eitaa logo
انرژی مثبت😍
5هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
_نه اسمم مونسه دختری از ایران باورم نمیشدمن اصلاخبرنداشتم،مهدی گفت توپیش ماجات امن نگران نباش خودم ایندفعه باقانون میرم وبچه روازشون میگیرم...چند روزی تب ولرز داشتم واین میان حالت تهوع ولم نمیکرد..شیرین فکرمیکردبخاطرمریضیم حالت تهوع دارم ومن چیزی بهش نمیگفتم..دنبال یه راه چاره بودم برای سقط بااون شرایطم واقعابچه نمیخواستم،،یه کم حالم بهترشده بودولی حالت تهوع ام قطع نمیشد...شیرین یه روزصبح که حالم رودیدگفت مونس چته تو نکنه حامله ای،سرم روانداختم پایین گفتم اره..طفلک خشکش زده بود..گفتم کمک کن بندازمش من بچه نمیخوام همون یکی برام بسه..حرفهای ما رو مهدی شنید بود از اتاق امدبیرون گفت توحق نداری همچین کاری روبکنی اون بچه چه گناهی کرده که نیومده میخوای بکشیش،،باحرفهای قاطع مهدی ازتصمیمم منصرف شدم یک هفته ای ازبودن من خونه شیرین میگذشت که مادرم اقاامدن دیدنم ازشون دلخوربودم ولی مادرم میگفت چندبارامدیم نذاشتن میترسیدیم اصرار ما باعث بشه تو رو اذیت کنن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران مادرم بدجورپاش لنگ میزد دوسه روزی پیشم موندن وقرارشدفعلاپیش شیرین بمونم چون علی ادرس خونه اقام روداشت..روزهای زندگی من کنارشیرین میگذشت تااینکه...ماه۷بارداریم بودم که یه شب وقتی مهدی امدخونه خیلی پریشون بود..جلوی من چیزی نگفت ولی توی حرفهاش باشیرین متوجه شدم رفته روستا...خیلی بهم برخوردگفتم حتماازم خسته شدن..با حالت قهر بلند شدم رفتم تو اتاق لباسهام روجمع کردم که برم پیش خودم گفتم حتماآدرس اینجاروبه علی داده وخیلی زودمیان دنبالم..شیرین امد‌ تو اتاق گفت داری چکارمیکنی..گفتم ای کاش بهم میگفتیدازدستم خسته شدید خودم میرفتم..بقچه ام روزدم زیربغلم ازاتاق داشتم میومدم بیرون که فشارم افتادبااون شکم بزرگ خوردم زمین وچیزی نفهمیدم..وقتی چشمام روبازکردم شیرین کنارم بودیادم افتاد چه بلای سرم امده سریع دستم روکشیدم روشکمم شیرین گفت نگران نباش خداروشکربچه خوبه،گفتم اینجاکجاست..شیرین گفت اوردیمت بیمارستان فرح دخترماروترسوندی.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران ساکت بودم حرفی نمیزدم شیرین گفت مونس جان به مهدی حق بده اون مجبوربودبره دنبال علی،،بچه توبه دنیا‌ بیاد برای سجل و اینکه اسمش ثبت بشه بایدپدرش باشه..گفتم علی بفهمه باردارم میاداینم ازم میگیره میده به اون زنداداش عفریتش،،شیرین گفت مهدی بهش خبرداده پسرگلتم دیده شنیدن اسم مهیارقلبم روبه درد میاورد..گفتم ترخداشیرین حالش خوبه؟گفت خوبه باپسرعمو ودخترعموهاش سرش گرمه گفتم یه بچه دوساله چی میفهمه شیرین گفت مونس جان همین که سالمه خداروشکرکن،،حالا بذار از علی برات بگم..دلم نمیخواست حتی اسمش روبشنوم گفتم نمیخوام چیزی ازش بدونم،مهدی هم گفت فعلا وقت زیاده،بذارترخیص بشه بعد..خلاصه ازبیمارستان مرخص شدم مهدی بازسنگ تمام گذاشت برام یه جورای مثل پدرم بود..یه گوسفند قربونی کرد گفت نذرکردم تو و اون کوچولو سالم برگردیدخونه،،گفتم تااخرعمرمدیون مهربونیتون هستم..اون شبم حرفی ازروستانشدولی فرداشب مهدی گفت مونس میخوام باهات حرف بزنم..گفتم ازعلی نمیخوام چیزی بشنوم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران مهدی گفت ایندفعه که رفتم روستامن روپذیرفتن وگفتن علی تویه شرکت دولتی تهران کارمیکنه حاجی وبرادرشوهرات زیادحرف نمیزدن ولی محمدوزنش حالت روپرسیدن،گفتن روزی که مونس بچه اش رو ول کردرفت علی هم بیخیالش شد..با تعجب گفتم زینب به زورمهیار روازش گرفته وبهش نداده...وگرنه مونس تاچندماه مریض شدازدوری مهیار،،فاطی سریع برگشت گفت..دیدی حاجی گفتم زینب بچه روبهش نداده،الکی تهمت عاشقی بهش زدیدگفتیدبخاطریکی دیگه فرارکرده ابرو زن بدبخت روبردیدوطبل رسوایش رو کوبیدید..فاطی اجازه حرفزدن به من رونداد.‌گفت منم الان بابچه هام ازاینجامیرم،محمد اگر من وبچه هاش رو بخواد دیگه اینجا نمیمونه چون اگریه روزم من قهرکنم برم به سرنوشت مونس دچار میشم و در کمال تعجب دست بچه هاش روگرفت رفت...کاملا مشخص بوددنبال بهانه است واسه رفتن ازاون خونه،،فاطی میخواست مهیاروهم باخودش ببره ولی حاجی بهش اجازه نداد..موقع خداحافظی گفت اقامهدی ازطرف من به مونس بگوحلالم کنه مادرحقش بدکردیم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران موقع خداحافظی گفت اقامهدی ازطرف من به مونس بگوحلالم کنه مادرحقش بدکردیم...من میخواستم علی روببینم پس منتظرش موندم وقتی علی امدمهیارتوی حیاط بازی میکردبغلش کردبوسیدش.. من روکه دیدامدطرفم یه سلام سردبهم کردگفت چیه امدیدبرای طلاق،تا خواستم باهاش حرفبزنم گفت نمیخوام ازمونس چیزی بدونم..بگیدسریع بیادکارهای طلاق روانجام دادم تمومش کنیم بره..من دارم ازدواج میکنم حوصله موش گربه بازی ندارم،حاجی هم دنبال حرف پسرش روگرفت گفت اره این عروس ازاول هم تیکه مانبودبهتره هرچه زودترطلاقش بدیم..گفتم علی اقازنت حامله است وماه های اخربارداریشه،،جفتشون غافلگیرشدن وحرفی نزدن..ولی چنددقیقه بعدحاجی یه کم خودش روجمع جورکردگفت اونم روچشمای خودم بزرگ میکنم..فقط بهش بگیدزایمان کردخودش بیاره تحویلش بده وگرنه بدمیبینه،علی گفت تاریخ زایمان روبهم خبربدیدخودم میام ویه لطف کنیددیگه اینجانیاید..وگرنه جوردیگه ای باهاتون برخوردمیکنم...مونس لیاقت مادربودن بچه های من رونداشت.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران علی شماره شرکتی که توش کار میکرد رو بهم داد...منم به اجبارادرس خونه روبهش دادم...مهدی گفت مونس من شرمنده توشدم ولی اون بچه بایداسم رسم وسجل داشته باشه..چقدرمن بدبخت بودم تنهاکاری که میتونستم بکنم اشک ریختن بود،به شیرین گفتم من چکارکنم..گفت خدابزرگه مونس منم یه مادرم میدونم سخته برات ولی موقع زایمانت بایدعلی بیاد..گفتم اون میخوادازدواج کنه،بچه های من رومیخوادچکار....پیشکش عروس جدیدکنه که نازاست..ازاون روزتالحظه زایمانم حال روزخوبی نداشتم..تایه شب درد امد سراغم من روبردن..بیمارستان نزدیک صبح دخترکوچولوم رودادن بغلم که شیرش بدم پرستارها عاشقش شده بودن،مهدی وشیرین هم خوشحال بودن..یه دخترمومشکی که چشمهای درشتی داشت چقدردوستش داشتم دستهای کوچولوش روگرفتم بهش شیردادم،بعد از شیردادن پرستارهابردش،،منم ازفرط خستگی بیهوش شدم..بیدارکه شدم کسی پیشم نبود.شیرین روصداکردم.. وقتی امدتوی اتاق چشماش قرمز بود و صورتش خیس اشک... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران وقتی شیرین امدتواتاق چشماش قرمزبود صورتش خیس اشک،گفتم چی شده!؟دخترم کجاست بیارش شیرش بدم شیرین صدای گریه هاش به هق هق تبدیل شد..فهمیدم چه اتفاق افتاده ولی نمیخواستم باورکنم مهدی هم امداونم چشماش پراشک بود..گفت مونس علی امددخترت روبردفقط گفت اسمش روشبنم میذارم..دیونه شدم شروع کردم به جیغ زدن انقدرخودم روزدم که چندتاپرستاربه زورگرفتنم وبعدش دیگه چیزی نفهمیدم،نمیدونم چندساعت بیهوش بودم ولی وقتی چشمام روبازکردم بازم شیرین مهدی کنارم بودن..هردوتاشون ازغصه من پیرشده بودن سعی میکردن دلداریم بدن سینه هام ازدردداشت منفجرمیشدپرشیرشده بود..دیگه گریه کردن هم ارومم نمیکرد فرداش من روترخیص کردن امدیم خونه حال روزخوبی نداشتم افسردگی گرفته بودم..سه روزبعداززایمانم علی برای طلاق پیغام فرستادوقرارشدبامهدی بریم دادگاه یه زن تنهاخسته بودم دیگه نمیخواستم بجنگم به مهدی گفتم من میخوام،جدابشم بچه هاشم مال خودش ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران به مهدی گفتم من میخوام جدابشم بچه هاشم مال خودش..انگارباخودمم لج کرده بودم،شیرین گریه میکردمیگفت قانون دخترروبهت میده مهدی گفت نه نمیده دلخوشیه الکی بهش نده چون علی اعلام کرده زنش زندگی وبچه اولش رو ول کرده ورفته صلاحیت نداره..خلاصه چون علی کارش تهران بود روزسوم زایمان بایه حال خیلی بدی رفتم دادگاه وخیلی سریع کارهای طلاق انجام شدمن همه چیم روبخشیدم ازهم جداشدیم..روز دادگاه حاجی هم امده بودازبچه هابی خبربودم واسه اخرین باررفتم سمت علی گفتم ترخدابگوحال بچه هاچطوره،،جای علی حاجی جواب دادجاشون امن زنیکه فلان فلان شده برودیگه اسم بچه هاروهم نیار به خودم جرات دادم برای اولین بار تو چشماش نگاه کردم گفتم ایشالله داغ تک تک عزیزات روببینی وارزو میکنم انقدرزنده بمونی که ازدست دادن همشون روببینی، دستش روبردبالاوخواست بزنه توگوشم،مهدی دستش روگرفت گفت بس کنید از جون این زن بدبخت چی میخواید،این زن چندروززایمان کرده هنوز شیرتوسینه هاشه دلش شکستست نذاریدنفرینش دامن تک تکتون روبگیره... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران من حق ملاقاتم نداشتم چون حاجی ادم سرشناسی بودخرش میرفت همه رویه جورایی خریده بود بامهدی ازدادگاه داشتم میومدم بیرون که علی امدسمتمون،،مهدی رو صدا کرد در گوشش یه چیزی گفت رفت باکنجکاوی نگاه مهدی میکردم گفت بیابریم خبرهای خوبی برات دارم..از دادگاه که امدیم بیرون سوارماشین شدیم متوجه شدم مهدی سمت خونه نمیره.. شیرین گفت کجامیری.. مهدی گفت یه کم صبرکنیدفقط دعاکنیدبه موقع برسیم،خیلی کنجکاو بودم بدونم کجاداره میره..بعد از نیم ساعت جلوی یه ساختمون بزرگ وایساد..وقتی ازماشین پیاده شدم به ساختمون نگاه کردم دیدم بالاش نوشته شیرخوارگاه امنه...نمیدونستم اینجاکجاست باتعجب به مهدی نگاه کردم شیرین تاساختمون رودیدزدزیرگریه ومیزد رودستاش زیرلب یه چیزهای میگفت،به مهدی گفتم چراامدیم اینجا؟این ساختمون شیرخوارگاه که بچه های بی سرپرست رومیارن!!مهدی گفت مونس شبنم خیلی کوچیکه وکسی مسولیت نگهداریش روقبول نکرده..علی هم که سرکارمیره خودش وقت نگهداریش رونداره،مثل اینکه فعلااوردش اینجاتایه کم بزرگتر بشه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران شیرین گفت مثل اینکه فعلااوردش اینجاتایه کم بزرگتر بشه..شبنم روتوقسمت بچه های که سرپرست دارن نگهداری میکنن یه جورای مثل مهدکودک شبانه روزیه نگران نباش علی فقط به من گفت که خیالمون راحت باشه،،ولی احساس میکنم دلش نیومده توبچه رونبینی بخاطرهمین به من گفت امیدوارم فکری که میکنم درست باشه..بیا بریم تا کسی نیومده شبنم روببین،،دیگه چه فرقی میکردبرام پیش من که نبودشیرخوارگاه باشه یاپیش زینب..دویدم سمت در انقدر التماس نگهبانی کردم وزجه زدم گفتم دخترم سه روزشه اوردنش اینجا بذارید ببینمش که دلشون به رحم امد با قسمت اداری صحبت کردن گذاشتن بریم تو،مهدی وشیرین زیربغلم روگرفته بودن مثل یه جنازه متحرک بودم..رسیدیم به یه راهروبزرگ چندتااتاق داشت مهدی به من وشیرین گفت بشینیدروی صندلی تابیام ببینم چکارمیتونم بکنم...بعدرفت سمت اتاق رئیس،،مهدی رفت تواتاق طلاق نامه ومدارک من دستش بود..نیم ساعتی طول کشیدتابیاد،وقتی امد بهم لبخند زد گفت درست شد پاشو بریم دخترت روببین.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
نه اسمم مونسه دختری از ایران مهدی وقتی امد بهم لبخند زدگفت درست شدپاشوبریم دخترت روببین..یه نامه دستش بودرفتیم ساختمون بغلی،اونجاپرازسرصدای بچه بود،یه پرستارامدسمتم گفت چه کمکی ازدستم براتون برمیاد..مهدی نامه روبهش نشون داد..پرستار بعد چند دقیقه نگاهم کرد گفت شما مادر اون دختر تپلی هستید و رفت شبنم رو اورد.‌‌..باگریه بغلش کردم بوسیدمش بهش شیردادم شیرین شرایط من روبه پرستارداشت توضیح میداد،پرستار گفت اگر پدرش بفهمه برای ما بد میشه ولی بااین نامه ای که رئیس داده،شما میتونید درطول روز سه بار بیاید بچه رو شیر بدید وکمکی بهش شیرخشکم میدیم...انگار دنیا رو بهم دادن از اون روز کارم شده بود روزی سه بار رفتن به شیرخوارگاه وشیردادن به شبنم...پرستاربهم میگفت پدرش هرروز صبح وعصرمیاددیدن دخترش تایه دل سیرنبینش نمیره عاشق دخترشه وبه ماهم کلی سفارشش رومیکنه..خیلی سخت بود ولی شیرین همراهیم میکرد و روحیه ام خیلی بهترشده بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران ۵ ماه بودمهیارروندیده بودم ودلتنگش بودم دلم به همین دیدارهای شبنم خوش بود..اقاجان ومادرم چندباری امدن دیدنم..یه روزکه میخواستم برم دیدن شبنم،شیرین مریض بودخودم بایدتنها میرفتم..وقتی رسیدم طبق معمول داشتم میرفتم سمت اتاق دخترم که علی ازاتاق امدبیرون..راه فرار نداشتم شبنم بغلش بودگریه میکرد..خیلی تعجب کردم تواین۵ ماهی که من میومدم دیدن شبنم هیچ وقت علی این موقع روزنمیومددیدن شبنم تونگاهش پرخشم بودامدسمتم ازترس عقب عقب رفتم..گفت تواینحاچه غلطی میکنی کی به تواجازه داده بیای،،هیچی نمیگفتم تمام حواسم به شبنم بودخیلی بی قراری میکردباگریه اش کل شیرخوارگاه روگذاشته بود رو سرش..معلوم بودعلی روکلافه کرده،،علی یه کم صداش روبردبالاگفت ازکجافهمیدی شبنم اینجاست..نمیخواستم ابروریزی بشه گفتم خودت به اقامهدی گفتی بچه رومیبرم شیرخوارگاه...یه لحظه ناباورانه نگاهم کردگفت اره من احمق الان یادم امدخودم بهش گفتم که خیالش راحت بشه دنبال بچه نیایدروستا... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir