هم برای برادرمه …. دیگه چی از خدا میخواستم؟؟؟همسر خوشگل و مهربون و عاشق که داشتم……یه دختر دسته گل و  سالم و زیبا رو هم‌ خدا بهم داده بود….کار هم داشت و الان هم زمین و ساخت خونه فراهم شده…… دنیا بهم لبخند میزد و منم لبخندمو‌تقدیم عشقم میکردم….. مقدمات ساخت خونه فراهم شد…..چون مبلغ پولی که داشتیم کم‌بود به مرور مصالح میخریدیم و ساخت خونه رو‌ پیش میبردیم….. هنوز طلاهامو نفروخته بودم و فقط با کارکرد ابوالفضل خونه پیشروی میکرد…. یه روز ابوالفضل به من گفت:من میگم طلاهارو هم بفروشیم تا زودتر کار ساخت خونه به اتمام برسه و زندگی راحت تری داشته باشیم….. با عشق به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:هر چی تو بگی….. ابوالفضل با لبخند گفت:پس بپوش بریم برای فروش….. باهم رفتیم و همشو فروختیم و برگشتیم…..وارد خونه که شدیم پدرشوهرم صدامون کرد و گفت:راستش میخواهم ماشین سنگین بخرم ‌و پول کم دارم…..شنیدم طلاهارو فروختی…. زود گفتم:بخاطر خونه، فروختیم…. پدرشوهرم رو به پسرش گفت:من میگم اون پول رو بده به من تا ماشین رو بخرم ،البته به ازای پولت یه دانگ از ماشین رو بنامت میکنم….هر ماه هم حساب و کتاب میکنیم و کارکرد یه دانگ تورو هم بهت میدم…..با پولی که هر ماه میگیری میتونی خونه رو بسازی و تموم کنی….. ادامه در پارت بعدی 👇