eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
4.1هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 یاسر بصورت قهر منو رسوند خونه و خودش رفت…..سودابه خونه ی ما بود ،،،نشستم و دور هم مشغول حرف زدن شدیم….. تقریبا یک ساعتی گذشته بود که زنعمو عصبی و ناراحت اومد خونمون……سلام نکرده رو کرد به من و گفت:تو خجالت نمیکشی کاری میکنی که پسرم توی روی من وایمیسته…؟؟؟اومده میگه یا عروسی رو زودتر بگیریم یا آی دنیا رو همینجوری میارم خونمون…..تو که مثلا مخالف بودی حالا چی شد که عروسی میخواهی…؟؟؟چه اسمی هم برای خودش گذاشته آهای دنیا…!!؟! ایششششش………… اون روز زنعمو بقدری حرفهای زشت و زننده زد که دلم میخواست خودمو بکشم…..هر چی سودابه و مامان سعی کردند آرومش کنند نشد….. با خودم فکر کردم با اون حرفهای زنعمو قطعا نامزدی بهم میخوره ولی در کمال تعجب شب عموها و عمه ها و خانواده ی یاسر اومدند خونمون و تاریخ عقد و عروسی رو توی یکماه تعیین کردند و رفتند…… ما در تکاپوی تدارک عروسی بودیم ولی زنعمو هر جا میرسید میگفت:سوری!!یا همون آها دنیا(به حالت دهن کجی آها دنیا میگفت)عروسی نیست که من میخواستم به اصرار پسرم اونو گرفتیم….. تعجب میکردم که چرا زنعمو این همه عوض شده بود آخه منو خیلی دوست داشت و حتی شب خواستگاری هم خوشحال بود….. بالاخره مراسم عروسی هم رسید و خیلی باشکوه و خوب برگزار شد و زندگی مشترک منو یاسر شروع شد….. چون خونمون جدا و مستقل بود خیلی راحت بودم…. یاسر هم خیلی مرد خوش اخلاق و مسئولیت پذیری بود…..تنها مشکلم زنعمو بود که یکسره خونه ی ما بود و همش یا غیبت میکرد یا کنایه میزد ولی من هیچی به یاسر نمیگفتم تا اختلافی پیش نیاد….. یکماه گذشت و زنعمو شروع کرد به اینکه من نوه میخواهم،،،حتی میگفت برو دکتر تا زودتر بچه دار بشی….. اما یاسر اصراری نداشت و میگفت هنوز زوده….. یکسال گذشت و بچه دار نشدم…..زنعمو همه جا میگفت:حتما سوری مشکل داره،…. بخاطر حرفهای مادرشوهرم با یاسر رفتیم دکتر….بعداز کلی آزمایش دکتر گفت:هیچ کدوم هیچ مشکلی ندارید و هر دو سالم هستید….. بعداز اون تا حدودی دهن زنعمو بسته شد ولی خودم دوست داشتم زودتر بچه دار بشم…….……….. دکتر یه سری دارو داد تا زودتر بتونم بچه بیارم…..روزها گذشت و بالاخره بعداز سه ماه مصرف دارو باردار شدم…،. دوران بارداری و ویار خیلی سختی داشتم جوری که حتی کارهای خودمو هم نمیتونستم انجام بدم……….. زنعمو که کلا خودشو کنار کشید ،،،مامان هم وقت نداشت چون باید قالیهای مردم رو تحویل میداد…….. در نهایت مجبور شدم برم خونه ی سودابه تا اون ازم مراقبت کنه….. یاسر منو با ماشین برد خونه ی سودابه و گفت:سعی میکنم هر روز بهت سر بزنم….. گفتم:باشه….تو هم مراقب خودت باش…… خونریزی داشتم و ویار شدید….سودابه ‌‌و شاهین خیلی بهم لطف داشتند حتی یه بار پیش متخصص بردند و خونریزیم قطع شد ولی همچنان ویار داشتم…. دو هفته ایی اونجا بودم…..اوایل یاسر هر روز سر میزد و حتی گاهی شب هم میموند ولی رفته رفته کمش کرد…. سودابه اصرار داشت به یاسر زنگ بزنم تا هر روز به دیدنم بیاد اما برای من فرقی نداشت چون بقدری حالم بد بود که بود و نبودشو متوجه نمیشدم……….. از اصرارهای سودابه دلخور شدم و برگشتم خونه،…..توی خونه کسی نبود کارمو انجام بده و روزهای سختی داشتم….. یه روز عصر عمه ها اومدند پیشم و با دیدن وضع خونه خیلی ناراحت شدند و تمام کارهای خونه رو انجام دادند….. اون شب دیر وقت زمانی که میخواستیم بخوابیم مادرشوهرم با اخم اومد خونمون….. یاسر پرسید:چی شده مامان ،،؟؟؟این وقت شب از اینورا؟؟؟ مادرشوهرم گفت:زنت بعداز مدتها حامله شده حالا مردم باید بیان خونشو تمیز کنند و یه منت هم روی سر من بزارند….مردم هم عروس دارند ما هم…..انگار فقط این خانم باردار شده و هیچ کسی تا حالا بچه دار نشده ……مردم چند تا چند تا میارند این ادا و اطوار رو ندارند،….والا….. زنعمو گفت و گفت و بعدش به حالت قهر رفت….وقتی این‌حرفهای زنعمو رو به مامان گفتم از فرداش مامان برام غذا فرستاد و کارها رو هم کم و بیش خودم انجام میدادم….. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
چهاردهم 🌺 یکی دو ماه گذشت……نوبت سونو گرافی داشتم….یاسر گفت:بهتره با مامانم بری…. گفتم:اون که هنوز قهره…. گفت:بهونه ایی میشه تا آشتی کنه….. دوست نداشتم زنعمو بیاد چون میدونستم که مرتب میخواهدنیش و کنایه بزنه…..ولی مجبور بودم…..نیم ساعتی طول کشید تا یاسر مادرشو راضی کرد با من بیاد….. باهم رفتیم……وقتی دکتر گفت که بچه ام دختره خیلی خوشحال شدم ولی مادرشوهرم گفت:این سری دختر شد اشکالی نداره ولی دوباره خیلی زود باردار میشی تا پسر دار بشی…..من‌مشکل داشتم نتونستم باردار بشم اما گفت تو باید ۳-۴تا پسر بیاری……… از حرفهاش دلم شکست ولی حرفی نزدم چون تازه آشتی کرده بود….. چند وقت گذشت….زمانی که شش ماهه بودم اوضاع کار یاسر بد شد طوری که مجبور شد هرازگاهی از باباش پول بگیره….هر چی میگذشت بدهی یاسر بیشتر میشد….حتی مجبور شد طلاهامو بفروشه و بدهیهاشو صاف کنه….. دخترم بدنیا اومد اما همچنان با مشکل مالی روبرو بودیم ،….خداروشکر زنعمو در این زمینه درک میکرد و از نظر مالی خیلی کمکمون میکرد وخرج و‌مخارج خونه و بچه رو میداد…… برای روز دهم دخترم زنعمو جشن گرفت و کل فامیل نزدیک رو دعوت کرد…..اون شب وقتی مهمونا رفتند عمو به یاسر گفت:من پیشنهاد میکنم یه ماشین سنگین بخر و باهاش کار کن چون الان دیگه تو بچه داری ،نمیشه که بیکار بچرخی…………… یاسر گفت:پولی برای خرید ماشین ندارم .،،.. عمو گفت:من‌کمکت میکنم….. با این پیشنهاد من مخالف بودم چون خطرناک بود و من‌میترسیدم…… هر کاری کردم که ماشین سنگین نخره نشد……با صحبت و دعوا و قهر هم‌نتونستم نظر یاسر رو عوض کنم………. یاسر ماشین خرید و رفت توی جاده……کارش سخت بود اما سود و درآمدش خوب….. جوری که خیلی زود کم کم اوضاع مالیمون خوب شد………….. همه چی خوب بود فقط نبودن یاسر اذیتم میکرد چون در هفته فقط یکی دو روز خونه بود….. یاسر به مرور منطقه ی کارشو گسترش داد و به شهرهای دور هم بار برد ،…توی این رفت و امد با یه اقایی بنام بهمن آشنا شد….. چند ماه از آشناییشون گذشت و باهاش رفت و امد خانوادگی پیدا کردیم و من با خانمش آشنا شدم…..خانم بهمن (فهیمه)یه خانم خوش اخلاق و مهربونی بود که خیلی ازش خوشم میومد…..بقدری دوستش داشتم که صمیمی ترین دوستم شد………… زمانی که همسرامون نبودند خونه ی همدیگه بودیم….فهیمه از عشق بین خودش و بهمن میگفت….بقدری از مسائل خصوصی زندگیش حرف میزد که‌گاهی با خودم میگفتم:کاش من هم با یکی مثل بهمن ازدواج کرده بودم…،. البته مشکل زندگی من فقط زنعمو بود که گاهی از مادر مهربون تر میشد ‌‌و گاهی از نامادری بدتر….زنعمو اینقدر فحش و بد و بیراه میگفت که همسایه ها آرومش میکردند….. یاسر از وقتی راننده شده بود هر چند وقت یکبار میومد و چون خسته بود میخوابید و اگه هم بیدار میموند با دخترمون سرگرم میشد….. حس میکردم افسرده شدم….یکی دو بار هم فهیمه منو پیش دکتر برد ولی حال دلم خوب نمیشد……….. فاصله ایی که بین منو یاسر افتاد باعث شد همش بهش گیر بدم و دعوامون بشه…..رفته رفته مشکل منو یاسر بیشتر شد و هر بار که میومد خونه بدون استثنا دعوا میکردیم….. نمیدونم اصلا چرا به این نقطه رسیدیم که دوست داشتم یا طلاق بگیرم یا خودکشی کنم و تنها حس مادری مانع این کارم میشد…… دخترم ۴ساله بود که باردار شدم…..میدونستم که این بچه رو‌نمیخواهم و باید سقطش کنم……. زمانی که متوجه ی بارداریم شدم یاسر بار برده بود و میدونستم که یک هفته دیگه برمیگرده……جریان بارداری و تصمیم به سقط رو به فهیمه گفتم……….. فهیمه گفت:امکان نداره سقط کنند چون رضایت شوهرتو میخواهند….. مجبور شدم تلفنی جریان رو به یاسر بگم(اون زمان تلفن همراه به بازار اومده بود و هر دومون داشتیم)….. یاسر گفت:خداروشکر….خیلی خوبه ک….. گفتم:چی چیرو خوبه؟؟؟من این بچه رو نمیخواهم….. یاسر گفت:من میخوامش….بچه ی من هم هست….پس باید بدنیا بیاد….. گفتم:یاسر!!حوصله ی بحث ندارم….من جدی جدی ام،، میخواهم سقطش کنم ،.، ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
پانزدهم 🌺 چاره ایی نداشتم جز اینکه منتظر یاسر باشم تا برگرده چون بدون رضایت اون نمیتونستم کاری کنم….. یک هفته ی یاسر شده دو هفته….بچه داشت بزرگتر میشد و ویار شدیدی هم داشتم…..وقتی یاسر اومد دوباره سر همون موضوع بحثمون شد…من‌اصلا نمیخواستم بچه رو نگه دارم.،،نه اینکه از بچه بدم بیا نه،،،شرایط زندگیم جوری بود که نمیخواستم یکی دیگر رو هم درگیر مشکلات کنم،،،،. یاسر وقتی دید که من کوتاه نمیام زود به خانواده هامون خبر داد که من باردارم تا بلکه من کوتاه بیام…… زنعمو از همشون خوشحالتر اومد خونمون و گفت:این نوه ام دیگه حتما پسره،خیلی مراقبش باش….. با وجود خانواده ها دیگه نتونستم کاری بکنم و مجبور شدم بچه رو نگهداشتم….. مادرشوهرم هر روز میومد کارمو انجام میداد تا بیشتر استراحت کنم…..یاسر هم دیگه توی منطقه و شهر خودمون کار میکرد تا شبها خونه باشه………… وقتی به پنجمین ماه بارداری رسیدم جنسیت بچه مشخص شد و گفتند که پسره……همه خوشحال بودند مخصوصا زنعمو……من هم خیالم راحت شد که حداقل جفتم جور شد….. دو ماه بود که یاسر توی شهر خودمون کار میکرد که بهش شک کردم..،،،مدام سرش توی گوشی بود و گاهی هم کار رو بهونه میکرد و شبها خونه نمیومد……، حواسمو بیشتر جمع کردم و چند بار پیامک مشکوک توی گوشیش دیدم ….حتی یکبار شماره رو برداشتم ‌و بهش زنگ زدم یه خانم جواب داد…………. شکم به یقین تبدیل شد…..حالم با وجود بارداری سختی که داشتم خیلی بد شد ،،،حتی چند روز بستری شدم اما اصلا نه به روی یاسر اوردم و نه به کسی حرفی زدم…… روز به روز یاسر ازم فاصله میگرفت و مشکوک عمل میکرد،…با خودم تصمیم گرفتم زایمان که کردم و‌حالم بهتر شد اونوقت جواب کارشو بدم………. یاسر دیگه اصلا کاری به کارم نداشت نه زناشویی و نه خانوادگی…..هر جا که میرفتم اصلا ازم سوال نمیکرد کجا میری؟؟؟؟ وقتی دیدم روز به روز بدتر میشه به فهیمه گفتم تا اقا بهمن بهش یه تلنگری بزنه بلکه دست از این کاراش برداره…… یک ماه به زایمانم مونده بود که دیگه سکوت رو جایز ندونستم و یه شب به یاسر گفتم:یاسر!!میخواهم باهات حرف بزنم…. یاسر گفت:بله بگو….البته اگه در مورد زایمان و بیمارستانه ،با مامان برو…… با ناراحتی گفتم:پس تو چی؟؟؟نمیایی؟؟؟؟ گفت:من کارم زیاده ،نمیرسم…. گفتم:اتفاقا در مورد کارت میخواهم حرف بزنم…. گفت:خب بگو…. گفتم:مگه تو چیکار میکنی که شبها خونه نمیایی؟؟؟؟ گفت:سوری ول کن…خسته ام و حوصله ندارم……..میبنی که کلی کار دارم…. گفتم:اره میبینم اما کارت با ماشین نیست….اونو که ۳-۴ساعت میری تموم میشه،،،،بقیه ی ساعت کجایی؟؟؟ گفت:منظورت چیه؟؟؟ گفتم: من همه چی رو فهمیدم و میدونم…..به من دروغ نگو….. گفت:چی رو فهمیدی؟؟؟؟ گفتم:اینکه چند ماهه مارو کنار زدی و با کسی دیگه ایی میکنی….. گفت:چرت و پرت نگو…… گفتم:تو دروغ نگو…یه زن دیگه تو کارته….داری به من خیانت میکنی…. عصبی گفت:اصلا باشه،،…میخواهی چیکار کنی؟؟؟؟؟؟میخواهی بری خونه ی بابات؟؟راه باز و جاده هم دراز….فقط بچه رو بدنیا بیار ،بعد هر جفتشو بزار و برو……. با عصبانیت داد کشیدم و گفتم:خجالت بکش یاسر…!!!یادت رفته کلی التماس کردی تا بهت جواب مثبت دادم؟؟؟ یاسر گفت:اقا ولم کن دیگه…..واقعا خسته شدم از بس غر میزنی….. گفتم:اونی که خسته شده منم نه تو،…..همیشه تنهام….یه بار پیشم بودی و یا حالمو پرسیدی؟؟؟؟؟؟؟ گفت: اینقدر گیر نده به من….چی برات کم گذاشتم؟؟؟همه چی که برات فراهم کردم……………. گفتم:مگه همه چی خوردن و‌ پوشیدنه؟؟؟تو داری به من خیانت میکنی،،،،انتظار داری ساکت باشم،،،؟؟؟؟ ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 یاسر گفت:ببین هر کاری میخواهی بکن،تاکید میکنم هر کاری،،،،اگه میخواهی،، بمون و بچه هاتو بزرگ کن نه نمیخواهی برو،…. یاسر بعداز گفتن این حرفها یه سری وسایل شخصی خودشو جمع کرد و رفت….. اونشب خیلی گریه کردم و همش به این فکر میکردم که چرا زندگی ما به اینجا رسید….؟؟؟نمیتونستم به خانواده ام بگم چون منو مقصر میدونستند و میگفتند ببین چی کم گذاشتی که رفته سراغ یکی دیگه،،،…. صبح که شد دخترمو گذاشتم پیش زنعمو و بهش گفتم:میخواهم برم دکتر….. زنعمو زود باور کرد وگفت:برو…برو…خیلی مراقب پسرمون باش….. یه پیامک به فهیمه دادم و مطمئن شدم خونه است رفتم خونشون……..نزدیک ظهر رسیدم….اقابهمن هم خونه بود ولی وقتی دید من میخواهم با فهیمه حرف بزنم تصمیم گرفت بعداز ناهار بره بیرون تا من راحت باشم…..همیشه به فهیمه حسودی میکردم چون شوهرش خیلی درک بالایی داشت……………….. فهیمه یه خانم ساده با چهره ی معمولی وخیلی مهربون و خوش اخلاق بود ،،،اون هم ۴-۵سال بود ازدواج کرده بودولی هنوز بچه نداشت، با این‌حال اقابهمن خیلی بهش میرسید ‌و هواشو داشت………… اون روز هم کلی به فهیمه کمک کرد و‌ناهار رو اماده کردند و حتی سرسفره باهاش شوخی میکرد تا حال و هوای من عوض بشه….. وای بر من وای …..نمیدونم چرا اون روز تمام حواسم رفت سمت اقا بهمن……دلم خواست با اقا بهمن وقت بگذرونم تا هم از یاسر انتقام بگیرم و هم حال دلم خوب بشه…… بعداز ناهار بهمن رفت و من با فهیمه درد و دل کردم…..بیچاره فهیمه کلی دلداریم داد…اون لحظه از فکری که در مورد شوهرش کرده بودم پشیمون شدم ولی بعد دوباره به خودم گفتم:مردی مثل بهمن حق منه….. عصر که شد فهیمه به بهمن زنگ زد تا بیاد و منو برسونه خونمون…...بهمن اومد و بعدش زن و شوهر منو رسوندن خونه….. از یاسر خبری نبود،،،میدونستم که وقتی بصورت قهر میره تا من زنگ نزنم آشتی نمیکنه….. میخواستم تا زایمان ازش خبری نگیرم ولی از بس خانواده گیر دادند مجبور شدم زنگ زدم و معذرت خواهی کردم …. یاسر برگشت ‌ومن تا وقت زایمان توی آرامش باهاش رفتار کردم….حتی وقتی تلفنی با اون خانم هم حرف میزد هیچی نگفتم چون نقشه ام برای بعداز زایمان بود….. وقتی تلفنی حرف میزد ناراحت میشدم اما ته دلم امیدی داشتم و اون انتقام بود که منو اروم نگه میکرد…… پسرم بدنیا اومد و عمو و زنعمو جشن بزرگی براش گرفتند …..با اومدن پسرم سرم بیشتر گرم بچه ها شد و انتقام رو فراموش کردم….. یکماه گذشت….برای پسرم نذر امام رضا داشتم…..با یاسر حرف زدم تا بریم مشهد برای ادای نذر…..یاسر قبول کرد و من وسایل سفر رو اماده کردم…..خیلی خوشحال بودم چون اولین مسافرتمون به شهر مقدس مشهد بود……شهرهای اطراف رفته بودم ولی مشهد تا به حال نرفته بودم…… نصف شب حرکت کردیم تا وقت اذان صبح برسیم…….توی جاده که افتادیم اونجا متوجه شدم که یاسر با اقابهمن اینا هماهنگ کرده که باهم بریم تا بیشتر خوش بگذره…..همون لحظه دوباره توی دلم نسبت به بهمن حسی احساس کردم…… قرار شد سه روز بمونیم……توی این سفر یاسر جوری از عشق به من تعریف میکرد که فهیمه یواشکی توی گوشم گفت:مبارک باشه،،،،بالاخره یاسر برگشت به خونه….. براش توضیح دادم که یاسر ظاهر زندگی رو‌حفظ میکنه و باتنلش همچین چیزی نیس ….. دو روز خیلی خوش گذشت ….از صبح که بیدار میشدیم تا شب بین بازار و حرم و رستوران بودیم…. بهمن و فهیمه خیلی توی نگهداری بچه ها کمک میکردند تا من کمتر اذیت بشم….. روز سوم وقتی بازار بودیم دیدم یاسر پنهانی یه سرویس نقره خرید و پنهونش کردم،،،،متوجه شدم که برای اون خانمه که باهاش دوسته خریده،،،،……… خیلی ناراحت شدم و بهم برخورد و وقتی برگشتیم هتل برای آخرین بار باهاش حرف زدم تا دست از خیانتش برداره ولی یاسر خیلی رک گفت:من عاشق اون شدم و قراره باهاش ازدواج کنم،،،تو هم اگه میخواهی بمون و بچه هاتو بزرگ کن نه نمیخواهی برو…. ولی بدون بچه ها………… گفتم:حرف آخرته؟؟؟ گفت:اول و اخر…. با عصبانیت تمام گفتم:تو هم بدون که من بچه هارو ول نمیکنم برم و هیچ وقت زندگیمو دو دستی تقدیم اون خانم نمیکنم ،،..فقط بدون که بد میبینی….. اینارو گفتم و از اتاق زدم بیرون،….. سفرمون تموم شد و برگشتیم اما برخلاف رفتن،،برگشتمون توی سکوت گذشت انگار فهیمه و بهمن هم متوجه شده بودند چون دیگه بگو و بخند نداشتند…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
شانزدهم 🌺 از مشهد برگشتیم خونه….یاسر تا منو رسوند از همون جلوی در به بهانه ی رسوندن اقابهمن اینا رفت….میدونستم که تا ۳-۴روز نمیاد….. زنعمو وقتی منو تنها دید سراغ یاسر رو گرفت…..گفتم که رفت….. مادرشوهرم خیلی ناراحت شد که بعداز چند روز زیارت نخواسته مادر و پدرشو ببینه….. زنعمو با عصبانیت گفت:این پسره چه کاری میکنه که ده روز نیست نصف روز هست…؟؟؟؟سوری !!تو هم اکه نگی کجاست و چیکار میکنه خودم بالاخره میفهمم….. سرمو انداختم پایین…….زنعمو رفت و من هم نشستم به فکر کردن…..از وقتی یاسر حرف ازدواج دوم رو زده بود هیچ امیدی به این زندگی نداشتم…… اون شب خیلی غمگین بودم. هیچ کسی رو نداشتم درد ودل کنم پس زنگ زدم به فهیمه و حرفهای یاسر رو با گریه براش تعریف کردم……فهیمه کلی دلداریم داد تا اروم شدم…..بعدش گفت:سوری!!حالا که تنهایی بچه هارو بردار و بیا خونه ی ما….. گفتم:زحمتت میشه…. گفت:نه ….چه زحمتی…..زود بلند شو بیا…. گفتم:آخه من چطوری با دو تا بچه ،این‌موقع شب بیام….؟؟؟ماشین گیرم نمیاد……. گفت:نگران نباش …..الان میگم بهمن بیاد دنبالت….. راستش اسم بهمن رو که اورد دلم لرزید…..یه حالی شدم….اگه میومد دنبالم اولین باری بود که باهم تنها میشدیم….. گفتم:نه بابا،…..زحمتش میشه……(ته دلم خوشحال بودم برای همین یه تشکر الکی کردم که حتما بهمن رو بفرسته)…… گفت:هیچ زحمتی نیست…..امروز بیکاره و همش خوابیده……من یه کم کار دارم ،،،بهمن هم‌مثل داداشت میمونه ،،،،تا شما بیایید یه کم غذا اماده میکنم …..اماده شو الان حرکت میکنه….. گوشی رو قطع کردم و بدو بدو بچه هارو حاضر کردم و بعد خودم حاضر شدم،….. به مادر شوهرم زنگ زدم و گفتم:زنعمو!!منو بچه ها میریم خونه ی فهیمه …اقابهمن داره میاد دنبالمون…. زنعمو ناراحت شد و گفت:با مرد غریبه کجا میری؟؟؟؟ گفتم:دوست یاسره و خیلی هم بهش اعتماد داره .،،،… مادرشوهرم با دلخوری قبول کرد و ادامه نداد……….. یک ساعتی طول کشید تا اقابهمن رسید…..از قیافه اش معلوم بود که خیلی معذب بود……سوار شدیم و حرکت کرد…..چند دقیقه ایی توی سکوت گذشت تا اینکه بهمن گفت:از یاسر چه خبر؟؟؟ گفتم:خبری ندارم والا…… بهمن گفت:چرا جلوشو نمیگیری؟؟؟معمولا خانمها میتونند مردهارو به راه بیارند….. با این حرف بهمن دیدم تنور داغه و میتونم نون رو بچسبونم یعنی نقشه امو عملی کنم….. گفتم:نه والا،نمیتونم……..خیلی باهاش حرف زدم قبول نمیکنه……همه که مثل شما نیستند….. بهمن گفت:آهاااا…..من چه جوریم مگه؟؟؟… گفتم:شما!!؟؟؟خب مشخصه که فهیمه رو عاشقانه دوست دارید و همیشه کنارش هستید ولی یاسر هیچ وقت پیش من نبوده…..زمان ازدواج هم از روی لجبازی با من ازدواج کرد،،،،، بهمن گفت:واقعاااا؟؟؟خب قبول نمیکردی؟؟؟؟ گفتم:مجبور بودم ….بخاطر خانواده ام….. بهمن کم کم حس راحتی کرد و از توی آینه نگاهم کرد و من از فرصت استفاده کردم و ادامه دادم:راستی….شما اون خانم رو که با یاسر رابطه داره رو میشناسید؟؟؟؟ گفت:ندیدمش ولی میدونم که آشناست….. شوکه شدم ولی هیچ حرفی نزدم…. کمی سکوت بینمون برقرار شد و بعدش رسیدیم…… بهمن منو جلوی در پیاده کرد و خودش رفت خونه ی مادرش….. اون شب همش به این فکر میکردم که اون خانم کی میتونه باشه؟؟؟ به فهیمه هم گفتم که میخواهم تلافی کار یاسر رو در بیارم….. فهیمه گفت:تورو خدا ناشکری نکن….ببین دو تا بچه ی دسته گل داری….خونه و ماشین و پول و هر چی که اراده کنی…..سوری غصه نخور این مشکلت هم درست میشه……. پکر گفتم:خدا از دهنت بشنوه……. شام رو خوردیم و بچه ها خوابیدن ….داشتیم چایی میخوردیم و‌گپ میزدیم که گوشیم زنگ خورد………… یاسر بود…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 تا گوشی رو‌جواب دادم یاسر منو کشید به فحش…..فحشهای خیلی بد……حرفهای خیلی زشت…..کلی تهمت به منو بهمن زد ….در آخر هم گفت؛حاضر شو دارم میام دنبالت….. حدس زدم کار مادرشوهرم باشه چون فقط اون میدونست که با بهمن رفتم خونشون…. سریع بچه هارو بیدار و حاضر کردم….. یه ربع نشده بود که یاسر رسید…..یاسر بقدری عصبی بود که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود،…. فهیمه برای بدرقه تا جلوی در اومد…..تا از خونه ی فهیمه اومدم بیرون یاسر عصبی و با صدای بلند به فهیمه گفت:با زن من‌چیکار دارید که هر روز هر روز میکشونیش اینجا؟؟؟؟اون شوهرت هم از نبود من سوء استفاده میکنه و دوروبر زن من پرسه میزنه……… بیچاره فهیمه شوکه شده بود و زبونش بخاطر حرفهای زشت یاسر بند اومده بود…… بجای فهیمه خودم گفتم:به تو چه؟؟؟چیکار به زندگی من داری؟؟؟فکر کردی همه مثل تو خرابند؟؟؟اصلا خودم گفتم که میام اینجا…………… یاسر گفت:تو غلط کردی……بدون اطلاع همه جا میری….معلوم نیست وقتی من خونه نمیام تو چه غلطها میکنی…..زود سوار شو…..چند وقت ولت کردم داری هر غلطی میکنی…..برسیم خونه میدونم باهات چیکار کنم……. چون نمیخواستم خونه ی فهیمه آبروریزی بشه سکوت کردم و سوار شدم…..توی مسیر هر چی از دهنش در اومد به ما سه نفر گفت…… رسیدیم خونه و کلی بد بیراه بهمدیگه گفتیم …..حتی چند تا وسیله ی خونه شکست ….هیچ وقت تا این حد دعوامون نشده بود…..اونشب تصمیم گرفتم مشکلمو به خانواده ام بگم…… خداروشکر یاسر صبح که بیدار شد بدون صبحونه رفت،…اول باید به عمو و زنعمو میگفتم و بعد به خانواده ی خودم…… رفتم خونشون……عمو نبود …زنعمو تا منو دید دستپاچه گفت:چی شده این وقت صبح؟؟؟چرا چشمات ورم کرده؟؟؟؟؟ گفتم:شما به یاسر گفتی که من رفتم خونه ی فهیمه؟؟؟اونجا کلی آبروریزی راه انداخت…… زنعمو گفت:مگه یاسر خبر نداشت؟؟؟من نمیدونستم….حالا اشکالی نداره ،،،یاسر به غرورش برخورده …..پیش میاد دیگه دختر ،،،مرده خب……….. گفتم:یاسر با یه زن رابطه داره و من هم دیگه نمیخواهم باهاش زندگی کنم ،،الان هم میرم خونه ی بابام…… زنعمو گفت:بشین سرجات دختر….الکی زندگیتو خراب نکن…. گفتم:زندگی منو یاسر خراب کرده نه من….. زنعمو گفت:از کاراش خبر دارم ولی میترسم حرفی بزنم چون من همین یه بچه رو دارم ،،،میزاره میره اونوقت من چه خاکی تو سرم بریزم…..!!؟؟ گفتم:زنعمو !!اون دختر آشناست….تو میشناسی کیه؟؟؟ گفت:اگه آبروریزی نمیکنی بگم….؟؟؟درنا…..دختر دخترعموم،…..یاسر از نوجوونی درنا رو میخواست…… گفتم:اگه اونو میخواست چرا اومدید سراغ من؟؟؟؟؟؟ گفت:نمیدونم والا چند سالی که گذشت یهو یاسر گفت تورو میخواد…..البته درنا ۵سال از یاسر بزرگتره…..کلی دوست پسر داشته…..اصلا لایق یاسر نیست……نمیدونم چی شده که دوباره گیر داده به درنا……؟؟ گفتم:زنعمو!!من میرم خونه ی بابام….شما به یاسر بگید هر وقت از کاراش دست کشید و پشیمون شد بیاد دنبالم وگرنه من طلاق میگیرم….. حرفم که تمام شد رفتم خونه ی بابا……مامان پای دار بود و یکی از خواهرام هم کمکش میکرد…..بابا هم طبق معمول خواب…. تمام ماجرا رو خلاصه وار تعریف کردم….مامان شروع به گریه کرد ولی خواهرم گفت:اشتباه کردی….برگرد خونه و زندگیت……نزار اون خانم بیاد زندگیتو صاحب بشه…… اما من قبول نکردم و نشستم همونجا…..تا عصر همه ی عموها و عمه ها خبردار شدند و یکی یکی میومدند و نصیحت میکردند و بعد میرفتند…………… عصر زنعمو بچه هارو اورد و گفت:من نمیتونم ازشون مراقبت کنم……. میدونستم نمیتونه اما خواست امتحان کنه…………. از یاسر هم هنوز خبری نبود……بابا که بیدار شد تا تونست فحش داد و دعوا کرد و بد وبیراه گفت اما من از جام تکون نخوردم…… روزها به همین منوال گذشت و من همچنان محکم و سرسخت پای حرفم وایستاده بودم….. توی این مدت چند بار یاسر پیام فرستاد که اگه برنگردم میرم خواستگاری درنا….. میدونستم با این پیامها میخواهد منو تهدید کنه ،،اما یه بار ننوشت که برگرد بیخیال درنا میشم…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 توی یه چشم به هم زدن سه ماه گذشت…..سه ماهی که فقط من حرف شنیدم و تحقیر شدم…..خواهرام منو باعث آبروریزی پیش شوهراشون میدونستند….. خداروشکر مادرشوهرم برای بچه ها از نظر خورد و خوراک کم نمیزاشت …. بالاخره یه روز بابای یاسر زنگ زد خونمون و گفت که با بقیه ی عموها و عمه ها شب میان خونه ی بابا…… خواهرام و همسراشون هم اومدند…..در کمال تعجب یاسر هم اومده بود ،،،،اصلا باور کردنی نبود…… مهمونا یکی یکی حرف زدند و گفتند:یاسر پشیمونه بهتر برگردی خونه ات….. بابا از خدا خواسته گفت:خداروشکر ،،من از اول هم میگفتم که سوری داره بزرگش میکنه،…. زود گفتم:من برنمیگردم…… یاسر گفت:سوری!!بخدا من پشیمونم …..پیش همه دارم میگم……. گفتم:من بهت اعتماد ندارم….هر چند اینجا با بچه ها سختمه ولی میارزه به خیانت تو…… یاسر گفت:من یه غلطی کردم…..پیشه همه تعهد میدم که دیگه تکرار نمیکنم….پشیمونم…..هر تضمینی هم بخواهی بهت میدم….. با توجه به اصرارهای یاسر و روی انداختن بقیه نتونستم روی حرفم وایستم و قبول کردم و بعداز سه ماه آشتی کردم و رفتیم خونه….. دخترم خیلی خوشحال بود چون خونه ی بابا اذیت میشد…..یاسر هم سرقولش موند و سروقت رفت و سر وقت برگشت و حتی وقت بیکاری مارو به گردش میبرد و خلاصه خیلی عوض شده بود….. همش به این فکر میکردم که چطور شد با درنا بهم زد؟؟؟ از طرفی یاسر با بهمن بهم زده بود و دیگه ارتباط نداشت اما من دلم برای فهیمه تنگ شده بود………. یه روز که یاسر رفت سرکار ،،،زنگ زدم به گوشی فهیمه….. بهمن جواب داد و گفت:سلام آهااا دنیا….خوبی؟؟؟؟ گفتم:سلام…فهیمه هست؟؟؟ گفت:نه ،،،رفته بیرون….گوشیش جا مونده…..یاسر که کلا با ما قطع کرد،،،انگار میگفت من به شما نظر دارم…. گفتم:شما ببخشید….یاسر هم یه اخلاقیات خاصی داره….به هر حال اگه فهیمه اومد بگید که من زنگ زدم..،. گفت:باشه….خداحافظ…. فهیمه که برگشت بهم زنگ زد و باهم حرف زدیم……. یه مدت گذشت و یاسر سر یه مسائلی با باجناق‌ها بهم زد و منو هم اجازه نداد خونه ی خواهرام رفت و امد کنم…….خیلی تنها شده بودم و حوصله ام سر میرفت…… تصمیم گرفتم یاسر رو با بهمن اینا آشتی بدم تا بتونم با فهیمه رفت و امد کنم….اینقدر گفتم و گفتم تا بالاخره راضی شد و دعوتشون کردم خونمون……..وقتی به فهیمه زنگ زدم و دعوت کردم باورش نمیشد……هم من خوشحال بودم و هم فهیمه…… یه مدت که رفت و امد کردم یاسر با بهمن مثل یه برادر شد….. دوسال به خوبی ‌‌و خوشی گذشت.:…..بچه ها بزرگ شدند و من هم کلاس خیاطی و رانندگی رفتم………….توی زندگی هم خیلی پیشرفت کردیم هم از نظر مالی و هم از نظر رابطه و محبت…. تا اینکه یه شب مامان خوابید و دیگه هیچ وقت بیدار نشد…… فوت مامان توی روحیه ام خیلی تاثیر بدی گذاشت….عصبی شده بودم و سر هر چیزی عصبانی میشدم….از اونطرف بابا هم‌تنها بود و چون من نزدیک تر از خواهرام بودم باید بهش رسیدگی میکردم،….. تا چهلم مامان پیش بابا موندم….بعداز مراسم چهل دیگه صدای یاسر در اومد که چرا تو فقط از خونه و زندگی و بچه هات باید بزنی،؟؟؟خواهرات چرا نمیاند؟؟؟؟؟ مجبور شدم با خواهرام هماهنگ کردیم و نوبتی شدیم…….مشکل بابا تا حدودی حل شد اما حال دل من خوب نشد،، تو یخونه دست و دلم به کار نمیرفت…..…نه به بچه ها رسیدگی میکردم و نه به یاسر…..بیشتر وقتها قرص میخوردم و میخوابیدم..،… کم‌کم یاسر هم کلافه شد و سر هر موضوع کوچیکی بحث و دعوا راه مینداخت….. زنعمو وقتی دید اوضاع زندگیمون دوباره بهم ریخته منو با خودش برد پیش روانپزشک….. بعداز اینکه دارو گرفتم خیلی حالم بهتر شد ولی بالافاصله زنعمو مریض شد و حالا من بودم که باید ازش مراقبت میکردم و همین باعث شد دوباره از یاسر دور باشم..،.. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
نوزدهم 🌺 بیماری زنعمو شدید شد و با عمو بردیمش تهران…..بچه هارو خونه ی عمه گذاشته بودم و از یاسر هم خبری نداشتم…..دو هفته توی بیمارستان‌های تهران بودیم….. بعداز دو هفته برگشتیم خونه……اما یاسر زمین تا آسمون عوض شده بود و دیگه اون یاسر دو سال نبود……شبها ۳-۴ساعت دیرتر میومد…..همش با گوشی مشغول بود و به منو بچه ها. توجهی نمیکرد….. ۶ماه گذشت و من مطمئن تر شدم که یاسر باز کاراشو شروع کرده و به من خیانت میکنه اما اینبار هر چی میپرسیدم انکار میکرد…… زمانی که صددرصد مطمئن شدم دیگه باهاش نه بحث کردم و نه دعوا …..بلکه وسایلمو جمع کردم و با بچه ها رفتم خونه ی بابا…… خونه ی بابا اینا هم بابا و هم خواهرام از رفتنم خوشحال شدند چون با وجود من راحت میتونستند به خونه و زندگیشون برسند بدون اینکه نگران بابا باشند…… اون روزها یاسر نه دنبالم اومد و نه زنگ زد فقط به خواهرم گفت:هر کی رفته با پای خودش برمیگرده…………….. دوباره اقوام برای آشتی دادن دست به کار شدند اما با این تفاوت که یاسر انکار میکرد و همه تصور میکردند من اشتباه میکنم…… برای اینکه به همه ثابت کنم حق با منه یه شاهد نیاز داشتم و کی بهتر از بهمن…..فقط بهمن بود که حقیقت رو میدونست…… یه روز زنگ زدم به فهیمه….. بعداز صحبتهای اولیه گفتم:فهیمه من میدونم که بهمن رازدار یاسره….حتما خبر داره که با کی در ارتباطه…………… فهیمه گفت:من نمیدونم….. گفتم:خب ازش بپرس …. گفت:سوری ول کن….نمیخواهم پای ما دوباره وسط باشه و رابطمون بهم بخوره….. گفتم:باشه خداحافظ….. ازش دلخور شدم که چرا به من حرفی نمیزنه ؟؟زود شماره ی بهمن رو گرفتم…. گوشی رو برداشت و گفت:الوووو…جانم….. گفتم:سلام اقا بهمن،…میشه یه سوال بپرسم……؟؟؟؟یاسر با کی رابطه داره؟؟؟؟ گفت:چی بگم والا….. گفتم:توروخدا بگو،،،،من که مطمئنم با کسی هست…. گفت:همون قبلی…. با تعجب گفتم:درنا؟؟؟چطور شد دوباره برگشت،؟؟؟؟؟ گفت:اره ….انگار یاسر فهمیده بود به جز اون با دو‌نفر دیگه دوسته ولش کرده بود ولی چند ماه پیش اومد سراغ یاسر و گفته که پشیمونم و دیگه بهت خیانت نمیکنم…..یاسر هم قبولش کرده و دوباره برگشته سمت درنا….. گفتم:الان باهم هستند؟؟؟ بهمن گفت:دقیق نمیدونم،،،فقط اینو میدونم که پدر و مادر یاسر درنا رو قبول کردند….. واقعا داشتم شاخ در میاوردم….. از اون روز به بعد جنگ ما شروع شد…جنگ تلفنی با یاسر و زنعمو…..زنعمو علنا منو مقصر میدونست و طرفدار پسرش بود…… با فهیمه که قهر کرده بودم و بیشتر خبرارو از بهمن میگرفتم ….. چند ماه گذشت من قصدم فقط طلاق بود که اقوام مانع میشدند اما یاسر بدون اینکه راضی به طلاق من بشه حتی خواستکاری درنا هم رفته بود………….. توی این چند ماه بس که به بهمن زنگ زده بودم بابت خبرایی از یاسر،،، دیگه باهم راحت شده بودیم…..شبها وقتی پیش فهیمه بود پیامکی باهم حرف میزدیم و روزها که بیرون بود تلفنی حرف میزدیم….. یه بار که داشتیم حرف میزدیم بهمن گفت:من دیگه خسته شدم از بس در مورد کار و بچه هات و یاسر و غیره حرف زدیم بیا یه کم در مورد خودمون حرف بزنیم…… گفتم:در مورد چیه خودمون…؟؟؟، بهمن با من من گفت:راستش توی این چند ماه من بهت علاقمند شدم……بیا باهم وارد رابطه بشیم…….. گفتم:چطوری؟؟ ماهر دو متاهلیم….؟؟؟ بهمن گفت:تو که تکلیفت مشخصه…،،امروز و فردا جدا میشی…….پس نگران چی هستی؟؟؟ گفتم:پس فهیمه چی؟؟؟ بهمن گفت:نمیزارم بفهمه….فقط تو قبول کن……….. از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم چون خیلی وقت بود منتظر این حرف بودم اما خوشحالیمو به روی خودم نیاوردم……. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
بیستم 🌺 اونشب من پیشنهاد بهمن رو قبول کردم و باهم وارد رابطه شدیم…..هر وقت با بهمن حرف میزدم حس خوبی بهم دست میداد.،،،.. بهمن همش با من شوخی میکرد و میخندوند….کاری که هیچ وقت یاسر انجام نداده بود…..کمبودهای زندگی با یاسر رو بهمن جبران میکرد….. منو یاسر برای طلاق مصمم بودیم و سعی میکردیم خانواده ها رو هم راضی کنیم ولی به هیچ وجه راضی نمیشدند……….. دخترم چون بزرگ شده بود همش بهانه ی باباشو میگرفت و دلش میخواست منو یاسر کنار هم باشیم…………….. از دور ‌و اطراف به گوشم میرسید که یاسر برای ازدواج با درنا اماده میشد… هر دو بقدری سرگرم بودیم که کلا بچه هارو فراموش کرده بودیم….. برای اینکه زودتر تکلیفم مشخص بشه یه روز زنگ زدم به یاسر و گفتم:تو که داری ازدواج میکنی پس زودتر طلاق توافقی بگیریم تموم شه….. یاسر گفت:برای من فرقی نمیکنم و دوست ندارم طلاقتو بدم، چون ازدواج کنم توی شهر خونه میگیرم ‌و از روستا میرم،،پس تو بهتره بمونی و بچه هارو نگهداری،،،اگه اینطوری بشه من خوشحال میشم و گاهی هم میام پیشت و بهتون سر میزنم…….. عصبی گفتم:تو‌چته یاسر؟؟؟خجالت نمیکشی؟؟؟؟؟؟؟ گفت:از چی خجالت بکشم؟؟؟من راحتی تورو میخواهم،،،هم پیش بچه هاتی و هم از نظر مالی و خونه و ماشین و غیره کم نداری و هر ماه هم پول به حساب میزنم،،،،دیگه چی میخواهی؟؟؟؟ با صدای بلند در حد داد کشیدن گفتم:مگه همه چی پوله؟؟؟؟خجالت بکش….. با عصبانیت گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم به خواهر بزرگم و گفتم که من صددرصد طلاق میخواهم برو با عمو اینا حرف بزن……. بعدش برای اینکه عصبانیتم بخوابه و اروم بشم زنگ زدم بهمن…… بهمن با مهربونی گفت:سلام عزیزم….خوبی عزیز دلم،…دلم برات تنگ شده بود….. (قربون صدقه ها و حرفهایی که هیچ وقت یاسر بهم نزده بود باعث میشد روحم اروم بشه)…. حرفهای یاسر رو برای بهمن تعریف کردم و گفتم که چقدر عصبانی شدم،…. بهمن گفت:ببین سوری!!!اگه دلت هنوز پیش یاسره یا بخاطر بچه ها نگرانی و میخواهی پیششون بمونی من حرفی ندارم….. با تعجب گفتم:مگه تو منو نمیخواهی؟؟؟ گفت:میخواهم ولی بفکر تو هم هستم…..اصلا این حرفهارو ول کن،،،خیلی دلم برات تنگ شده ،میخواهی یه قرار بزاریم تا از نزدیک همدیکر رو ببینیم؟؟؟؟ گفتم:یکی ببینه آبروم میره….اصلا بچه هارو چیکار کنم؟؟؟؟ بهمن گفت:یه جایی میریم که کسی نبینه،،،،بچه هارو هم بزار پیش مادر یاسر….. گفتم:بخدا میترسم….. گفت:نترس…..من حواسم به همه چی هست…….قبول کن دیگه،،،همش تلفنی که نمیشه،،،،،دلم میخواهد از نزدیک ببینمت و حرفهامو بهت بگم….جان بهمن قبول کن…………….. دلم یه جوری شد و گفتم:باشه…..کی قرار بزاریم؟؟؟؟؟ گفت:همین فردا بیا شهر،، یه آدرس برات پیامک میکنم ،توی یه کوچه وایستا تا بیام دنبالت………….. گفتم:دیونه شدی،،،،به همین زودی…..؟؟ بهمن گفت:دلم میخواهد زودتر ببینمت ،اگه نیایی ناراحت میشم و دیگه جواب تماستو نمیدم………….. واااا…..وابسته کرده و الان هم تهدید به قطع رابطه میکنه…… گفتم:باشه….بزار با زنعمو حرف بزنم ببینم وقت داره بچه هارو نگهداره…… بهمن گفت:احیاناً وقت نداشت بزار پیش یه نفر دیگه…..خواهری یا دوستی……یا در نهایت اگه کسی نبود با فهیمه حرف بزن و بیار خونه ی ما و بگو‌میخواهی بری دکتر…..اون تایم من هم میام خونه تا مثلا تورو برسونم دکتر ،،،،اینطور باهم میریم سر قرارمون…… گفتم:نه …..گیر دادی ها…..خودم یه کاریش میکنم….. گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم به زنعمو و گفتم:وقت دکتر دارم…..زنعمو زود قبول کرد…………. بعد بالافاصله زنگ زدم به بهمن و گفتم که بچه ها اوکی شدند…..بیچاره خیلی خوشحال شد،،،البته ناگفته نمونه که من هم خوشحال بودم و هیجان داشتم……. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
ویک 🌺 بهمن همیشه همراه و پشت فهیمه بود و من همش حسرت داشتنشو میخوردم… اون شب مثل یه دختر نوجوون که با دوست پسرش اولین قراره گذاشته باشه،،بودم و از هیجان و احساسات خوابم نمیبرد…… بقدری خوشحال و احساساتی بودم که از بیخوابی بلند شدم و لباسهامو چک کردم ببینم کدوم رو بپوشم بهتره…..باور کنید ده دست لباس اتو کردم و پوشیدم تا بالاخره یکیشو انتخاب کردم……. همه چی خوب بود جز عذاب وجدانم نسبت به فهیمه،،،،،اما خودمو قانع میکردم و تبرئه…….. مثلا وقتی یاد برخورد آخرش افتادم که حاضر نشد کمکم کنه خوشحال شدم با خودم گفتم:حقشه…..چون درکی از خیانت نداشت کمکم نکرد،،،الان شوهرش بهش خیانت میکنه تا درد منو بفهمه……. با این افکار خودم اروم میکردم ……. خلاصه از استرس زیاد صبح ساعت ۷بیدار شدم…..قرار بود من ساعت ده از خونه بزنم بیرون و تا ساعت یازده محل قرار ،،،بهمن بیاد دنبالم………….. چون نمیدونستم کی برمیگردم ناهار و شام بابا رو سریع اماده کردم و بعدش دوش گرفتم و بچه هارو از خواب بیدار کردم بردم پیش زنعمو……. زنعمو تا منو دید با تندی گفت:کجا داری میری؟؟؟والا تیپ و قیافه ات بیشتر به عروسی میخوره تا دکتر رفتن…… با ناراحتی گفتم:منظورت اینکه من دارم دروغ میگم؟؟؟؟ یه کم ارومتر شد و گفت:نه….ولی از من به تو نصیحت….بهتره یه کم ساده تر بگردی چون الان موقعیت تو حساسه و مردم چشمشون دنبالته تا ببینند چیکار میکنی…… گفتم:من به مردم کاری ندارم،،،،من هم حق زندگی دارم و دلم میخواهد زندگی جدیدی بسازم…………… زنعمو گفت:باشه…..بساز…..دیشب هم خواهرت اومد و با عموت حرف زد……قراره با هم بیاییم خونه ی بابات تا حرف بزنیم…..خب حالا برو تا دیرت نشده…… گفتم:باشه….فقط به بچه ها صبحونه بده چون تازه از خواب بیدار شدند……خداحافظ…. بعداز خداحافظی یه ماشین دربست گرفتم و اول رفتم آرایشگاه و یه کم به سر و صورتم صفا دادم…..کارم که تموم شد زنگ زدم به بهمن….. بهمن گوشی رو جواب داد و گفت:میشه قراره امروز رو کنسل کنیم؟؟؟ گفتم:چرا؟؟؟ گفت:بخدا حال و حوصله ندارم…. گفتم:یعنی چی؟؟؟مسخره کردی؟؟؟منو تا اینجا کشوندی و میگی حوصله نداری؟؟؟؟بخاطر تو کلی دروغ گفتم….. بهمن گفت:بخدا گیر کردم و کاری برام پیش اومده ،،،،نمیتونم بیام….وگرنه من که از خدامه……… با عصبانیت گفتم:من مسخره ی تو نیستم که هر وقت تو بخواهی بیام و هر وقت نخواهی برگردم،،،،اگه الان اومدی که هیچ،،،،نیومدی دیگه به من زنگ نزن…… گفت:ببین سوری!!!حتما موضوع خیلی مهمه که نمیتونم بیام…… گفتم:باشه….اصلا نیا….دیگه هیچ وقت به من زنگ نزن……خداحافظ….. گفت:وایستا…..یکی دو ساعت یه جا منتظر باش بیام،،..اونجا بهت میگم که چی شده …… گفتم:خیلی خب….فقط زود بیا که من باید زودتر بگردم….. نمیدونستم چی شده که بهمنی که تا دیروز اصرار داشت و مشتاق بود الان نمیتونست بیاد…..خیلی نگران شدم……توی شهر جایی رو نمیشناختم و حوصله ی گشت و گذار توی خیابون هم نداشتم…… مجبور شدم برگشتم به همون آرایشگاه…..یه بهونه ایی اوردم و اونجا نشستم و منتظر شدم….. یکی دو ساعته بهمن حدود سه ساعت طول کشید…..واقعا دیگه داشتم نگران میشدم……………… از صاحب آرایشگاه هم شرمنده بودم و خجالت میکشیدم ولی بیرون استرسش بیشتر بود….. بالاخره بعداز چهار ساعت منتظر شدن و کلی زنگ و پیام فرستادن سر و‌کله ی بهمن پیدا شد….. بهمن سر در گم و با همون لباسهای خونگی اومده بود….. مضطرب ‌و نگران پرسیدم:چی شده؟؟؟چرا این همه دیر کردی؟؟؟؟ بهمن گفت:فعلا بیا بریم یه جایی که خیالم راحت باشه ،،،آخه میترسم یکی مارو ببینه ،،،بعدا اونجا همه چی رو برات تعریف میکنم….. ادامه دارد… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
ودو 🌺 بهمن بعداز چهار ساعت با همون لباسهای معمولی و خونگی اومدو گفت:بیا بریم یه جای خلوت،،،اینجا ممکنه کسی مارو ببینه….. گفتم:من زیاد وقت ندارم….مادر یاسر صدبار زنگ زده……کم کم داره بهم شک میکنه….. بهمن گفت:باشه….پس بیا بریم همین نزدیکیها یه رستوران تا برات تعریف کنم….. گفتم:باشه بریم….. رفتیم داخل یه رستوران دنج و اروم ….بعداز اینکه غذا سفارش داد گفتم:خب ….تعریف کن من منتظرم…… بهمن گفت:راستش نمیدونم چطوری بگم که بهت برنخوره…… گفتم:بگو….هر جوری که دوست داری….من ناراحت نمیشم…… گفت:فهیمه فهمیده…..از صبح گیر داده بود که تو با یکی قرار داری….. گفتم:چطوری….؟؟؟فهمیده که منم؟؟؟ گفت:نه ….ولی میگفت که میدونم با یه نفر در ارتباطی……تهدیدم کرد و بعدش هم زنگ زد به مادرش و باهاش صحبت کرد و به حالت قهر رفت خونشون………… گفتم:خب…..حالا میری دنبالش؟؟؟؟ بهمن گفت:رفتم دنبالش اما نیومد….بدجور عصبی و ناراحته……. گفتم:خب ….حالا میخواهی چیکار کنی؟؟؟؟ گفت:همین دیگه…..اومدم اینجا که در مورد مشکلم ازت مشورت بگیرم،…. من در حال خوردن غذا بودم اما بهمن همش با غذا بازی بازی کرد….. گفتم:چیزی نخوردی که…. گفت:اشتها ندارم….. گفتم:تصمیمت چیه؟؟؟میخواهی فهیمه رو چیکار کنی؟؟؟؟ گفت:امروز رفتم دنبالش نیومد…..شب هم میرم….امیدوارم آشتی کنه و برگرده،،،انشالله وقتی برگشت،،، اگه بخواهم تلفنی باهات حرف بزنم یا قرار بزارم دوباره شک میکنه…..اونوقت چیکار کنم؟؟؟؟ یه کم عصبی شدم و گفتم:چرا میپیچونی؟؟حرفتو بگو…… بهمن با من من گفت:راستش من اهلش نیستم،،،،تا حالا فکر میکردم میشه ولی نشد…..من تا به امروز توی ۱۰سال زندگی با فهیمه اصلا بحث جدی نداشتم و الان هم نمیخواهم داشته باشم…… پریدم وسط حرفشو گفتم:منظورت اینکه رابطمونو قطع کنیم؟؟؟ بهمن گفت:شرمنده ام…..من توان اینو ندارم که زندگیم همش توام با ترس و دلهره و استرس باشه یا اصلا دوست ندارم زندگیم با فهیمه از هم بپاشه….من ،،من …فهیمه رو خیلی خیلی دوست دارم……تا اینجاش هم فقط میخواستم بهت کمکم کنم که آخراش توام با هوس شد….. عصبی صدامو بردم بالا(،جوری که کارمندای رستوران متوجه شدند) و گفتم:تو که میترسیدی چرا با احساسات من بازی کردی؟؟؟ بهمن گفت:نمیدونستم اینجوری میشه…..فکر میکردم حالا دور از چشم فهیمه گاهی پیش تو هم میام…..من نمیتونم روی زندگیم ریسک کنم…..لطفا درکم کن…… گفتم:باشه،،،هر جوری که راحتی….ولی بدون که با من بد کردی….. گفت:لطفا شمارمو هم از گوشیت پاک کن…. بهم خیلی برخورد،،،،با جدیت گفتم:همین الان اینکار رو میکنم و من هم نمیخواهم حتی برای احوالپرسی هم بهم زنگ بزنی….. بهمن گفت:من دیگه شماره اتو ندارم چون محلی که قرار داشتیم تا از دور دیدمت اول شماره رو پاک کردم تا وسوسه نشم و دوباره بهت زنگ بزنم…..ولی اگه خواستی دوستیتو با فهیمه ادامه بدی اون به خودت بستگی داره چون نمیدونه با تو در ارتباط بودم…… گفتم:متوجه شدم…..پس بهتره بلند شم برم،،،،،نمیخواهم فهیمه هم مثل خودم بشه،،،،،کاش یاسر هم‌مثل تو بود……خداحافظ………. بهمن گفت:میخواهی برسونمت….؟؟؟؟ برای اینکه ته مانده ی غرورمو حفظ بشه بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:نه ممنون….خودم همینجوری که اومدم ،،،میرم،،، از رستوران اومدم بیرون …..جلوی اشکمو بزور گرفتم تا مردم نگاه نکنند……حالم خیلی بد بود…..حس میکردم تحقیر شدم،….زیر پای یه مرد له شدم…..کاش همه ی مردها مثل بهمن بودند تا هیچ خیانتی رخ نمیداد…. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
و سوم 🌺 یه تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم خونه ی بابا…..بابا چون پیرتر شده بود بخاطر دیر کردنم کلی غر زد و دعوام کرد……….اهمیت ندادم و رفتم داخل اتاقم……. حتی حوصله نداشتم برم خونه ی زنعمو تا بچه هارو بیارم برای همین زنگ زدم و گفتم:من خونه ام….خیلی وقته که اومدم ولی خسته ام و حوصله ندارم بیام دنبال بچه ها…..اگه میمونند پیشت نگهدار تا فردا بیام دنبالشون،،اگه نه دو قدم راهه میتونی بیاریشون…؟؟؟؟ زنعمو گفت:والا هم اذیت میکنند و هم بهانه میارند….….پیش خودت باشند بهتره………..فقط میخواهم خودت بیای اینجا ببری چون باهات کار دارم……. گفتم:بزار برای فردا،،،اصلا حوصله ندارم….. زنعمو گفت:کارم واجبه ،،،.لجبازی نکن….الان عموت میاد دنبالت…… گفتم:باشه ولی یک ساعت دیگه بیا چون کار دارم……. تا عمو بیاد یه دوش گرفتم….زیر دوش آب هیچ کسی متوجه ی گریه هات نمیشه…..بغضم ترکید و تا میتونستم گریه کردم…… حوصله ی عمو اینارو هم نداشتم ولی مجبور بودم تا وقت طلاق حرفشونو گوش کنم،…. عمو اومد و باهم رفتیم خونشون…..تا رسیدیم دیدم زنعمو بساط شام رو اماده کرده و اصرار کرد اونشب اونجا بمونم….. چون بچه ها ذوق داشتند قبول کردم…… بعداز شام عمو با بچه ها رفت داخل اتاقش تا زنعمو راحت تر با من حرف بزنه….. زنعمو گفت:میخواهی چیکار کنی؟؟؟خسته نشدی؟؟. گفتم:فکر کنم یاسر باید یه کاری بکنه نه من….اونه که رفته خواستگاری درنا…… زنعمو گفت:من نمیگم فقط تقصیر توعه….یاسر هم بی گناه نیست ولی تو بعد از فوت مامانت کلا بیخیال یاسر شدی،،اصلا بهش توجه نکردی و اون هم کشیده شد سمت درنا…..الان میتونی جبران کنی دخترم….. گفتم:من یاسر رو کلا نمیخواهم…. زنعمو گفت:لجبازی نکن ،،،تو الان مادر دو تا بچه هستی…..همین الان کلی حرف پشتته…… گفتم:برام مهم نیست….نمیتونم همش با استرس و نگرانی با یاسر زندگی کنم ،،،،نمیتونم دیگه بهش اعتماد کنم،…. زنعمو گفت:اگه جدا بشید این بچه ها آواره میشند حیف این بچه هاست بخدا…… یه کم فکر کردم و گفتم:خب زنعمو!!به فرض مثال من قبول کردم و برگشتم خونه ،،،یاسر چی؟؟؟قول و قراراش با درنا چی میشه؟؟؟؟ زنعمو گفت:یاسر پسر منه،،،من یه کاریش میکنم….یه کاری میکنم که برگرده سرخونه و زندگیش ……به شرط اینکه تو هم بچسبی به زندگی و شوهرت…… گفتم:باشه….بزار فکرامو بکنم….. بعد بلند شدم و رفتم داخل اتاقی که قرار بود اونجا بخوابم…..میدونستم که بچه ها از پیش بابابزرگشون تکون نمیخورند و من باید تنها بخوابم….. کم کم داشت خوابم میبرد که گوشیم زنگ خورد……نگاه کردم و دیدم فهیمه است…….خیلی ترسیدم….استرس گرفتم که مبادا فهمیده باشه که من با بهمن دوست بودم…… جوابشو ندادم….دو باره و سه باره زنگ زد …ول کن نبود هی زنگ میزد….. بار آخر با دستهای لرزون تماس رو برقرار کردم….تا گفتم الووو ،،،فهیمه شروع کرد به گریه کردن………… گفتم:چی شده؟؟؟اتفاقی افتاده؟؟؟ فهیمه با گریه تعریف کرد که بهمن با یه نفر تلفنی حرف میزد و بهش شک کردم و غیره……همه چی رو تعریف کرد…. نمیدونستم چی بگم….دلم براش خیلی سوخت،….اما از طرفی چون بهمن بهش وفادار بود و دوستش داشت خوشحال بودم و گفتم:اقا بهمن هنوز نیومده دنبالت…؟؟؟ فهیمه گفت:بالای صد بار زنگ زد و پیام داده و ازم خواسته که اجازه بده بهم توضیح بده،،…..سوری!!واقعا نمیدونم چیکار کنم؟؟؟فکر کنم بخاطر اینکه بچه دار نمیشم رفته سراغ یکی دیگه.،،.. گفتم:نگران نباش….بهش فرصت بده تا توضیح بده،،،،اقا بهمن مرد خوبیه….. یه کم اینجوری راهنمایی کردم و دلداری دادم و خداحافظی کردم….. اونروز دلم شکسته و غرورم له شده بود ولی شب با آرامش خوابیدم …….وقتی صبح بیدار شدم برگشتم خونه ی بابا….میخواستم یه کم تنها باشم و به زندگیم فکر کنم.،… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
وچهار 🌺 زندگی به همون روال میگذشت….زنعمو هر چند وقت یکبار زنگ میزد یا میومد تا با یاسر آشتی کنم اما من قبول نمیکردم….. تقریبا یک ماهی گذشت که یه روز بهمن زنگ زد…..تعجب کردم و با خودم گفتم:اون که میگفت شمارمو پاک کرده….حالا چی شده؟؟؟حتما برای تلافی با فهیمه میخواهد با من شروع کنه…………….. گوشی رو جواب دادم و گفتم:شماره ی منو چرا پاک نکردی؟؟؟ گفت:پاک کرده بودم،از یاسر گرفتم تا تو بین منو فهیمه واسطه بشی…..هر کسی رو فرستادم برای آشتی قبول نکرده…..یه بار تو امتحان کن شاید حرف تورو گوش کنه……بهش بگو که تو تجربه داری و میدونی که آخر و عاقبت خوبی نداره….. با تمسخر گفتم:تو که میدونستی آخر و عاقبت نداره چرا شروع کردی؟؟؟؟ بهمن گفت:نمیدونم…..خودمم گیجم….توروخدا برو باهاش حرف بزن برگرده…… قبول کردم و گوشی رو قطع کردم و فردا رفتم پیش فهیمه و باهاش کلی حرف زدم و قانعش کردم برگرده خونه اش……۳-۴روز بعد زنگ زدم دیدم برگشته…… همه چیز خوب بود جز زندگی من……از یه طرف دخترم مدرسه میرفت و بخاطر مشکل منو باباش بچه ها به روش میاوردند و اذیت میشد و از طرف دیگه بابا قصد ازدواج داشت و این یعنی جایی توی اون خونه دیگه ندارم‌……. البته اوایل‌ فکر میکردم بخاطر اعتیاد و وضع مالی نامناسب بابا کسی قبول نکنه ولی خیلی زود در عرض یک هفته خبر دادند که یه دختر مطلقه قبول کرده زن بابا بشه…….. خیلی ناراحت شدم……قبل از اینکه خانم بابا بیاد خواهر بزرگم باهام حرف زد و گفت:ببین سوری!!! بنظر من بهترین جا برای تو خونه ی یاسره……هم بچه هات اذیت نمیشند هم خودت از هر نظر توی رفاهی…… گفتم:آخه به یاسر اعتماد ندارم……! خواهرم گفت:حالا من میرم با عمو و زنعمو حرف میزنم…..تو هم بجای اینکه بابا و زنشو تحمل کنی بهتره با شوهرتو کنار بیای……. حرفی نزدم چون چاره ایی نداشتم…….فردای اون روز خواهرم رفت با زنعمو حرف زد و برگشت ولی هیچی به من نگفت انگار یاسر قبول نکرده بود………. عروس بابا اومد…..یه دختر هم سن و سال خواهر دومیم بود و چون یه بار طلاق گرفته بود مجبور شده بود تمام شرایط بد بابا و سن بالاشو قبول کنه……زن بابام برام یه تلنگری شد که قید طلاق رو بزنم چون نمیخواستم اونجا بمونم و بمونم در نهایت با یه پیر مرد ازدواج کنم…… با تمام این سختیها و اذیتهای زن بابام،،، شش ماه گذشت…… تلنگر اصلی به من زمانی خورد که یه روز دخترم از زن بابام کتک خورد و باعث شد من یه دعوای حسابی راه بندازم،،،، اما همه حق رو به زن بابا دادند،….. اون روز دخترم با گریه به من گفت:مامان بریم خونه ی خودمون……. حرفی نزدم که ادامه داد:اگه خونه ی خودمون هم نمیریم بریم خونه ی بابابزرگ…… با حرفهای دخترم خیلی دلم گرفت…..تصمیم گرفتم بخاطر بچه ها هم که شده برگردم خونه…..اون روز پا گذاشتم روی غرورم و به زنعمو زنگ زدم و قرار گذاشتم برم خونشون و حرف بزنیم…… وقتی رسیدم خونه ی زن عمو ،خداروشکر عمو نبود…..دلم نمیخواست همه بدونند که ناامید و دلشکسته باز برگشتم سرخونه ی اولم…… ادامه دارد….. 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 نشستم و زنعمو گفت:خب بگو ….چی شده یهویی ؟؟؟ با ناراحتی در حالیکه با تمام وجود بغضمو میخوردم گفتم:نمیدونم چجوری بگم….. گفت:بگو….راحت باش….مطمئن باش کمکت میکنم….. سرمو انداختم پایین گفتم:میخواهم برگردم…..اونجا بچه ها خیلی اذیت میشند،،،…برای خودم مهم‌ نیست ولی طاقت اذیت بچه هارو ندارم….. زنعمو با لبخند گفت:بالاخره تصمیم درست رو گرفتی…. با غرور شکسته گفتم:یاسر چی؟؟؟یه وقت بهم چیزی نگه…؟؟؟ زنعمو گفت:غلط میکنه…..تو مادر بچه هاشی و خونه ات فقط اون ‌خونه است…..همش تقصیر یاسره و ان شالله یه روز سر عقل بیاد و برگرده……….. گفتم:دیگه برام مهم نیست ،،،فقط همینکه اون خانم رو خونه ام و پیش بچه ها نیاره برام کافیه…………. زنعمو گفت:الان بلند شو برو خونه ی بابات….تمام وسایلتو جمع کن…. من هم با سر و صدا عموتو میفرستم دنبالت تا همه بدونند که ما تورو برگردوندیم…………. قبول کردم و برگشتم و وسایلمو جمع کردم و عمو اومد دنبالم و برد خونه ی خودمون…..وارد خونه که شدم دیدم خونه خیلی کثیف و بهم ریخته است…..انگار یاسر اونجا میموند….. عمو که رفت از همون لحظه شروع کردم به نظافت خونه…..دو روز تمام مشغول نظافت و سر و سامون دادن به خونه یودم……یه خونه تکونی اساسی……….. بعداز دو روز زنعمو بچه هارو برداشت و اورد خونه…..ازش تشکر کردم که گفت:منو عموت میریم مواد غذایی و غیره براتون بخریم حتما تو خونه چیزی نیست….. باز هم شرمنده شدم و ازش تشکر کردم……. یک هفته گذشت و بالاخره یاسر پیداش شد…..وقتی منو بچه ها و خونه ی تمیز و‌مرتب رو دید اصلا به روی خودش نیاورد و خیلی عادی رفتار کرد…..از درون داشتم آتیش میگرفتم ولی من هم حرفی نزدم…… باید خودمو عادت میدادم که عادی باهاش برخورد کنم چون اینطوری برای آرامش خودم هم بهتر بود….. بعد از اون یاسر هفته ایی ۲-۳بار شب تا صبح بیرون بود و بقیه ی روزها پیش ما…..اصلا بهش گیر نمیدادم و فکرم فقط بچه هام بودم….. یک سال گذشت…..یاسر همچنان چند شب خونه بود و چند شب بیرون…..رفتارش به مرور با منو بچه ها بهتر شد…..خداروشکر هیچ کم و کسری هم نداشتیم….. یاسر رفته رفته با من هم وارد رابطه شد و من باز حرفی نزدم تا شاید به زندگی سابقم برگردم….. چند وقت هم گذشت و من دوباره باردار….این بارداریم خیلی سخت تر از دو تای دیگه بود…..نمیدونم چطور شد که یاسر کمکم کرد و کارهای خونه و بچه هارو به دوش کشید….. ماه چهارم بارداریم بود که وقتی دقت کردم دیدم یاسر در هفته یکبار شب رو بیرون میمونه و به مرور اون یک شب هم کنسل شد…… یاسر همش پیش منو بچه ها بود و من تصور میکردم بعداز بدنیا اومدن بچه دوباره میره پیش درنا…ولی تصورم اشتباه بود چون با بدنیا اومدن پسر دومم دیگه هیچ وقت یاسر شبهارو بیرون نموند……. الان چندین ساله از اون روزها گذشته و خداروشکر زندگی خیلی خوب و راحتی داریم…..در طول این چند سال هم هیچ وقت به روی یاسر نیاوردم که یه روزی قصد ازدواج داشت پس چی شد؟؟؟ هم من و هم یاسر اشتباه کردیم ولی الان پشیمونیم و امیدواریم خدا مارو ببخشه….. از فهیمه و بهمن هم فاصله گرفتم….حتی چند بار فهیمه دعوتمون کرد تا شام بریم خونشون ولی من بهانه اوردم و نرفتم تا شاید این رابطه کلا قطع شه…… الان رابطمون کاملا قطع شده و این بهترین کار بود…. دخترم دانشجوی دانشگاه شهر مشهده و پسر اولیم سربازه….. اگه من درس میخوندم و کار میکردم شاید راحت تر جدا میشدم ولی توی روستا و بدون پشتیبانی مالی نمیشد و مجبور شدم تحمل کنم ،،،،خداروشکر صبر و تحملم بالاخره جواب داد و زندگی ارومی داریم……. دعا کنید تا همیشه زندگیم اروم بمونه……خیلی خیلی ممنونم که وقت گزاشتید و سرگذشت منو خوندین 🙏🌹 پایان 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 اسم من صباست…..۳۵ساله و اهل تهران اما در حال حاضر ساکن شهر دیگری هستم…… من اولین بچه ی یه خانواده ی مرفه هستم….. به فاصله ی ۵سال بعداز من خدا بهم یه برادر هم داد….. یه خانواده ی چهار نفره که هیچ چیزی توی زندگی کم نداشتیم…..همه چی داشتم ،،پول و مهر و محبت و رفاه و امکانات ….. با توجه به تمام این امکانات و تربیت خانوادگی و مهر و محبتی که بین مامان و بابا بود خیلی مودب و با ادب بودم و به هیچ وجه لوس و یه دنده نشده بودم……. دختر پر جنب و جوش شادی بودم و از طریق مهد کودک و مدرسه و کلاسهای مختلف ورزشی و هنری دوستای زیادی داشتم و تنها نبودم…. البته با یکی از همسایه ها هم از همون دوران بچگی صمیمی شده بودیم و رفت و امد خانوادگی داشتیم….. اون همسایه دو تا دختر داشت تقریبا همسن سال من و یه پسر که ۷سال از من بزرگتر بود و هر چهار نفر همبازیهای خوبی برای هم بودیم……. یه مدت که گذشت همسر شهین خانم(همسایه)فوت شد و تنها شدند…..شهین خانم با حقوق همسر خدابیامرزش و اجاره ی یکی از طبقات خونشون زندگیشو میچرخوند…. اسامی دخترای شهین خانم نسرین و نازنین و اسم پسرش امید بود….. امید یه پسر زبون باز و زرنگی بود….. تا ۱۶سالگی اتفاق خاصی توی زندگیم نیفتاد و همه چی وفق مراد پیش رفت….. وقتی من ۱۶ساله بودم ، امید دانشجوی دندانپزشکی بود….. امید هیچ وقت خونه ی ما نمیومد و فقط هر وقت ما میرفتیم خونشون میدیدمش…….اوایل رفتار امید با من عادی بود ولی به مرور و رفته رفته توجهش به من بیشتر شد…… مثلا یه بار که با مامان رفته بودیم اونجا تا منو دید گفت:بههههههه!!صبا خانم!!!!ماه درخشید و خونه روشن شد و‌چشمها همه متعجب از این همه نور گشتند……….(خیلی زبون باز بود)…. مامان خندید و گفت:بابااا. شاعر!!!حداقل شعر مردمو خراب نکن…… امید خندید و گفت:مگه شعر همین نبود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان از ته دل خندید وگفت:باشه هر چی شما میگید…… من اون روز فکر کردم امید داره منو مسخره میکنه آخه دو روز قبلش اونجا بودیم بخاطر همین گفتم:چشم اقا!!از این به بعد کمتر میام….. امید گفت:وای وای ….نکن اینکار رو با من که بدون نور تو خونه سرد و تاریک میشه….. با این حرفش همه خندیدیم و نشستیم…… از اون روزبه بعد حس کردم امید سعی میکنه رابطه ی خودشو به من نزدیکتر کنه و با خودم گفتم:چون از بچگی باهم همبازی و دوست بودیم منو مثل خواهراش میدونه…..نمیشه که نسبت به این همه مهر و محبت من بی توجه باشم چون این رفتار دور از ادب و انسانیته…… با این افکار من هم حسابی باهاش گرم گرفتم……….. یکی دو سال به همین منوال گذشت و ما همچنان شاد و شنگول مثل یه خانواده در کنار هم توی تمام شادیها بودیم و هوای همدیگر رو داشتیم تا اینکه من هم دانشگاه قبول شدم…… بابا برای کادوی قبولیم یه ماشین برام خرید…..ماشین داشتن همانا و توجه بیشتر پسرای دانشگاه به من جلب شدن همانا….. اکثرا پسرا دنبالم بودند و سعی میکردند باهام دوست بشند(یعنی با ماشینم دوست بشند نه خودم)……آخه اون موقع ها ماشین به فراوانی الان نبود…… در این بین یکی از پسرای دانشگاه به اسم آرش خیلی پیله کرد و چون من اصلا محل نمیدادم از طریق یکی از دوستام شماره ی خونمونو پیدا و شروع به زنگ زدن کرد….. هر بار که زنگ میزد قطع میکردم و اصلا حرف نمیزدم ……تا اینکه طبق معمول سر شب وقتی که نازنین و نسرین هم خونمون بودن زنگ زد و من گوشی رو برداشتم وگفتم:الووو….. صدای آرش بود که گفت:الوووو صبا خانم!!لطفا قطع نکنید،،،گوش بدید ببینید چی میگم…. گفتم:لطفا دیگه زنگ نزنید….. اینو گفتم و قطع کردم ،….بعداز گذاشتن گوشی نازنین و نسرین کنجکاو شدن و شروع کردن به سوال پشت سوال که کیه و کی دوست شدی و غیره…… من هم براشون توضیح دادم که دوست نیستم و فقط یه مزاحم و هم دانشگاهیمه….. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 وقتی نسرین و نازنین متوجه ی قضیه شدند همون روز به امید انتقال دادند و شاید هم پیاز داغشو زیاد کرده و‌کف دست امید گذاشتند….. از فردا زنگ زدنهای امید شروع شد…..راستش مامان و بابا نسبت به امید ذهن بازی داشتند و حتی اگه بابا گوشی رو برمیداشت و امید میگفت با صبا کار دارم بدون کنجکاوی گوشی رو میداد به من………. خلاصه امید به هر بهانه ایی زنگ میزد و‌ هر روز حدودا ۵-۱۰ دقیقه حرف میزد…..مثلا آمار استادها رو میگرفت یا کتاب معرفی میکرد و غیره……….،،،،،،،. اون روزها من به امید هیچ حس خاصی نداشتم میدونید چرا؟؟؟حقیقتش امید رو مرد ارزوهام نمیدونستم،،آخه بابا از بچگی تو گوشم خونده بود که مرد زندگی کسی هست که بتونه یه زندگی برای همسرش بسازه که از زندگی قبلی یعنی مجردی دختر بهتر باشه…… به همین دلیل منتظر بودم یه پسری بیاد خواستگاریم که وضع مالیش بهتر از بابا باشه…………. امید از نظر سطح مالی از ما پایین تر بود ولی نکته ی مثبتش این بود که دندانپزشک بود و میشد روش حساب کرد که در اینده وضع مالی مناسب یا حتی بهتر از ما داشته باشه…… بگذریم……هر چی زمان میگذشت تماسهای امید بیشتر بیشتر میشد….چند ماهی با تلفنها ،،خودشو به من نزدیک کرد و بعد کم کم رفت و امد به خونمون شروع شد….. رفت و امدش برام جای تعجب داشت ،،آخه هیچ وقت با مامانش اینا هم نمیومد حالا چی شده بود،،؟؟؟؟ امید هر بار که میومد خونمون نگاهش فقط به‌من بود،،جوری که انگار بار اولشه که منو میبینه…..یه جوری با اون چشمهای عسلیش بهم خیره میشد که مو روی تنم سیخ میشد……. اون روزها با خودم میگفتم:یعنی امید عاشق شده؟؟؟؟نه باباااا….این همه سال نمیومد خونمون حالا به یکباره که متوجه شده آرش مزاحم تلفنی منه یهو عاشق شده؟؟؟نمیدونم…… در این گیر و دار یه روز بابا منو صدا زد و گفت:صبا!!دخترم!!؟؟یه لحظه تشریف بیار کارت دارم…………… گفتم چشم و به سرعت خودمو از اتاقم به پذیرایی رسوندم و گفتم:جانم بابا!!!! بابا گفت:صبا جان!!!خودت میدونی که من هیچ وقت بهت امر و نهی نکردم و نمیکنم….تو خودت عاقلی و به اندازه ایی بزرگ شدی و میتونی تصمیم بگیری،،،،…. گفتم:مرسی بابا!!!!طوری شده؟؟؟؟ گفت:راستش این مدت ،متوجه ی رابطه ی جدی تو و امید شدم و اصلا حس خوبی ندارم….. سرم پایین بود و گوش میکردم ،….. بابا ادامه داد:بنظرم این رابطه به نفعت نیست چون تو باید درس بخونی و زمان مناسبی برای عشق و ازدواج نیست…..از طرفی من امید رو گزینه ی مناسبی برای تو نمیدونم ،،تو دختر منی و میدونم که لیاقتت بیشتر از ایناست….. با تعجب گفتم:بابا!!!منو امید فقط یه دوستیم ،دوستی که از بچگی خانوادگی در ارتباط بودیم….گاهی تماس میگیره و صحبت میکنیم اما فقط در مورد مسائل درسی و دانشگاه و خانوادگی…..تا به حال هیچ حرف جدی در مورد عشق و ازدواج زده نشده….. بابا گفت:بابایی!!!شاید قصد تو جدی نباشه اما من با توجه به رفتارهای امید مطمئنم که قصدش جدیه……صبا!!!لطفا دیگه جواب تماسهاشو نده تا متوجه بشه که هدف تو از این صحبتها و تحویل گرفتنها ازدواج نیست….. گفتم:بابا!!!بی ادبی نباشه؟؟؟؟خب ما چندین ساله که رفت و امد داریم…… بابا گفت:نه بی ادبی نیست چون میدونم که هدف امید چیه…..تا چند ماه پیش حتی برای دعوتهایی که بابت ناهار و شام میکردیم هم نمیومد و درس داشت حالا چطور شد؟؟؟؟دخترم تو حرف منو گوش کن و گوشی رو جواب نده….. گفتم:چشم بابا…… اون شب کلی باهم حرف زدیم و در نهایت با خودم گفتم:بهتره از امید دوری کنم تا ببینم رفتارش چه تغییری میکنه….. از فردای اون شب هر وقت امید تماس گرفت به مامان یا بابا یا داداشم میگفتم تلفن رو جواب بدند و بهش بگند که من نیستم……. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 دیگه سعی میکردم جواب تماسهای امید رو ندم اما روزهایی که نسرین و نازنین خونه ی ما بودند مجبور بودم باهاش صحبت کنم چون نمیتونستیم بگیم خونه نیستم……. چند وقت اینکار رو کردیم تا اینکه یه روز امید بهم گفت:صبا حس میکنم تو منو میپیچونی…… گفتم:نه….چه پیچوندنی؟؟؟؟؟چرا باید بپیچونم….؟؟؟؟ گفت:من‌ که بچه نیستم و میفهمم،،،اگه از زنگ زدنم ناراحتی بگو دیگه زنگ نمیزنم…..کافیه فقط بگی….. گفتم:نه!!!این چه حرفیه…!!!؟؟چرا باید ناراحت بشم؟؟؟به هر حال تو مثل داداشمی…..داری برام وقت میزازی…..نگران درس و دانشگاهم هستی ….. امید نزاشت حرفم تموم شه و گفت:صبا چه داداشی؟؟؟یعنی تو روی من همچین حسابی میکنی؟؟؟؟ گفتم:مگه غیراز اینه؟؟؟؟ گفت:برای من اره…..من ازت خوشم میاد،حتی بیشتر از خوش اومدن و دوست داشتن،….صبا من عاشقتم….یعنی تا حالا متوجه نشدی…؟؟؟ یه لحظه موندم چی بگم….،.هول شدم و از شدت استرس گوشی رو قطع کردم….. بعداز قطع کردن گوشی با خودم گفتم:وای خدا!!! این چه کاری بود کردم؟؟؟چرا مثل یه آدم نگفتم نه،،،،من حسی نسبت بهت ندارم….. هزار تا فکر و خیال با خودم کردم……بعد همونجا پای تلفن نشستم و فکر کردم تا وقتی که امید زنگ زد چی بگم ،،،!!!اما زنگ نزد…… چند روز گذشت و امید دیگه زنگ نزد…… منتظر تماسش بودم ولی خبری نبود…… آخر هفته شد و به دعوت دوست بابا برای عصرونه نشینی رفتیم خونه ی دوست بابا…..بعد که برمیگشتیم خونه به پیشنهاد من ،بابا منو مامان رو جلوی در شهین خانم پیاده کرد تا بریم خونشون…….. داخل خونشون که شدیم دیدم امید نیست……..نمیدونم چرا دلشوره گرفتم،،،فکر کنم بخاطر این بود که چند ماهی که باهاش صحبت میکردم بهش عادت کرده بودم….. شام رو همونجا خوردیم ولی هنوز نیومده بود…..درست ساعت ۱۱بود که امید اومد و خیلی خشک سلام و احوالپرسی کرد….. شهین خانم بهش گفت:امید!خوب شد اومدی….خاله اینارو برسون خونشون……(فاصله ایی زیادی نبود در حد ۲-۳خیابون اما چون شب و تاریک بود سوار ماشینش شدیم تا مارو برسونه)………. مامان صندلی جلو نشست و‌من درست پشت سر امید….. تمام طول مسیر رو زیرچشمی داخل آینه به امید نگاه کردم اما حتی یه نیم نگاهی هم بهم نکرد………….. من هم به تلافی این بی توجهی که کرد وقتی رسیدیم از ماشین که پیاده شدم بدون خداحافظی در رو کوبیدم و رفتم خونه….. خیلی ناراحت و عصبی شدم…..نمیدونستم چمه….!!!شاید عادت نداشتم کسی بهم بی توجهی کنه و یا شاید بخاطر حرف امید که گفته بود عاشقمه انتظار بیشتری ازش داشتم….. دلم میخواست امید بهم توجه کنه،انگار نه انگار که تا چند روز پیش داشتم میپیچوندمش…..شاید هم ناخواسته دلمو پیشش جا گذاشته بودم…… خلاصه هر دلیلی که داشت منو کشوند پای تلفن……. میدونستم که تا الان امید رسیده خونشون…..شهین خانم اینا دو تا خط تلفن داشتند ،،،زنگ زدم به خط اتاق امید……….. بوق سوم که خورد امید جواب داد و گفت:الوووو…… نمیدونستم چی بگم!!؟؟اصلا اینطوری بار نیومده بودم که منت کسی رو بکشم بخاطر همین گوشی رو گذاشت و تماس قطع شد….. به چند ثانیه نرسید که امید زنگ زد…..برای اینکه تلفن بوق بیشتری نخوره و مامان و بابا متوجه نشند زود گوشی رو برداشتم……. امید گفت:انگار تو عادت داری تلفن رو قطع کنی،،،.اره…..؟؟؟ گفتم:نه….چون اشتباه گرفته بودم زود قطع کردم…… امید گفت:چه جالب!!!بعد چطوری اشتباه شماره گرفتی؟؟؟یعنی چند تا عدد رو اشتباه گرفتیو بعد دیدی منم؟؟؟؟ خلاصه هی امید گفت و من گفتم ،نه اون کوتاه اومد و نه من ،،،تمام حرفهامون کل کل کردن بود تا اینکه هوا روشن شد….. وقتی هوا روشن شد مجبور شدیم قطع کنیم.. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 از اون شب به بعد,, شب تا صبح تلفنی حرف زدن شدکارمون…..کم کم به امید واقعا علاقمند شدم…..انگار که تازه داشتم میشناختمش…………….. بعداز یک هفته حرف زدن بالاخره باهم قرار گذاشتیم و خیلی مخفیانه باهم شام رفتیم رستوران…. اون شب وقتی از رستوران برگشتیم امید ماشین رو داخل یه کوچه پارک کرد تا باهم صحبت کنیم .. من که حسابی عاشقش شده بودم ،،….. انقد گرم صحبت کردن بودیم که شاید دو ساعتی گذشت حدود ساعت ده بود که برگشتم خونه…..دقیقا یادم نیست اون شب به چه بهانه ایی بیرون بودم اما هر چی بود باعث شد عادت کنیم و هر شب چند ساعتی داخل ماشین باهم صحبت کنیم …… دیگه از هر فرصتی استفاده میکردیم تا بیشتر باهم باشیم و بیشتر همدیگرو بشناسیم بعداز چند ماه امید ازم تقاضا کرد که رابطه داشته باشیم دلم راضی نبود و همش به فکر آبرومون بودم میدونستم کار درستی نیس ولی از اونجایی که به عشق امید مطمئن بودم و خودم هم با تمام وجود دوستش داشتم قبول کردم…… یه سال از رابطمون گذشت …..نمیدونم چرا حسابی غذا میخوردم و اضافه وزن پیدا کردم….. یه روز امید گفت:صبا خیلی چاق شدی ،،،،، گفتم:بله …..غذا زیاد میخورم….. امید گفت:اما من از دختر چاق اصلا خوشم نمیاد…… گفتم:باید از فردا برم ورزش…… گفت:حتما اینکار رو بکن وگرنه از چشمم میفتی……… حرف امید بهم برخورد و از فرداش رفتم باشگاه…….اینقدر بچه و کم عقل بودم که نفهمیدم حامله ام…… یه روز که از باشگاه برگشتم خونه به مامان گفتم:مامان!!!نمیدونم چرا این همه شکمم بزرگ شده…..؟؟ مامان گفت:هم چاق شدی و هم شکم اوردی،،،شاید کیست تخمدان داری…..فردا بریم دکتر…… فردا عصر همراه مامان رفتیم دکتر زنان…… دکتر در حال سونوگرافی گفت:چند سالته عزیزم…….؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:نوزده…… دکتر از همون پشت پرده که داشت منو معاینه میکرد سرشو بطرف مامان بیرون برد و بهش گفت::مادرشین یا مادرشوهرش؟؟؟؟ مامان با تعجب گفت:ما که شباهت زیادی داریم چطور متوجه نشدید مادرشم؟؟؟دخترم هنوز ازدواج نکرده….. تا مامان این حرف رو زد دکتر خشکش زد و به من نگاه کرد و اروم گفت:مجردی؟؟؟ با ترس سرمو تکون دادم و گفتم:اره…..… دکتر رفت پیش مامانم و یه کم زمزمه وار صحبت کرد و‌بعد دیدم مامان اومد پشت پرده و داد و بیداد راه انداخت و خودشو کتک کرد،،،، تازه متوجه شدم که من سه ماهه باردارم………. مامان با کلی گریه و زاری از مطب اومد بیرون و ایستاد جلوی ماشینم تا من برسم….. وقتی نشستیم داخل ماشین حقیقت رو به مامان تعریف کردم…… مامان با گریه گفت:چی کم داشتی که این بلا رو سر ما اوردی؟؟؟ما این همه آزادت گذاشتیم که اینکار رو بکنی؟؟؟حالا من به بابات چی بگم؟؟؟کاش میمردی……بخدا میمردی بهتر از این بود…..کاش هم تو میمردی هم اون امید دربدر... فقط گریه میکردم و نمی تونستم توی صورت مامان نگاه کنم…….کمی که گریه کردم بعد به خودم گفتم:حالا تو بچه بودی و نمیدونستی چطوری بچه دار میشی،،امید چرا اینکار رو کرد و مواظب نبود تا آبروی من بره….؟؟؟؟ رسیدیم خونه ،،،،،از شانس بابا خونه نبود……مامان رو قسم دادم که به بابا حرفی نزنه…..::: مامان بقدری ناراحت بود که یه قرص خورد و خوابید ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 خداروشکر بابا خونه نبود….با خجالت رفتم داخل اتاقم…..منتظر شدم تا شب بشه و به امید زنگ بزنم….. استرس و ناراحتی شدیدی که داشتم باعث میشد هر ثانیه برام مثل یک ساعت بگذره…. بالاخره شب شد و به امید زنگ زدم……مثل شبهای قبل تا گوشی رو برداشت گفت:جانم صبا جان!!!!!!!!!! گفتم:امید من باردارم……(بعد تمام جریان رو براش تعریف کردم)….. امید چند ثانیه ماتش برد و سکوت کرد و بعد گفت:امکان نداره،،،من خیلی مراقب بودم……………. گفتم:حالا که این اتفاق افتاده،،،باید چیکار کنیم؟؟؟؟؟ امید عصبی گفت:نمیدونم…..اجازه بده یه کم فکر کنم….. بعداز یه مکث طولانی گفت:سقطش میکنیم………… گفتم:یعنی میشه؟؟؟من زیاد سر در نمیارم….. امید گفت:چرا نمیشه….خودم یه دکتر پیدا میکنم قبل از اینکه کسی متوجه بشه سقطش میکنیم……….. چون فکر میکردم به همین راحتیه یه کم دلم اروم گرفت و گفتم:باشه….خب امید،،،!!چون خیلی خسته ام و فکرم درگیره میخواهم بخوابم…..فعلا خداحافظ….. امید هم خداحافظی کرد اما نه مثل هرشب…………. فردا صبح وقتی بابا رفت از اتاق اومدم بیرون و رفتم سراغ مامان….. مامان ناراحت و عصبی بود و بخاطر گریه هایی که دیروز کرده بود حتی چشمهاشو هم نمیتونست باز کنه…… با خجالت و گرفته گفتم:مامان!!امید میگه نگران نباشید یه دکتر پیدا میکنم و سقطش میکنیم……….:: مامان با اخم و خیلی عصبی گفت:چی میگید برای خودتون!؟؟بچه سه ماهه است …..یعنی بزرگه و قلبش هم تشکیل شده….اون بچه الان روح داره و سقط کردنش یعنی قتل….. با امیدزنگ زدم و حرفهای مامان رو بهش انتقال دادم…. امید گفت:خب من چیکار کنم صبا؟؟؟؟تو باید مراقب بودی ،نه اینکه بعداز سه ماه تازه اومدی میگی حامله ایی….. با گریه گفتم:من مقصرم امید؟؟؟من‌چه بدونم حاملگی چیه و چجوریه؟؟؟ امید گفت:خیلی خب !!ولش کن دیگه!!!حالا دیگه بدبخت شدیم….صبا تو میدونی که من خونه و زندگی ندارم و برای ازدواج آماده نیستم…..هیچی ندارم….نمیتونم بیام خواستگاری….. از حرفهاش متعجب مونده بودم و گوش میکردم که ادامه داد:صبا !!چند وقت دیگه شکمت بیاد بالا حتما همه میفهمند ،،،،باید سقط بشه….. اون شب با کلی گریه و زاری حرف امید رو قبول کردم و قرار شد دکتر پیدا کنه و بریم سقطش کنیم…. صبح خواب بودم که دیدم یکی در اتاقمو میزنه……..از خواب پریدم و ساعت رو نگاه کردم ،،،ساعت ۸بود یعنی کیه؟؟؟ بلند شدم در رو باز کردم و دیدم بابا عصبانی پشت در ایستاده….. تعجب کردم و میخواستم بگم سلام بابا !!!که بابا عصبی داد کشید:چیکار کردی دختر؟؟؟؟من بهت گفته بودم که ازش فاصله بگیر،،گفته بودم یا نه؟؟؟؟؟گفته بودم که اون امید نامرد چشمش تورو گرفته مواظب باش ،،گفته بودم یا نه؟؟؟؟؟ با این حرفهای بابا متوجه شدم که مامان جریان رو به بابا گفته و ازش راهکار خواسته،…. از خجالت خیس عرق شدم…..دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو زنده زنده همونجا دفن کنه اما از شرم بابا زنده نباشم….. حرفی نداشتم بزنم و فقط گریه کردم….بابا کلی داد و بیداد کرد و رفت و من در اتاق رو بستم و تا شب از اتاق بیرون نرفتم……..حتی برای دستشویی هم نرفتم…….به امید هم نتونستم تلفن بزنم چون اتاق من گوشی نداشت و همیشه شبها گوشی پایین رو میاوردم بالا….. شب که شد صدای شهین خانم رو شنیدم که بلند بلند گریه میکنه…..متعجب شدم و خواستم برم پشت در و گوش کنم و ببینم چه خبره که نازنین در رو باز کرد…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 یهو نازنین در رو باز کرد و گفت:صبا!!تو حامله ایی!!؟؟؟ در جوابش فقط اشک ریختم….نازنین اومد بغلم کرد و دلداریم داد…: صدای بابا میومد که بلند بلند به امید فحش میداد و خاله شهین هم میگفت:حق دارید فحش بدید….خدا لعنت کنه این پسر رو……بخدا برم خونه خودم میکشمش که منو بعداز چندین سال همسایگی و دوستی پیش شما شرمنده کرد…………… چند روز به بدترین شکل ممکن گذشت….هیچ وقت این حجم بی توجهی از طرف بابا و مامان ندیده بودم…..جو خونه مثل زمستونهای سرد و تاریک بود و هیچ کدوم باهم حرف نمیزدیم….. بابا اصرار داشت و میگفت:هر چه زودتر این بچه باید سقط بشه و از امید و خانواده اش راحت بشیم….. مامان با گریه میگفت:نه….گناه داره….اون بچه الان داره نفس میکشه و قلبش میزنه…..اگه نفسشو بگیریم خدا تقاصشو از ما میگیره…. این بحثها بدون دخالت من بقدری ادامه داشت تا اینکه بابا راضی شد بچه رو نگهداریم….. خاله شهین با این پیشنهاد خوشحال شد و گفت:هر جور شده بچه هارو میفرستیم سر خونه و زندگیشون…..بالاخره عاشق همدیگه هستند…………. با اینکه اصلا بابا راضی نبود بخاطر بچه و بخاطر آبروش هیچ راهی نداشت و به اجبار قبول کرد………. امید هم خوشحال بود که بابا با شرایطش کنار اومده و قبول کرده……. خلاصه چون امید هیچی نداشت بابا یه آپارتمان با جهیزیه ی مفصل برام گرفت و بدون مراسم و بدون اینکه کسی بدونه رفتیم زیر یه سقف تا کسی متوجه بارداریم نشه و وقتی متوجه شدند که ازدواج کردم و باردارم سه ماه جلوتر رو به مردم بگیم….. همه کارارو بابا انجام داد و امید با یه دست لباس اومدو زندگیمون شروع شد،…. شرمنده ی بابا بودم…..ازش خجالت میکشیدم…..چی در مورد من فکر میکرد و چی شد؟؟؟همیشه برای اینده ی من نقشه ها میکشید ولی همه رو به فنا دادم….. مامان هم کلی گریه کرد ولی چاره ایی جز قبول موقعیت و سرنوشتم که با دست خودم رقم زده بودم نداشت…… چند روز اول از شرایطی که پیش اومده بود خیلی ناراحت بودم ولی کم کم حالم بهتر شد و از اینکه امید رو داشتم خوشحال بودم….. امید هم خوشحال بود به هر حال خیلی راحت و بدون درد و سر و هزینه منو بدست اورده بود………… درست شش ماه بعداز ازدواجم وقتی که پا به ماه بودم بابا برای امید یه مطب زد و موقعیت مالیمون هم روز به روز بهتر شد…… همه چیز خیلی خوب بود و خانواده ها هم باهم خوب بودند فقط بابا یه کم با من و خیلی بیشتر با امید سرد بود و اصلا پاشو توی خونمون نمیزاشت……… بالاخره دخترم شقایق بدنیا اومد و من در ۲۰سالگی مادر شدم……همه خوشحال بودیم و‌ عاشقانه شقایق رو دوست داشتیم بخصوص امید که واقعا همسر و‌ پدر خوبی بود…… من بخاطر بچه درسمو ول کردم و چسبیدم به بچه داری و خانه داری….. بابا عاشق نوه اش بود و علاوه بر اینکه ماهانه مبلغی برام واریز میکرد سر سال هم که میشد یه مبلغ یکجا هم به حسابم میزد تا هیچ کمبودی نداشته باشم….. وقتی دیدم از نظر مالی تو رفاه هستم دیگه نیازی ندیدم درسمو ادامه بدم……………. شش سال از زندگیمون گذشت….. امید حسابی کارش گرفته بود و تا دیروقت توی مطب میموند و کار میکرد……هر وقت هم میرسید خونه من خواب بودم….. یه بار بهش گفتم:امید!!!ما که از نظر مالی کمبودی نداریم پس چرا این همه به خودت سخت میگیری و تا دیروقت کار میکنی،؟؟؟؟ما که نیاز به این همه پول نداریم،،،(تمام پس اندازها رو هم توی حساب مشترکمون واریز کرده بودم تا خیال امید راحت باشه)…………. امید گفت:درست الان کمبودی نداریم اما باید کار کنم برای اینده ی شقایق…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 امید گفت:باید برای آینده ی شقایق تلاش کنم و پس انداز داشته باشم بخاطر همین باید تا دیروقت کار کنم…… گفتم:ما به اندازه ی کافی پس انداز داریم و بابا هم هر ماه و هر سال به حسابم پول واریز میکنه ،بنظرم کافیه ،،مگه نه؟؟؟ امید گفت:بس کن صبا!!!من کارمو دوست دارم و دلم میخواهد تا توانایی دارم کار کنم ….. دیگه حرفی نزدم….. گذشت….یکماهی بود هیچ رابطه ایی نداشتیم یا من خواب بودم یا اگه بیدار میموندم به شقایق می‌رسیدم و یا اگه پیش قدم میشدم میگفت:خسته ام بگیر بخواب….. بعداز اون یک ماه به یکباره امید با من خیلی خیلی مهربون شد مثلا حرفهای عاشقونه ایی که توی این شش سال اصلا بهم نگفته بود رو میزد و مرتب هوامو داشت و روزهای تعطیل با شقایق سرگرم میشد تا من باصطلاح استراحت کنم…… برام جای تعجب داشت اما خوشحال هم بودم که با من خیلی مهربونه چون اخلاق و رفتار امید جوری بود که باید بهش اهمیت میدادی وگرنه اصلا نمیتونست وبلد نبود منت بکشه…… دو ماهی غرق در مهر و محبت و مهربونی بودم که بعداز دو ماه یهو عوض شد…..دیگه نه به من توجه کرد و نه به شقایق….. با خودم گفتم :اگه توی زندگی تنوع ایجاد کنم درست میشه ،،،باید کاری کنم که بیشتر درگیر خونه و خونواده بشه……… با این فکر دوباره باردار شدم تا یه بچه ی دیگه ایی بدنیا بیارم تا دل امید بیشتر به زندگی گرم بشه……….. دختر دومم بنام شادی هم بدنیا اومد و شور و حال به خونه برگشت……اما فقط یکسال این اشتقیاق توی زندگیمون دووم اورد و دوباره امید بی توجه به ما سه نفر بیشتر وقتشو داخل مطب گذروند…………. با وجود شادی بجای امید من بیشتر درگیر بچه ها و کارهای خونه و خرید و مدرسه بردن و اوردن غیره شدم……… از نظر مالی مشکلی نداشتم چون هم امید خوب درامد داشت هم بابا بیش از حد توی دست و بالم پول میریخت ولی همیشه حس تنهایی منو اذیتم میکردچون امید رو نمیدیدم ….. امید به مرور کارشو بیشتر کرد و حتی بعضی شبها با دکتر فرزاد توی همون ساختمون پزشکان میموند…….. یه شب بهش اعتراض کردم و گفتم:امید!تو خودتو غرق کار کردی و به منو بچه ها اصلا توجه نمیکنی و منو با بچه ها دست تنها گذاشتی….. امید گفت:چرا تنها؟؟؟دستشون درد نکنه هم مامانت و هم مامانم و هم خواهر وبرادرت کلی کمکت میکنند و همیشه دوروبرتن ……اگه نمیتونی و نیاز به پرستار داری برات استخدام کنم….. گفتم:امید حرف من اینکه تنهام…… به شوخی گرفت و گفت:دو تا بچه و چندنفر خانواده باز تنهایی؟؟؟ گفتم:بنظرت من یه خانم ۲۸ساله هیچ نیاز دیگه ایی ندارم؟؟؟ یه اخم کوچولو کرد وگفت:خب چیکار کنم صبا؟؟؟؟من هم تمام وقت کار میکنم برای شماها دیگه….…طلبکار هم هستی….!!من اگه شب رو‌نمیام خونه با دکتر داریم روی مقاله کار میکنیم برای یه سمینار……دنبال عشق و حال نیستم که……… گفتم:حالا یه مقاله رو بیخیال شو و یکی از سمینارها رو نرو ،،مگه چی میشه؟؟؟؟ عصبی گفت:بیسوادی و نمیفهمی ….اگه سواد داشتی اونوقت متوجه میشدی که این مقاله ها و سمینارها چقدر مهمه……. با این حرفش خفه خون گرفتم و با خودم گفتم:فکر میکنی چرا دانشگاه نرفتم؟؟؟بخاطر تو و بچه ها…..حالا بهم میگی بیسواد…؟؟ همیشه تمام درد ولهامو به نازنین میگفتم و اونو رازدار خودم میدونستم و بیشتر از نسرین باهاش صمیمی بودم…… اون روز تمام حرفهای امید رو به نازنین تعریف کردم….. نازنین گفت:فکر کنم باید بیشتر به خودت برسی…..مثلا توی ارایش و مدل و رنگ لباس و مو و غیره تغییر ایجاد کن و تنوع داشته باش تا امید رو به خودت جلب کنی……. تصمیم گرفتم همون کار رو انجام بدم…..یه روز اول بچه هارو بردم پیش مامان و از همونجا رفتم چند دست لباس لباس خیلی قشنگ خریدم و بعد رفتم آرایشگاه و حسابی از این رو به اون رو شدم …… برگشتم خونه و غذا خوشمزه پختم و منتظر امید شدم………..(مثل اکثر خانمهای خانه دار ).. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 از هر نظر آماده شدم و بعد به امید زنگ زدم که حتما شب رو بیاد خونه…… وقتی زنگ واحد رو زد باز نکردم تا خودش با کلید در رو باز کنه و سوپرایز بشه….. مجبور شد با کلید باز کرد و وارد شد و با دیدن من متعجب گفت:چه خبره؟؟؟نکنه تولدی و سالگردی چیزیه که یادم رفته؟؟؟؟ گفتم:نه عزیزم!!برای تو به خودم رسیدم….. امید گفت:سر پیری و معرکه گیری؟؟؟ گفتم:مگه من پیرم؟؟؟من فقط ۲۸سالمه….الان توی این سن دخترا حتی ازدواج هم نکردند…………… امید یه پوز خند زد و لباسهاشو عوض کرد و رفت اتاق خواب و روی تخت دراز کشید…. پوزخندی که زد تا عمق وجودمو سوزوند و دنبالش رفتم وگفتم:الان اینجا چی برات خنده دار بود؟؟؟ریخت و قیافه ام یا لباسم؟؟یا حرفم؟؟؟؟ جوابمو نداد و سرشو کرد زیر پتو….. عصبی گفتم:امید !!!یعنی اینقدر ازم سرد شدی؟؟؟من این همه به خودم رسیدم بخاطر تو،…. حتی سرشو بیرون نیاورد و زیر پتو گفت:اره…..خوشگل شدی….مرسی….دستت درد نکنه….. درسته که صورتشو نمیدیدم اما تصور کردم که این حرفهارو با پوزخند و دهن کجی گفت….. گفتم:امید!!!!همین…..!!!! سرشو اورد بیرون و عصبی با صدای بلند گفت:وااااای…ول کن دیگه…..نصف شبی گیر دادی هاااااا…… با این‌حرفش خیلی ناراحت شدم و برای اولین بار به حالت قهر و لج رفتم دوش گرفتم تا ارایش و شینیونم پاک بشه و بعد گرفتم و خوابیدم….. بعداز اون شب تا یک هفته باهاش قهر بودم…..اصلا عادت نداشتم به قهر و لجبازی و غیره ولی واقعا دلم شکسته بودو ناراحت بودم…….اما امید اصلا متوجه ی قهرم نشدچون واقعا براش مهم نبودم………. چند هفته که گذشت دوباره محبتهاش گل کرد و چپ و راست قربون صدقه ام رفت…..از این توجهش خیلی خوشحال شدم….. این محبتها و مهربونیهاش ده روز طول کشید تا اینکه یه شب که مونده بود مطب تا به مریضهایی که از قبل وقت رزرو کردند رو راه بیندازه و من تصور میکردم شاید شب رو هم نیاداومد خونه…… اون شب ساعت ۱۱ خوابیدم……نمیدونم ساعت چند بود که با صدای بسته شدن در از خواب بیدار شدم و رفتم توی هال و با دیدن امید گفتم:اومدی عزیزم!!؟؟؟ امید گفت:خداروشکر که بیداری،،یه کار مهم باهات دارم……. گفتم:بگو ،میشنوم….. دستمو با محبت گرفت و روی مبل نشستیم و گفت:عشقم!!من میدونم که تو و بابات خیلی حمایتم کردید و از هر نظر با من کنار اومدید و خدایی شرمنده ی این همه محبتتون هستم………….. با لبخند گفتم:این حرفها چیه که میزنی؟؟؟خدایی نکرده طوری شده؟؟؟ امید سرشو انداخت پایین و گفت:باور کن خجالت میکشم بگم اما واقعیتش اینکه فرزاد چند وقت پیش ازم پول خواست تا چند ماه دیگه بهم برگردونه ،،،خواستم ازت اجازه بگیرم و از حساب مشترکمون ۳۰۰میلیون تومان بهش قرض بدم البته تا ۲-۳ماهه برمیگردونه و من دوباره واریز میکنم به حسابمون…… حرفش که تموم شد سرشو بلند کرد و با دلهره به چشمهام زل زد و منتظر جوابم شد….. با مهربونی با خوشحالی گفتم:امید این چه حرفیه؟؟اون پول مال هر جفتمونه…..اصلا همشو بردار…..مگه منو تو داریم؟؟؟؟؟ اینو که گفتم خیلی خوشحال شد تا یکماه حال دل منو امید خوب بود اما بعد از یکماه دوباره بی توجهیهاش شروع شد…..همش اخمو و عصبانی بود…..در هفته ۱-۲روز خونه نمیومد و اگه هم خونه بود همش سرش توی گوشی بود…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 امید بقدری عصبانی و بد اخلاق شده بود که منو بچه ها جرأت نداشتیم بهش نزدیک بشیم آخه سر هیچ و‌پوچ دعوا راه می انداخت و حتی یک بار برای اولین بار کتکم زد….. کتک خوردنمو سعی کردم از خانواده ام مخفی کنم اما یه روز که مامان خونمون بود شقایق بهش گفت…. اون لحظه مامان یهو‌ به من خیره شد تا حرفی بزنم که بغضم ترکید و زار زار گریه کردم و همه چی رو به مامان تعریف کردم….. مامان گفت:شک نکن که امید جای دیگه سرش گرمه و بهت خیانت میکنه….. با این حرف مامان دنیا دور سرم چرخید،اصلا فکرم به این موضوع نمیرسید و به امید اعتماد کامل داشتم و از طرفی هیچ وقت دور و اطرافم ندیده و نشنیده بودم و تصور میکردم این چیزا فقط برای فیلمها و داستانهاست….. بعداز حرف مامان توی رفتار امید بیشتر دقت کردم….یه شب که دیروقت اومد خونه و خوابید با ترس و لرز و استرس شدید ،انگشتشو گذاشتم روی گوشیش و رمزش باز شد….. سریع دویدم سمت سرویس بهداشتی و محتویات گوشی رو بررسی کردم…..هیچ پیامی داخل گوشی نبود حتی تماسی هم از فرزاد نداشت…..یه نفس راحتی کشیدم و خواستم برگردم داخل اتاق که یهو به ذهنم رسید تا گالریشو هم چک کنم….. دقیقا آخرین عکس ،عکس ثریا منشی امید بود……….مو روی تنم سیخ شد….عکس ثریا بدون بلوز و حجاب کاملی نداشت و البته داخل یه خونه……این عکس توی گوشی امید چیکار میکرد..؟؟؟؟بیشتر دقت کردم و‌دیدم عکس سلفیه و گوشه ی عکس پشت امید هم هست که بسمت اشپزخونه داره میره….. شوکه شده بودم و بزور روی پاهام وایستاده بودم……. هر ان امکان داشت بیفتم….تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد …… حالم خیلی بد شد اما بزور خودم به گوشیم رسوندم و شماره ی منشی رو ازش در اوردم و با گوشی امید شماره رو نوشتم و دیدم شماره ی ثریا به اسم فرزاد سیو شده…………… تازه فهمیدم که اون همه فرزاد فرزاد کردنش همین ثریا بوده و منه احمق فکر میکردم واقعا با فرزاد شبهارو میمونه….. با عصبانیت رفتم سمت اتاق و به شدت تکونش دادم….. چشمهاشو باز کرد تا حرفی بهم بزنه که گفتم:امید تو چه غلطی کردی؟؟؟خاک تو سرت….خاک تو سر من احمق….. امید تا گوشی رو دستم دید ازم قاپید و گفت:تو بیخود کردی رفتی سر گوشی من….. با داد و گریه و عصبی در حالیکه دستم و صدام میلرزید گفتم:کثافت!!بجای اینکه خجالت بکشی جواب منو میدی؟؟؟ بعد مثل دیوونه ها شروع کردم محکم به سر و صورتم زدن…امید سریع لباس پوشید و با عجله از خونه رفت بیرون….. فقط خدا میدونه که چی بهم گذشت….هزار تا پیام نفرین برای ثریا فرستادم…..هزار بار بهش زنگ زدم اما ثریا نه جواب پیام رو داد و نه جواب تماسهامو…… شب تا صبح بیدار موندم و گریه کردم و زندگیمو از گذشته تا حال مرور کردم….. صبح که شد رفتم ساختمون پزشکان….اما امید تمام وقتهاشو کنسل کرده بود و در مطبش هم بسته بود….. از تک تک مطبها درباره ی ثریا پرسیدم و بالاخره یکیشون ادرس خونشو بهم داد……رفتم خونشون….. مامانش در رو باز کرد و گفت:اینجا زندگی نمیکنه و کاراش هم به من مربوط نیست…….. برگشتم مطب و به همون منشی با گریه و التماس گفتم:آدرس دیگه ایی نداری…؟؟؟اونجا خونه ی مامانش بود….. اون دختر دلش برام سوخت و گفت:فقط یه بار ثریا گفت که دکتر براش یه خونه توی خیابون فلان گرفته….. تشکر کردم و سریع رفتم فلان خیابون….کار سختی بود پیدا کردنش پس زنگ زدم مامان تا بره پیش بچه ها……… شروع کردم با هزار بدبختی به پرس و‌جو تا بالاخره پیداش کردم…… ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 باید ثریارو پیدا میکردم و رو در رو یه تف توی صورتش مینداختم شاید اینطوری یه کم اروم میشدم…… بالاخره رسیدم به .یه ساختمون بزرگ….….زنگ یکیشونو شانسی زدم که یه خانم گفت:آپارتمان دکتر طبقه ی چهارمه…..در رو براتون میزنم برید بالا………. رفتم در زدم و زود با انگشتم چشمی رو پوشوندم….. ثریا در رو باز کرد….تا دیدمش با کینه یه تف تو صورتش انداختم و بعد بهش حمله کردم و چند ضربه بهش زدم….. امید تا منو دید با پررویی تمام منو گرفت و از خونه پرت کرد بیرون و سریع در رو بست…. من هم کم نیاوردم و با صدای بلند به هر دو بد و بیراه گفتم میخواستم همه بدونند که با من چیکار کردند….. همسایه ها همه ریختند بیرون………………. همه ی همسایه ها فهمیدند که موضوع چیه…..!!؟؟؟ با حقارت برگشتم خونه و به امید پیام دادم:فردا دادگاه میبینمت……مطب رو باید پس بدی بهمراه مهریه ام تمام و کمال….. بعداز پیام بچه هارو بغل کردم و شروع کردم به گریه…… مامان گفت:کجا بودی؟؟؟چرا گریه میکنی؟؟؟؟همونی که گفته بودم بهت ثابت شد؟؟؟؟ گفتم:نه مامان!!!فقط بخاطر بی محبتیهاش گریه میکنم….. مامان گفت:بی محبتی هم مثل خیانته فرقی نمیکنه……خب صبا !!کاری نداری من برم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:دستت درد نکنه ،،،،چرا ناهار رو نمیمونی؟؟؟؟؟؟ گفت:حالت بهتر شد خودت بیا تا باهم بیشتر حرف بزنیم…… گفتم چشم و مامان رفت……. به دو ساعت نرسید که امید اومدخونه و زد زیر گریه و گفت:ثریا گولم زده….با مادرش برام دعا گرفتند و منو کشیدند اون سمت و چند سالی هست که ازم سوء استفاد میکنند….بخدا من عاشقتم و بدون تو نمیتونم بمونم…. جزئیاتش یادم نیست اما اشک تمساح ریخت و من هم یه زن درمانده و بدبخت که دوست داشتم حرفهاشو باور کنم………. امید گفت:منو ببخش…. بعد شماره ی ثریا رو گرفت و بهش بد وبیراه گفت و‌من هم باور کردم و بخشیدمش…. از اون روز امید شد همون عاشق قبل از ازدواج ،،.هر شب میومد خونه و کلی قربون صدقه ام میرفت و حتی پامو هم میبوسید….هر روز برام کادو میخرید و حسابی مهربون و با محبت شده بود… شبها دوتایی میرفتیم بیرون برای تفریح و رستوران غذا میخوردیم…. این‌کارای امید اصلا سابقه نداشت ،،حتی مامان و بابا هم وقتی بچه هارو میبردم بزارم اونجا تعجب میکردند…. روزهای خیلی خوبی بود ،،،روزهایی که حتی دوران دوستی هم نداشتیم اما امید داشت جبران میکرد………. یکماه گذشت …..یک شب که داخل اشپز خونه بودم دیدم امید گوشی بدست لبخند میزنه…………… متوجه شدم که کاسه ایی زیر نیم کاسه است…..به بهانه ایی از کنارش رد شدم و دیدم داره داخل تلگرام چت میکنه…….از عکس پروفایل طرف فهمیدم ثریاست….. همون لحظه مچشو گرفتم و با داد و هوار از خونه مثل خودش که جلوی چشمهای ثریا منو از خونشون پرت کرده بود،،،، پرتش کردم بیرون…………….. هر چی در رو کوبید بازش نکردم …… اومدم بشینم که دیدم بهم پیام داد…… امید نوشته بود:بخدامجبور شدم ،،،آخه ثریا حامله است …..مجبورشدم برم پیشش…..زودتر بهم نگفت وگرنه سقطش میکردم ……..الان سه ماهه است و نمیشه سقط کرد…….باور کن مجبورم بعنوان پدر هواشو داشته باشم….. بعداز خوندن پیام خوب فکر کردم و یادم افتاد که اون روز که به ثریا حمله کردم امید منو سریع ازش دور کرد تا از بچه اش مراقبت کنه….. وای…..داشتم دیوونه میشدم…..پس امید باز هم داره دروغ میگه و سقطی هم توی کارشون نبوده و مثل یه زن و شوهر باهم زندگی میکنند….. نتیجه گرفتم امید باز هم داره دروغ میگه….خیلی دلم میخواست بشینیم و مفصل باهم حرف بزنیم تا امید برگرده ….میخواستم قانعش کنم که اگه عاشقمه اونو ول کنه و اگه عاشق ثریاست منو طلاق بده……. دوباره خر شدم و پیام دادم برگرد خونه و کامل برام توضیح بده….. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
🌺 به امید پیام دادم تا بیاد باهم رودررو حرف بزنیم و تکلیف منو مشخص کنه…..امید جواب داد پنج دقیقه ایی میرسم….. بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم زمین با خودم فکر کردم:مگه امید نمیگه. الان ثریا سه ماهه باردار است؟؟؟خب یکماه پیش قطعا دو ماهه بوده و اون چجوری امید ازش در مقابل حمله ی من دفاع میکرد،،،،اره امید از روز اول بارداریش میدونسته پس دروغ میگه تازه فهمیدم……. یعنی امید ثریا رو بیشتر دوست داره و با من فقط بخاطر پولم مونده…..ارررره فقط برای پوله…………… با این فکرها حسابی عصبی شدم و امید که برگشت در رو باز نکردم….. هر چی در زد و گفت:خودت گفتی برگردم چرا مسخره بازی در میاری ،،،،جون شادی باز کن کارت دارم…… باز نکردم و تصمیم گرفتم هر جور شده ازش جدا بشم…..آخه وقتی پای یه بچه دیگه وسط باشه زندگیم کاملا باد هوا بود….. دیگه بودن کنار اون مرد فایده ایی نداشت و تحمل امید برام سخت بود…..چقدر سادگی کردم این همه سال خونه و‌ماشین و مطب و سفرهای خارجی همه از من بود و حالا منو بخاطر یه منشی که زیر دستش کار میکرد ول کرده….. نمیخواهم منشی رو تحقیر کنم فقط میخواهم بگم اگه پول و ماشین و خانه و غیره مال خودش بود حق داشت هر کسی رو که میخواهد انتخاب کنه نه اینکه با پول و وسایل من بهم پشت کنه و منشیش روی هم بریزه…… سریع تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه دوباره خرم کنه و پشیمون بشم همه چی رو به بابا بگم ….. بچه هارو برداشتم و رفتم خونه ی بابا و با شرمندگی و گریه همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم ،،،،از بی محبتهاش و کتک زدنش و بی محلیهاش گفتم تا زن و بچه داشتنش و پیام بازیهاش….. بابا بقدری عصبانی شد که همون روز یه وکیل خبره گرفت و به کمک وکیل هر چی که به من تعلق داشت رو ازش گرفتیم و بعد طلاق نامه رو امضا کردیم …… اون نامرد خیلی زود زندگی جدیدی رو با ثریا شروع کرد ولی این زندگی که بر خرابه های زندگی من بنا شده بود خیلی دووم نیاورد…… بعد از یه مدت نازنین بهم گفت که ثریا به امید دروغ گفته و برگه سونو گرافی الکی بهش نشون داده بود تا امید باور کنه که حامله است و ولش نکنه ولی حامله نبود….. امید بخاطر این دروغ ثریارو سریع ولش کرد و برگشت سراغ من …… هنوز التماس و حرفهاش یادمه ،،…امید گفت:من پشیمونم ….میخواهم برگردم پیش تو بچه ها….گه خوردم….بخدا جبران میکنم……. اما من گفتم:ادم چیزی رو که یه بار بالا میاره دیگه قورتش نمیده….. یک سال بعد امید بهانه ی بچه هارو اورد و خواست از طریق بچه ها و گرفتنشون منو راضی به برگشت کنه ،، اما قبل از اقدام قانونی امید،،،بابا تمام کارای منو بچه هارو انجام داد و اومدیم یه کشور دیگه.،……. نمیدونم از اینکه بچه هارو از پدرشون دور کردم درسته یا نه ولی حداقلش اعصابم ارومه و هر بار سر راهم سبز نمیشه و بهم استرس وارد نمیکنه……… خیلی دلم میخواهد رویاهایی که بخاطر بارداری ناخواسته کنار گذاشتم رو دنبال کنم و وقتی بچه ها به سن قانونی رسیدند و حق تصمیم و انتخاب بین منو پدرشون رو داشتند برگردم ایران….. پایان 😍😊 @Energyplus_ir