#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_نود_پنج
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
چندماه ازامدن به اصفهان گذشته بودکه تونستم تویه شرکت خصوصی کارپیداکنم میخواستم فقط سرگرم بشم تافکرخیال دیونم نکنه..بعدازشیش ماه یه روزکه رفته بودم خریداتفاقی مادرم رودیدم وفهمیداصفهان زندگی میکنم خیلی ازدستم ناراحت شدمیگفت چرابهم دروغ گفتی..اون روزبامادرم رفتیم خونم وازش خواهش کردم به کسی نگه من اصفهانم
ازافسانه میترسیدم چون میدونستم باگرفتن بچه هاهم دلش اروم نشده وسراسروجودش پرازکینه است..روزهای زندگی من میگذشت بچه هاروزبه روزبزرگترمیشدن ودوریشون بدترین عذاب بودبرام شبهاخواب نداشتم باقرص ارامبخش میخوابیدم..چند وقتی بود دلدرد های شدیدمیومدسراغم دوسه باری رفتم دکتراماهردفعه میگفتن،چیزمهمی نیست بهم مسکن میدادن ولی خوب نمیشدم تا یه روزسرکاردیگه نتونستم دردش روتحمل کنم دوتاازهمکارهام بردنم بیمارستان بعدازاسکن دکترگفت تورودت غده وجود داره برای درمانش اول بایدنمونه برداری کنیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_پنج
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
شاید براتون عجیب باشه امادرعین ناراحتی خوشحال بودم امدن دخترم باعث شدغم ازدست دادن پدرم روراحتترتحمل کنم.اون شب من کناردخترم وسوداموندم صبح کارهای ترخیصشون روانجام دادم نزدیک ظهربردمشون خونه ی خالش،چون سرمزارمراسم داشتیم بایدبرمیگشتم روستابه سوداگفتم ممکنه تاسوم پدرم نتونم بیام مراقب خودت باش وهرچی که لازم داشتن براشون خریدم رفتم،وقتی رسیدم روستامراسم شروع شده بودهمه سرخاک بودن نگم براتون که بخاطردیررسیدنم چقدربهم زنگ زده بودن میگفتن کجای ابرومون رفت چرانمیای..خلاصه مراسم تموم شداخرشب باخانوادم تنهابودیم که مادرم شروع کردبه گله کردن که نبایدول میکردی میرفتی توروستابرامون حرف درمیارن..هرکس یه چیزی میگفت به غیرازخواهربزرگم که سکوت کرده بودحرفی نمیزد...من بعد از سوم پدرم برگشتم شهررفتم پیش سودادخترم وقرارشدبرای هفتم دوباره برگردم روستا،اسم دخترم روگذاشتیم ساریناکه به سودابیاد...سارینا تمام زندگیم شده بودانقدرازداشتنش خوشحال بودم که هیچی دیگه برام مهم نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir