#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_نود_هشت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
باهربدبختی بوددرروبراش بازکردم بادیدن حال بدم اونم زدزیرگریه بغلم کردگفت چراباخودت اینکاررومیکنی بخاطربچه هاتم شده بایدخوب شی اوناچشم امیدشون به تو..خلاصه اون روزنجمه کنارم موندکلی نصیحتم کردوگفت اگرمجبوربشم میرم به مادرت میگم بهناچاربهش قول دادم دنبال درمانم روبگیرم..هزینه درمانم سنگین بودمنم پول زیادی نداشتم بخاطرهمین ازنجمه خواستم به خواهرش بگه تویه بیمارستان دولتی برام نوبت عمل بزنه..بااینکه دکترگفته بودبایداورژانسی عمل بشم امابخاطرشلوغی بیمارستان دولتی نوبت عمل رویک ماه دیگه داده بودن وتواین مدت مجبوربودم دردروتمحل کنم..عملاخونه نشین شده بودم وفقط دوشنبه هامیرفتم دیدن بچه هام.اون زمان خانوادم درگیرزن گرفتن برای برادر کوچیکم بودن مادرم حسابی سرش شلوغ بوده و هر چند وقت یکبار زنگ میزد حالم رو میپرسید منم میگفتم خوبم حرفی بهش نمیزدم.روز به روزحالم بدتر میشد و بخاطراینکه نمیتونستم غذابخورم وزن زیادی ازدست داده بودم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_هشت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
درحیاط نیمه بازبودبدون درزدن داخل شدیم...مادرم دوتاازخواهرم تواشپزخونه بودن وقتی سلام کردم حسابی جاخوردن توهمون برخورداول فهمیدم ازچیزی خبرندارن چون منتظرم نبودن ومیدونستم مادرم اهل فیلم بازی کردن نیست
بادیدن سودابااون قیافه تعجب کرده بودن سوداروبردم تواتاق برای مادرم ماجراروتعریف کردم پرده ازراززندگیم برداشتم..مادرم وقتی فهمیدبدون اجازه اش ازدواج کردم بچه دارم رفتارش۱۸۰درجه عوض شدگفت ازخونم بروبیرون من دیگه پسری ندارم ازکارخواهرتم بی اطلاعم بروازش شکایت کن..من وسوداداشتیم دیونه میشدیم هیچ کدوم ازخانوادم کمکی بهم نکردن خیلی راحت طردمون کردن ومادرم رفتارش باسوداخیلی بدبودهرچی حرف زشت زننده بودبهش گفت:از خونه ی پدریم امدم بیرون رفتم خونه ی داییم، که نزدیک خونه ی پدرم بود...اونا هم از شنیدن ماجرا و دیدن سودا کم تعجب نکردن اما برخوردشون بد نبود داییم بایکی ازپسرهاش رفت دنبال خواهرم شاید نشونی ازش پیداکنه..سرتون رودردنمیارم هرچی بیشترمیگشتیم کمترازخواهرم نشونی پیدامیکردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_نود_هشت
اسمم رعناست ازاستان همدان
رویا گفت بی بی هفت تادخترداره و پسردار نمیشد،،اینجا به پسرخیلی اهمیت میدن..حاجی شوهرش دیدصاحب پسرنمیشه وبدون وارث میمونه،رفت سربی بی هوو اورد..و یکسال بعدصاحب یه پسرشد..ولی چندماه بعداززایمان زنش مریض شدازدنیارفت..ودقیقایکسال بعدش بی بی هم حامله شدومجیدروبه دنیااورد..این دوتاباهم بزرگ شدن ولی بی بی هیچ وقت چشم دیدن پسرهووش رونداشت..خیلی زودبراش زن گرفت که ازاون خونه بره..ولی حاجی دوتااتاق بهش دادوتوهمون خونه موندگارشدن..اماپسرحاجی پارسال باموتورتصادف کردومرد..زنش ازفامیلهای حاجی وفعلابااینازندگی میکنه وخیلی هامیگن مجید زنداداشش روبگیره،خودحاجی هم راضیه..ولی بی بی زیربارنمیره وبادخترکوچیکش دنبال زن برای مجید..و برای اینکه زن داداش مجید رو از سرش بازکنه هرجاخواستگاری میره اونم به زورباخودش میبره..تازه متوجه نگاهای خصمانه اون زن شدم..دراصل مجیدتک پسربی بی بود..رویا گفت اگر سعید بفهمه خواستگارداری خودش رومیکشه به اون بدبخت رحم کن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_نود_هشت
اسمم مونسه دختری از ایران
مادرم واقاجان باتعجب نگاه من کردن گفتن مونس چرااینقدربی اعتمادیماامدیم کارت رودرست کنیم..لیلاخندیدگفت اخه پروانه ام همین وعده روبهش داده بود.اقاجان گفت روزی که من دنبال مونس رفتم عمارت منصوری قول شرف دادم درحق مونس دیگه کوتاهی نکنم وسرقولم هستم..لیلا گفت خداروشکر مونس کلی غمخوار پیدا کرده وهمه خندیدیم..اون روز از کنار مادرم تکون نمیخوردم وساعتها باهم حرف زدیم..ولی ازبرادرهام هیچی نمیپرسیدم اصلا برام مهم نبودن ودوست نداشتم چیزی ازشون بدونم..خلاصه شب خواستگاری رسید..مادرم کمک لیلاکارهاروکرداقاجان هم کلی میوه وشیرینی خریده بود..اقای منصوری وزری هم نزدیک غروب بودامدن وجمع ماشادترشد..اقای منصوری واقاجان باهم خوش بش میکردن انگارسالهاست هم رومیشناختن..زری من رو صدا کرد تو اتاقم گفت مونس بیابرات لباس اوردم..ویه کت دامن قهوه ای خیلی شیک بایه روسری ساتن کرم رنگ که گلهای ریزقهوه ای داشت بهم دادگفتبپوش
باذوق ازش گرفتمش غرق بوسه اش کردم گفتم همیشه بهترین لباسهاروبرام میاریدومن روشرمنده میکنید....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_نود_هشت
سلام اسمم لیلاست...
نگار گفت به زور بله رو از مامان گرفتی میدونم از ته دلش راضی نیست..منم خندیدم و گفتم مهم اینکه رضایت داد من که نمیخوام بخورمت..نگار هم انگار کوتاه اومده بود و چیزی نمیگفت..وقتی رسیدیم خونه نگار طبق معمول خودشو با طوطی سرگرم کرد.. من رفتم تو آشپزخونه که فکری به حال شام کنم..همینطور که داشتم سوسیس ها رو تیکه میکردم فکرم خونه دایی بود که اگه مادرزنش اینا بیان خانوادمو ببینن چه عکس العملی نشون میدن..تو فکر بودم که یهو گوشیم زنگ خورد..همین که گفتم الو قطع کرد..شامو که آماده کردم یه زنگ به مامان زدم که جواب نداد، احتمالا هنوز خونه دایی بودن،بعد از اینکه شامو خوردیم نگار پیشنهاد داد فیلم ببینیم..وسط فیلم دیدن بودیم که دوباره گوشیم زنگ خورد.. شماره ناشناس بود، مردد بودم که جواب بدم یا نه..تماس قطع شد و یه پیام اومد نوشته بود خوبید لیلاخانم؟با تعجب پیش خودم گفتم این کیه که اسممو میدونه!براش نوشتم شما؟ جواب داد یکی که خیلی دوستت داره..کلافه گوشی رو خاموش کردم و انداختم رو تخت، گفتم احتمالا کسی قصد اذیت کردنمو داره.اون شب فکرم مشغول اون شماره ناشناس بود و اینکه شمارمو از کجا آورده بود!!
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_نود_هشت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مادرم شروع کرد به گریه کردن من با صدای بلند داد می زدم من پسرمو می خوام مامان من بدون پسرم میمیرم سماور پسر منو میکشه من خودم تو خونه بودم پسرم را اذیت میکرد چه برسه به اینکه من نباشم مادرم میگفت بمون آقات بیاد ببینم چه بلایی سرمون اومده گفتم من پا میشم میرم من بدون پسرم نمیتونم مادرم از دستم گرفت و گفت تو رو خدا بشین بابات حتماً میدونه چیکار کنه تو منتظر باش بزار بیاد.باگریه خوابم گرفت.توخواب میشنیدم که پسرم صدام میکنه باگریه ازخواب پریدم آقام اومده بود گفت چرا درو نپرسیده باز کردین باگریه رفتم پیش آقام گفتم آقاجون من بدون پسرم میمیرم تروخدا یکاری کن..گفتم آقا جون تورو به هر چیزی که میپرستی برو پسرم رو بیار من بدون پسرم میمیرم..آقاجون گفت من همین عصر راه میافتم میرم به سمت روستا شون هر طور که بخوان هر چقدر پول بخوان بهشون میدم ولی بچه رو برمیگردونم..غم عجیبی تو صورت آقاجونم بود اون روز ناهارهم نخورد و حتی یک چایی هم نخورد..سوار اتوبوس شد و رفت به سمت روستا شون،تا بره و برگرده من اونقدر تو اتاق راه رفته بودم که مادرم سرگیجه گرفته بود میگفت پروین توروخدا کمتر منو اذیت کن بیا بشین غم تو آخر منو میکشه ..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_نود_هشت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
از حرفهای خانوم داغون شدم و در حالیکه دستهام میلرزید گفتم؛ حسین، سیامک رو برده تبریز واسه معاینه، من حسین رو از کجا پیداش کنم و با خبر کنم.خانوم با درماندگی رفت.غروب بود که حسین برگشت و از قضیه خبردار شد سراسیمه سیامک رو گذاشت خونه و رفت که از دوستهای حمید و راننده های خط، از اوضاع ماشین و مسافرها جویا بشه.انگار یکی از مسافرها شکایت کرده بود و حمید بازداشت شده بود.حسین رفت و من با نگرانی چشم انتظارش بودم که نصف شب با خستگی و ناراحتی برگشت..با دلهره رفتم استقبالش و گفتم حسین ماشین هم داغون شده؟حسین با ناراحتی سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت؛ تو مسیری که داشتم میرفتم کلانتری، محل حادثه رو نشونم دادند، از مینیبوس فقط لاشه اش مونده،کسانیکه دیده بودند میگفتند خدا خیلی رحم کرده.مقصرِ تصادف، ماشین روبرویی بوده که ماشین برای سپاه بوده و یه سرباز مشهدی پشت فرمون بوده،یکی از مسافرها که فهمیده بود حمید بیمه نداره شکایت کرده بود و پرونده شکایتی تنظیم کرده بود و از خر شیطون پایین نمیومد شاکی پول زیادی از من میخواست ولی با چاکرم مخلصم تونستم با پول کمی که بهش دادم ازش رضایت بگیرم.سینی غذاش رو گذاشتم جلوش و حسین با بیمیلی چند قاشق خورد و گفت؛ ترلان خیلی خستهام، فردا باید با حمید برم و ماشین مچاله شده رو تحویل بگیرم.بعد انگاری که تازه یادش افتاده باشه، با ناراحتی گفت؛ وای یادم رفت بهت بگم، دکتر واسه دو روز دیگه وقت عمل جراحی داده و باید بریم تبریز....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_نود_هشت
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
مراسم عقدکنان بر عهده ما بود پدرم میخواست تویکی از باغهای خودمون جشن رو بگیره ولی مادر نیما قبول نکرد و ما مجبور شدیم تالار بگیریم،برای خریدم به جای نیما مادرش و خواهرش باهام میومدن..درسته ناراحت میشدم ولی نیما میگفت یه کم تحمل کن بعدا خودم میبرمت خرید هرچی دوستداری بخر،یادمه میخواستم لباس عروس انتخاب کنم دست روهرچی میذاشتم مادر نیمایه ایرادی میگرفت آخر سر عصبانی شدم گفتم من باید بپسندم یا شما!؟همین حرفم باعث شد قهر کنه از مزون بیاد بیرون پشت سرشم دخترش رفت..صاحب مزون که به خانم میانسال بود گفت خدا به دادت برسه با این مادر شوهر باگریه به نیمازنگزدم گله مادرش کردم گفتم من نمیتونم اینجوری خرید کنم..نیما گفت صبر کن خودم الان میام،اون روزمنو نیما تمام خریدمون کردیم و قرار شد فرداش باهم بریم برای خرید حلقه و رزرو آرایشگاه،اما همین که رسیدم خونه مادر نیما زنگزد هر چی از دهنش درآمد بهم گفت صدای نیما میومد که به مادرش میگفت بس کن چرا انقدر دخالت میکنی ولی مادرش گوشش بدهکار نبود حسابی از خجالتم درآمد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir