#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_پنج
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
سواد گفت باکاری که نگین خدا بیامرز کرد من به مادرت حق میدم و برای شناخت من بایدبهش فرصت میدادیم ولی از اونجای که شماخیلی حسود تشریف داری ممکنه کاردستمون بدی بامردم گلاویزبشی (منظورش رضابوده چون همکاربودن)مجبورشدم خودم پیش قدم بشم بیام بهت بگم مردزندگی من فقط توهستی..باحرفهای سوداداشتم بال درمیاوردم انقدرخوشحال بودم که میخواستم پرواز کنم...خلاصه اون روزباسوداسرمهریه وخیلی چیزهای دیگه به توافق رسیدیم وقرارشدفعلاباهم عقدکنیم وزندگیمون روکنارهم شروع کنیم تاببینیم دراینده چی پیش میاد
قول قرارمون روبرای دوروزبعدگذاشتیم فرداش من رفتم نوبت محضرگرفتم وسوداروبردم خرید اولین چیزی که خریدیم دوتارینگ ساده بودکه اول اسممون روداخلش حک کردیم...اون دوروزم گذشت امامن بازم چندباربه مادرم زنگ زدم وهردفعه اسم سودارومیاوردم شدیدامخالفت میکردخیلی تلاش کردم یه جوری راضیش کنم شایدکوتاه بیادتومراسم عقدم باشن امامرغ مادرم یه پاداشت..ساعت۵عصررفتم دنبال سوداوهمراه خاله اش که درجریان بودرفتیم محضرباهم عقدکردیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_شش
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
زندگی من و سودا رسما کنارهم شروع شد و تنها کسی که میدونست من ازدواج کردم سعید بود حتی به نرگس هم چیزی نگفتیم که یه وقت جای حرفی نزنه..سه ماه اززندگی مشترک من وسودامیگذشت که متوجه شدم دارم بابامیشم..انقدرخوشحال بودم که حدنداشت...به سودا گفتم دیگه کارنکن فقط مراقب خودت وبچه باش..هرچند سود او یارش خیلی بدبودتابهش گفتم نمیخوادکارکنی سریع قبول کرد...بچه های داروخونه روشیرینی دادم این وسط رضامیونه اش بامن بدشده بودیه جورای فکرمیکردمن سوداروازجنگش دراوردم این درحالی بودکه سوداهمون روزبهش گفته بودعباس خواستگارمه ومیخوام بهش جواب مثبت بدم..خلاصه روزهای زندگی من میگذشت سوداماه چهارم بودکه مادرم پدرم به همراه خواهربزرگم خواستن بیان بهم سربزنن..وقتی به سوداگفتم گفت میخوای چکارکنی...نمیتونستم برخودمادروخواهرم روپیش بینی کنم میترسیدم حرفی بزنن سوداناراحت بشه وباشرایط حاملگیش که دکترهم بهش استراحت داده بودریسک نکردم گفتم این دوروزی که خانوادم میان توبروخونه ی خاله ات..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_هفت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
به سودا گفتم توبروخونه ی خاله ات بااینکه میدونستم ازاین قایم موشک بازی خسته شده امابخاطرمن مخالفتی نکردگفت اگرفکرمیکنی فعلاوقتش نیست که خانواده ات چیزی بدونن من حرفی ندارم...خلاصه یه سری ازوسایل سوداروکه لازم داشت جمع کردم بردمش خونه ی خالش، خانوادم قراربودنزدیک ظهربیان تندتندخونه رومرتب کردم وهرچی نشونه ازوجودیه زن توخونم بودروجمع کردم گذاشتم توکمد دیواری درش روقفل کردم هرچندمادرم واقعاادم فضولی نبودهیچ وقت ندیده بودم..تجسس کنه اماکارازمحکم کاری عیب نمیکرد.قبل ازامدنشون برای ناهارازبیرون غذاسفارش دادم منتظرموندم تابیان...نزدیک ساعت۱بعدظهرمادرم پدرم به همراه خواهربزرگم وزهراخواهرشوهرخواهرم امدن..ازدیدن اون مهمون ناخونده حسابی جاخوردم امابعدادوزایم افتادچه خبره وازتعریف تمجیدخواهرم مادرم فهمیدم چه خوابی برام دیدن ولی به روی خودم نیاوردم..با سودا از طریق پیامک درتماس بودم هی میپرسیدکیاامدن؟منم دونه دونه براش اسم بردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_هشت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
با سودا ازطریق پیامک درتماس بودم هی میپرسیدکیاامدن؟منم دونه دونه براش اسم بردم باشنیدن اسم زهرااونم جاخوردگفت اون به چه مناسبت امده چندتااستیکرخنده براش فرستادم که فهمیدقضیه چیه گفت زهرمار بدنگذره کاری نکن پاشم بیام همه روسورپرایزکنم خلاصه مادرم خواهرم دوروزموندن هرچی مادرم میگفت عباس این دخترخوبه ازخرشیطون بیاپایین بامسخره بازی جوابش رومیدادم تودلم میگفتم خبرنداری به زودی داری نوه دارمیشی انوقت دنبال عروسی هنوز!خلاصه اون دوروزم گذشت اصرارمادرم کارسازنشدرفتن...وقتی رفتم دنبال سوداخاله اش خیلی شاکی بودمیگفت تاکی میخوای اینجوری ادامه بدیدبلاخره که چی خانوادت بایدبدونن...بهش حق میدادم وقول دادم خیلی زوداین مشکل روهم حل کنیم
اخرای ماه چهارم وقتی سوداروبردم سونوگرافی دکترگفت بچتون دختره هردوتامون ازخوشحالی گریه میکردیم وازاون روزبه بعدشروع کردیم وسایل دخترونه خریدن یکی ازاتاق روبرای امدنش اماده کردیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_نه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
روزهامیگذشت سوداواردماه نهم شدوتواین مدت برای اینکه خانوادم هوس دیدنم رونکن درماه یکی دوباری میرفتم دیدنشون هردفعه ام بحث زن گرفتن من بود...دفعه ی اخری که رفتم روستاباپدرم خیلی صحبت کردم وتونستم متقاعدش کنم به نظرم احترام بذارن اونم قول دادبامادرم حرف بزنه نمیدونم چرااحساس میکردم پدرم فهمیده باسودادارم زندگی میکنم.. اماچیزی به روم نمیاره...روزهای اخربارداریه سودا بود یه روزصبح که داشتم میرفتم سرکارشوهرخواهرم زنگ زدگفت عباس حال پدرت خوب نیست، خیلی زودخودت روبرسون...بدون اینکه به سوداخبربدم راهیه روستاشدم..شاید باورتون نشه اماراه دوساعته رو انقدر باسرعت رفته بودم که یک ساعته رسیدم..وقتی رسیدم نزدیک خونمون دیدم بیشتراهالی روستاجلوی خونمون جمع شدن درحال رفت وامدهستن..سراسیمه رفتم توحیاط صدای گریه زاری خواهرم رومیشیدم که پدرم روصدامیزدن بابا بابامیکردن..اون لحظه فهمیدم پدرم روازدست دادم همونجا وسط حیاط نشستم شروع کردم گریه کردن داد میزدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
دایی عموهام دورم روگرفته بودن باهام همدردی میکردن سعی میکردن ارومم کنن ولی من داشتم میسوختم باورش برام سخت بوداخه پدرم هیچش نبودحتی یه سرماخوردگیه کوچیکم نداشت..بعدازچنددقیقه مادرم باگریه امدپیشم میگفت عباس بابات همیشه چشمش به دربودتاتوبیای حیف که اجل امانش ندادونتونست تنهاپسرش روبرای باراخرببینه..نمیتونم حال اون لحظه ام روبراتون توصیف کنم هنوزم که یادم میاد اشک چشمام بی اختیارمیریزه..پدرم تمام زندگیش روبرای خوشبختی من گذاشته بودوهرجامشکلی داشتم پشتم بودحمایتم میکرددراخرهم بدون اینکه شاهدخوشبختی من باشه ونوه اش روببینه چشماش روبرای همیشه بست تنهامون گذاشت...عذاب وجدانی دارم که تاوقتی نفس میکشم گریبان گیرمه وهروقت سرمزارپدرم میرم باتمام وجودم ازش میخوام من روببخشه..
خلاصه خیلی حالم بدبودباورم نمیشدپدرم روازدست داده باشم انقدربهم ریخته بودم که حواسم به گوشیم نبودنزدیک ظهرکه گوشیم روچک کردم دیدم سوداچندبارزنگ زده وپیام گذاشته نگرانتم چراخبری ازت نیست...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_یک
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
رفتم پشت ساختمان بهش زنگ زدم صدام گرفته بود تابهش سلام کردم گفت چیزی شده نمیخواستم بخاطر بارداریش نگرانش کنم اما ازصدای قران متوجه شد کسی فوت کرده قسمم داد راستش رو بهش بگم...به ناچار براش تعریف کردم و ازش خواستم تابرمیگردم بره خونه ی خاله اش..سودا هم ازشنیدن مرگ پدرم خیلی ناراحت شد میگفت میخوام بیام گفتم الان وقتش نیست توام نزدیک زایمانته خطرناکه..خلاصه هرجورکه بودراضیش کردم بره پیش خالش فرداش مراسم خاکسپاری پدرم بودجمعیت خیلی زیادی امده بودن..پدرم روبخاطردست بخیربودنش خیلی هامیشناختن ازچندین ابادی امده بودن...بعد از مراسم خاکسپاری داشتم مادر و خواهرم رومیبردم خونه که بعدازناهاربریم مسجدازدورسوداوخاله اش رودیدم چادرمشکی سرش کرده بودتوجمعیت وایستاده بودن..وای خداتصورشم وحشتناک بوداگرمادرم یاخواهرام میفهمیدن ابروریزی راه مینداختن چون تمام مدت میگفتن بابام ارزوی دیدن نوه اش روبه گوربرده وحسرت به دل ازدنیارفته....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_دو
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
اون لحظه کاری نمیتونستم بکنم فقط سوار ماشین شدم تاخانوادم روبرسونم برگردم سرخاک...طول مسیر خواهربزرگم متوجه اشفتگیم شدچندباری پرسیدعباس چیزی شده..گفتم نه..خواهرمادرم رو رسوندم خونه برگشتم ارامستان تقریبا خلوت شده بودسودا خاله اش سرخاک پدرم بودن بعدازخوندن فاتحه امدن سمتم انقدرعصبانی بودم که تاخاله اش خواست بهم تسلیت بگه توپیدم به سودا گفتم چراامدی مگه بهت نگفته بودم نمیخواد بیای...سودا که بهش برخورده بودزدزیرگریه خاله اش باناراحتی گفت سودابخاطرشماامده که تنهانباشی درست نیست اینجوری باهاش رفتارکنی الانم چیزی نشده مامیریم شمانگران نباش پیش خانوادت لونمیری مثلامرد..حال خودم خوب نبودتیکه های خاله ی سوداهم بدتراتیشم میزدگفتم من اگرمیترسم بخاطرسوداست نه خودم اخرش اینکه مادرمم مثل بابام بعدازمرگش ببینم کاش درک کنیدچی میگم...سودا خاله اش روباخودم بردم خونه ازشون خواستم تویکی ازاتاقهای که مهمونهای غریبه نشستن بمونن وبعدازناهاربرن اماسوداگفت حالاکه تااینجاامدیم بذارمسجدهم بیایم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_سه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
خلاصه بعد از ناهار رفتیم مسجد روستا
انقدر شلوغ بود که بیشتر جمعیت بیرون مسجد وایستاده بودن یکساعتی که گذشت سودا پیام دادحالم خوب نیست ما داریم میریم وقتی بهش زنگ زدم.. تو ماشین بودن ازش خواستم وقتی رسیدن بهم بگه..دوساعت بعدش پیام دادمن رسیدم نگران نباش...اون شبم مامهمون زیادی داشتیم بعدازشام کم کم جمعیت کمترشدفقط فامیل درجه یک موندن...خیلی خسته بودم رفتم تواتاق درازکشیدم تایه کم استراحت کنم تازه چشمام روبسته بودم که گوشیم زنگ خوردشماره ی سودابودتاوصل کردم گفتم جانم صدای خالش گفت عباس اقاخودت روبرسون سودارومیخوان ببرن اتاق عمل گفتم چی شداتفاقی افتاده گفت ازظهردلش دردمیکردوقتی رسیدیم دردش بیشترشدرسوندمش بیمارستان چندبارباهاتون تماس گرفتم امادردسترس نبودیدسودانمیتونه طبیعی زایمان کنه گفتن بایدسزارین بشه...باشنیدن این حرف سریع بلندشدم رفتم پیش مادرم گفتم داروخونه یه مشکلی پیش امده بایدحتمابرم..اما تا بعد ظهر برمیگردم...مادرم بادلخوری گفت عباس زشته شب اول قبرپدرته فامیل برای اینکه باماهمدردی کنن اینجاهستن اون وقت تومیخوای ول کنی بری...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_چهار
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
خاله ی سودامدام زنگ میزدمتوجه ی نگاهای سنگین خواهربزرگم میشدم اماحرفی نمیزد..خلاصه باهربدبختی بودمادرم روراضی کردم راه افتادم سمت شهروقتی رسیدم کارهای سوداروانجام داده بودن منم برگه هاروامضاکردم سوداروبردن اتاق عمل داشتم دیونه میشدم مرگ پدرم باعث شدبودهرلحظه منتظریه خبربدباشم بدون خجالت کشیدن ازکسی پشت دراتاق عمل اشک میریختم دعامیکردم.از خدا میخواستم هردو تاشون روسالم بهم برگردونه...نمیدونم دقیقا چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد شماره ی خواهر بزرگم بود..با صدای گرفته گفتم جانم گفت عباس،کجای گفتم داروخونه،داشتم با خواهرم حرف میزدم که یه دکتر رو پیچ کردن خواهرم گفت تو داروخونه نیستی چرا رو راست نمیگی چی شده گفتم چیزی نیست یکی ازهمکارهام حالش بدشده .اوردیمش...بیمارستان...انقدر حرفهام ضدنقیض بودکه شک نداشتم باورش نشده اماحرفی هم نزد..پرستار از اتاق عمل امدبیرون گفت همراه فلانی سریع رفتم پیشش گفت صاحب یه دختر ناز شدید حال مادروبچه ام خوبه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_پنج
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
شاید براتون عجیب باشه امادرعین ناراحتی خوشحال بودم امدن دخترم باعث شدغم ازدست دادن پدرم روراحتترتحمل کنم.اون شب من کناردخترم وسوداموندم صبح کارهای ترخیصشون روانجام دادم نزدیک ظهربردمشون خونه ی خالش،چون سرمزارمراسم داشتیم بایدبرمیگشتم روستابه سوداگفتم ممکنه تاسوم پدرم نتونم بیام مراقب خودت باش وهرچی که لازم داشتن براشون خریدم رفتم،وقتی رسیدم روستامراسم شروع شده بودهمه سرخاک بودن نگم براتون که بخاطردیررسیدنم چقدربهم زنگ زده بودن میگفتن کجای ابرومون رفت چرانمیای..خلاصه مراسم تموم شداخرشب باخانوادم تنهابودیم که مادرم شروع کردبه گله کردن که نبایدول میکردی میرفتی توروستابرامون حرف درمیارن..هرکس یه چیزی میگفت به غیرازخواهربزرگم که سکوت کرده بودحرفی نمیزد...من بعد از سوم پدرم برگشتم شهررفتم پیش سودادخترم وقرارشدبرای هفتم دوباره برگردم روستا،اسم دخترم روگذاشتیم ساریناکه به سودابیاد...سارینا تمام زندگیم شده بودانقدرازداشتنش خوشحال بودم که هیچی دیگه برام مهم نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_شش
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
خلاصه برای مراسم هفتم پدرم صبح رفتم بعد از شامم برگشتم هرچی مادرم اصرار کرد بمون قبول نکردم..ده روزازبه دنیا امدن سارینا گذشته بودکه سودا و دخترم روبردم خونه ی خودم،،خالش روزهامیومدکمک سوداتاشب پیشش میموند.خیلی شرمنده محبتش شده بودم میخواستم یه جوری براش جبران کنم تصمیم گرفتم یه انگشتر طلا براش بخرم رفتم طلافروشی چندتاعکس گرفتم برای سودافرستادم تا یکیش روبرای خالش انتخاب کنه...اما موقع فاکتور کردن برای سوداهم یه انگشترخریدم..روزهامیگذشت چهلم پدرم شد بازم سوداودخترم روبردم خونه ی خالش خودم رفتم روستامراسم چهلم که تموم شداخرشب به سوداپیام دادم چندتاعکس ازسارینابرام بفرسته دلم براش تنگ شده انقدرخسته بودم که نمیدونم چه جوری خوابم میبره ونزدیک صبح که بیدارشدم دیدم یه پتوروم گوشیم روی طاقچه وقتی پیامهام روچک کردم دیدم سودابرام چندتاعکس فرستاده نمیدونم چراحس میکردم کسی گوشیم روچک کرده
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_هفت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
فرداش برگشتم رفتم سرکار،،نزدیک ظهرگوشیم زنگ خوردسودافقط جیغ میزدمیگفت خودت روبرسون..وقتی رسیدم خونه دیدم تمام صورتش زخمیه حالش خوب نبود گفتم چی شده،ساریناکو؟گفت خواهرت بردش..سوداگفت خواهرت بچه رو برد و هرچی التماسش کردم فایده نداشت.هنگ بودم گفتم کدوم خواهرم گفت خواهربزرگت ،وای داشتم دیونه میشدم سودا حالش خیلی بد بود گفتم نگران نباش جای نمیتونه ببرش اون بامن درافتاده الان میرم دنبالش...سودا گفت منم میخوام بیام تحمل انتظارکشیدن روندارم..کمک کردم سودازخمهاش روشست بالای ابروش کامل کنده شده بودبخیه لازم داشت هرچی گفتم اول بریم دکتربخیه کن بعدبریم قبول نکرد.طول مسیر چندباری شماره ی خواهرم روگرفتم اماخاموش بوددلشوره ی بدی داشتم میگفت یه وقت خرنشه بلای سردخترم بیاره اماسعی میکردم جلوی سوداخوددارباشم که حال بدش بدترنشه وقتی رسیدیم روستامستقیم رفتیم درخونه ی خواهرم هرچی زنگ زدم کسی درروبازنکردبه ناچاررفتیم سمت خونه ی مادرم درحیاط نیمه بازبودبدون درزدن داخل شدیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_هشت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
درحیاط نیمه بازبودبدون درزدن داخل شدیم...مادرم دوتاازخواهرم تواشپزخونه بودن وقتی سلام کردم حسابی جاخوردن توهمون برخورداول فهمیدم ازچیزی خبرندارن چون منتظرم نبودن ومیدونستم مادرم اهل فیلم بازی کردن نیست
بادیدن سودابااون قیافه تعجب کرده بودن سوداروبردم تواتاق برای مادرم ماجراروتعریف کردم پرده ازراززندگیم برداشتم..مادرم وقتی فهمیدبدون اجازه اش ازدواج کردم بچه دارم رفتارش۱۸۰درجه عوض شدگفت ازخونم بروبیرون من دیگه پسری ندارم ازکارخواهرتم بی اطلاعم بروازش شکایت کن..من وسوداداشتیم دیونه میشدیم هیچ کدوم ازخانوادم کمکی بهم نکردن خیلی راحت طردمون کردن ومادرم رفتارش باسوداخیلی بدبودهرچی حرف زشت زننده بودبهش گفت:از خونه ی پدریم امدم بیرون رفتم خونه ی داییم، که نزدیک خونه ی پدرم بود...اونا هم از شنیدن ماجرا و دیدن سودا کم تعجب نکردن اما برخوردشون بد نبود داییم بایکی ازپسرهاش رفت دنبال خواهرم شاید نشونی ازش پیداکنه..سرتون رودردنمیارم هرچی بیشترمیگشتیم کمترازخواهرم نشونی پیدامیکردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_نه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
هرچی بیشترمیگشتیم کمترازخواهرم نشونی پیدامیکردم حتی شوهرشم ازش بی اطلاع بودبامادنبالش میگشت..سودا انقدر گریه کرده بود بیقراری میکردکه نزدیک غروب بردمش درمانگاه روستابراش سرم زدن..حال اون لحظاتمون قابل توصیف نیست سارینا یه نوزاد چهل روزه بود که از شیرمادر تغذیه میکرد ومعلوم نبوداز صبح چی خورده،،اخرشب تصمیم گرفتم برم پاسگاه اطلاع بدم اماداییم میگفت صبرکن غریبه که نبرده ولی من انقدرعصبانی بودم که دیگه تحمل صبرکردن نداشتم وبادیدن حال روز سودا بدتر بهم میرختم...ساعت ازیک شب گذشته بودکه زنگ خونه ی داییم رو زدن وقتی در رو بازکردن،دختر خواهربزرگم بچه بغل وارد حیاط شد. بادیدن سارینا من وسودا گریه میکردیم بچه روبهمون دادگفت دایی عباس اینم دخترت اما مادرم گفت بهت بگم تودیگه برای مامردی کسی که نمک نشناس باشه جای توخانواده ی مانداره دست زن بچه ات روبگیربرای همیشه ازاین روستابرو،،از این همه گستاخی داشتم شاخ درمیاوردم مگه من چکارکرده بودم بازنی که دوستش داشتم ازدواج کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
ازاین همه گستاخی داشتم شاخ درمیاوردم مگه من چکارکرده بودم بازنی که دوستش داشتم ازدواج کردم..هزاربارالتماس مادروخواهرم کردم اماپاپیش نذاشتن من که نمیتونستم به دلخواه اونازن بگیرم...گفتم بروبه مامانت بگوزندگی من به خودم ربط داره ایندفعه ام بخاطردایی کاری بهش ندارم اگریکباردیگه ازاین غلطهابکنه کاری میکنم که مرغان هوابه حالش خون گریه کنن...سمانه که مثل مادرش حاضرجواب وپروبودگفت مادرم فقط یه روزدخترروازت دورکردتابفهمی پدرومادرچقدربرای بزرگ شدن بچشون خون دل میخورن توپسرنمکنشناسی برای عزیزبودی کسی که عمرجوانیش روپای بزرگ کردنت گذاشت..من وسودابه همراه دخترم شبانه ازروستامون برگشتیم وازاون شب به بعدقیدخانوادم روزدم...با اینکه سوداخیلی اذیت شده بوداماهیچی راجع به مادرم یاخواهرم نگفت..شاید هرکس دیگه ای جای سودا بود همسرش روبرعلیه خانوادش تحریک میکردامامن خداروشاهدمیگیرم سوداهیچ وقت حرفی برعلیه خانوادم نزد......
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_یک
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
سه سال از این ماجرها گذشت من خبرهای خانوادم رو از طریق سعیدیازنش نرگس میشنیدم...تو این مدت سحر خواهر کوچیکم ازدواج کرد اما مادرم من رو دعوت نکرد حتی شنیدم داییم خیلی پا درمیونی میکنه ولی کوتاه نمیاد...من دیگه برام مهم نبودهمین که حالشون خوب بودبرام کفایت میکرد.سارینا نزدیک۳سالش شده بود که سودا باز حامله شد هردوتامون بچه ی دوم رومیخواستیم تا فاصله ی سنیشون زیادنباشه...خداروشکر بارداریه سودا ایندفعه خیلی بهتر بود و ویارش زیاد نبود تو ماه سوم بودکه یه شب نرگس سعیدامدن دیدنمون...از قیافه جفتشون میشد فهمیدخیلی سرحال نیستن اروم درگوش سعیدگفتم کشتی هات غرق شده چراتوهمی مثل همیشه بگوبخندنمیکنی یه نگاهی بهم کردگفت راستش روبخوای عباس امدم یه چیزی بهت بگم گفتم خیره چی شده گفت مادرت رواوردن بیمارستان شهربستریش کردن باحرفش دلم اشوب شدگفت چراچی شده؟؟گفت دیشب سکته ی مغزی کرده ازصبح تومراقبتهای ویژه است حالش زیادخوب نیست....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_دو
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
چهره ی مادرم یه لحظه ام ازجلوی چشمم دورنمیشدبه زورخودم روکنترل میکردم که گریه نکنم پدرم روازدست داده بودم نمیخواستم مادرم روهم ازدست بدم بااینکه سه سال بودندیده بودمش اماهمیشه حالش روازداییم میپرسیدم
فرداصبح زودرفتم بیمارستان برادریکی ازدوستام توهمون بیمارستان کارمیکردباپارتی بازی تونستم برم دیدن مادرم، چشماش بسته بودکلی دستگاه بهش وصل کرده بودن...پرستارگفت ممکنه بهوش بیادامایه سمت بدنش کلالمس شده نمیتونه تکونش بده...باشنیدن این حرف که ممکنه مادرم یه طرف بدنش لمس بشه نتونه تکون بخوره خیلی بهم ریختم باورش سخت بودمادرم یه زن زبرزرنگ بودکه یه جابندنمیشدهمیشه درحال کارکردن بودمیگفت من کارنکنم مریض میشم حالاچطورمیتونست یه جانشین بشه.. یکساعتی بیمارستان کنارش موندم یه دل سیرازپشت شیشه نگاهش کردم اشک ریختم براش دعاکردم که خیلی زودخوب بشه..مادرم سه روزبیهوش بودومن هرروزمیرفتم دیدنش...توبیمارستان خواهرام رومیدیدم امااصلاتحویلم نمیگرفتن نگاهمم نمیکردن انگارمن یه قاتل بودم که ازم فرارمیکردن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_سه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
توبیمارستان خواهرام رومیدیدم امااصلاتحویلم نمیگرفتن نگاهمم نمی کردن انگارمن یه قاتل بودم که ازم فرارمیکردن...حتی گاهی میشنیدم بهم میگفتن چه پروکه امدبیمارستان لابد منتظره مادرمون بمیره ارث میراثش روبگیره خرج اون دختره ی بیوه بی چشم روکنه...شنیدن این حرفهابرام راحت نبود.اونم ازهمخونم اماخودم رومیزدم به کری اهمیت نمیدادم میگفتم الان ناراحتن یه چیزی میگن...روزسوم مادرم چشماش روبازکردحال عمومیش تقریباخوب بود اما همنطور که دکترش گفته بودیه دست و پاش لمس شده بودنمیتونست تکونشون بده..بعدازچندروزمادرم روبردن توبخش ازداروخونه مرخصی گرفتم سرراه کلی اب میوه وکمپوت خریدم رفتم..بیمارستان،دوتاازخواهرام بیمارستان بودن تامن رودیدن اخمشون رفت توهم گفتن مادرمون دوستنداره توروببینه برای چی میای؟؟گفتم من وظیفه خودم میدونم بیام به مادرم سربزنم حتی اگرنخوادمن روببینه خودش بایدبهم بگه نه شما..وقتی وارداتاق شدم مادرم تامن رودیدصورتش روبرگردون خودش زدبه خواب...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_چهار
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
خدامیدونه خیلی دلتنگش بودم دوستداشتم برم دستش ببوسم بهش بگم روازم برنگردون من همون عباسم که برای به دنیاامدم کلی نذرنیازکردی اماغرورلعنتیم اجازه نمیدادچنددقیقه ای کنارش موندم ازاتاق امدم بیرون.. مادرم یک هفته بیمارستان بودمن هرروزمیرفتم دیدنش امادریغ ازاینکه نگاهم کنه یاحتی کلمه ای باهام حرفبزنه رفتارخواهرام ازمادرم بدتربود..خلاصه بعدازیک هفته مادرم مرخص شدبردنش روستا روزبعدش رفتم دیدن مادرم اماهرچی زنگزدم درروبازنکردن میدونستم خونه هستن وعمدی جوابم رونمیدن برگشتم دیگه روستانرفتم ولی روزبه روزداغونترمیشدم وتواین مدت سودابامحبتش سعی میکردارومم کنه..دورا دور حال مادرم روازاطرافیان میپرسیدم ومیدونستم باتمام تلاشی که کردن نتونسته روپاهاش راه بره وخواهرام نوبتی ازش مراقبت میکنن روزهامیگذشت سودا زایمان کرد پسرم سامیاربه دنیاامد..سامیارسه ماهش بودکه داییم زنگزدگفت عباس خواهرات ازنگهداری مادرت خسته شدن وهرکدوم کارزندگی بچه روبهانه کردن میخوان براش پرستاربگیرن یه پرس جوکن ببین میتونی یه پرستاردلسوزبراش پیداکنی..
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_پنج
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
بااینکه قلباراضی به گرفتن پرستارنبودم اماشروع کردم به گشتن وازیه مرکز تونستم یه پرستارپیداکنم که بره روستا مراقب مادرم باشه..به داییم زنگزدم باهاش هماهنگ کردم وقبول کردم نصف مخارج پرستارروخودم پرداخت کنم..شبی که به سوداگفتم یه هزینه به هزینه های زندگینون اضافه شده گفت مادرت به غیر از توکسی رونداره چاره ای نیست این حرفی بود که سودابه من زد..مادرم بخاطربیماریش وزمین گیرشدنش خیلی بداخلاق شده بودباکسی کنار نمیومد و هر پرستاری که میرفت بعدازیک هفته فرارمیکرد...شیش ماه اینجوری گذشت تااینکه بازم قرارشدخواهرام ازمادرم مراقبت کنن ودیگه ازشون خبرنداشتم تایه شب بازداییم زنگزدگفت عباس من چندوقت نبودم یه سفرکاری رفتم وقتی امدم متوجه شدم خواهرات مادرت روبردن اسایشگاه...با شنیدنش شوکه شدم گفتم چراگفت ازنگهداریش خسته شدن تاصبح خواب به چشمام نیومد..حق مادرم این نبودبی انصافی بوداگرمیذاشتم تواسایشگاه بمونه باسوداصحبت کردگفتم غیرتم بهم اجازه نمیده بذارم مادرم تواسایشگاه بمونه میخوام یه مدت بیارمش پیش خودمون بازم مخالفتی نکردگفت هرکاری به صلاح انجام بده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_شش
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
هرکاری به صلاح انجام بده..من خودم خوب میدونستم با وجود دو تا بچه کوچیک خیلی سخته نگهداری ازیه ادم مریض وزمین گیر..ولی بزرگواریه سودادرحق من خیلی زیادبوداعتراضی نکرد..چند ماه میشد مادرم روندیده بودم وقتی روتخت اسایشگاه یه پیرزن لاغرکه توهم مچاله شده بودروبه عنوان مادرم بهم معرفی کردن باورم نمیشد...واقعا نمیتونستم جلوی اشکام روبگیرم بهش نزدیک شدم صداش زدم رنگش پریده زردشده بودبه زورچشماش روبازکردزول زدبهم.. شایدفکرمیکردخواب میبینه اماوقتی چندبارصداش زدم دستش روگذاشت رودستم اشک ازگوشه ی چشماش سرازیرشدهیچی نمیگفت سرش روبوسیدم گفتم امدم ببرمت خونه گفت دخترام ازدستم خسته شدن زن توام بعدازدوروزخسته میشه،بذار همینجا بمونم من عمرم خودم روکردم..حرفهاش اتیشم میزد گفتم زنمم خسته شدخودم نوکرت هستم..خلاصه کارهاش روانجام دادم به سوداخبردادم که مادرم رو باخودم میارم خونه..خلاصه کارهاش روانجام دادم به سوداخبردادم که مادرم رو باخودم میارم خونه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_هفت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
سودا بامهربونی امداستقبالش گوشه ی پذیرایی براش جاپهن کرده بود...ازنگاهای مادرم خوب میفهمیدم بابت کارهاش ازسوداخجالت میکشه اما حرفی نمیزد.یکی دوهفته ای میشدکه مادرم رواورده بودم خونه ی وبه غیرازداییم کسی خبرنداشت خواهرام فکرمیکردن اسایشگاه
نمیدونم رسیدگی خوب سودا بود یا وجود بچه هام کنارمادرم که ظرف یکی دوهفته ازنظرروحی خیلی خوب شده بود....اماازیکجانشینی خسته شده بودهمیشه میگفت اگرقراره سالهااینجوری زنده بمونم دعاکنیدخداازم راضی بشه بمیرم من طاقت اینجوری زندگی کردن روندارم...رابطه ی مادرم باسوداوبچه هاخیلی خوب بودوبابت هرکاری که سودابراش انجام میدادبارهاتشکرمیکرد...این وسط من بادوسه تادکترصحبت کردم قرارشدجلسات فیزیوتراپی مادرم روشروع کنیم ویه سری ورزش دادکه توخونه براش انجام بدیم...سودا واقعاخسته میشدگاهی میدیدم ازفرط خستگی بامسکن میخوابه یه روزبهش گفتم میخوام برای مادرم پرستاربگیرم تاتوکمتراذیت بشی گفت نه مادرت ناراحت میشه فکرمیکنه من ازش خسته شدم خدابزرگه بهم قوت میده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_هشت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
سودا گفت:مادرت ناراحت میشه فکرمیکنه من ازش خسته شدم خدابزرگه بهم قوت میده بذاریه مدت بگذره...شایدخداخواست تونست ازجاش بلندبشه..وقتی دیدم قبول نمیکنه شیفت کاری خودم روطوری تنظیم کردم که زودتربیام خونه تاکمکش کنم تقریبایک ماه ونیم ازامدن مادرم گذشته بودکه خواهرام متوجه شدن مادرم خونه ی ماست...سحرخواهر کوچیکم بهم زنگ زد گفت دلم برای مادرم تنگ شده امامیترسم بیام خونت دیدنش،،گفتم درخونه ی من به روی کسی بسته نیست خواستی بیای دیدن مادرت بیازن من کاری بهتون نداره...با سودا صحبت کردم گفتم میدونم خواهرام خیلی اذیتت کردن دلخوشی ازشون نداری امامیخوان بیان دیدن مادرم منم نتونستم دست ردبه سینشون بزنم امیدوارم ازاینکارم ناراحت نشی..سودا بازم مخالفتی نکردگفت بجزخواهربزرگت هرکدوم ازاقوامت خواستن بیان من حرفی ندارم..فرداش سحروزهره دوتاخواهرام امدن دیدن مادرم ازقیافه هاشون میشدفهمید تعجب کردن چون مادرم خیلی سرحال خوب شده بودوسودابامهربونی تمام ازشون پذیرایی کردبقول معروف حسابی شرمنده شده بودن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_آخر
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
بعد از چهار ماه مادرم تونست اول با واکر بعدباعصاراه بره بعدازیه مدتم روپاهاش وایستاد...البته مثل روزاولش نتونست دیگه بشه ولی همین که یکجانشین نبودمیتونست کارهای مربوط به خودش روانجام بده جای شکرکردن داشت...مادرم یه کم که روبه راه شدگفت میخوام برم روستا واقعا بهش عادت کرده بودیم دوست نداشتیم تنهامون بذاره.اما خودش دیگه نموندموقع خداحافظ پیشونی سودا رو بوسید گفت حلالم کن. من ازدوستت دلخوشی نداشتم..بخاطرهمین توروهم به چشم اون میدیدم وبرای تعطیلات اخرهفته ازمون خواست بریم روستا،مادرم ازداییم خواسته بودجلومون گوسفندقربونی کنه وبه سودایه زنجیرپلاک طلاکادودادگفت میدونم جبران زحماتت نمیشه امامیخوام من روباتمام وجودت ببخشی..ستاره خانم زندگی من فرازنشیب زیادداشت..اما در اخرخدافرشته ای به نام سودا رو بهم هدیه داد که تمام زندگیمه وکنارش بابچه هام خوشبختم وبه غیرازخواهربزرگم بابقیه خانوادم رفت امدداریم...
به امیدخوشبختی تمام اعضای کانال
پایان
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir