eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
4.1هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 اتفاقا خیلی دختر باز و ازادی بود که حتی بیرون از دانشگاه و یا کافه و غیر شالشو هم از سرش مینداخت روی دوشش و سر نمیکرد….. من همیشه با خودم تصور میکردم که اصلا دختر خوبی نیست و به قول معروف تنش میخاره…….چون هیچی رو رعایت نمیکرد و حتی با پسرا دست هم میداد…..با صدای بلند میخندید و مانتوی کوتاه و جذب میپوشید…… چند باری با مریم هم کلاس شدیم…..مریم بخاطر حرکات و رفتار من که خیلی سر و سنگین و متین برخورد میکردم و سربزیر بودم بهم احترام میزاشت و میونش نسبت به پسرای دیگه با من خوب بود……… مریم همیشه تا منو میدید با احترام و ادب بهم سلام میکرد و گاهی ازم جزوه میگرفت چون میدونست درسم خیلی خوبه و تمام جزوه هام کامله…… من از وقتی دانشجو شده بودم بیشتر وقت بیکاریمو با اسماعیل تا یه محدوده ایی پیاده رویی میکردیم و‌دوباره برمیگشتیم خوابگاه……..هزینه های گردش و تفریح توی تهران زیاد بود و من نداشتم پس بهترین گزینه همین بود……… یه روز که کلاسم تموم شد و خواستم برم خوابگاه ،مریم سر راهم سبز شد و گفت:اقای(….) ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
داستان _عبرت_آموز_ 🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹 اتفاقا خیلی دختر باز و ازادی بود که حتی بیرون از دانشگاه و یا کافه و غیر شالشو هم از سرش مینداخت روی دوشش و سر نمیکرد….. من همیشه با خودم تصور میکردم که اصلا دختر خوبی نیست و به قول معروف تنش میخاره…….چون هیچی رو رعایت نمیکرد و حتی با پسرا دست هم میداد…..با صدای بلند میخندید و مانتوی کوتاه و جذب میپوشید…… چند باری با مریم هم کلاس شدیم…..مریم بخاطر حرکات و رفتار من که خیلی سر و سنگین و متین برخورد میکردم و سربزیر بودم بهم احترام میزاشت و میونش نسبت به پسرای دیگه با من خوب بود……… مریم همیشه تا منو میدید با احترام و ادب بهم سلام میکرد و گاهی ازم جزوه میگرفت چون میدونست درسم خیلی خوبه و تمام جزوه هام کامله…… من از وقتی دانشجو شده بودم بیشتر وقت بیکاریمو با اسماعیل تا یه محدوده ایی پیاده رویی میکردیم و‌دوباره برمیگشتیم خوابگاه……..هزینه های گردش و تفریح توی تهران زیاد بود و من نداشتم پس بهترین گزینه همین بود……… یه روز که کلاسم تموم شد و خواستم برم خوابگاه ،مریم سر راهم سبز شد و گفت:اقای(….) ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. وارد راهنمایی که شدم تلاشمو برای درس خوندن بیشتر کردم….همون سال مامان دوباره باردار شد و من صاحب یه برادر دیگه شدم…..انگار خدا صدا و دعاهای بابا رو شنیده بود و دو تا پسر به خانواده ی ما اضافه کرده بود …..با بدنیا اومدن دومین برادرم بابا بیش از حد خوشحال شد و همش دورو بر مامان بود و بهش رسیدگی و کلی ازش تشکر میکرد که براش وارث اورده…..شاید بابا حق داشت و نمیخواست این همه مال و منال دست غریبه بیفته اما خب این وسط من چه گناهی داشتم؟؟؟؟منی که حتی حسرت اینو داشتم که پدرم یک بار اسممو صدا کنه…..برای اینکه خودمو به بابا ثابت کنم تمام تلاشمو توی زمینه درس و مدرسه میکردم تا بتونم خودی نشون بدم…خداروشکر باهوش بودم و با تلاشهای خودم دوره ی راهنمایی رو هم با معدل ۲۰ تونستم تموم کنم… ادامه در پارت بعدی 👇 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. بعدازمراسم سوم مامان دیگه گریه نمیکردم،انگار اشکم خشک شده بود و فقط به یه نقطه خیره میشدم.هیچ کی هم به فکر من نبود و هر کی عزاداری خودشو میکرد.مراسم هفتم که شد چند تا از معلمها هم اومدند…بعداز مراسم خانم مدیر گفت:خدا رحمت کنه مادرتو…از فردا حتما بیا مدرسه چون خیلی از درسها عقب موندی…حرفی نزدم چون با وضع خونه شک داشتم بابا اجازه بده برم مدرسه،بالاخره همه رفتند ‌ومنو بابا تنها موندیم.همون شب به بابا گفتم:من از فردا باید برم مدرسه وگرنه دیگه غیبتهام موجه نمیشه،بابا گفت:لازم نکرده….. خواهرات درس نخوندند نتونستند زندگی کنند…؟بشین خونه و کارا رو بکن….من که نمیتونم هم کار بیرون رو انجام بدم هم خونه رو..لال شدم و نتونستم حرفی بزنم..خیلی حالم بد شد،،از یه طرف مامان رو از دست داده بودم از طرف دیگه حق مدرسه رفتن نداشتم….این دو غم منو از پا در اورد بطوری که تا چند ماه کارم فقط گریه و زاری بود ،….بشدت جای خالی مامان رو حس میکردم….. ادامه در پارت بعدی 👎 😍😊 @Energyplus_ir
( روایت از دختر ایران) من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد… اسم نامادریم اقدس بود و خیلی مارو اذیت میکرد..جمیله همیشه سعی میکرد از من دفاع کنه،، برای همین بیشتر وقتها با اقدس دعوا میکرد و در نهایت این اقدس بود که پیروز میدان میشد و بیچاره خواهرمو کتک میزد….من همیشه حرف زن بابا اقدس رو گوش میکردم تا کتک نخورم اما خواهرم جمیله سرزبون دارتر بود و برای همین بیشتر وقتها بدنش کبود بود….یادمه وقتی یازده ساله بودم نه لباس داشتم که بپوشم و نه کفش…..نمیدونم چرا بابا که شاهد بود اما اهمیت نمیداد آخه فقیر هم نبود که بگم نداره…..فکر کنم از ترس اقدس بود….نمیدونم والا….زمستونهای سرد روستامون واقعا بدون لباس گرم برام طاقت فرسا بود…همیشه یه پیراهن تنم بود بدون شلوار…..از سوز و سرما یخ میزدم…حتی یه نخ و سوزن هم بهم نمیدادند تا لباسهای پاره ایی که از بقیه بهم رسیده بود رو بدوزم…..از ترس اقدس نه میتونستم مواد شوینده بردارم تا لباسهامو بشورم و نه حتی صابون و شامپویی تا حموم کنم…بخاطر اینکه کسی به نظافتم نمیرسید و خودم هم وسایلشو نداشتم شپش گرفتم…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد… با تعجب در رو باز کردم و یه خانم مسن و غریبه ایی رو پشت در دیدم .زود سلام کردم و گفتم:بله…با کی کار دارید.؟؟اون خانم گفت:مامانت هست.گفتم:بله…بعدش بلند مامان رو صدا زدم….اون خانم بدون تعارف وارد حیاط شد و من از فرصت استفاده کردم و نگاهی گذرا به کوچه انداختم…توی کوچه چند تا رهگذر بود و یه اقا پسری که به تیر برق تکیه داده بود..اون اقا پسر تا منو دید صاف ایستاد و لبخند زد،.یه لحظه فکر کردم که قبلا دیده بودمش..به مغزم فشار اورد و تازه متوجه شدم که قضیه از چه قراره….بله حسن همون پسری بود که اون روز ظهر با من برخورد کرد و عصر مادرشو برای خواستگاری فرستاد…مادر حسن به مامان همه چی رو توضیح داد و منو برای پسرش پسندید و قرار خواستگاری رسمی گذاشت و رفت…چون خواهر مجرد و بزرگتر از خودم داشتم بعد از رفتن مادر حسن به مامان گفتم:کی بود؟؟خواستگاری کی اومده بود؟؟مامان با لبخند و شادی وصف ناپذیری گفت:برای تو اومده بود…با تعجب و شوکه گفتم:من که درس میخونم…مامان گفت:مهم نیست ،، ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران از اون روز به بعد عمو به هر بهانه ایی مثلا در ماه یکبار شبهارو خونه ی ما میخوابید و یه جورایی منو میبوسید و لمس میکرد….تا ده سالگی به همین منوال گذشت و حس من نسبت به عمو هر روز بد و بدتر شد……تا اینکه شب تولدم رسید…..اون شب هم عمو مثل همیشه که دنبال بهانه بود تا خونه ی ما بمونه به حامد گفت:میمونم اینجا تا صبح زود تدارک تولد رو همه باهم ببنیم….. این بار برخلاف شبهای قبل که خودشو به خواب میزد تا خونه ی ما بمونه کارهای تولد رو بهونه کرد و موند…….من که بزرگتر شده بودم و از رفتارعمو بدم میومد پیش خودم گفتم:مگه خونتون خیلی دوره؟؟برو صبح بیا……این حرف رو پیش خودم گفتم ولی نتونستم به زبون بیارم چون عموم بود و جرات نداشتم بداخلاقی کنم….. با خودم گفتم:حالا چیکار کنم؟؟؟میدونم خیلی دوستم داره و از روی علاقه منو میبوسه ولی من از این برخوردها چندشم میشه و دوست ندارم…… ادامه در پارت بعدی 😍😊 @Energyplus_ir
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات  هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. خلاصه با نگرانی اون روز رو شب کردیم…..شب دور هم داشتیم شامی رو که خواهرم پخته بود رو میخوردیم که یهو درب حیاط خونه کوبیده شد……برادرم رفت در رو باز کرد……در باز کردن همانا و دو تا دایی و پدربزرگ حمله کردن به بابا همانا……..سه نفری تا تونستند بابارو کتک زدندو فحش و بد و بیراه گفتند…… این وسط برادرم  به حمایت بابا بلند شد ولی مگه میشد جلوی سه تا مرد بزرگ رو گرفت…..خلاصه بعد از کتککاری برای بابا خط و‌نشون کشیدند و قرار شد طلاق مامان رو بگیرند………برای هر ثانیه و هر تصمیمشون نگرانی و استرس میومد سراغم….. چند روز مامان خونه ی پدربزرگ موند و بابا هم در رفت و اومد برای شکایت و دادگاه و طلاق و غیره بود….اما در نهایت بابا کوتاه اومد ‌از طلاق صرفه نظر کرد و بالاخره یه روز عصر هر دو باهم اومدند خونه…… خواهرا و برادرای بزرگتر همون شب با بابا صحبت کردند و‌گفتند:حالا که طلاق ندادی حداقل کتکش نزن و به ما استرس نده……. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
مادرشوهرم جلوی خودم پشت گوشی به شوهرش غرید ‌وگفت:بیا که خاک توی سرمون شد…..عروس فلان فلان شدت، حامله است……نخیر اقا…..یه بچه ی تالاسمی تحویلمون میده……خدایاااااا…..عجب غلطی کردم…….چشمم کور میشد و این دختر رو نمیدیدم….آخه این کی بود که برای پسرم گرفتم…؟؟؟؟ حالم که بخاطر بارداری بد بود با حرفهای مادرشوهرم بدتر شد و با گریه رفتم توی اتاق خودمون….. ابوالفضل خیلی پشتم بود و هوامو داشت ولی واقعا حال جسمیم خوب نبود …..اینقدر حالت تهوع داشتم که جونی برام نمونده بود…..اصلا نمیتونستم سرپا بایستم…..مدام عق میزدم و معده ام بهم میریخت………….. گذشت و تاریخی که باید میرفتیم تهران رسید….هیچ پولی نداشتیم…..مونده بودیم چیکار کنیم؟؟؟خانواده ی همسرم اصلا به روی خودشون نمیاوردند….. وقتی دیدم از اونا خبری نیست، تصمیم گرفتم دو تا از انگشترامو بدم به ابوالفضل تا بفروشه….. انگشترهایی که سر سفره ی عقد بهم کادو داده بودند…… ابوالفضل انگشتر بدست رفت پایین تا بره بفروشه که مادرشوهرم متوجه شد….. وقتی فهمید که  میخواهیم طلا بفروشیم اومد بالا پیش منو و هر چی از دهنش در اومد بارم کردو گفت:خجالت نمیکشی؟؟؟میخواهی آبروی مارو ببری….؟؟اررره دیگه با این کارت به گوش همه میرسونی تا با آبروی خانوادگی ما بازی کنی….. گفتم:من با مردم چیکار دارم؟؟؟خب شوهرم سربازه و درآمدی نداره ،،مجبوریم فعلا اینطوری اموراتمونو بگذرونیم…….کاریه که شده و باید این آزمایش رو انجام بدیم….. مادرشوهرم یه کم غر زد و رفت پایین…… بالاخره بخاطر پسرشون ۲۰۰هزار تومان به ما دادند تا بریم تهران……اگه حساب کنیم ۲۰۰تومان برای هزینه های بیمارستان و ماشین و جا و غیره خیلی کم بود ولی برای ما از هیچی بهتر به حساب میومد….. پولو‌گرفتیم و دوتایی باهم راهی تهران شدیم…………هم من و هم ابوالفضل از یه طرف اولین باری بود که از شهرمون خارج میشدیم و هیچی بلد نبودیم و از طرف دیگه هر دو سنمون کم بود و هیچ جارو بلد هم نبودیم….. با اتوبوس حرکت کردیم و صبح نزدیکیهای ساعت پنج و وقت اذان بود که رسیدیم ترمینال تهران……….. یه ترس و دلهره ایی داشتم و خودمو به ابوالفضل چسبونده بودم…..همه پیاده شدند و سریع از ترمینال بیرون رفتند…… اونجا دیدم که خیلیها دنبالشون اومده بودند یا بعضیها مقصدشون‌مشخص بود و تاکسی گرفتند و رفتند…. حالا ما مات مونده بودیم که چیکار کنیم و کجا بریم…..؟؟؟هوای ترمینال هم خیلی آزار دهنده بود….. من که به اندازه ی کافی ویار و حالت تهوع داشتم پس نمیتونستم زیاد توی ترمینال بمونم………. با چهره ی گرفته و خسته به ابوالفضل گفتم:زود بریم بیرون که الان بالا میارم…… ابوالفضل دستمو گرفتم و از اونجا خارج شدیم……….خداروشکر اطراف میدان آزادی چمن کاری بود و میتونستیم اونجا استراحت کنیم تا هوا روشن بشه….. داخل  چمنهای بلوار شدیم و  تا خواستم بشینم حس کردم چمن خیسه…..زود به ابوالفضل گفتم:وای…..اینجا خیسه….. ابوالفضل گفت:چاره ایی نیست….روی آسفالت که نمیشه نشست….. هیچی نگفتم و نشستم….. سردی اون رطوبت و نمناکی چمن به بدنم نفوذ کرده بود و واقعا سردم شده بود ولی چون نه جایی داشتیم  و نه پولی که اتاق اجاره کنیم…..از خستگی راه  همونجا خوابیدیم….. فکر کنم ۲-۳ساعتی خواب بودیم که از سرو صدای ماشینها بیدار شدیم……بالافاصله یه تاکسی گرفتیم و رفتیم به اون آدرسی که دکتر بهمون داده بود……… خدا اقای راننده رو خیرش بده که مارو مستقیم برد به اون کلینک….. تا داخل شدیم و نامه ی دکتر و مدارک رو نشون دادیم بهمون اسکان موقت  توی یه مسافرخونه  که برای امثال ما در نظر گرفته بودند،،،دادند…… حالا مشکل اینجا بود که مسیر  مسافرخونه رو بلد نبودیم…..ابوالفضل که هیچی بلد نبود و منو دنبال خودش میکشید……. بقدری حالم بد بود که فقط دلم میخواست زودتر به اون مسافرخونه برسیم و استراحت کنم…….. فکر کنم سه یا چهار تا خیابون پیاده رفتیم ولی هنوز به مسافرخونه  نرسیده بودیم….. ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون مامان گفت:این حرفهارو پیش کسی نزنی هااا.همین طوری خواستگارا میپرند وای به حال اینکه فکر کنند خل یا جنی هستی.با ناراحتی گفتم:اما مامان من خل نیستم.خودم دیدم مثل اون دختره که توی سریال با سرعت اینور و اونور میرفت.مامان گفت:بس کن و بلند شد….الان مهمونا میرسند.از جام بلند شدم اما جرأت نداشتم توی اینه نگاه کنم…یادمه اون زمان ماه رمضان یه سریال از تلویزیون پخش میشد که اسمش (او یک فرشته ….)بود.من با دیدن اون هاله یاد اون سریال افتادم و ترس توی دلم رخنه کرده بود.برای اینکه اون توهمات یادم بره رفتم سمت پارچ شربت البالو که توش پراز یخ بود..از دسته ی پارچ گرفتم تا برای خودم یه لیوان بریزم و بخورم تا یه کم اروم بشه…تا اومدم پارچ رو بلند کنم از وسط نصف شد و محتویاتش روی روسری و فرش ریخت.روسری سفیدم شد سرخ.،از شدت ترس و ناراحتی و عصبانیت گریه ام گرفت…وای وای خوب یادمه که وقتی شروع به گریه کردم بالافاصله صدای خندیدن خانمی رو شنیدم.صدای خنده درست از روبروم میومد اما کسی نبود… ادامه در پارت بعدی 👇
سر قولم ایستادم و به سر ماه نرسیده برای مامان لباسشویی خریدم…..اون موقع ها طلا ارزون تر بود برای همین ماههای بعد چند تا النگو هم برای مامان گرفتم‌تا پیش اقوام بابا و خودش کم و‌کسری نداشته باشه….. وقتی مامان از نظر مالی و وسایل خونه تکمیل شد و کم و کسریهاس رفع شد، تصمیم گرفتم پولامو برای خودم طلا بخرم تا پس انداز بشه….. یه بار که حقوقمو گرفتم مستقیم رفتم بازار و دو‌تیکه برای خودم طلا خریدم و برگشتم خونه……….. تا رسیدم به مامان نشون دادم که اونم ‌خیلی خوشحال شد اما بابا شروع به دعوا کرد و گفت:طلا به چه دردی میخوره؟؟؟؟ گفتم:هم ازش استفاده میکنم و هم پس اندازم میشه…. بابا گفت:مگه تو شوهر داری که میخواهی طلا سر و گردنت بندازی؟؟؟اصلا پس انداز به چه کارت میاد؟؟؟اول و اخر که باید زن یکی دیگه بشی…..شوهرت برات میخره دیگه،… خیلی ناراحت شدم انگار بابا عادت کرده بود که هر چی پول در میارم بدم به اون یا برای خونه اش خرج کنم برای همین دعوامون شد و باهم دهن به دهن شدیم…… بخاطر اون دعوا تا دو ماه قهر کردم و باهم حرف نمیزدیم………. اما به حرف بابا گوش نکردم و تمام حقوقمو برای خودم ‌وحتی خواهرم طلا خریدم…… وقتی ۲۴ساله شدم یهو تصمیم گرفتم دیگه سرکار نرم و بمونم خونه…..همین کار رو هم کردم…..یه مقدار پول داشتم که توی بانک سپرده کردم تا همیشه پول داشته باشم…. یه مقدار هم به حساب مامان واریز کردم و گفتم:این پول رو داشته باش تا بعدا بتونم النگوهاتو عوض کنم….. با این‌کارام مامان بزرگ خیلی حرض میخورد و فکر کنم زیر لب مارو فحش میداد در حالیکه ما اصلا باهاش کاری نداشتیم و زندگی خودمونو میکردیم……. یادمه همون روزا بود که برادرم مریض شد و یه عمل سرپایینی داشت کهبا بابا رفت بیمارستان و عمل کرد…روز بعدش که مرخص شد ،همونجا توی بیمارستان خاله رو همراه شوهرو پسرش دیدند…..….. انگار اونا هم وقت دکتر داشتند…..…چون پسر خاله ماشین داشت باهم برمیگردند خونه ی ما….. من بعداز احوالپرسی و پذیرایی ،یه سر رفتم بیرون خونه که دیدم ماشین پسرخاله نیست…. نگران برگشتم داخل و گفتم:پسرخاله..!!…ماشینت نیست…. همه از خونه ریختند بیرون و دیدند بله ماشین نیست…..با پرس ‌وجو دنبال ماشین میگشتیم که فهمیدیم برادر کوچیکم علی ماشین رو سوار شد و رفته…… حالا گواهینامه هم نداره و هممون نگرانیم…..بعد از حدود یک ساعت یکی از همسایه های دور با داد و هوار و سر و صدا اومد جلوی در خونمون…. ما که نگران علی بودیم با کوبیده شدن در حیاط قلبمون اومد توی حلقمون،…. همسایه با عصبانیت گفت:علی با ماشین ،یکی از مرغهای منو زیر گرفته……ازتون شکایت میکنم….. همسایه اینو گفت و زنگ زد به ۱۱۰….. بابا با شنیدن این سر و صدا و شکایت و پلیس و نگرانی بابت علی و غیره یهو دستشو گذاشت روی قلبش و افتاد….. چشمتون روز بد نبینه…..غوغایی به پا شده بود…..بابا رو بردیم بیمارستان و گفتند: باید بستری بشه….حمله ی قلبی بهش دست داده و سکته کرده….. دکترا بابا رو بخش مراقبتهای ویژه ی قلب بستری کردند و به گفته ی اونا حالش خیلی بد بود و خدا بهش رحم کرده بود…..بالاخره آنژیو کردند(انژیو یه عمل جراحی قلب هست…..)…. خلاصه بعد از چند روز بابا مرخص شد اما دیکه اون ادم سابق نبود و انگار اصلا مارو نمیشناخت…..نه اینکه نشناسه بلکه براش بی اهمیت شده بودیم……… ادامه پارت بعدی👎
وسط حیاط ایستادم و ایوان رو نگاه کردم…..از دیدن  بچه های دایی که اونجا نشسته و بازی میکردند، ذوق زده شدم و با  اشتیاق بچگانه ایی که داشتم از پله ها بالا رفتم و با خنده سلام کردم….. بچه های دایی از من بزرگتر و تقریبا همسن و سال رامین و مریم بودند….تا منو دیدند بجای اینکه خوشحال بشند و دعوتم کنند  به بازی ،،،شروع کردن به مسخره کردن من…… هر کدوم یه حرفی زد…..یکی گفت:وای فاطی…!!!شلوارت پاره است….. اون یکی گفت:چقدر کثیفی…..به من نخور هااااا….. یکی دیگه از بچه ها گفت:لباسهات خیلی بده….مثل گداها میمونی….. دلگیر گفتم:گریه کرده بودم برای همین صورتم کثیفه….الان میرم میشورم….. البته بار اولشون نبود و هر دفعه که منو میدیدند این حرفهارو میزدند……اون روز چون از قبل ناراحت بودم دلم شکست و شستن صورت رو بهونه کردم و اروم برگشتم پایین…..روی پله های زیرزمین بودم که صدای ننه رو شنیدم…. شنیدم که ننه به مامان گفت:بلند شو برو بچه اتو بیار پایین….میخواهی فردا هزار تا حرف بشنوی…..!!؟…. مامان گفت:خب باباااا….تو هم همش طرفدار اونایی…..بچه است دیگه ،رفته بازی کنه…. اروم ‌غمیگین وارد اتاق شدم…..تا چشم  مامان به من افتاد با تشر گفت:چند بار بگم نرررو بالا…..بیا همینجا بتمرگ دیگه…!!!!….میموندی پیش بابای فلان فلان شده ات بهتر بود و  منم اینجا دردسر نداشتم….. بغض کردم و رفتم گوشه ایی نشستم…..وقتی صدای پای دایی اومد،مامان از پنجره نگاه کرد و بعد به من گفت:داییت رفت…..بیا ببرمت حموم…………. یاداوری اون روزها واقعا دلمو بدرد میاره،…بقدری فقیر بودیم که بخاطر صابون و شامپو منو خونه ی ننه حموم میکرد….. منو مامان از پله ها رفتیم بالا تا بریم داخل حموم…..زن دایی یه سلام خشک و خالی داد و خیره شد به ما……از چهره ی مامان مشخص بود که با تمام پررو بازیهاش باز هم معذبه….. مسیر ایوان تا حموم رو مثل سالنی که نمایش مد و لباس میدهند رو طی کردیم در حالیکه همشون به ما زل زده بودند…… وارد حموم که شدیم شنیدم که زن دایی یه ایششی کشید که از صدتا فحش برای ما بدتر بود…. تمام این سختیها بخاطر بی پولی و نداری بود،،اگه بابا خوب کار میکرد و پول داشت ،مامان باهاش به اختلاف نمیخورد و مدام سر از خونه ی ننه در نمیاورد…..یا اگه از نظر مالی تامین بودیم بخاطر یه شامپو و صابون خونه ی ننه حموم نمیرفتیم………….. از حموم در اومدیم و چند ساعت بعد وقت شام شد…. ننه همیشه با دایی اینا ناهار و شام میخورد برای همین ما هم مجبور بودیم با اونا همسفره بشیم…… تا زمانی که ما سر سفره بودیم اخم زن دایی باز نمیشد…..نون یا ظرف غذا رو هم حالت پرتابی جلوی من میزاشت،نمیدونم برای مامان هم ،همین حالت بود یا نه..!!؟؟ ولی غذای منو طوری میزاشت جلوم که انگار (دور از جون به حیوون)غذا میداد………. در کل هر وقت که با مامان برای قهر  میرفتیم اونجا یه جوری عذاب میکشیدم و هر وقت هم خونه ی خودمون بدون مامان میموندم یه جور دیگه…………. وقتی ۶-۷ساله شدم،مریم یه دختر نوجوونی بود که اصلا مامان رو قبول نداشت و کم کم بحث و دعواهاشون شروع میشد….. سر هر موضوعی بهم میپریدند و به دعوا میکشید….اوایل فقط کلامی باهم درگیر میشدند ولی رفته رفته که روشون بهم باز شد از یه سیلی به کشیدن موهای همدیگه رسید…..در حد مرگ کتک میزدند و میخوردند…… مادربزرگ که حریف هیچ کدوم نبود چاره ایی نداشت و  از همونجایی که نشسته بود چند تا به مریم  فحش میداد و چند تا هم به مامان….. بیشتر وقتها رامین خونه نبود و توی کوچه با دوستاش بازی میکرد اما وقتی خونه بود طرف خواهرشو میگرفت….. و اما من…. منم بدون استثنا یه گوشه کز میکردم و اشک میریختم چون واقعا کاری از دستم برنمیومد…………. زندگی من به همین منوال گذشت و بالاخره وارد مدرسه شدم……یادم نیست سال اول مانتو و مقنعه ام رو  مامان از کجا اوردم اما سال دوم رو هیچ وقت فراموش  نمیکنم …… ادامه پارت بعدی👎
وحید گفت:چون تو سحری نمیخوری ،برای منم نباید آماده کنی.؟؟؟ شوکه گفتم:مگه میخواهی روزه بگیری؟؟؟ وحید گفت:اررره…..مشکلی هست؟؟ گفتم:نه ….چه مشکلی….!!!خیلی هم خوبه…..الان غذا میپزم تا هر دو باهم سحری بخوریم….. وحید گفت:تو که نمیخوردی…!!! گفتم:الان که تنها نیستم ،بیدار میشم و سحری رو باهم میخوریم….. این تغییرات یهویی وحید واقعا برام سوال بود ولی با خودم گفتم:همین که بسمت خدا اومده جای شکرش باقیه….. روزها گذشت و یه شب که پای تلویزیون نشسته بودم وحید تا داخل خونه شد و منو روبروی تلویزیون دید رو به من کرد و گفت:تلویزیون رو خاموش کن…..برای چی اون برنامه هارو نگاه میکنی؟؟؟همشون نامحرمند…..دیگه حق نداری تلویزیون تماشا کنی،…..اصلا با کسی رفت و امد هم نکن …. نمیخواهم پای نامحرم رو به این خونه باز کنی….. چشمهام چهار تا شده بود اما طبق روال گفتم:چشم….دیگه تماشا نمیکنم…..آخه اینجا که کسی رو نداریم رفت و امد کنیم…. وحید گفت:درضمن حواست باشه هر وقت خرید داشتی به خودم بگی تا بخرم،…نمیخواهم تو بری بیرون و نامحرم تورو ببینه….. گفتم:نمیشه وحید…..بالاخره شاید در نبود تو وسیله ایی یا نون و غیره لازم شد جی؟؟؟؟ وحید گفت:اگه مجبور بودی حتما نقاب بزن و برو ،،،.زود هم برگرد….. واقعااا از وحید بعید بود…..آخه قبلا اصلا اینجور مسائل رو رعایت نمیکرد و کاملا غیر مذهبی بود……… درسته که این رفتارش برام خیلی سخت بود اما بخاطر وحید تمام این کارهارو رعایت میکردم و از تغییرات وحید راضی بودم چون من توی خانواده ی مذهبی بزرگ شده بودم و ارزوم بود همچین همسری داشته باشم…… یک سالی از تغییرات وحید گذشت و من با همه ی امر و‌نهی‌هاش ساختم اما نمیدونم باز چی شد که  دوباره ناگهانی عوض شد و برگشت به ‌ همونی که قبلا بود……..نه نه….کاش به قبل برمیگشت،،،،،بدتر از قبل شد چون قبلا فقط مشروب خور و رفیق باز بود ولی این بار علاوه بر مشروب و رفیق بازی ،ارتباط با خانمها هم به کاراش اضافه شد…… وحید برای اینکه بتونه کلاس بزاره و بیشتر جلب توجه کنه اجاره خونه رو تمدید نکرد و به صاحبخونه گفت که میخواهد تخلیه کنه….. اول یه خونه توی منطقه ی بالاشهر شیراز پیدا کرد و بعد اسباب کشی کردیم……همچنان من مطیع و تابع بودم و دلم نمیخواست ناراحتش کنم….. توی خونه ی جدید رفتارهاش تنش زاتر شد…..گاهی وقتها حتی شب هم خونه نمیومد و من تا صبح تنها به انتظارش میموندم…… متوجه میشدم که بهم خیانت میکنه ولی چون خیلی دوستش داشتم به روش نمیاوردم تا هم علنی نشه و هم از دستش ندم……اون روزها به تنها چیزی فکر میکردم بچه دار شدن بود….. همیشه با خودم میگفتم:اگه بچه دار بشم مطمئنا وحید برمیگرد به زندگی و برای بچه هم که شده فکر و وقتشو توی این خونه و زندگی میزاره….. وحید دنبال عشق و‌حال و تیپ و لباس خودش بود و منم دنبال دارو و درمان…..از این دکتر به اون دکتر….از این بیمارستان به اون بیمارستان….. بعد از یه مدت یکی از دکترا پیشنهاد داد آی یو آی انجام بدم…..موافقت کردم و اون کار انجام شد اما متاسفانه منفی شد….. با منفی شدن آی یو آی ناامید تر از قبل شروع به گریه و زاری کردم…..خیلی حالم بد بود و از نظر من دنیا به آخر رسیده بود…..هیچ امیدی برای زندگی نداشتم و افسرده و غمگین و تنها بودم….. روزهایی که همسرم باید کنارم میبود و دلداریم میداد ،،،متاسفانه نبود و من بار نازایی رو علیرغم اینکه از نظر پزشکی سالم بودم و مشکلی نداشتم ،، تنهایی به دوش میکشیدم….. اگه بخواهیم زندگیم به قسمتهای تلخ و خیلی تلخ تقسیم کنم جواب منفی آی یو آی برام خیلی تلخ بود و تحملش برام طاقت فرسا…… از اونجایی که خدا گریه ها و راز و نیازهای بنده هاشو میبینه و میشنوه ،درست یکماه بعد از عمل نا موفق آی یو آی بصورت کاملا طبیعی(مصرف دارو داشتم) باردار شدم….. ادامه پارت بعدی👎
هر کاری کردم حسام درست نشد و منم بعد از سه ماه دوستی  و جنگ اعصاب سعی کردم کلا حسام رو بیخیال بشم….. در وهله ی اول دیگه به محوطه ی ساختمون نرفتم تا دیگه نبینمش…..بعدش هم از همه جا بلاکش کردم تا به هیچ وجه بهم دسترسی نداشته باشه……… بعد از این تصمیم هر روز ساعت شش حسام رو از پنجره میدیدم که درست زیر پنجره ی خونه ی ما مینشست تا بلکه دل منو به رحم بیاره ولی من دیگه حوصله و اعصاب کاراشو نداشتم هر چند بشدت دوستش داشتم و عاشقش بودم….. چند ماهی به همین منوال گذشت و کم کم دلم ارومتر شد و داشتم با نبودش کنار میومدم که زنگ خونمونو زدند…… در ورودی رو باز کردم و دیدم شادی…..خوشحال دعوتش کردم داخل و نشستیم…..بعد از پذیرایی مختصر شادی گفت:ملینا..!!…خبر داری که حسام بیمارستانه؟؟؟ وای خداااااا……من تا اون لحظه تصور میکردم دارم حسام رو فراموش میکنم ولی با شنیدن این حرف انگار زیر آوار جمله ی شادی موندم…..تا چند ثانیه نفسم بالا نمیومد…… از دردی که توی سینه ام احساس کردم چند نفس عمیق کشیدم و با صدای لرزون گفتم:مگه چی شده؟؟؟چرا رفته بیمارستان؟؟؟ شادی گفت:نمیدونم والا…..داداش میگفت که بیمارستانه….. هنوز حرف شادی تموم نشده بود که گوشی رو برداشتم و با دستهای لرزون از لیست سیاه آزادش کردم و بهش پیام دادم:حسام کجایی؟؟؟ خیلی زود جواب داد و نوشت:بیمارستان…!!….چه عجب یاد ما افتادی؟؟‌ نوشتم:الان شادی بهم گفت که بیمارستانی،،برای همین‌خواستم حالتو بپرسم….. در جواب نوشت:میشه شب  پیام بدم  و باهم حرف بزنیم؟؟؟ نوشتم:باشه….حتما….. شادی بعد از نیم ساعت رفت خونشون…..از شانس اون شب ما هم کلی مهمون داشتیم و سرمون شلوغ بود…. با این‌حال من هر نیم ساعت یک بار از بین مهمونا یواشکی جین میشدم و میرفتم توی اتاقم و گوشیمو نگاه میکردم تا ببینم حسام پیام داده یا نه؟؟؟در حقیقت اون سه ماه تلاشم برای فراموشش با یه جمله به فنا رفت و من دوباره همون ملینای عاشق سابق شده بودم،….عشقی که به زور خاموشش کرده بودم با یه جمله شعله ور شده بود………………. چند بار نیم ساعت به نیم ساعت به گوشیم سر زدم که بالاخره حسام پیام داد….. حسام نوشته بود:ملینا……!!!….اگه من سرطان داشته باشم تو چیکار میکنی؟؟؟ با کلمه ی سرطان تمام بدنم یخ کرده و یه لحظه خشکم زد…..بالاخره به خودم مسلط شدم و مثلا بی تفاوت نوشتم:هیچی…!!!….چیکار میتونم بکنم…؟؟؟ حسام نوشت:یعنی کنارم میمونی؟؟؟ دلم اروم و قرار نداشت اما برای اینکه بهش باج ندم نوشتم:جمع کن خودتو دلقک…!!!ا….اینم فیلم جدیدته؟؟؟هنوز تک تک خیانت‌هایی که در قبال من کردی یادم نرفته هااااا…..اگه هم الان پیام دادم فقط خواستم ببینم چته….فقط همین… حسام نوشت:ملینا جان…!!…باور کن دروغ نمیگم….درسته که سرطان ندارم ولی تالاسمی بتا (یه نوع بیماری خونی و ارثی هست که هموگلوبینهای غیر موثر در بدن بوجود میاد که قادر به اکسیژن رسانی درست نیست)….. حسام ادامه ی پیامش نوشت:والا این بیماری هم فرقی با سرطان نداره…..ملینا…!!!….دروغ نمیگم…… دیگه نتونستم جلوی گریه امو بگیرم…..یه کم گریه کردم و بعدش رفتم پیش مهمونا اما همش ناراحت یودم و بغض داشتم…… ناراحتی چهره و بغض توی گلوم بقدری زیاد بود که داداش محسن متوجه شد ‌ومن هم همه چی رو براش تعریف کردم،… ادامه پارت بعدی👎
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر مامانم زنگ زد گفت شب مهمون داریم زود بیا وقتی پرسیدم کیه گفت برای افسانه میخوادخواستگاربیاد.اصلاحوصله ی اینجورمراسم رسمی رونداشتم گفتم توشرکت کاردارم بعدشم میرم خونه ی دوستم فرانک مامانم فرانک رومیشناخت بهش اعتمادکامل داشت اولش قبول نکرداماانقدرگفتم تاکوتاه امد..تمام مدت که من بامادرم صحبت میکردم نیماپشت درحرفهامون روشنیده بودهمین که قطع کردم گفت امشب توباغ مهمونی داریم بیابامن بریم صبح هم میارمت شرکت.نمیدونم چرابدون هیچ مقاومتی قبول کردم...نیمامن رو برد خونه ی فرانک ازش لباس گرفتم باهاش هماهنگ کردم.تو ماشین ارایش کردم رفتیم‌ یه پارتیه شبانه تو یه باغ خارج از شهربودکه همه چی تو میز پذیرایشون بود...من که تاحالابه قلیونم لب نزده بودم اون شب به اصرار نیما سیگار کشیدم.البته نمیدونم تواون سیگارلعنتی چی بودکه بعد از چند ساعت ازخودم بیخودشده بودم... ادامه در پارت بعدی 👇
🌺 روزهای کسل کننده ی من شروع شد…..مدرسه ها باز شده بود و من در حسرتش موندم و کارم شد فقط قالی بافی….. خیلی ناراحت بودم و حتی یه روز بخاطر وضعیتم با سودابه دعوا کردم و گفتم:همش تقصیر توعه که من الان نمیتونم برم مدرسه…..حداقل با مامان حرف بزن شاید بابارو راضی کنه بتونم برم……،،،،،،،،،،،،، سودابه گفت:به من چه!!…الکی تقصیر من ننداز……. گفتم:تا قبل از فرار تو کسی با من کاری نداشت پس مقصر تویی…..برو با مامان حرف بزن….خودت که میدونی من چقدر عاشق درس خوندنم….. سودابه قبول کرد و رفت پیش مامان……ولی از شانس بد من وضعیت بدتر شد…..مامان بیشتر بهم شک کرد و گفت:ببین تو راه مدرسه چیکار میکرده که الان اروم و قرار نداره….!!! این بار اگه بابات هم اجازه بده من نمیزارم بره…… مونده بودم چیکار کنم……از یه طرف مدرسه نمیرفتم و از طرف دیگه بعداز فرار سودابه رفت و امد اقوام به خونمون کم شده بود…..عمه ها که کامل رفتمو امدشونو قطع کردند ،،،،عموها و زنعموها هم گاهی سر میزدند تا مامان کم و کسری نداشته باشه…..به این طریق یاسر رو هم نمیتونستم ببینم………………… از رسیدن به یاسر ناامید شده بودم چون با وجود اینگونه رفتار و فرار سودابه منو براش در نظر نمیگرفتتد….. چند وقت گذشت و عید قربان شد،،،اون سال عید قربان نزدیک عید نوروز بود…….همیشه روزهای عید عموها و عمه ها خونه ی مامان بزرگ جمع میشدند……ماهم رفتیم…. موقع ناهار منو دختر عموها و دختر عمه ها داشتیم توی پهن کردن سفره کمک میکردیم که یکی از دختر عمه ها گفت:اگه عید نوروز عروسی رو بگیرند خیلی خوب میشه،،…الان هوا سرده برای عروسی خوب نیست ……. شوکه شدم و با تعجب گفتم:کدوم عروسی….؟؟؟؟؟؟ گفت:مگه خبر نداری؟؟؟همین روزها قراره برای دو تا از پسر داییها عروسی بگیرند….. گفتم:نه خبر ندارم…..کدومهاشون؟؟؟ گفت:یاسر و یحیی…..داییها قرار گذاشتند دو تا عروسی رو یکی کنند و باهم بگیرند…… گفتم:شوخی میکنی؟؟؟ گفت:نه بخدا…..اون روز زن دایی با مامان حرف میزد شنیدم….. گفتم:چطور شده یهویی !!؟؟ گفت:نمیدونم والا…..پسرهارو که میشناسی…..یهو میاند و میگند میخواهند ازدواح کنند…. حالم خیلی بد شد…..من همیشه فکر میکردم یاسر عاشق منه و با من ازدواج میکنه…..برای اینکه متوجه ی حالم بدم نشند دیگه هیچ حرفی نزدم و رفتم پیش مامان………. از ناراحتی اروم ماجرا رو به مامان گفتم……اونم شوکه و متعجب شد و بالافاصله رفت پیش خانمها….. منم دنبالش رفتم تا ببینم چی میگه و چی میشنوه و اینکه واقعا این موضوع واقعیت داره یا نه!!؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان بدون مقدمه با ناراحتی گفت:حالا دیگه ما غریبه شدیم،،،پسراتونو میخواهید داماد کنید و ما باید آخرین نفر از اینور و اونور بشنویم…؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بجای زنعمو ها عمه با خنده گفت:هنوز که عروس انتخاب نکردیم….. با این حرف عمه جون گرفتم و پیگیر بقیه ی ماجرا نشدم و برگشتم پیش دخترا…… اون روز رو اصلا به یاسر نگاه نکردم آخه همیشه بهم خیره میشدیم و لبخند میزدیم…..هیچ وقت باهم حرف نزده بودیم و فقط با نگاه متوجه ی عشقمون شده بودیم….. گذشت و عید نوروز شد و توی دید و بازدیدهای عید هم سعی کردم به یاسر بی محلی کنم تا متوجه ی ناراحتیم بشه……. روز چهارم عید هر سه خواهرام با مامان رفتند خونه ی خاله….مامان منو نبرد و گفت:یه کم ناهار بپز تا ما بیاییم…..میبینی که باباتو نمیشه تنها گذاشت……. چشمی گفتم و اونا رفتند….بعدش که خونه خالی شد رفتم اشپزخونه و ناهار رو بار گذاشتم و یه کم نظافت کردم و پریدم توی حموم تا دوش بگیرم……….. دوش گرفتنم تموم شد و از حموم اومدم بیرون روی پله های حیاط نشستم و شروع به شونه کردن موهام کردم…… در حین حال به یاسر هم فکر میکردم که یهو تلفن زنگ خورد…….. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 خداروشکر بابا خونه نبود….با خجالت رفتم داخل اتاقم…..منتظر شدم تا شب بشه و به امید زنگ بزنم….. استرس و ناراحتی شدیدی که داشتم باعث میشد هر ثانیه برام مثل یک ساعت بگذره…. بالاخره شب شد و به امید زنگ زدم……مثل شبهای قبل تا گوشی رو برداشت گفت:جانم صبا جان!!!!!!!!!! گفتم:امید من باردارم……(بعد تمام جریان رو براش تعریف کردم)….. امید چند ثانیه ماتش برد و سکوت کرد و بعد گفت:امکان نداره،،،من خیلی مراقب بودم……………. گفتم:حالا که این اتفاق افتاده،،،باید چیکار کنیم؟؟؟؟؟ امید عصبی گفت:نمیدونم…..اجازه بده یه کم فکر کنم….. بعداز یه مکث طولانی گفت:سقطش میکنیم………… گفتم:یعنی میشه؟؟؟من زیاد سر در نمیارم….. امید گفت:چرا نمیشه….خودم یه دکتر پیدا میکنم قبل از اینکه کسی متوجه بشه سقطش میکنیم……….. چون فکر میکردم به همین راحتیه یه کم دلم اروم گرفت و گفتم:باشه….خب امید،،،!!چون خیلی خسته ام و فکرم درگیره میخواهم بخوابم…..فعلا خداحافظ….. امید هم خداحافظی کرد اما نه مثل هرشب…………. فردا صبح وقتی بابا رفت از اتاق اومدم بیرون و رفتم سراغ مامان….. مامان ناراحت و عصبی بود و بخاطر گریه هایی که دیروز کرده بود حتی چشمهاشو هم نمیتونست باز کنه…… با خجالت و گرفته گفتم:مامان!!امید میگه نگران نباشید یه دکتر پیدا میکنم و سقطش میکنیم……….:: مامان با اخم و خیلی عصبی گفت:چی میگید برای خودتون!؟؟بچه سه ماهه است …..یعنی بزرگه و قلبش هم تشکیل شده….اون بچه الان روح داره و سقط کردنش یعنی قتل….. با امیدزنگ زدم و حرفهای مامان رو بهش انتقال دادم…. امید گفت:خب من چیکار کنم صبا؟؟؟؟تو باید مراقب بودی ،نه اینکه بعداز سه ماه تازه اومدی میگی حامله ایی….. با گریه گفتم:من مقصرم امید؟؟؟من‌چه بدونم حاملگی چیه و چجوریه؟؟؟ امید گفت:خیلی خب !!ولش کن دیگه!!!حالا دیگه بدبخت شدیم….صبا تو میدونی که من خونه و زندگی ندارم و برای ازدواج آماده نیستم…..هیچی ندارم….نمیتونم بیام خواستگاری….. از حرفهاش متعجب مونده بودم و گوش میکردم که ادامه داد:صبا !!چند وقت دیگه شکمت بیاد بالا حتما همه میفهمند ،،،،باید سقط بشه….. اون شب با کلی گریه و زاری حرف امید رو قبول کردم و قرار شد دکتر پیدا کنه و بریم سقطش کنیم…. صبح خواب بودم که دیدم یکی در اتاقمو میزنه……..از خواب پریدم و ساعت رو نگاه کردم ،،،ساعت ۸بود یعنی کیه؟؟؟ بلند شدم در رو باز کردم و دیدم بابا عصبانی پشت در ایستاده….. تعجب کردم و میخواستم بگم سلام بابا !!!که بابا عصبی داد کشید:چیکار کردی دختر؟؟؟؟من بهت گفته بودم که ازش فاصله بگیر،،گفته بودم یا نه؟؟؟؟؟گفته بودم که اون امید نامرد چشمش تورو گرفته مواظب باش ،،گفته بودم یا نه؟؟؟؟؟ با این حرفهای بابا متوجه شدم که مامان جریان رو به بابا گفته و ازش راهکار خواسته،…. از خجالت خیس عرق شدم…..دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو زنده زنده همونجا دفن کنه اما از شرم بابا زنده نباشم….. حرفی نداشتم بزنم و فقط گریه کردم….بابا کلی داد و بیداد کرد و رفت و من در اتاق رو بستم و تا شب از اتاق بیرون نرفتم……..حتی برای دستشویی هم نرفتم…….به امید هم نتونستم تلفن بزنم چون اتاق من گوشی نداشت و همیشه شبها گوشی پایین رو میاوردم بالا….. شب که شد صدای شهین خانم رو شنیدم که بلند بلند گریه میکنه…..متعجب شدم و خواستم برم پشت در و گوش کنم و ببینم چه خبره که نازنین در رو باز کرد…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور تو دلم فقط دعامیکردم اتفاق خاصی براش نیفتاده باشه، همه چی به خیربگذره..توراه بیمارستان بودیم که سعیددوستم زنگ زدگفت عباس کجای کلاس داره شروع میشه گفتم یه مشکلی برام پیش امده فکرنکنم به کلاسهای امروزبرسم،گفت چی شده سربسته براش تعریف کردم گوشی روکه قطع کردم..وقتی حرفم باسعیدتموم شدقطع کردم یه لحظه ازاینه پشت رونگاه کردم دیدم نگارونگین همینجوری که بهم زول زدن نیششون بازه..باخودم گفتم این مثلادردداره اینجوری لبخندمیزنه نگارکه متوجه ی نگاهای من شدسریع خودش جمع جورکردگفت چرامثل لاکپشت میری اونی که زیرپاته گازه یه کم گازبده،ازاین همه پرویش واقعاتعجب کرده بودم بدون اینکه جوابش بدم به راهم ادامه دادم.رسیدیم بیمارستان نگم براتون که موقع پیاده شدن ازماشین نگین خانم چه فیلمی بازی کردبابرانکاربردنش تواورژانس دکترمعاینه اش کردگفت ظاهراکه مشکلی نداره امابرای اینکه مطمئن بشیم بهتره ازسروکمرش عکس بگیرید..... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم نزدیک ساعت۱۱زنگ زدم وخداخدامیکردم خودش گوشی روبرداره امابعدازچندتابوق شاگردمغازه جواب دادگفتم سیامک مغازه است(امیر)شاگردمغازه گفت نه خانم نیومده مغازه ازعصبانیت تمام بدنم میلرزید قطع کردم شماره سیامک روگرفتم با اولین بوق جواب دادبه محض جواب دادن گفت عزیزم سرم شلوغه مشتری دارم خودم تماس میگیرم اصلامهلت ندادمن حرف بزنم گوشی روقطع کرد..گوشی تودستم خشکش زده بوداون لحظه فقط گریه آرومم میکردزدم زیرگریه یه کم که سبک شدم تصمیم گرفتم وقتی برای ناهارمیادتکلیف این دروغهاش رومعلوم کنم وازش توضیح بخوام..اون روزناهاردرست نکردم نزدیک ساعت۲ظهربودکه سیامک امدخونه به محض اینکه رسیدگفت ناهارچی داریم گفتم هیچی بیابشین کارت دارم..سیامک یه نگاه دقیقی بهم کردازچشمای پف کردم فهمیدگریه کردم پرسیدچی شده...خیلی جدی نگاش کردم گفتم فقط راستش روبگودیروزمغازه نبودی کجابودی؟گفت چطور؟کی گفته مغازه نبودم..من مغازه بودم گفتم ولی من زنگ زدم امیرگفت تو کلامغازه نرفتی..درعین ناباوری حرف امیرروردکرد گفت باهات شوخی کرده خواسته اذیتت کنه.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. بعد از یه مدت که با زنداداشم صمیمی شدم جریان سیاوش روبراش تعریف کردم..فکرشم نمیکردم نامردی کنه بره به داداشم بگه...فرداش که ازمدرسه امدداداشم صدام کردیه نامه ازجیبش دراوردگفت این چیه..با تعجب نگاهش میکردم گفتم نمیدونم گفت بازش کن.وقتی بازش کردم دیدم نامه ای سیاوش که من امانت داده بودمش به زنداداشم..رنگ از صورتم پرید نمیدونستم چه توضیحی باید بهش بدم وهمین که خواستم حرف بزنم یکی خوابند تو گوشم،گفت دفعه ی اخرت باشه،،اگر یکبار دیگه به گوشم برسه هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی..با گریه گفتم غلط کردم چشم..اون زمان کینه ی زنداداشم روبه دل گرفتم فکرمیکردم ازلجش رفته به داداشم گفته..خلاصه بعد از این ماجرا چند باری باز سیاوش برام نامه نوشت ازم میخواست باهاش باشم..ولی من جوابش رونمیدادم..تا یه بار جلوم روگرفت گفت چراجوابم رونمیدی.گفتم برودنبال زندگیت اگر داداشام بفهمن حتما میکشنت..ولی اون قبول نمیکرد میگفت کسی چیزی نمیفهمه..سیاوش پافشاری می‌کرد منم ازترس داداشام محلش نمی‌دادم چون اعتماد برادرهام روچون از دست داده بودم خیلی کنترلم میکردن.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
پدرم رسیدبااخم نگاه من کردرفت توخونه ازقیافه طرزنگاه کردنش ترسیدم بعدازمدتی صدای کتک خوردن مادرم رومیشنیدم که بابام بهش میگفت اون مردجلوی خونه ماچی میخوادمانبودیم امده بودخونه تنهای چکارمیکردیدمامانم هرچی قسم میخوردکه کسی خونه نیومده من اصلانمیشناسمش چه میدونم اون کیه ولی بابام بدترمیکردمیگفت داری دروغ میگی من ازبچگیم فقط کتک خوردن مامانم وداداشم روسردرس نخوندشون یادم میادوخاطره خوب دیگه ای ندارم وازمحبت پدرم همیشه محروم بودم..چندوقتی گذشت پدرم کم کم مشروب خوردنش روکمترکرده بودورفته بودتوکارساخت سازواوضاع مالیمون ازقبل بهترشد بودولی اخلاق پدرم همون بودوازقبل هم شکاکترشد بودوخیلی مادرم روسرمسائل الکی پوچ اذیت میکردیادمه یه روزکه خاله ام امده بودخونمون و مامانم روزقبلش کتک خورده بودوقتی حالم روپرسیدمیخواستم بهش بگم بابام چقدرمامانم رواذیت میکنه ولی تاامدم حرفبزنم مامانم نذاشت بحث عوض کردچون برخلاف میل خواهربرادرهاش ازدواج کرده بود... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران به هرسختی بودتونستم پدرم روراضی کنم که شب خونه امیدبمونم..فرداش وقتی تعطیل شدیم امیدگفت بهنام بااین لباسهامیخوای بیای مهمونی باتعجب گفتم خب مشکلش چیه،گفت بابا اونجاکلی دخترهست مسخرت میکنن..گفتم مگه نمیگی تولدعلی دختر میاد چکار با این حرفم امیدکم مونده بودازخنده ولوبشه توخیابون گفت ولش شب خودت میای میبینی من بهت لباس میدم..پولم رودادم به امیدگفتم من نمیدونم سلیقه علی چیه توبیشترازمن میشناسیش بیاباهم بریم یه چیزی براش بخریم..ازنگاه امیدفهمیدم پولم کمه ولی به روی خودم نیاوردم چون همونم دزدیده بودم..من امیدباهم براش یه فندک برنجی خیلی خوشگل خریدیم..نزدیک غروب رفتیم خونه امید،،البته من پارک سرکوچشون منتظرموندم امیدرفت برام لباس اوردتوهمون پارک لباسم رو عوض کردم باهم رفتیم..مهمونی تویه باغ بودوقتی واردساختمون شدیم دیدم چند تا دختر پسر سر یه میز نشستن دارن مشروب میخورن..پوشش دخترااصلاخوب نبود.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. در اتاق اروم اروم داره بسته میشه..این بار اروم رفتم پشت در و فالگوش ایستادم..چند دقیقه گذشت و بالاخره صدای اروم ساناز رو شنیدم که گفت:الوووو،.کسرا.؟سلام خواهرم یهو در رو باز کرد مجبور شدم گوشی رو قطع کنم..ساناز مکثی کرد ،انگار داشت حرفهای طرف مقابل که کسرا خطابش کرده بود رو گوش میکرد..چند ثانیه بعد ساناز گفت:مرررسیییی.اره کاراییشو یاد گرفتم..چند خریدی؟؟(سکوت)..چقدر گرون…!!!پولشو از کجا اوردی؟؟(سکوت)….بازم مرررسیی..اما باید مخفیش کنم تا خانواده ام پیدا نکنه..ارررره گفتم که من باید برم دانشگاه…..مطمئن باش مثل خودت پزشکی میزنم و‌قبول میشم…با این حرفها یه لحظه حس حسادت بهم دست داد و مثل وحشیها در رو باز کردم و گوشی رو توی دستش دیدم و گفتم:چشمم روشن.اگه به بابا نگفتم!!…ساناز درحالیکه ترسیده بود و رنگ به رخسار نداشت، گفت:مگه چیکار کردم؟خب بهم شماره داد و گفت میخواهد بیاد خواستگاری…..نمیخواهد که خلاف شرع بکنه..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir