داستان _عبرت_آموز_#تاوان
🌹سرگذشت مهدی ازتهران 🌹
#پارت_بیست
با دیدن اعلامیه ی فوت مریم دنیا روی سرم خراب شد…..من نمیخواستم اینطوری بشه…..من فکر میکردم همه ی کارایی که برای من انجام میده فیلمشه،،،آخه اصلا به تیپ و قیافه و رفتارش نمیخورد که اونجوری که خودشو نشون میده باشه……من نمیخواستم از یه دختر رکب بخورم برای همین باهاش سرد بود…………
اگه باهاش رابطه ی جنسی برقرار کردم چون تصور میکردم با هزار نفر بوده حالا یکیش هم من…………..خیلی اشتباه کردم خیلییییی……..بعداز فوت مریم دیگه نتونستم با آرامش زندگی کنم،،،،،نه اینکه توی زندگیم موفق نباشم و ارامش نداشته باشم،،نه…هم رفته رفته موفق شدم و هم رفاه ارامش بیشری اومد توی زندگیم،،، اماوجدانم…….وجدانم بود که آرامش درونی رو ازم گرفته بود…..بیشتر وقتم با ترس سپری میشد و پنهانی گریه میکردم…..بخاطر فوت مریم حالم خیلی بد بود برای همین با مهسا هم بهم زدم……چند سال گذست و درس ودانشگاهم تموم شد و برگشتم شهر خودمون…..اما مدرک و تخصص من بیشتر بدرد شهرهای بزرگ و صنعتی میخورد پس مجبور شدم برگشتم تهران و همینجا کار پیدا کردم.
ادامه در پارت بعدی 👇
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_بیست
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
بابا از حرف رضا خوشش اومد و لپشو کشید و خوشحال گفت:پدر سوخته …بعد به اینه نگاه کرد و سنگینی نگاه منو دید وگفت:خب پاییز…!!تو چی میگی؟؟میتونی بچه هارو آماده کنی تا با رویا کنار بیاند؟؟؟از اینکه نظرم برای بابا اصلا اهمیت نداشت از درون داشتم منفجر میشدم برای همین از پنجره بیرون رو نگاه کرد و به مامان فکر کردم…..در افکار خودم بودم که صدای بابا بلندتر شد و گفت:چرا جواب نمیدی؟؟؟؟؟کر شدی؟؟؟بدون ترس و جدی گفتم:اگه بجای مامان ،این اتفاق برلی شما میفتاد مطمئن بودم اصلا مامان ازدواج نمیکرد و اگه به فرض مثال هم مجبور میشد اینکار رو انجام بده یکی رو از فامیل و دوست و اشنا قبول میکرد تا انگشت نما نشه…..بابا با همون تنفر همیشگیش توی چشمهام زل زد و گفت:دهنتو ببند…مگه رویا چشه ؟؟؟؟گفتم:اون جای دختر شما….بابا گفت:وقتی خودش دوستم داره و قبول کرده و راضیه پس به هیچ کسی مربوط نیست و من اجازه نمیدم کسی دخالت کنه….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_بیست
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
یه گوشه کمین کردیم و نشستیم تا خواستگارا برسه.دو سه ساعتی گذشت و هوا تاریک شد…حوالی ساعت هشت بود که دیدیم یه خانواده دارند میرند سمت خونه ی هما…از لباسهاشون معلوم بود که همون خواستگارا هستند…استرس سرتاپامو گرفت.پاهام سست شد..با همون حال به حسین گفتم:حسین اقا!!!حالا مثلا چه کاری از دستت برمیاد؟؟خواستگارای هما اومدند و رفتند سمت خونه..،،،گفتم:حسین!!!الان مثلا میخواهی چیکار کنی؟؟؟اینا همین الان میرند داخل و قرار ومداراشونو میزارند و چند ساعت بعد هم خوشحال وخندون برمیگردند خونشون….حسین سرشو انداخت پایین و گفت:نمیدونم….چی بگم؟عصبی گفتم:نمیدونی حسین!؟پس چند ساعته چرا اینجا کمین کردیم؟؟حسین گفت:صبر کن دارم فکر میکنم..خواستگارا رفتند داخل اما فکر کردن حسین تموم نشد….عصبی من هم شروع به قدم زدن کردم تا شاید راه حلی پیدا کنم اما هیچی به ذهنم نرسید……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_بیست
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
دوباره من بودم که تمام کارای مراسم و خرید و غیره رو به گردن گرفته بودم و بالاخره ولی هم راهی خونه و زندگیش شد…هنوز چند ماهی از ازدواج ولی نگذشته بود که باردار شدم و دختر(شیوا) بدنیا اومد…چند ماه بعداز زایمان من زن ولی هم بچه اشو بدنیا اورد..اون روز ولی اومد سراغ من و گفت:ایران!!ایران!!!بچه ام بدنیا اومد،،بدو بیا بریم..خوشحال گفتم:بسلامتی.من کجا بیام؟ولی گفت:بیا ازشون مراقبت کن خب.میدونی که اون اینجا کسی رو نداره…نمیدونم از روی سادگی بود یا ترس یا اینکه خودمو توی دلشون جا کنم،،نمیدونم هر چی بود حاضر شدم و باهاش رفتم…خودم چند تا بچه ی کوچیک داشتم اما ولشون کردم و رفتم تا مثلا از عروس و نوه ام مراقبت کنم…اون روز پیش خودم فکر کردم:حالا که بهم ارزش قائل شده و دنبالم اومده بهتره کمکش باش،،در عوض در اینده هم اونا کمک من میشند…مثل کلفت ازش مراقبت کردم..یادمه بچه ها از تنهایی میترسیدند و التماس میکردند که تنهاشون نزارم اما برای من مهم نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_بیست
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
جعفر(همون پسر)گفت:نه ولی هر بار اتفاقی میبینمت…گفتم:شما هم برای طلاق میایید اینجا؟جعفر گفت:نه…من مجردم و هنوز ازدواج نکردم….همراه خواهرم میام که خداروشکر امروز آشتی کردند و رفتند پی زندگیشون…گفتم:خداروشکر…جعفر گفت:میتونم سوال خصوصی بپرسم.؟گفتم:تا سوالت چی باشه….جعفر گفت:در رابطه با پرونده و جدایی و طلاق هست….قطعی دارید جدا میشید؟؟گفتم:بله…. همسرم کشش میده تا بلکه برگردم خونه اما من قبول نمیکنم…،جعفر گفت:حق داره….حیف شماست که از دستت بده…با تعریفهای جعفر یه حس خوشایندی بهم دست داد و به قول معروف رام شدم و جعفر شمارشو بهم داد و از همون روز باهم دوست شدیم…از طرفی حسن بقدری جلوی پرونده ی طلاق سنگ مینداخت که بعد از گذشت ۶ماه هنوز صیغه ی طلاق جاری نشده بود و این موضوع برای من بهانه ی خوبی بود که بتونم از خونه بیرون بزنم و با جعفر قرار بزارم و همدیگر رو ببینیم،جعفر بقدری بهم محبت کرد که کم کم بهش وابسته شدم و هر روز دلم میخواست ببینمش..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_بیست
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
یه روز که خونه ی مامانی مشغول درس خوندن بودم دایی بعداز ماهها با دوستش اومد خونه……قبل از اینکه دوست وارد خونه بشه دایی به من گفت :برو اون یکی اتاق و بیرون هم نیا تا فردا وقتی ما رفتیم بیا بیرون….گفتم:چشم….اما شنیدم که مامانی به دایی گفت:چرا پنهونش میکنی…..؟؟؟
شاید همین دوستت اینده و بختش باشه و از این زندان آزادش کنه….دایی خوشحال به مامانی گفت:اتفاقا مجرد و خیلی پولدار و پسر خیلی خیلی خوبی هم هست….میدونم با دیدن مهناز هیچ پسری نمیتونه چشم ازش بپوش و بیخیالش بشه….
باشه برای پذیرایی یه لحظه بیاد جلوی چشم دوستم(کامران)اما مامان !!!تورو خدا مراقب باش ،،مخصوصا شب موقع خواب…..میترسم !!!..دیدی که عموی نامردش بهش رحم نکرد….
مامانی گفت:مراقبم پسرم…..اما نباید شانس این دختر رو ازش بگیریم چون طفلک جایی نمیره که کسی ببینه و بپسنده…..دایی حرفشو تایید کرد و دوستش دعوت کرد داخل…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت #پژمان
#تاوان
#پارت_بیست
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
بعداز خرید موتور کلا بیخیال دنیا شدم و هر چی پول در میاوردم خرج لباس و تیپ و عطر و موهام میکردم…از همون موقع ها بعداز اینکه مغازه رو میبستم با موتور میرفتم دخت بازی…….اکثر دخترهایی که بهم نخ میداند به هیچ عنوان بهم نه نمیگفتند و من هم با همشون بودم….
تا اینکه یه روز عصر با یه دختری توی پارک قرار گذاشتم…..طبق معمول یه دسته گل ردیف کردم و خوب به خودم رسیدم و با موتور راهی شدم……داخل پارک منتظر بودم که دختره رو از دور دیدم……بلند شدم و براش دست تکون دادم……….
دختره تا منو دید با لبخند حالت دو گرفت و اومد سمتم هنوز سلام و احوالپرسی نکرده بودیم که ۲-۳تا پسر دورمو گرفتند و شروع به فحاشی کردند…..دختره بیچاره رو هم کتک زدند…..خواستم ازش دفاع کنم که ریختند روی سرم و تا میتونستند با مشت و لگد کتکم زدند و گفتند:حالا با ناموس و خواهر ما قرار میزاری؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_بیست
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
هزار استرس و خجالت گل رو گرفتم و بوش کردم و سریع گذاشتم داخل کیفم که زیر چادرم بود.احمد چادرمو بوسید و گفت:میدونستم تو هم از من خوشت اومده و این احساس یک طرفه نیست.رقیه خانم من کارگر جلو بندی سازی هستم و تراشکاری هم بلدم.پول خوبی در میارم و قول میدم خوشبختت کنم و هر چی بخواهی به پات بریزم.بهش لبخند زدم و با ث باز و بسته کردن پلکهام رضایت خودمو نشون دادم…احمدخوشحال و ذوق زده یه ادامس موزی بهم داد و خواست حرفی بزنه که زهره اومد و احمد مجبور شد به سمت فرمون برگرده،زهره از شیشه ی ماشین دو تا بستنی سنتی به احمد داد و رو به من گفت:چیز دیگه ایی نمیخواهی؟با خجالت تشکر کردم و زهره برگشت تا بستنی خودشو بیاره…تا زهره رفت گفتم:بابت ادامس و بستنی ممنونم،احمد از داخل اینه نگاهم کرد و گفت:قابل شمارو نداره رقیه خانم..اون روز خیلی روز خوبی بود.بستنی رو خوردیم و بعد احمد برام یه روسری خرید و اینقدر خواهش کرد تا ازش قبول کردم..قرار شد این ملاقات و خرید بین خودمون بمونه آخه اون موقع این چیزها باب و مد نبود..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_بیست
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
وقتی به ادرسی که حامدداده بودرسیدم دیدم یه کارگاه تولیدی بزرگه همچینم که حامدمیگفت کوچیک نیست!! انگارازقبل بانگهبان جلوی درهماهنگ کرده بودن تاخودم رومعرفی کردم گفت..بفرماییدداخل راهنماییم کرد.رفتم ساختمان اداری کارگاه منشی که یه خانم مسن بودگفت تشریف داشته باشیداقای رئیس رفتن توسالن الان میان..چنددقیقه ای منتظرموندم که دیدم حامد همراه برادرش امدن تواتاق از اینکه حامدانقدرسریع خودش رورسونده بودخیلی تعجب کردم اماازبودنش خوشحال شدم واحساس غریبی نمیکردم..برخوردبرادرحامدباهام خیلی خوب بودوباسفارش حامدیه حقوق خوب برام تعیین کردقرارشد..ازفرداتوقسمت حسابداری مشغول به کاربشم ویکی از حسابدارها کمک کنه تا راه بیفتم..حامداون روزمن رورسوندازاینکه جلوکنارش نشسته بودم حس عجیبی داشتم باخودم میگفتم چی میشه من جای افسانه برای همیشه کنارش باشم..
کارمن تواون کارگاه تولیدی شروع شد.خیلی زودهمه چی رویادگرفتم به کارم مسلط شدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_بیست ویک 🌺
بهمن همیشه همراه و پشت فهیمه بود و من همش حسرت داشتنشو میخوردم…
اون شب مثل یه دختر نوجوون که با دوست پسرش اولین قراره گذاشته باشه،،بودم و از هیجان و احساسات خوابم نمیبرد……
بقدری خوشحال و احساساتی بودم که از بیخوابی بلند شدم و لباسهامو چک کردم ببینم کدوم رو بپوشم بهتره…..باور کنید ده دست لباس اتو کردم و پوشیدم تا بالاخره یکیشو انتخاب کردم…….
همه چی خوب بود جز عذاب وجدانم نسبت به فهیمه،،،،،اما خودمو قانع میکردم و تبرئه……..
مثلا وقتی یاد برخورد آخرش افتادم که حاضر نشد کمکم کنه خوشحال شدم با خودم گفتم:حقشه…..چون درکی از خیانت نداشت کمکم نکرد،،،الان شوهرش بهش خیانت میکنه تا درد منو بفهمه…….
با این افکار خودم اروم میکردم …….
خلاصه از استرس زیاد صبح ساعت ۷بیدار شدم…..قرار بود من ساعت ده از خونه بزنم بیرون و تا ساعت یازده محل قرار ،،،بهمن بیاد دنبالم…………..
چون نمیدونستم کی برمیگردم ناهار و شام بابا رو سریع اماده کردم و بعدش دوش گرفتم و بچه هارو از خواب بیدار کردم بردم پیش زنعمو…….
زنعمو تا منو دید با تندی گفت:کجا داری میری؟؟؟والا تیپ و قیافه ات بیشتر به عروسی میخوره تا دکتر رفتن……
با ناراحتی گفتم:منظورت اینکه من دارم دروغ میگم؟؟؟؟
یه کم ارومتر شد و گفت:نه….ولی از من به تو نصیحت….بهتره یه کم ساده تر بگردی چون الان موقعیت تو حساسه و مردم چشمشون دنبالته تا ببینند چیکار میکنی……
گفتم:من به مردم کاری ندارم،،،،من هم حق زندگی دارم و دلم میخواهد زندگی جدیدی بسازم……………
زنعمو گفت:باشه…..بساز…..دیشب هم خواهرت اومد و با عموت حرف زد……قراره با هم بیاییم خونه ی بابات تا حرف بزنیم…..خب حالا برو تا دیرت نشده……
گفتم:باشه….فقط به بچه ها صبحونه بده چون تازه از خواب بیدار شدند……خداحافظ….
بعداز خداحافظی یه ماشین دربست گرفتم و اول رفتم آرایشگاه و یه کم به سر و صورتم صفا دادم…..کارم که تموم شد زنگ زدم به بهمن…..
بهمن گوشی رو جواب داد و گفت:میشه قراره امروز رو کنسل کنیم؟؟؟
گفتم:چرا؟؟؟
گفت:بخدا حال و حوصله ندارم….
گفتم:یعنی چی؟؟؟مسخره کردی؟؟؟منو تا اینجا کشوندی و میگی حوصله نداری؟؟؟؟بخاطر تو کلی دروغ گفتم…..
بهمن گفت:بخدا گیر کردم و کاری برام پیش اومده ،،،،نمیتونم بیام….وگرنه من که از خدامه………
با عصبانیت گفتم:من مسخره ی تو نیستم که هر وقت تو بخواهی بیام و هر وقت نخواهی برگردم،،،،اگه الان اومدی که هیچ،،،،نیومدی دیگه به من زنگ نزن……
گفت:ببین سوری!!!حتما موضوع خیلی مهمه که نمیتونم بیام……
گفتم:باشه….اصلا نیا….دیگه هیچ وقت به من زنگ نزن……خداحافظ…..
گفت:وایستا…..یکی دو ساعت یه جا منتظر باش بیام،،..اونجا بهت میگم که چی شده ……
گفتم:خیلی خب….فقط زود بیا که من باید زودتر بگردم…..
نمیدونستم چی شده که بهمنی که تا دیروز اصرار داشت و مشتاق بود الان نمیتونست بیاد…..خیلی نگران شدم……توی شهر جایی رو نمیشناختم و حوصله ی گشت و گذار توی خیابون هم نداشتم……
مجبور شدم برگشتم به همون آرایشگاه…..یه بهونه ایی اوردم و اونجا نشستم و منتظر شدم…..
یکی دو ساعته بهمن حدود سه ساعت طول کشید…..واقعا دیگه داشتم نگران میشدم………………
از صاحب آرایشگاه هم شرمنده بودم و خجالت میکشیدم ولی بیرون استرسش بیشتر بود…..
بالاخره بعداز چهار ساعت منتظر شدن و کلی زنگ و پیام فرستادن سر وکله ی بهمن پیدا شد…..
بهمن سر در گم و با همون لباسهای خونگی اومده بود…..
مضطرب و نگران پرسیدم:چی شده؟؟؟چرا این همه دیر کردی؟؟؟؟
بهمن گفت:فعلا بیا بریم یه جایی که خیالم راحت باشه ،،،آخه میترسم یکی مارو ببینه ،،،بعدا اونجا همه چی رو برات تعریف میکنم…..
ادامه دارد…
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_بیست ودو 🌺
بهمن بعداز چهار ساعت با همون لباسهای معمولی و خونگی اومدو گفت:بیا بریم یه جای خلوت،،،اینجا ممکنه کسی مارو ببینه…..
گفتم:من زیاد وقت ندارم….مادر یاسر صدبار زنگ زده……کم کم داره بهم شک میکنه…..
بهمن گفت:باشه….پس بیا بریم همین نزدیکیها یه رستوران تا برات تعریف کنم…..
گفتم:باشه بریم…..
رفتیم داخل یه رستوران دنج و اروم ….بعداز اینکه غذا سفارش داد گفتم:خب ….تعریف کن من منتظرم……
بهمن گفت:راستش نمیدونم چطوری بگم که بهت برنخوره……
گفتم:بگو….هر جوری که دوست داری….من ناراحت نمیشم……
گفت:فهیمه فهمیده…..از صبح گیر داده بود که تو با یکی قرار داری…..
گفتم:چطوری….؟؟؟فهمیده که منم؟؟؟
گفت:نه ….ولی میگفت که میدونم با یه نفر در ارتباطی……تهدیدم کرد و بعدش هم زنگ زد به مادرش و باهاش صحبت کرد و به حالت قهر رفت خونشون…………
گفتم:خب…..حالا میری دنبالش؟؟؟؟
بهمن گفت:رفتم دنبالش اما نیومد….بدجور عصبی و ناراحته…….
گفتم:خب ….حالا میخواهی چیکار کنی؟؟؟؟
گفت:همین دیگه…..اومدم اینجا که در مورد مشکلم ازت مشورت بگیرم،….
من در حال خوردن غذا بودم اما بهمن همش با غذا بازی بازی کرد…..
گفتم:چیزی نخوردی که….
گفت:اشتها ندارم…..
گفتم:تصمیمت چیه؟؟؟میخواهی فهیمه رو چیکار کنی؟؟؟؟
گفت:امروز رفتم دنبالش نیومد…..شب هم میرم….امیدوارم آشتی کنه و برگرده،،،انشالله وقتی برگشت،،، اگه بخواهم تلفنی باهات حرف بزنم یا قرار بزارم دوباره شک میکنه…..اونوقت چیکار کنم؟؟؟؟
یه کم عصبی شدم و گفتم:چرا میپیچونی؟؟حرفتو بگو……
بهمن با من من گفت:راستش من اهلش نیستم،،،،تا حالا فکر میکردم میشه ولی نشد…..من تا به امروز توی ۱۰سال زندگی با فهیمه اصلا بحث جدی نداشتم و الان هم نمیخواهم داشته باشم……
پریدم وسط حرفشو گفتم:منظورت اینکه رابطمونو قطع کنیم؟؟؟
بهمن گفت:شرمنده ام…..من توان اینو ندارم که زندگیم همش توام با ترس و دلهره و استرس باشه یا اصلا دوست ندارم زندگیم با فهیمه از هم بپاشه….من ،،من …فهیمه رو خیلی خیلی دوست دارم……تا اینجاش هم فقط میخواستم بهت کمکم کنم که آخراش توام با هوس شد…..
عصبی صدامو بردم بالا(،جوری که کارمندای رستوران متوجه شدند) و گفتم:تو که میترسیدی چرا با احساسات من بازی کردی؟؟؟
بهمن گفت:نمیدونستم اینجوری میشه…..فکر میکردم حالا دور از چشم فهیمه گاهی پیش تو هم میام…..من نمیتونم روی زندگیم ریسک کنم…..لطفا درکم کن……
گفتم:باشه،،،هر جوری که راحتی….ولی بدون که با من بد کردی…..
گفت:لطفا شمارمو هم از گوشیت پاک کن….
بهم خیلی برخورد،،،،با جدیت گفتم:همین الان اینکار رو میکنم و من هم نمیخواهم حتی برای احوالپرسی هم بهم زنگ بزنی…..
بهمن گفت:من دیگه شماره اتو ندارم چون محلی که قرار داشتیم تا از دور دیدمت اول شماره رو پاک کردم تا وسوسه نشم و دوباره بهت زنگ بزنم…..ولی اگه خواستی دوستیتو با فهیمه ادامه بدی اون به خودت بستگی داره چون نمیدونه با تو در ارتباط بودم……
گفتم:متوجه شدم…..پس بهتره بلند شم برم،،،،،نمیخواهم فهیمه هم مثل خودم بشه،،،،،کاش یاسر هممثل تو بود……خداحافظ……….
بهمن گفت:میخواهی برسونمت….؟؟؟؟
برای اینکه ته مانده ی غرورمو حفظ بشه بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:نه ممنون….خودم همینجوری که اومدم ،،،میرم،،،
از رستوران اومدم بیرون …..جلوی اشکمو بزور گرفتم تا مردم نگاه نکنند……حالم خیلی بد بود…..حس میکردم تحقیر شدم،….زیر پای یه مرد له شدم…..کاش همه ی مردها مثل بهمن بودند تا هیچ خیانتی رخ نمیداد….
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_بیست و سوم 🌺
یه تاکسی گرفتم و مستقیم رفتم خونه ی بابا…..بابا چون پیرتر شده بود بخاطر دیر کردنم کلی غر زد و دعوام کرد……….اهمیت ندادم و رفتم داخل اتاقم…….
حتی حوصله نداشتم برم خونه ی زنعمو تا بچه هارو بیارم برای همین زنگ زدم و گفتم:من خونه ام….خیلی وقته که اومدم ولی خسته ام و حوصله ندارم بیام دنبال بچه ها…..اگه میمونند پیشت نگهدار تا فردا بیام دنبالشون،،اگه نه دو قدم راهه میتونی بیاریشون…؟؟؟؟
زنعمو گفت:والا هم اذیت میکنند و هم بهانه میارند….….پیش خودت باشند بهتره………..فقط میخواهم خودت بیای اینجا ببری چون باهات کار دارم…….
گفتم:بزار برای فردا،،،اصلا حوصله ندارم…..
زنعمو گفت:کارم واجبه ،،،.لجبازی نکن….الان عموت میاد دنبالت……
گفتم:باشه ولی یک ساعت دیگه بیا چون کار دارم…….
تا عمو بیاد یه دوش گرفتم….زیر دوش آب هیچ کسی متوجه ی گریه هات نمیشه…..بغضم ترکید و تا میتونستم گریه کردم……
حوصله ی عمو اینارو هم نداشتم ولی مجبور بودم تا وقت طلاق حرفشونو گوش کنم،….
عمو اومد و باهم رفتیم خونشون…..تا رسیدیم دیدم زنعمو بساط شام رو اماده کرده و اصرار کرد اونشب اونجا بمونم…..
چون بچه ها ذوق داشتند قبول کردم……
بعداز شام عمو با بچه ها رفت داخل اتاقش تا زنعمو راحت تر با من حرف بزنه…..
زنعمو گفت:میخواهی چیکار کنی؟؟؟خسته نشدی؟؟.
گفتم:فکر کنم یاسر باید یه کاری بکنه نه من….اونه که رفته خواستگاری درنا……
زنعمو گفت:من نمیگم فقط تقصیر توعه….یاسر هم بی گناه نیست ولی تو بعد از فوت مامانت کلا بیخیال یاسر شدی،،اصلا بهش توجه نکردی و اون هم کشیده شد سمت درنا…..الان میتونی جبران کنی دخترم…..
گفتم:من یاسر رو کلا نمیخواهم….
زنعمو گفت:لجبازی نکن ،،،تو الان مادر دو تا بچه هستی…..همین الان کلی حرف پشتته……
گفتم:برام مهم نیست….نمیتونم همش با استرس و نگرانی با یاسر زندگی کنم ،،،،نمیتونم دیگه بهش اعتماد کنم،….
زنعمو گفت:اگه جدا بشید این بچه ها آواره میشند حیف این بچه هاست بخدا……
یه کم فکر کردم و گفتم:خب زنعمو!!به فرض مثال من قبول کردم و برگشتم خونه ،،،یاسر چی؟؟؟قول و قراراش با درنا چی میشه؟؟؟؟
زنعمو گفت:یاسر پسر منه،،،من یه کاریش میکنم….یه کاری میکنم که برگرده سرخونه و زندگیش ……به شرط اینکه تو هم بچسبی به زندگی و شوهرت……
گفتم:باشه….بزار فکرامو بکنم…..
بعد بلند شدم و رفتم داخل اتاقی که قرار بود اونجا بخوابم…..میدونستم که بچه ها از پیش بابابزرگشون تکون نمیخورند و من باید تنها بخوابم…..
کم کم داشت خوابم میبرد که گوشیم زنگ خورد……نگاه کردم و دیدم فهیمه است…….خیلی ترسیدم….استرس گرفتم که مبادا فهمیده باشه که من با بهمن دوست بودم……
جوابشو ندادم….دو باره و سه باره زنگ زد …ول کن نبود هی زنگ میزد…..
بار آخر با دستهای لرزون تماس رو برقرار کردم….تا گفتم الووو ،،،فهیمه شروع کرد به گریه کردن…………
گفتم:چی شده؟؟؟اتفاقی افتاده؟؟؟
فهیمه با گریه تعریف کرد که بهمن با یه نفر تلفنی حرف میزد و بهش شک کردم و غیره……همه چی رو تعریف کرد….
نمیدونستم چی بگم….دلم براش خیلی سوخت،….اما از طرفی چون بهمن بهش وفادار بود و دوستش داشت خوشحال بودم و گفتم:اقا بهمن هنوز نیومده دنبالت…؟؟؟
فهیمه گفت:بالای صد بار زنگ زد و پیام داده و ازم خواسته که اجازه بده بهم توضیح بده،،…..سوری!!واقعا نمیدونم چیکار کنم؟؟؟فکر کنم بخاطر اینکه بچه دار نمیشم رفته سراغ یکی دیگه.،،..
گفتم:نگران نباش….بهش فرصت بده تا توضیح بده،،،،اقا بهمن مرد خوبیه…..
یه کم اینجوری راهنمایی کردم و دلداری دادم و خداحافظی کردم…..
اونروز دلم شکسته و غرورم له شده بود ولی شب با آرامش خوابیدم …….وقتی صبح بیدار شدم برگشتم خونه ی بابا….میخواستم یه کم تنها باشم و به زندگیم فکر کنم.،…
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_بیست وچهار 🌺
زندگی به همون روال میگذشت….زنعمو هر چند وقت یکبار زنگ میزد یا میومد تا با یاسر آشتی کنم اما من قبول نمیکردم…..
تقریبا یک ماهی گذشت که یه روز بهمن زنگ زد…..تعجب کردم و با خودم گفتم:اون که میگفت شمارمو پاک کرده….حالا چی شده؟؟؟حتما برای تلافی با فهیمه میخواهد با من شروع کنه……………..
گوشی رو جواب دادم و گفتم:شماره ی منو چرا پاک نکردی؟؟؟
گفت:پاک کرده بودم،از یاسر گرفتم تا تو بین منو فهیمه واسطه بشی…..هر کسی رو فرستادم برای آشتی قبول نکرده…..یه بار تو امتحان کن شاید حرف تورو گوش کنه……بهش بگو که تو تجربه داری و میدونی که آخر و عاقبت خوبی نداره…..
با تمسخر گفتم:تو که میدونستی آخر و عاقبت نداره چرا شروع کردی؟؟؟؟
بهمن گفت:نمیدونم…..خودمم گیجم….توروخدا برو باهاش حرف بزن برگرده……
قبول کردم و گوشی رو قطع کردم و فردا رفتم پیش فهیمه و باهاش کلی حرف زدم و قانعش کردم برگرده خونه اش……۳-۴روز بعد زنگ زدم دیدم برگشته……
همه چیز خوب بود جز زندگی من……از یه طرف دخترم مدرسه میرفت و بخاطر مشکل منو باباش بچه ها به روش میاوردند و اذیت میشد و از طرف دیگه بابا قصد ازدواج داشت و این یعنی جایی توی اون خونه دیگه ندارم…….
البته اوایل فکر میکردم بخاطر اعتیاد و وضع مالی نامناسب بابا کسی قبول نکنه ولی خیلی زود در عرض یک هفته خبر دادند که یه دختر مطلقه قبول کرده زن بابا بشه……..
خیلی ناراحت شدم……قبل از اینکه خانم بابا بیاد خواهر بزرگم باهام حرف زد و گفت:ببین سوری!!! بنظر من بهترین جا برای تو خونه ی یاسره……هم بچه هات اذیت نمیشند هم خودت از هر نظر توی رفاهی……
گفتم:آخه به یاسر اعتماد ندارم……!
خواهرم گفت:حالا من میرم با عمو و زنعمو حرف میزنم…..تو هم بجای اینکه بابا و زنشو تحمل کنی بهتره با شوهرتو کنار بیای…….
حرفی نزدم چون چاره ایی نداشتم…….فردای اون روز خواهرم رفت با زنعمو حرف زد و برگشت ولی هیچی به من نگفت انگار یاسر قبول نکرده بود……….
عروس بابا اومد…..یه دختر هم سن و سال خواهر دومیم بود و چون یه بار طلاق گرفته بود مجبور شده بود تمام شرایط بد بابا و سن بالاشو قبول کنه……زن بابام برام یه تلنگری شد که قید طلاق رو بزنم چون نمیخواستم اونجا بمونم و بمونم در نهایت با یه پیر مرد ازدواج کنم……
با تمام این سختیها و اذیتهای زن بابام،،، شش ماه گذشت……
تلنگر اصلی به من زمانی خورد که یه روز دخترم از زن بابام کتک خورد و باعث شد من یه دعوای حسابی راه بندازم،،،، اما همه حق رو به زن بابا دادند،…..
اون روز دخترم با گریه به من گفت:مامان بریم خونه ی خودمون…….
حرفی نزدم که ادامه داد:اگه خونه ی خودمون هم نمیریم بریم خونه ی بابابزرگ……
با حرفهای دخترم خیلی دلم گرفت…..تصمیم گرفتم بخاطر بچه ها هم که شده برگردم خونه…..اون روز پا گذاشتم روی غرورم و به زنعمو زنگ زدم و قرار گذاشتم برم خونشون و حرف بزنیم……
وقتی رسیدم خونه ی زن عمو ،خداروشکر عمو نبود…..دلم نمیخواست همه بدونند که ناامید و دلشکسته باز برگشتم سرخونه ی اولم……
ادامه دارد…..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_بیست
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
نگین گفت:چون پدرش زیردست زن بابابزرگ شده خیلی اذیتش کرده نمیخواسته نگین هم زیردست زن بابا باشه واز۵سالگی تواون خونه ساکن شدن نمیدونم چرا..نمیدونم چراوقتی گذشته ی نگین روفهمیدم بیشترازش خوش امدورفتارهاش روگذاشتم روحساب کمبودمحبتی که داشته هرچندخودش میگفت راضیه خانم زن امیرخان که صاحب اون خونه است همیشه بهش محبت کرده واگرچیزی برای دوتادخترش خریده برای منم خریده ازحرفهای نگین متوجه شدم امیرخان سه تابچه داره دوتادختربه اسم مژگان مهنازویه پسربه اسم فرهاد،مژگان خارج ازایران زندگی میکردمهنازم باپسرعموش ازدواج کرده بودفرهادبچه ی اخربوددانشجوی رشته ی متالوژی تویکی ازشهرهای همجوار..اوایل رابطه ی من ونگین درحدچت کردن تلفنی صحبت کردن بودشایدباورتون نشه اماهیچ حسی بهم نداشتیم ولی کم کم بهم وابسته شدیم طوری که اگریه ساعت ازهم بیخبرمیشدیم سریع میپرسیدیم کجای نیستی!!!ازرابطه ی دوستی مافقط سعیدونگارخبرداشتن وتودانشگاه طوری رفتارمیکردیم که کسی شک نکنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_بیست
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم
شروع کردم به آروم کردنش وگفتم بخشیدمت فقط توآروم باش...نمیدونم اون همه عشقم به سیامک چطوری تودلم جوانه زده بودکه همه چی روفراموش کردم..خلاصه بعدازاینکه آروم شدیم من تواینه قیافه ی خودم روتودیدمتازه فهمیدم چه بلایی سرصورتم امده گوشه ی لبم پاره شده بودروی هردو چشمم هاله ی بزرگ کبودی بود..اونروز سیامک بعدظهرش نرفت مغازه و پیش من موند..مامان لطیفه تاسرشب یکی دوباری امد پایین بهمون سر زد..ولی به سیامک محل نمیدادمیرفت بالا،،نزدیک ساعت۹شب بودکه صدای درامدسیامک فکر کردبازم مامانشه اماوقتی درروبازکردباباش پشت دربود..سیامک سلام دادولی پدرش جواب سلامش روندادآمدداخل وقتی من روبااون سرصورت دیدگفت پریاصورت چی شده اون لحظه من به سیامک نگاه میکردم ومونده بودم چی بگم که بازپدرسیامک سوالش روتکرارکردگفتم هیچی باباخوردم زمین،،گفت آدم بخوره زمین صورتش این شکلی میشه؟فهمیدیم مامان لطیفه براش همه چی روتعریف کرده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_بیست
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
بعدازرفتنشون مامانم گفت اینادیگه کی بودن این چه جورخواستگاری کردن بودانگارامده کنیزبخره!!دیگه بهتونم نگم وقتی بابام فهمید مصممتر از قبل گفت حق ندارن دیگه پاشون روتوخونه ی من بذارن..من مونده بودم هزارجورفکروخیال هیچ کس خبرنداشت چه دسته گلی به اب دادم واگراین ازدواج سرنمیگرفت بازنده ی اصلی من بودم..دوباره دردسرهای من شروع شدولی باخودم عهد بستم هرجور شده خانواده ام روراضی کنم چون پای ابروم درمیان بود..اما هر چقدر بیشتر اصرار میکردم بیشترمیرفتم زیرسوال!بابام میگفت مگه دیوانه شدی که میخوای دستی دستی خودت روبدبخت کنی بین توواین پسره چی هست که بااین شرایط میخوای زنش بشی..بابام که شک کرده بودگفت دیگه حق نداری بری دانشگاه که این پسره روببینی..وهرچی قسم میخوردم دیگه کاری بامجیدندارم باورش نمیشدآخرسرمجبورشدم بااستادم صحبت کردم که اخرترم برم امتحان بدم که ازدانشگاه محروم نشم...باهرمشکلی بودمن اون ترم تموم کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_بیست
اون موقع هاامین سعیدسه روزدرهفته دانشگاه بودن وبقیه ایام هفته رومیومدن خونه سعی میکردم زیادباهاشون گرم نگیرم وطرفشون نرم ولی جلوبابام مجبوربودم ظاهرسازی کنم هرچندبعضی ازحرکاتشون آزارم میداد مثلابه هربهانه ای میخواستن بهم نزدیک بشن شوخی فیزیکی کنن اوایل فکرمیکردم درحدشوخیه ولی بعدامتوجه میشدم این رفتارها نگاه هادرحدشوخی نیست وسعیدمجتبی هم مثل امین هستن یه روزکه داشتم رواپن رودستمال میکشیدم سعیدبغلم کردخیلی ترسیدم هولش دادم عقب خودم روازبغلش کشیدم بیرون خیلی حس بدی داشتم ازاوناخودم حالم بهم میخورد..خیلی برام سخت بود ناخوداگاه دستم رفت سمت شکلات خوری رو اپن برش داشتم میخواستم پرتش کنم سمتش سعید هاج واج من رونگاه میکرد..چون اینکار ازیکتا ترسو ساکت بعید بوده شکلات خوری گذاشتم سرجاش دویدم سمت اتاقم دربستم جالب بود،،شب که بابام امدسعیدماجراروطوردیگه ای تعریف کردگفت داشتم بایکتاحرف میزدم بهم فحش دادمنم بهش گفتم چرافحش میدی خواسته شکلات خوری پرت کنه سمتم.
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_بیست
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
خلاصه چهارشنبه سرساعتی که با پری قرار گذاشته بودیم رفتیم پارک نزدیک دانشگاه نیم ساعتی که گذشت دیدیم پری بایکی ازدوستاش داره میاد.امیدگفت این دیوانه چراتنهانیومده،گفتم مگه تو تنها امدی که اون تنها بیاد شایدم ترسیده،دختری که همراه پری بودیه کم جلوترروی صندلی نشست..منم یه لگدبه امیدزدم گفتم خوش بگذره وازجام بلندشدم رفتم سمت بوفه پارک،پری امیدرویه صندلی بافاصله کنارهم نشستن من دیگه نفهمیدم بینشون چی گذشت تاامیدخودش بهم زنگزدگفت برادری رو درحقم تموم کردی،گفتم چی شد؟گفت بدون تعارف حرف دلم رو بهش زدم،قراره فکراش بکنه بهم خبربده..گفتم یعنی اونم ازتوخوشش امده،گفت چه دلشم بخوادکی بهترازمن..خلاصه ازاشنایی امیدپری۸ماه گذشته بودکه امیدیه روزبهم گفت میخوام رابطم روجدی کنیم به پدرومادرم بگم برن خواستگاری پری..مادرامیدوقتی فهمیدخیلی راضی به این وصلت نبودومدام به من زنگ میزدمیگفت یه کاری کن پری ازچشم امیدبیفته من دوستندارم عروسم مال روستاباشه!!
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_بیست
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
ازتهدیدهای بابام خیلی ترسیدم و سکوت کردم ..با این حرفها بابام که این خیالش نبود ،انگار نه خانی اومده بود و نه خانی رفته بود.مامان هم سرگرم تحقیق و خواستگاری و بعد بله و برون و کارای عروسی و جشن و غیره شد و کلا یاد و خاطره ی ساناز به خاک سپرده شد و رفت..فقط من نتونستم..من با خدا معامله کرده بودم و دلم میخواست از بابا انتقام بگیرم…خدا چرا خواهرمو برنگردوند؟منم طبق قراری که با خدا گذاشته بود میخواستم برای خودم دوست پسر بگیرم..گوشی ساناز بود و میتونستم اینکار رو بکنم.خدا کمکم نکرد..خدا منو دوست نداشت و عذاب وجدانمو کم نمیکرد..هنوز سالگرد فوت ساناز نشده بود که داداشم ازدواج کرد و همین موضوع باعث شد مامان با مرگ ساناز کنار بیاد..فقط من مونده بودم و یه عذاب وجدان خیلی خیلی شدید که داشت خفه ام میکرد.با رفتن علی خونه خلوت شد…بابا که از صبح سرکار بود و مامان هم کاری تو خونه نداشت و ازادتر از قبل شده بود..آخه با وجود من خیالش از آشپزی و نظافت راحت بود و همیشه یا با همسایه ها در رفت و امد بود یا با اقوام……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir