#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_چهل_دو
اسمم مونسه دختری از ایران
مهدی گفت ایندفعه که رفتم روستامن روپذیرفتن وگفتن علی تویه شرکت دولتی تهران کارمیکنه
حاجی وبرادرشوهرات زیادحرف نمیزدن
ولی محمدوزنش حالت روپرسیدن،گفتن روزی که مونس بچه اش رو ول کردرفت علی هم بیخیالش شد..با تعجب گفتم زینب به زورمهیار روازش گرفته وبهش نداده...وگرنه مونس تاچندماه مریض شدازدوری مهیار،،فاطی سریع برگشت گفت..دیدی حاجی گفتم زینب بچه روبهش نداده،الکی تهمت عاشقی بهش زدیدگفتیدبخاطریکی دیگه فرارکرده
ابرو زن بدبخت روبردیدوطبل رسوایش رو کوبیدید..فاطی اجازه حرفزدن به من رونداد.گفت منم الان بابچه هام ازاینجامیرم،محمد اگر من وبچه هاش رو بخواد دیگه اینجا نمیمونه چون اگریه روزم من قهرکنم برم به سرنوشت مونس دچار میشم و در کمال تعجب دست بچه هاش روگرفت رفت...کاملا مشخص بوددنبال بهانه است واسه رفتن ازاون خونه،،فاطی میخواست مهیاروهم باخودش ببره ولی حاجی بهش اجازه نداد..موقع خداحافظی گفت اقامهدی ازطرف من به مونس بگوحلالم کنه مادرحقش بدکردیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir