eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
پانزدهم 🌺 چاره ایی نداشتم جز اینکه منتظر یاسر باشم تا برگرده چون بدون رضایت اون نمیتونستم کاری کنم….. یک هفته ی یاسر شده دو هفته….بچه داشت بزرگتر میشد و ویار شدیدی هم داشتم…..وقتی یاسر اومد دوباره سر همون موضوع بحثمون شد…من‌اصلا نمیخواستم بچه رو نگه دارم.،،نه اینکه از بچه بدم بیا نه،،،شرایط زندگیم جوری بود که نمیخواستم یکی دیگر رو هم درگیر مشکلات کنم،،،،. یاسر وقتی دید که من کوتاه نمیام زود به خانواده هامون خبر داد که من باردارم تا بلکه من کوتاه بیام…… زنعمو از همشون خوشحالتر اومد خونمون و گفت:این نوه ام دیگه حتما پسره،خیلی مراقبش باش….. با وجود خانواده ها دیگه نتونستم کاری بکنم و مجبور شدم بچه رو نگهداشتم….. مادرشوهرم هر روز میومد کارمو انجام میداد تا بیشتر استراحت کنم…..یاسر هم دیگه توی منطقه و شهر خودمون کار میکرد تا شبها خونه باشه………… وقتی به پنجمین ماه بارداری رسیدم جنسیت بچه مشخص شد و گفتند که پسره……همه خوشحال بودند مخصوصا زنعمو……من هم خیالم راحت شد که حداقل جفتم جور شد….. دو ماه بود که یاسر توی شهر خودمون کار میکرد که بهش شک کردم..،،،مدام سرش توی گوشی بود و گاهی هم کار رو بهونه میکرد و شبها خونه نمیومد……، حواسمو بیشتر جمع کردم و چند بار پیامک مشکوک توی گوشیش دیدم ….حتی یکبار شماره رو برداشتم ‌و بهش زنگ زدم یه خانم جواب داد…………. شکم به یقین تبدیل شد…..حالم با وجود بارداری سختی که داشتم خیلی بد شد ،،،حتی چند روز بستری شدم اما اصلا نه به روی یاسر اوردم و نه به کسی حرفی زدم…… روز به روز یاسر ازم فاصله میگرفت و مشکوک عمل میکرد،…با خودم تصمیم گرفتم زایمان که کردم و‌حالم بهتر شد اونوقت جواب کارشو بدم………. یاسر دیگه اصلا کاری به کارم نداشت نه زناشویی و نه خانوادگی…..هر جا که میرفتم اصلا ازم سوال نمیکرد کجا میری؟؟؟؟ وقتی دیدم روز به روز بدتر میشه به فهیمه گفتم تا اقا بهمن بهش یه تلنگری بزنه بلکه دست از این کاراش برداره…… یک ماه به زایمانم مونده بود که دیگه سکوت رو جایز ندونستم و یه شب به یاسر گفتم:یاسر!!میخواهم باهات حرف بزنم…. یاسر گفت:بله بگو….البته اگه در مورد زایمان و بیمارستانه ،با مامان برو…… با ناراحتی گفتم:پس تو چی؟؟؟نمیایی؟؟؟؟ گفت:من کارم زیاده ،نمیرسم…. گفتم:اتفاقا در مورد کارت میخواهم حرف بزنم…. گفت:خب بگو…. گفتم:مگه تو چیکار میکنی که شبها خونه نمیایی؟؟؟؟ گفت:سوری ول کن…خسته ام و حوصله ندارم……..میبنی که کلی کار دارم…. گفتم:اره میبینم اما کارت با ماشین نیست….اونو که ۳-۴ساعت میری تموم میشه،،،،بقیه ی ساعت کجایی؟؟؟ گفت:منظورت چیه؟؟؟ گفتم: من همه چی رو فهمیدم و میدونم…..به من دروغ نگو….. گفت:چی رو فهمیدی؟؟؟؟ گفتم:اینکه چند ماهه مارو کنار زدی و با کسی دیگه ایی میکنی….. گفت:چرت و پرت نگو…… گفتم:تو دروغ نگو…یه زن دیگه تو کارته….داری به من خیانت میکنی…. عصبی گفت:اصلا باشه،،…میخواهی چیکار کنی؟؟؟؟؟؟میخواهی بری خونه ی بابات؟؟راه باز و جاده هم دراز….فقط بچه رو بدنیا بیار ،بعد هر جفتشو بزار و برو……. با عصبانیت داد کشیدم و گفتم:خجالت بکش یاسر…!!!یادت رفته کلی التماس کردی تا بهت جواب مثبت دادم؟؟؟ یاسر گفت:اقا ولم کن دیگه…..واقعا خسته شدم از بس غر میزنی….. گفتم:اونی که خسته شده منم نه تو،…..همیشه تنهام….یه بار پیشم بودی و یا حالمو پرسیدی؟؟؟؟؟؟؟ گفت: اینقدر گیر نده به من….چی برات کم گذاشتم؟؟؟همه چی که برات فراهم کردم……………. گفتم:مگه همه چی خوردن و‌ پوشیدنه؟؟؟تو داری به من خیانت میکنی،،،،انتظار داری ساکت باشم،،،؟؟؟؟ ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 یاسر گفت:ببین هر کاری میخواهی بکن،تاکید میکنم هر کاری،،،،اگه میخواهی،، بمون و بچه هاتو بزرگ کن نه نمیخواهی برو،…. یاسر بعداز گفتن این حرفها یه سری وسایل شخصی خودشو جمع کرد و رفت….. اونشب خیلی گریه کردم و همش به این فکر میکردم که چرا زندگی ما به اینجا رسید….؟؟؟نمیتونستم به خانواده ام بگم چون منو مقصر میدونستند و میگفتند ببین چی کم گذاشتی که رفته سراغ یکی دیگه،،،…. صبح که شد دخترمو گذاشتم پیش زنعمو و بهش گفتم:میخواهم برم دکتر….. زنعمو زود باور کرد وگفت:برو…برو…خیلی مراقب پسرمون باش….. یه پیامک به فهیمه دادم و مطمئن شدم خونه است رفتم خونشون……..نزدیک ظهر رسیدم….اقابهمن هم خونه بود ولی وقتی دید من میخواهم با فهیمه حرف بزنم تصمیم گرفت بعداز ناهار بره بیرون تا من راحت باشم…..همیشه به فهیمه حسودی میکردم چون شوهرش خیلی درک بالایی داشت……………….. فهیمه یه خانم ساده با چهره ی معمولی وخیلی مهربون و خوش اخلاق بود ،،،اون هم ۴-۵سال بود ازدواج کرده بودولی هنوز بچه نداشت، با این‌حال اقابهمن خیلی بهش میرسید ‌و هواشو داشت………… اون روز هم کلی به فهیمه کمک کرد و‌ناهار رو اماده کردند و حتی سرسفره باهاش شوخی میکرد تا حال و هوای من عوض بشه….. وای بر من وای …..نمیدونم چرا اون روز تمام حواسم رفت سمت اقا بهمن……دلم خواست با اقا بهمن وقت بگذرونم تا هم از یاسر انتقام بگیرم و هم حال دلم خوب بشه…… بعداز ناهار بهمن رفت و من با فهیمه درد و دل کردم…..بیچاره فهیمه کلی دلداریم داد…اون لحظه از فکری که در مورد شوهرش کرده بودم پشیمون شدم ولی بعد دوباره به خودم گفتم:مردی مثل بهمن حق منه….. عصر که شد فهیمه به بهمن زنگ زد تا بیاد و منو برسونه خونمون…...بهمن اومد و بعدش زن و شوهر منو رسوندن خونه….. از یاسر خبری نبود،،،میدونستم که وقتی بصورت قهر میره تا من زنگ نزنم آشتی نمیکنه….. میخواستم تا زایمان ازش خبری نگیرم ولی از بس خانواده گیر دادند مجبور شدم زنگ زدم و معذرت خواهی کردم …. یاسر برگشت ‌ومن تا وقت زایمان توی آرامش باهاش رفتار کردم….حتی وقتی تلفنی با اون خانم هم حرف میزد هیچی نگفتم چون نقشه ام برای بعداز زایمان بود….. وقتی تلفنی حرف میزد ناراحت میشدم اما ته دلم امیدی داشتم و اون انتقام بود که منو اروم نگه میکرد…… پسرم بدنیا اومد و عمو و زنعمو جشن بزرگی براش گرفتند …..با اومدن پسرم سرم بیشتر گرم بچه ها شد و انتقام رو فراموش کردم….. یکماه گذشت….برای پسرم نذر امام رضا داشتم…..با یاسر حرف زدم تا بریم مشهد برای ادای نذر…..یاسر قبول کرد و من وسایل سفر رو اماده کردم…..خیلی خوشحال بودم چون اولین مسافرتمون به شهر مقدس مشهد بود……شهرهای اطراف رفته بودم ولی مشهد تا به حال نرفته بودم…… نصف شب حرکت کردیم تا وقت اذان صبح برسیم…….توی جاده که افتادیم اونجا متوجه شدم که یاسر با اقابهمن اینا هماهنگ کرده که باهم بریم تا بیشتر خوش بگذره…..همون لحظه دوباره توی دلم نسبت به بهمن حسی احساس کردم…… قرار شد سه روز بمونیم……توی این سفر یاسر جوری از عشق به من تعریف میکرد که فهیمه یواشکی توی گوشم گفت:مبارک باشه،،،،بالاخره یاسر برگشت به خونه….. براش توضیح دادم که یاسر ظاهر زندگی رو‌حفظ میکنه و باتنلش همچین چیزی نیس ….. دو روز خیلی خوش گذشت ….از صبح که بیدار میشدیم تا شب بین بازار و حرم و رستوران بودیم…. بهمن و فهیمه خیلی توی نگهداری بچه ها کمک میکردند تا من کمتر اذیت بشم….. روز سوم وقتی بازار بودیم دیدم یاسر پنهانی یه سرویس نقره خرید و پنهونش کردم،،،،متوجه شدم که برای اون خانمه که باهاش دوسته خریده،،،،……… خیلی ناراحت شدم و بهم برخورد و وقتی برگشتیم هتل برای آخرین بار باهاش حرف زدم تا دست از خیانتش برداره ولی یاسر خیلی رک گفت:من عاشق اون شدم و قراره باهاش ازدواج کنم،،،تو هم اگه میخواهی بمون و بچه هاتو بزرگ کن نه نمیخواهی برو…. ولی بدون بچه ها………… گفتم:حرف آخرته؟؟؟ گفت:اول و اخر…. با عصبانیت تمام گفتم:تو هم بدون که من بچه هارو ول نمیکنم برم و هیچ وقت زندگیمو دو دستی تقدیم اون خانم نمیکنم ،،..فقط بدون که بد میبینی….. اینارو گفتم و از اتاق زدم بیرون،….. سفرمون تموم شد و برگشتیم اما برخلاف رفتن،،برگشتمون توی سکوت گذشت انگار فهیمه و بهمن هم متوجه شده بودند چون دیگه بگو و بخند نداشتند…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
شانزدهم 🌺 از مشهد برگشتیم خونه….یاسر تا منو رسوند از همون جلوی در به بهانه ی رسوندن اقابهمن اینا رفت….میدونستم که تا ۳-۴روز نمیاد….. زنعمو وقتی منو تنها دید سراغ یاسر رو گرفت…..گفتم که رفت….. مادرشوهرم خیلی ناراحت شد که بعداز چند روز زیارت نخواسته مادر و پدرشو ببینه….. زنعمو با عصبانیت گفت:این پسره چه کاری میکنه که ده روز نیست نصف روز هست…؟؟؟؟سوری !!تو هم اکه نگی کجاست و چیکار میکنه خودم بالاخره میفهمم….. سرمو انداختم پایین…….زنعمو رفت و من هم نشستم به فکر کردن…..از وقتی یاسر حرف ازدواج دوم رو زده بود هیچ امیدی به این زندگی نداشتم…… اون شب خیلی غمگین بودم. هیچ کسی رو نداشتم درد ودل کنم پس زنگ زدم به فهیمه و حرفهای یاسر رو با گریه براش تعریف کردم……فهیمه کلی دلداریم داد تا اروم شدم…..بعدش گفت:سوری!!حالا که تنهایی بچه هارو بردار و بیا خونه ی ما….. گفتم:زحمتت میشه…. گفت:نه ….چه زحمتی…..زود بلند شو بیا…. گفتم:آخه من چطوری با دو تا بچه ،این‌موقع شب بیام….؟؟؟ماشین گیرم نمیاد……. گفت:نگران نباش …..الان میگم بهمن بیاد دنبالت….. راستش اسم بهمن رو که اورد دلم لرزید…..یه حالی شدم….اگه میومد دنبالم اولین باری بود که باهم تنها میشدیم….. گفتم:نه بابا،…..زحمتش میشه……(ته دلم خوشحال بودم برای همین یه تشکر الکی کردم که حتما بهمن رو بفرسته)…… گفت:هیچ زحمتی نیست…..امروز بیکاره و همش خوابیده……من یه کم کار دارم ،،،بهمن هم‌مثل داداشت میمونه ،،،،تا شما بیایید یه کم غذا اماده میکنم …..اماده شو الان حرکت میکنه….. گوشی رو قطع کردم و بدو بدو بچه هارو حاضر کردم و بعد خودم حاضر شدم،….. به مادر شوهرم زنگ زدم و گفتم:زنعمو!!منو بچه ها میریم خونه ی فهیمه …اقابهمن داره میاد دنبالمون…. زنعمو ناراحت شد و گفت:با مرد غریبه کجا میری؟؟؟؟ گفتم:دوست یاسره و خیلی هم بهش اعتماد داره .،،،… مادرشوهرم با دلخوری قبول کرد و ادامه نداد……….. یک ساعتی طول کشید تا اقابهمن رسید…..از قیافه اش معلوم بود که خیلی معذب بود……سوار شدیم و حرکت کرد…..چند دقیقه ایی توی سکوت گذشت تا اینکه بهمن گفت:از یاسر چه خبر؟؟؟ گفتم:خبری ندارم والا…… بهمن گفت:چرا جلوشو نمیگیری؟؟؟معمولا خانمها میتونند مردهارو به راه بیارند….. با این حرف بهمن دیدم تنور داغه و میتونم نون رو بچسبونم یعنی نقشه امو عملی کنم….. گفتم:نه والا،نمیتونم……..خیلی باهاش حرف زدم قبول نمیکنه……همه که مثل شما نیستند….. بهمن گفت:آهاااا…..من چه جوریم مگه؟؟؟… گفتم:شما!!؟؟؟خب مشخصه که فهیمه رو عاشقانه دوست دارید و همیشه کنارش هستید ولی یاسر هیچ وقت پیش من نبوده…..زمان ازدواج هم از روی لجبازی با من ازدواج کرد،،،،، بهمن گفت:واقعاااا؟؟؟خب قبول نمیکردی؟؟؟؟ گفتم:مجبور بودم ….بخاطر خانواده ام….. بهمن کم کم حس راحتی کرد و از توی آینه نگاهم کرد و من از فرصت استفاده کردم و ادامه دادم:راستی….شما اون خانم رو که با یاسر رابطه داره رو میشناسید؟؟؟؟ گفت:ندیدمش ولی میدونم که آشناست….. شوکه شدم ولی هیچ حرفی نزدم…. کمی سکوت بینمون برقرار شد و بعدش رسیدیم…… بهمن منو جلوی در پیاده کرد و خودش رفت خونه ی مادرش….. اون شب همش به این فکر میکردم که اون خانم کی میتونه باشه؟؟؟ به فهیمه هم گفتم که میخواهم تلافی کار یاسر رو در بیارم….. فهیمه گفت:تورو خدا ناشکری نکن….ببین دو تا بچه ی دسته گل داری….خونه و ماشین و پول و هر چی که اراده کنی…..سوری غصه نخور این مشکلت هم درست میشه……. پکر گفتم:خدا از دهنت بشنوه……. شام رو خوردیم و بچه ها خوابیدن ….داشتیم چایی میخوردیم و‌گپ میزدیم که گوشیم زنگ خورد………… یاسر بود…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 تا گوشی رو‌جواب دادم یاسر منو کشید به فحش…..فحشهای خیلی بد……حرفهای خیلی زشت…..کلی تهمت به منو بهمن زد ….در آخر هم گفت؛حاضر شو دارم میام دنبالت….. حدس زدم کار مادرشوهرم باشه چون فقط اون میدونست که با بهمن رفتم خونشون…. سریع بچه هارو بیدار و حاضر کردم….. یه ربع نشده بود که یاسر رسید…..یاسر بقدری عصبی بود که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود،…. فهیمه برای بدرقه تا جلوی در اومد…..تا از خونه ی فهیمه اومدم بیرون یاسر عصبی و با صدای بلند به فهیمه گفت:با زن من‌چیکار دارید که هر روز هر روز میکشونیش اینجا؟؟؟؟اون شوهرت هم از نبود من سوء استفاده میکنه و دوروبر زن من پرسه میزنه……… بیچاره فهیمه شوکه شده بود و زبونش بخاطر حرفهای زشت یاسر بند اومده بود…… بجای فهیمه خودم گفتم:به تو چه؟؟؟چیکار به زندگی من داری؟؟؟فکر کردی همه مثل تو خرابند؟؟؟اصلا خودم گفتم که میام اینجا…………… یاسر گفت:تو غلط کردی……بدون اطلاع همه جا میری….معلوم نیست وقتی من خونه نمیام تو چه غلطها میکنی…..زود سوار شو…..چند وقت ولت کردم داری هر غلطی میکنی…..برسیم خونه میدونم باهات چیکار کنم……. چون نمیخواستم خونه ی فهیمه آبروریزی بشه سکوت کردم و سوار شدم…..توی مسیر هر چی از دهنش در اومد به ما سه نفر گفت…… رسیدیم خونه و کلی بد بیراه بهمدیگه گفتیم …..حتی چند تا وسیله ی خونه شکست ….هیچ وقت تا این حد دعوامون نشده بود…..اونشب تصمیم گرفتم مشکلمو به خانواده ام بگم…… خداروشکر یاسر صبح که بیدار شد بدون صبحونه رفت،…اول باید به عمو و زنعمو میگفتم و بعد به خانواده ی خودم…… رفتم خونشون……عمو نبود …زنعمو تا منو دید دستپاچه گفت:چی شده این وقت صبح؟؟؟چرا چشمات ورم کرده؟؟؟؟؟ گفتم:شما به یاسر گفتی که من رفتم خونه ی فهیمه؟؟؟اونجا کلی آبروریزی راه انداخت…… زنعمو گفت:مگه یاسر خبر نداشت؟؟؟من نمیدونستم….حالا اشکالی نداره ،،،یاسر به غرورش برخورده …..پیش میاد دیگه دختر ،،،مرده خب……….. گفتم:یاسر با یه زن رابطه داره و من هم دیگه نمیخواهم باهاش زندگی کنم ،،الان هم میرم خونه ی بابام…… زنعمو گفت:بشین سرجات دختر….الکی زندگیتو خراب نکن…. گفتم:زندگی منو یاسر خراب کرده نه من….. زنعمو گفت:از کاراش خبر دارم ولی میترسم حرفی بزنم چون من همین یه بچه رو دارم ،،،میزاره میره اونوقت من چه خاکی تو سرم بریزم…..!!؟؟ گفتم:زنعمو !!اون دختر آشناست….تو میشناسی کیه؟؟؟ گفت:اگه آبروریزی نمیکنی بگم….؟؟؟درنا…..دختر دخترعموم،…..یاسر از نوجوونی درنا رو میخواست…… گفتم:اگه اونو میخواست چرا اومدید سراغ من؟؟؟؟؟؟ گفت:نمیدونم والا چند سالی که گذشت یهو یاسر گفت تورو میخواد…..البته درنا ۵سال از یاسر بزرگتره…..کلی دوست پسر داشته…..اصلا لایق یاسر نیست……نمیدونم چی شده که دوباره گیر داده به درنا……؟؟ گفتم:زنعمو!!من میرم خونه ی بابام….شما به یاسر بگید هر وقت از کاراش دست کشید و پشیمون شد بیاد دنبالم وگرنه من طلاق میگیرم….. حرفم که تمام شد رفتم خونه ی بابا……مامان پای دار بود و یکی از خواهرام هم کمکش میکرد…..بابا هم طبق معمول خواب…. تمام ماجرا رو خلاصه وار تعریف کردم….مامان شروع به گریه کرد ولی خواهرم گفت:اشتباه کردی….برگرد خونه و زندگیت……نزار اون خانم بیاد زندگیتو صاحب بشه…… اما من قبول نکردم و نشستم همونجا…..تا عصر همه ی عموها و عمه ها خبردار شدند و یکی یکی میومدند و نصیحت میکردند و بعد میرفتند…………… عصر زنعمو بچه هارو اورد و گفت:من نمیتونم ازشون مراقبت کنم……. میدونستم نمیتونه اما خواست امتحان کنه…………. از یاسر هم هنوز خبری نبود……بابا که بیدار شد تا تونست فحش داد و دعوا کرد و بد وبیراه گفت اما من از جام تکون نخوردم…… روزها به همین منوال گذشت و من همچنان محکم و سرسخت پای حرفم وایستاده بودم….. توی این مدت چند بار یاسر پیام فرستاد که اگه برنگردم میرم خواستگاری درنا….. میدونستم با این پیامها میخواهد منو تهدید کنه ،،اما یه بار ننوشت که برگرد بیخیال درنا میشم…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 توی یه چشم به هم زدن سه ماه گذشت…..سه ماهی که فقط من حرف شنیدم و تحقیر شدم…..خواهرام منو باعث آبروریزی پیش شوهراشون میدونستند….. خداروشکر مادرشوهرم برای بچه ها از نظر خورد و خوراک کم نمیزاشت …. بالاخره یه روز بابای یاسر زنگ زد خونمون و گفت که با بقیه ی عموها و عمه ها شب میان خونه ی بابا…… خواهرام و همسراشون هم اومدند…..در کمال تعجب یاسر هم اومده بود ،،،،اصلا باور کردنی نبود…… مهمونا یکی یکی حرف زدند و گفتند:یاسر پشیمونه بهتر برگردی خونه ات….. بابا از خدا خواسته گفت:خداروشکر ،،من از اول هم میگفتم که سوری داره بزرگش میکنه،…. زود گفتم:من برنمیگردم…… یاسر گفت:سوری!!بخدا من پشیمونم …..پیش همه دارم میگم……. گفتم:من بهت اعتماد ندارم….هر چند اینجا با بچه ها سختمه ولی میارزه به خیانت تو…… یاسر گفت:من یه غلطی کردم…..پیشه همه تعهد میدم که دیگه تکرار نمیکنم….پشیمونم…..هر تضمینی هم بخواهی بهت میدم….. با توجه به اصرارهای یاسر و روی انداختن بقیه نتونستم روی حرفم وایستم و قبول کردم و بعداز سه ماه آشتی کردم و رفتیم خونه….. دخترم خیلی خوشحال بود چون خونه ی بابا اذیت میشد…..یاسر هم سرقولش موند و سروقت رفت و سر وقت برگشت و حتی وقت بیکاری مارو به گردش میبرد و خلاصه خیلی عوض شده بود….. همش به این فکر میکردم که چطور شد با درنا بهم زد؟؟؟ از طرفی یاسر با بهمن بهم زده بود و دیگه ارتباط نداشت اما من دلم برای فهیمه تنگ شده بود………. یه روز که یاسر رفت سرکار ،،،زنگ زدم به گوشی فهیمه….. بهمن جواب داد و گفت:سلام آهااا دنیا….خوبی؟؟؟؟ گفتم:سلام…فهیمه هست؟؟؟ گفت:نه ،،،رفته بیرون….گوشیش جا مونده…..یاسر که کلا با ما قطع کرد،،،انگار میگفت من به شما نظر دارم…. گفتم:شما ببخشید….یاسر هم یه اخلاقیات خاصی داره….به هر حال اگه فهیمه اومد بگید که من زنگ زدم..،. گفت:باشه….خداحافظ…. فهیمه که برگشت بهم زنگ زد و باهم حرف زدیم……. یه مدت گذشت و یاسر سر یه مسائلی با باجناق‌ها بهم زد و منو هم اجازه نداد خونه ی خواهرام رفت و امد کنم…….خیلی تنها شده بودم و حوصله ام سر میرفت…… تصمیم گرفتم یاسر رو با بهمن اینا آشتی بدم تا بتونم با فهیمه رفت و امد کنم….اینقدر گفتم و گفتم تا بالاخره راضی شد و دعوتشون کردم خونمون……..وقتی به فهیمه زنگ زدم و دعوت کردم باورش نمیشد……هم من خوشحال بودم و هم فهیمه…… یه مدت که رفت و امد کردم یاسر با بهمن مثل یه برادر شد….. دوسال به خوبی ‌‌و خوشی گذشت.:…..بچه ها بزرگ شدند و من هم کلاس خیاطی و رانندگی رفتم………….توی زندگی هم خیلی پیشرفت کردیم هم از نظر مالی و هم از نظر رابطه و محبت…. تا اینکه یه شب مامان خوابید و دیگه هیچ وقت بیدار نشد…… فوت مامان توی روحیه ام خیلی تاثیر بدی گذاشت….عصبی شده بودم و سر هر چیزی عصبانی میشدم….از اونطرف بابا هم‌تنها بود و چون من نزدیک تر از خواهرام بودم باید بهش رسیدگی میکردم،….. تا چهلم مامان پیش بابا موندم….بعداز مراسم چهل دیگه صدای یاسر در اومد که چرا تو فقط از خونه و زندگی و بچه هات باید بزنی،؟؟؟خواهرات چرا نمیاند؟؟؟؟؟ مجبور شدم با خواهرام هماهنگ کردیم و نوبتی شدیم…….مشکل بابا تا حدودی حل شد اما حال دل من خوب نشد،، تو یخونه دست و دلم به کار نمیرفت…..…نه به بچه ها رسیدگی میکردم و نه به یاسر…..بیشتر وقتها قرص میخوردم و میخوابیدم..،… کم‌کم یاسر هم کلافه شد و سر هر موضوع کوچیکی بحث و دعوا راه مینداخت….. زنعمو وقتی دید اوضاع زندگیمون دوباره بهم ریخته منو با خودش برد پیش روانپزشک….. بعداز اینکه دارو گرفتم خیلی حالم بهتر شد ولی بالافاصله زنعمو مریض شد و حالا من بودم که باید ازش مراقبت میکردم و همین باعث شد دوباره از یاسر دور باشم..،.. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
نوزدهم 🌺 بیماری زنعمو شدید شد و با عمو بردیمش تهران…..بچه هارو خونه ی عمه گذاشته بودم و از یاسر هم خبری نداشتم…..دو هفته توی بیمارستان‌های تهران بودیم….. بعداز دو هفته برگشتیم خونه……اما یاسر زمین تا آسمون عوض شده بود و دیگه اون یاسر دو سال نبود……شبها ۳-۴ساعت دیرتر میومد…..همش با گوشی مشغول بود و به منو بچه ها. توجهی نمیکرد….. ۶ماه گذشت و من مطمئن تر شدم که یاسر باز کاراشو شروع کرده و به من خیانت میکنه اما اینبار هر چی میپرسیدم انکار میکرد…… زمانی که صددرصد مطمئن شدم دیگه باهاش نه بحث کردم و نه دعوا …..بلکه وسایلمو جمع کردم و با بچه ها رفتم خونه ی بابا…… خونه ی بابا اینا هم بابا و هم خواهرام از رفتنم خوشحال شدند چون با وجود من راحت میتونستند به خونه و زندگیشون برسند بدون اینکه نگران بابا باشند…… اون روزها یاسر نه دنبالم اومد و نه زنگ زد فقط به خواهرم گفت:هر کی رفته با پای خودش برمیگرده…………….. دوباره اقوام برای آشتی دادن دست به کار شدند اما با این تفاوت که یاسر انکار میکرد و همه تصور میکردند من اشتباه میکنم…… برای اینکه به همه ثابت کنم حق با منه یه شاهد نیاز داشتم و کی بهتر از بهمن…..فقط بهمن بود که حقیقت رو میدونست…… یه روز زنگ زدم به فهیمه….. بعداز صحبتهای اولیه گفتم:فهیمه من میدونم که بهمن رازدار یاسره….حتما خبر داره که با کی در ارتباطه…………… فهیمه گفت:من نمیدونم….. گفتم:خب ازش بپرس …. گفت:سوری ول کن….نمیخواهم پای ما دوباره وسط باشه و رابطمون بهم بخوره….. گفتم:باشه خداحافظ….. ازش دلخور شدم که چرا به من حرفی نمیزنه ؟؟زود شماره ی بهمن رو گرفتم…. گوشی رو برداشت و گفت:الوووو…جانم….. گفتم:سلام اقا بهمن،…میشه یه سوال بپرسم……؟؟؟؟یاسر با کی رابطه داره؟؟؟؟ گفت:چی بگم والا….. گفتم:توروخدا بگو،،،،من که مطمئنم با کسی هست…. گفت:همون قبلی…. با تعجب گفتم:درنا؟؟؟چطور شد دوباره برگشت،؟؟؟؟؟ گفت:اره ….انگار یاسر فهمیده بود به جز اون با دو‌نفر دیگه دوسته ولش کرده بود ولی چند ماه پیش اومد سراغ یاسر و گفته که پشیمونم و دیگه بهت خیانت نمیکنم…..یاسر هم قبولش کرده و دوباره برگشته سمت درنا….. گفتم:الان باهم هستند؟؟؟ بهمن گفت:دقیق نمیدونم،،،فقط اینو میدونم که پدر و مادر یاسر درنا رو قبول کردند….. واقعا داشتم شاخ در میاوردم….. از اون روز به بعد جنگ ما شروع شد…جنگ تلفنی با یاسر و زنعمو…..زنعمو علنا منو مقصر میدونست و طرفدار پسرش بود…… با فهیمه که قهر کرده بودم و بیشتر خبرارو از بهمن میگرفتم ….. چند ماه گذشت من قصدم فقط طلاق بود که اقوام مانع میشدند اما یاسر بدون اینکه راضی به طلاق من بشه حتی خواستکاری درنا هم رفته بود………….. توی این چند ماه بس که به بهمن زنگ زده بودم بابت خبرایی از یاسر،،، دیگه باهم راحت شده بودیم…..شبها وقتی پیش فهیمه بود پیامکی باهم حرف میزدیم و روزها که بیرون بود تلفنی حرف میزدیم….. یه بار که داشتیم حرف میزدیم بهمن گفت:من دیگه خسته شدم از بس در مورد کار و بچه هات و یاسر و غیره حرف زدیم بیا یه کم در مورد خودمون حرف بزنیم…… گفتم:در مورد چیه خودمون…؟؟؟، بهمن با من من گفت:راستش توی این چند ماه من بهت علاقمند شدم……بیا باهم وارد رابطه بشیم…….. گفتم:چطوری؟؟ ماهر دو متاهلیم….؟؟؟ بهمن گفت:تو که تکلیفت مشخصه…،،امروز و فردا جدا میشی…….پس نگران چی هستی؟؟؟ گفتم:پس فهیمه چی؟؟؟ بهمن گفت:نمیزارم بفهمه….فقط تو قبول کن……….. از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم چون خیلی وقت بود منتظر این حرف بودم اما خوشحالیمو به روی خودم نیاوردم……. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
بیستم 🌺 اونشب من پیشنهاد بهمن رو قبول کردم و باهم وارد رابطه شدیم…..هر وقت با بهمن حرف میزدم حس خوبی بهم دست میداد.،،،.. بهمن همش با من شوخی میکرد و میخندوند….کاری که هیچ وقت یاسر انجام نداده بود…..کمبودهای زندگی با یاسر رو بهمن جبران میکرد….. منو یاسر برای طلاق مصمم بودیم و سعی میکردیم خانواده ها رو هم راضی کنیم ولی به هیچ وجه راضی نمیشدند……….. دخترم چون بزرگ شده بود همش بهانه ی باباشو میگرفت و دلش میخواست منو یاسر کنار هم باشیم…………….. از دور ‌و اطراف به گوشم میرسید که یاسر برای ازدواج با درنا اماده میشد… هر دو بقدری سرگرم بودیم که کلا بچه هارو فراموش کرده بودیم….. برای اینکه زودتر تکلیفم مشخص بشه یه روز زنگ زدم به یاسر و گفتم:تو که داری ازدواج میکنی پس زودتر طلاق توافقی بگیریم تموم شه….. یاسر گفت:برای من فرقی نمیکنم و دوست ندارم طلاقتو بدم، چون ازدواج کنم توی شهر خونه میگیرم ‌و از روستا میرم،،پس تو بهتره بمونی و بچه هارو نگهداری،،،اگه اینطوری بشه من خوشحال میشم و گاهی هم میام پیشت و بهتون سر میزنم…….. عصبی گفتم:تو‌چته یاسر؟؟؟خجالت نمیکشی؟؟؟؟؟؟؟ گفت:از چی خجالت بکشم؟؟؟من راحتی تورو میخواهم،،،هم پیش بچه هاتی و هم از نظر مالی و خونه و ماشین و غیره کم نداری و هر ماه هم پول به حساب میزنم،،،،دیگه چی میخواهی؟؟؟؟ با صدای بلند در حد داد کشیدن گفتم:مگه همه چی پوله؟؟؟؟خجالت بکش….. با عصبانیت گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم به خواهر بزرگم و گفتم که من صددرصد طلاق میخواهم برو با عمو اینا حرف بزن……. بعدش برای اینکه عصبانیتم بخوابه و اروم بشم زنگ زدم بهمن…… بهمن با مهربونی گفت:سلام عزیزم….خوبی عزیز دلم،…دلم برات تنگ شده بود….. (قربون صدقه ها و حرفهایی که هیچ وقت یاسر بهم نزده بود باعث میشد روحم اروم بشه)…. حرفهای یاسر رو برای بهمن تعریف کردم و گفتم که چقدر عصبانی شدم،…. بهمن گفت:ببین سوری!!!اگه دلت هنوز پیش یاسره یا بخاطر بچه ها نگرانی و میخواهی پیششون بمونی من حرفی ندارم….. با تعجب گفتم:مگه تو منو نمیخواهی؟؟؟ گفت:میخواهم ولی بفکر تو هم هستم…..اصلا این حرفهارو ول کن،،،خیلی دلم برات تنگ شده ،میخواهی یه قرار بزاریم تا از نزدیک همدیکر رو ببینیم؟؟؟؟ گفتم:یکی ببینه آبروم میره….اصلا بچه هارو چیکار کنم؟؟؟؟ بهمن گفت:یه جایی میریم که کسی نبینه،،،،بچه هارو هم بزار پیش مادر یاسر….. گفتم:بخدا میترسم….. گفت:نترس…..من حواسم به همه چی هست…….قبول کن دیگه،،،همش تلفنی که نمیشه،،،،،دلم میخواهد از نزدیک ببینمت و حرفهامو بهت بگم….جان بهمن قبول کن…………….. دلم یه جوری شد و گفتم:باشه…..کی قرار بزاریم؟؟؟؟؟ گفت:همین فردا بیا شهر،، یه آدرس برات پیامک میکنم ،توی یه کوچه وایستا تا بیام دنبالت………….. گفتم:دیونه شدی،،،،به همین زودی…..؟؟ بهمن گفت:دلم میخواهد زودتر ببینمت ،اگه نیایی ناراحت میشم و دیگه جواب تماستو نمیدم………….. واااا…..وابسته کرده و الان هم تهدید به قطع رابطه میکنه…… گفتم:باشه….بزار با زنعمو حرف بزنم ببینم وقت داره بچه هارو نگهداره…… بهمن گفت:احیاناً وقت نداشت بزار پیش یه نفر دیگه…..خواهری یا دوستی……یا در نهایت اگه کسی نبود با فهیمه حرف بزن و بیار خونه ی ما و بگو‌میخواهی بری دکتر…..اون تایم من هم میام خونه تا مثلا تورو برسونم دکتر ،،،،اینطور باهم میریم سر قرارمون…… گفتم:نه …..گیر دادی ها…..خودم یه کاریش میکنم….. گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم به زنعمو و گفتم:وقت دکتر دارم…..زنعمو زود قبول کرد…………. بعد بالافاصله زنگ زدم به بهمن و گفتم که بچه ها اوکی شدند…..بیچاره خیلی خوشحال شد،،،البته ناگفته نمونه که من هم خوشحال بودم و هیجان داشتم……. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
ویک 🌺 بهمن همیشه همراه و پشت فهیمه بود و من همش حسرت داشتنشو میخوردم… اون شب مثل یه دختر نوجوون که با دوست پسرش اولین قراره گذاشته باشه،،بودم و از هیجان و احساسات خوابم نمیبرد…… بقدری خوشحال و احساساتی بودم که از بیخوابی بلند شدم و لباسهامو چک کردم ببینم کدوم رو بپوشم بهتره…..باور کنید ده دست لباس اتو کردم و پوشیدم تا بالاخره یکیشو انتخاب کردم……. همه چی خوب بود جز عذاب وجدانم نسبت به فهیمه،،،،،اما خودمو قانع میکردم و تبرئه…….. مثلا وقتی یاد برخورد آخرش افتادم که حاضر نشد کمکم کنه خوشحال شدم با خودم گفتم:حقشه…..چون درکی از خیانت نداشت کمکم نکرد،،،الان شوهرش بهش خیانت میکنه تا درد منو بفهمه……. با این افکار خودم اروم میکردم ……. خلاصه از استرس زیاد صبح ساعت ۷بیدار شدم…..قرار بود من ساعت ده از خونه بزنم بیرون و تا ساعت یازده محل قرار ،،،بهمن بیاد دنبالم………….. چون نمیدونستم کی برمیگردم ناهار و شام بابا رو سریع اماده کردم و بعدش دوش گرفتم و بچه هارو از خواب بیدار کردم بردم پیش زنعمو……. زنعمو تا منو دید با تندی گفت:کجا داری میری؟؟؟والا تیپ و قیافه ات بیشتر به عروسی میخوره تا دکتر رفتن…… با ناراحتی گفتم:منظورت اینکه من دارم دروغ میگم؟؟؟؟ یه کم ارومتر شد و گفت:نه….ولی از من به تو نصیحت….بهتره یه کم ساده تر بگردی چون الان موقعیت تو حساسه و مردم چشمشون دنبالته تا ببینند چیکار میکنی…… گفتم:من به مردم کاری ندارم،،،،من هم حق زندگی دارم و دلم میخواهد زندگی جدیدی بسازم…………… زنعمو گفت:باشه…..بساز…..دیشب هم خواهرت اومد و با عموت حرف زد……قراره با هم بیاییم خونه ی بابات تا حرف بزنیم…..خب حالا برو تا دیرت نشده…… گفتم:باشه….فقط به بچه ها صبحونه بده چون تازه از خواب بیدار شدند……خداحافظ…. بعداز خداحافظی یه ماشین دربست گرفتم و اول رفتم آرایشگاه و یه کم به سر و صورتم صفا دادم…..کارم که تموم شد زنگ زدم به بهمن….. بهمن گوشی رو جواب داد و گفت:میشه قراره امروز رو کنسل کنیم؟؟؟ گفتم:چرا؟؟؟ گفت:بخدا حال و حوصله ندارم…. گفتم:یعنی چی؟؟؟مسخره کردی؟؟؟منو تا اینجا کشوندی و میگی حوصله نداری؟؟؟؟بخاطر تو کلی دروغ گفتم….. بهمن گفت:بخدا گیر کردم و کاری برام پیش اومده ،،،،نمیتونم بیام….وگرنه من که از خدامه……… با عصبانیت گفتم:من مسخره ی تو نیستم که هر وقت تو بخواهی بیام و هر وقت نخواهی برگردم،،،،اگه الان اومدی که هیچ،،،،نیومدی دیگه به من زنگ نزن…… گفت:ببین سوری!!!حتما موضوع خیلی مهمه که نمیتونم بیام…… گفتم:باشه….اصلا نیا….دیگه هیچ وقت به من زنگ نزن……خداحافظ….. گفت:وایستا…..یکی دو ساعت یه جا منتظر باش بیام،،..اونجا بهت میگم که چی شده …… گفتم:خیلی خب….فقط زود بیا که من باید زودتر بگردم….. نمیدونستم چی شده که بهمنی که تا دیروز اصرار داشت و مشتاق بود الان نمیتونست بیاد…..خیلی نگران شدم……توی شهر جایی رو نمیشناختم و حوصله ی گشت و گذار توی خیابون هم نداشتم…… مجبور شدم برگشتم به همون آرایشگاه…..یه بهونه ایی اوردم و اونجا نشستم و منتظر شدم….. یکی دو ساعته بهمن حدود سه ساعت طول کشید…..واقعا دیگه داشتم نگران میشدم……………… از صاحب آرایشگاه هم شرمنده بودم و خجالت میکشیدم ولی بیرون استرسش بیشتر بود….. بالاخره بعداز چهار ساعت منتظر شدن و کلی زنگ و پیام فرستادن سر و‌کله ی بهمن پیدا شد….. بهمن سر در گم و با همون لباسهای خونگی اومده بود….. مضطرب ‌و نگران پرسیدم:چی شده؟؟؟چرا این همه دیر کردی؟؟؟؟ بهمن گفت:فعلا بیا بریم یه جایی که خیالم راحت باشه ،،،آخه میترسم یکی مارو ببینه ،،،بعدا اونجا همه چی رو برات تعریف میکنم….. ادامه دارد… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
ودو 🌺 بهمن بعداز چهار ساعت با همون لباسهای معمولی و خونگی اومدو گفت:بیا بریم یه جای خلوت،،،اینجا ممکنه کسی مارو ببینه….. گفتم:من زیاد وقت ندارم….مادر یاسر صدبار زنگ زده……کم کم داره بهم شک میکنه….. بهمن گفت:باشه….پس بیا بریم همین نزدیکیها یه رستوران تا برات تعریف کنم….. گفتم:باشه بریم….. رفتیم داخل یه رستوران دنج و اروم ….بعداز اینکه غذا سفارش داد گفتم:خب ….تعریف کن من منتظرم…… بهمن گفت:راستش نمیدونم چطوری بگم که بهت برنخوره…… گفتم:بگو….هر جوری که دوست داری….من ناراحت نمیشم…… گفت:فهیمه فهمیده…..از صبح گیر داده بود که تو با یکی قرار داری….. گفتم:چطوری….؟؟؟فهمیده که منم؟؟؟ گفت:نه ….ولی میگفت که میدونم با یه نفر در ارتباطی……تهدیدم کرد و بعدش هم زنگ زد به مادرش و باهاش صحبت کرد و به حالت قهر رفت خونشون………… گفتم:خب…..حالا میری دنبالش؟؟؟؟ بهمن گفت:رفتم دنبالش اما نیومد….بدجور عصبی و ناراحته……. گفتم:خب ….حالا میخواهی چیکار کنی؟؟؟؟ گفت:همین دیگه…..اومدم اینجا که در مورد مشکلم ازت مشورت بگیرم،…. من در حال خوردن غذا بودم اما بهمن همش با غذا بازی بازی کرد….. گفتم:چیزی نخوردی که…. گفت:اشتها ندارم….. گفتم:تصمیمت چیه؟؟؟میخواهی فهیمه رو چیکار کنی؟؟؟؟ گفت:امروز رفتم دنبالش نیومد…..شب هم میرم….امیدوارم آشتی کنه و برگرده،،،انشالله وقتی برگشت،،، اگه بخواهم تلفنی باهات حرف بزنم یا قرار بزارم دوباره شک میکنه…..اونوقت چیکار کنم؟؟؟؟ یه کم عصبی شدم و گفتم:چرا میپیچونی؟؟حرفتو بگو…… بهمن با من من گفت:راستش من اهلش نیستم،،،،تا حالا فکر میکردم میشه ولی نشد…..من تا به امروز توی ۱۰سال زندگی با فهیمه اصلا بحث جدی نداشتم و الان هم نمیخواهم داشته باشم…… پریدم وسط حرفشو گفتم:منظورت اینکه رابطمونو قطع کنیم؟؟؟ بهمن گفت:شرمنده ام…..من توان اینو ندارم که زندگیم همش توام با ترس و دلهره و استرس باشه یا اصلا دوست ندارم زندگیم با فهیمه از هم بپاشه….من ،،من …فهیمه رو خیلی خیلی دوست دارم……تا اینجاش هم فقط میخواستم بهت کمکم کنم که آخراش توام با هوس شد….. عصبی صدامو بردم بالا(،جوری که کارمندای رستوران متوجه شدند) و گفتم:تو که میترسیدی چرا با احساسات من بازی کردی؟؟؟ بهمن گفت:نمیدونستم اینجوری میشه…..فکر میکردم حالا دور از چشم فهیمه گاهی پیش تو هم میام…..من نمیتونم روی زندگیم ریسک کنم…..لطفا درکم کن…… گفتم:باشه،،،هر جوری که راحتی….ولی بدون که با من بد کردی….. گفت:لطفا شمارمو هم از گوشیت پاک کن…. بهم خیلی برخورد،،،،با جدیت گفتم:همین الان اینکار رو میکنم و من هم نمیخواهم حتی برای احوالپرسی هم بهم زنگ بزنی….. بهمن گفت:من دیگه شماره اتو ندارم چون محلی که قرار داشتیم تا از دور دیدمت اول شماره رو پاک کردم تا وسوسه نشم و دوباره بهت زنگ بزنم…..ولی اگه خواستی دوستیتو با فهیمه ادامه بدی اون به خودت بستگی داره چون نمیدونه با تو در ارتباط بودم…… گفتم:متوجه شدم…..پس بهتره بلند شم برم،،،،،نمیخواهم فهیمه هم مثل خودم بشه،،،،،کاش یاسر هم‌مثل تو بود……خداحافظ………. بهمن گفت:میخواهی برسونمت….؟؟؟؟ برای اینکه ته مانده ی غرورمو حفظ بشه بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:نه ممنون….خودم همینجوری که اومدم ،،،میرم،،، از رستوران اومدم بیرون …..جلوی اشکمو بزور گرفتم تا مردم نگاه نکنند……حالم خیلی بد بود…..حس میکردم تحقیر شدم،….زیر پای یه مرد له شدم…..کاش همه ی مردها مثل بهمن بودند تا هیچ خیانتی رخ نمیداد…. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
و سوم 🌺 یه تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم خونه ی بابا…..بابا چون پیرتر شده بود بخاطر دیر کردنم کلی غر زد و دعوام کرد……….اهمیت ندادم و رفتم داخل اتاقم……. حتی حوصله نداشتم برم خونه ی زنعمو تا بچه هارو بیارم برای همین زنگ زدم و گفتم:من خونه ام….خیلی وقته که اومدم ولی خسته ام و حوصله ندارم بیام دنبال بچه ها…..اگه میمونند پیشت نگهدار تا فردا بیام دنبالشون،،اگه نه دو قدم راهه میتونی بیاریشون…؟؟؟؟ زنعمو گفت:والا هم اذیت میکنند و هم بهانه میارند….….پیش خودت باشند بهتره………..فقط میخواهم خودت بیای اینجا ببری چون باهات کار دارم……. گفتم:بزار برای فردا،،،اصلا حوصله ندارم….. زنعمو گفت:کارم واجبه ،،،.لجبازی نکن….الان عموت میاد دنبالت…… گفتم:باشه ولی یک ساعت دیگه بیا چون کار دارم……. تا عمو بیاد یه دوش گرفتم….زیر دوش آب هیچ کسی متوجه ی گریه هات نمیشه…..بغضم ترکید و تا میتونستم گریه کردم…… حوصله ی عمو اینارو هم نداشتم ولی مجبور بودم تا وقت طلاق حرفشونو گوش کنم،…. عمو اومد و باهم رفتیم خونشون…..تا رسیدیم دیدم زنعمو بساط شام رو اماده کرده و اصرار کرد اونشب اونجا بمونم….. چون بچه ها ذوق داشتند قبول کردم…… بعداز شام عمو با بچه ها رفت داخل اتاقش تا زنعمو راحت تر با من حرف بزنه….. زنعمو گفت:میخواهی چیکار کنی؟؟؟خسته نشدی؟؟. گفتم:فکر کنم یاسر باید یه کاری بکنه نه من….اونه که رفته خواستگاری درنا…… زنعمو گفت:من نمیگم فقط تقصیر توعه….یاسر هم بی گناه نیست ولی تو بعد از فوت مامانت کلا بیخیال یاسر شدی،،اصلا بهش توجه نکردی و اون هم کشیده شد سمت درنا…..الان میتونی جبران کنی دخترم….. گفتم:من یاسر رو کلا نمیخواهم…. زنعمو گفت:لجبازی نکن ،،،تو الان مادر دو تا بچه هستی…..همین الان کلی حرف پشتته…… گفتم:برام مهم نیست….نمیتونم همش با استرس و نگرانی با یاسر زندگی کنم ،،،،نمیتونم دیگه بهش اعتماد کنم،…. زنعمو گفت:اگه جدا بشید این بچه ها آواره میشند حیف این بچه هاست بخدا…… یه کم فکر کردم و گفتم:خب زنعمو!!به فرض مثال من قبول کردم و برگشتم خونه ،،،یاسر چی؟؟؟قول و قراراش با درنا چی میشه؟؟؟؟ زنعمو گفت:یاسر پسر منه،،،من یه کاریش میکنم….یه کاری میکنم که برگرده سرخونه و زندگیش ……به شرط اینکه تو هم بچسبی به زندگی و شوهرت…… گفتم:باشه….بزار فکرامو بکنم….. بعد بلند شدم و رفتم داخل اتاقی که قرار بود اونجا بخوابم…..میدونستم که بچه ها از پیش بابابزرگشون تکون نمیخورند و من باید تنها بخوابم….. کم کم داشت خوابم میبرد که گوشیم زنگ خورد……نگاه کردم و دیدم فهیمه است…….خیلی ترسیدم….استرس گرفتم که مبادا فهمیده باشه که من با بهمن دوست بودم…… جوابشو ندادم….دو باره و سه باره زنگ زد …ول کن نبود هی زنگ میزد….. بار آخر با دستهای لرزون تماس رو برقرار کردم….تا گفتم الووو ،،،فهیمه شروع کرد به گریه کردن………… گفتم:چی شده؟؟؟اتفاقی افتاده؟؟؟ فهیمه با گریه تعریف کرد که بهمن با یه نفر تلفنی حرف میزد و بهش شک کردم و غیره……همه چی رو تعریف کرد…. نمیدونستم چی بگم….دلم براش خیلی سوخت،….اما از طرفی چون بهمن بهش وفادار بود و دوستش داشت خوشحال بودم و گفتم:اقا بهمن هنوز نیومده دنبالت…؟؟؟ فهیمه گفت:بالای صد بار زنگ زد و پیام داده و ازم خواسته که اجازه بده بهم توضیح بده،،…..سوری!!واقعا نمیدونم چیکار کنم؟؟؟فکر کنم بخاطر اینکه بچه دار نمیشم رفته سراغ یکی دیگه.،،.. گفتم:نگران نباش….بهش فرصت بده تا توضیح بده،،،،اقا بهمن مرد خوبیه….. یه کم اینجوری راهنمایی کردم و دلداری دادم و خداحافظی کردم….. اونروز دلم شکسته و غرورم له شده بود ولی شب با آرامش خوابیدم …….وقتی صبح بیدار شدم برگشتم خونه ی بابا….میخواستم یه کم تنها باشم و به زندگیم فکر کنم.،… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
وچهار 🌺 زندگی به همون روال میگذشت….زنعمو هر چند وقت یکبار زنگ میزد یا میومد تا با یاسر آشتی کنم اما من قبول نمیکردم….. تقریبا یک ماهی گذشت که یه روز بهمن زنگ زد…..تعجب کردم و با خودم گفتم:اون که میگفت شمارمو پاک کرده….حالا چی شده؟؟؟حتما برای تلافی با فهیمه میخواهد با من شروع کنه…………….. گوشی رو جواب دادم و گفتم:شماره ی منو چرا پاک نکردی؟؟؟ گفت:پاک کرده بودم،از یاسر گرفتم تا تو بین منو فهیمه واسطه بشی…..هر کسی رو فرستادم برای آشتی قبول نکرده…..یه بار تو امتحان کن شاید حرف تورو گوش کنه……بهش بگو که تو تجربه داری و میدونی که آخر و عاقبت خوبی نداره….. با تمسخر گفتم:تو که میدونستی آخر و عاقبت نداره چرا شروع کردی؟؟؟؟ بهمن گفت:نمیدونم…..خودمم گیجم….توروخدا برو باهاش حرف بزن برگرده…… قبول کردم و گوشی رو قطع کردم و فردا رفتم پیش فهیمه و باهاش کلی حرف زدم و قانعش کردم برگرده خونه اش……۳-۴روز بعد زنگ زدم دیدم برگشته…… همه چیز خوب بود جز زندگی من……از یه طرف دخترم مدرسه میرفت و بخاطر مشکل منو باباش بچه ها به روش میاوردند و اذیت میشد و از طرف دیگه بابا قصد ازدواج داشت و این یعنی جایی توی اون خونه دیگه ندارم‌……. البته اوایل‌ فکر میکردم بخاطر اعتیاد و وضع مالی نامناسب بابا کسی قبول نکنه ولی خیلی زود در عرض یک هفته خبر دادند که یه دختر مطلقه قبول کرده زن بابا بشه…….. خیلی ناراحت شدم……قبل از اینکه خانم بابا بیاد خواهر بزرگم باهام حرف زد و گفت:ببین سوری!!! بنظر من بهترین جا برای تو خونه ی یاسره……هم بچه هات اذیت نمیشند هم خودت از هر نظر توی رفاهی…… گفتم:آخه به یاسر اعتماد ندارم……! خواهرم گفت:حالا من میرم با عمو و زنعمو حرف میزنم…..تو هم بجای اینکه بابا و زنشو تحمل کنی بهتره با شوهرتو کنار بیای……. حرفی نزدم چون چاره ایی نداشتم…….فردای اون روز خواهرم رفت با زنعمو حرف زد و برگشت ولی هیچی به من نگفت انگار یاسر قبول نکرده بود………. عروس بابا اومد…..یه دختر هم سن و سال خواهر دومیم بود و چون یه بار طلاق گرفته بود مجبور شده بود تمام شرایط بد بابا و سن بالاشو قبول کنه……زن بابام برام یه تلنگری شد که قید طلاق رو بزنم چون نمیخواستم اونجا بمونم و بمونم در نهایت با یه پیر مرد ازدواج کنم…… با تمام این سختیها و اذیتهای زن بابام،،، شش ماه گذشت…… تلنگر اصلی به من زمانی خورد که یه روز دخترم از زن بابام کتک خورد و باعث شد من یه دعوای حسابی راه بندازم،،،، اما همه حق رو به زن بابا دادند،….. اون روز دخترم با گریه به من گفت:مامان بریم خونه ی خودمون……. حرفی نزدم که ادامه داد:اگه خونه ی خودمون هم نمیریم بریم خونه ی بابابزرگ…… با حرفهای دخترم خیلی دلم گرفت…..تصمیم گرفتم بخاطر بچه ها هم که شده برگردم خونه…..اون روز پا گذاشتم روی غرورم و به زنعمو زنگ زدم و قرار گذاشتم برم خونشون و حرف بزنیم…… وقتی رسیدم خونه ی زن عمو ،خداروشکر عمو نبود…..دلم نمیخواست همه بدونند که ناامید و دلشکسته باز برگشتم سرخونه ی اولم…… ادامه دارد….. 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 نشستم و زنعمو گفت:خب بگو ….چی شده یهویی ؟؟؟ با ناراحتی در حالیکه با تمام وجود بغضمو میخوردم گفتم:نمیدونم چجوری بگم….. گفت:بگو….راحت باش….مطمئن باش کمکت میکنم….. سرمو انداختم پایین گفتم:میخواهم برگردم…..اونجا بچه ها خیلی اذیت میشند،،،…برای خودم مهم‌ نیست ولی طاقت اذیت بچه هارو ندارم….. زنعمو با لبخند گفت:بالاخره تصمیم درست رو گرفتی…. با غرور شکسته گفتم:یاسر چی؟؟؟یه وقت بهم چیزی نگه…؟؟؟ زنعمو گفت:غلط میکنه…..تو مادر بچه هاشی و خونه ات فقط اون ‌خونه است…..همش تقصیر یاسره و ان شالله یه روز سر عقل بیاد و برگرده……….. گفتم:دیگه برام مهم نیست ،،،فقط همینکه اون خانم رو خونه ام و پیش بچه ها نیاره برام کافیه…………. زنعمو گفت:الان بلند شو برو خونه ی بابات….تمام وسایلتو جمع کن…. من هم با سر و صدا عموتو میفرستم دنبالت تا همه بدونند که ما تورو برگردوندیم…………. قبول کردم و برگشتم و وسایلمو جمع کردم و عمو اومد دنبالم و برد خونه ی خودمون…..وارد خونه که شدم دیدم خونه خیلی کثیف و بهم ریخته است…..انگار یاسر اونجا میموند….. عمو که رفت از همون لحظه شروع کردم به نظافت خونه…..دو روز تمام مشغول نظافت و سر و سامون دادن به خونه یودم……یه خونه تکونی اساسی……….. بعداز دو روز زنعمو بچه هارو برداشت و اورد خونه…..ازش تشکر کردم که گفت:منو عموت میریم مواد غذایی و غیره براتون بخریم حتما تو خونه چیزی نیست….. باز هم شرمنده شدم و ازش تشکر کردم……. یک هفته گذشت و بالاخره یاسر پیداش شد…..وقتی منو بچه ها و خونه ی تمیز و‌مرتب رو دید اصلا به روی خودش نیاورد و خیلی عادی رفتار کرد…..از درون داشتم آتیش میگرفتم ولی من هم حرفی نزدم…… باید خودمو عادت میدادم که عادی باهاش برخورد کنم چون اینطوری برای آرامش خودم هم بهتر بود….. بعد از اون یاسر هفته ایی ۲-۳بار شب تا صبح بیرون بود و بقیه ی روزها پیش ما…..اصلا بهش گیر نمیدادم و فکرم فقط بچه هام بودم….. یک سال گذشت…..یاسر همچنان چند شب خونه بود و چند شب بیرون…..رفتارش به مرور با منو بچه ها بهتر شد…..خداروشکر هیچ کم و کسری هم نداشتیم….. یاسر رفته رفته با من هم وارد رابطه شد و من باز حرفی نزدم تا شاید به زندگی سابقم برگردم….. چند وقت هم گذشت و من دوباره باردار….این بارداریم خیلی سخت تر از دو تای دیگه بود…..نمیدونم چطور شد که یاسر کمکم کرد و کارهای خونه و بچه هارو به دوش کشید….. ماه چهارم بارداریم بود که وقتی دقت کردم دیدم یاسر در هفته یکبار شب رو بیرون میمونه و به مرور اون یک شب هم کنسل شد…… یاسر همش پیش منو بچه ها بود و من تصور میکردم بعداز بدنیا اومدن بچه دوباره میره پیش درنا…ولی تصورم اشتباه بود چون با بدنیا اومدن پسر دومم دیگه هیچ وقت یاسر شبهارو بیرون نموند……. الان چندین ساله از اون روزها گذشته و خداروشکر زندگی خیلی خوب و راحتی داریم…..در طول این چند سال هم هیچ وقت به روی یاسر نیاوردم که یه روزی قصد ازدواج داشت پس چی شد؟؟؟ هم من و هم یاسر اشتباه کردیم ولی الان پشیمونیم و امیدواریم خدا مارو ببخشه….. از فهیمه و بهمن هم فاصله گرفتم….حتی چند بار فهیمه دعوتمون کرد تا شام بریم خونشون ولی من بهانه اوردم و نرفتم تا شاید این رابطه کلا قطع شه…… الان رابطمون کاملا قطع شده و این بهترین کار بود…. دخترم دانشجوی دانشگاه شهر مشهده و پسر اولیم سربازه….. اگه من درس میخوندم و کار میکردم شاید راحت تر جدا میشدم ولی توی روستا و بدون پشتیبانی مالی نمیشد و مجبور شدم تحمل کنم ،،،،خداروشکر صبر و تحملم بالاخره جواب داد و زندگی ارومی داریم……. دعا کنید تا همیشه زندگیم اروم بمونه……خیلی خیلی ممنونم که وقت گزاشتید و سرگذشت منو خوندین 🙏🌹 پایان 😍😊 @Energyplus_ir