#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_چهل_هفت
اسمم مونسه دختری از ایران
من حق ملاقاتم نداشتم چون حاجی ادم سرشناسی بودخرش میرفت همه رویه جورایی خریده بود بامهدی ازدادگاه داشتم میومدم بیرون که علی امدسمتمون،،مهدی رو صدا کرد در گوشش یه چیزی گفت رفت باکنجکاوی نگاه مهدی میکردم گفت بیابریم خبرهای خوبی برات دارم..از دادگاه که امدیم بیرون سوارماشین شدیم متوجه شدم مهدی سمت خونه نمیره.. شیرین گفت کجامیری.. مهدی گفت یه کم صبرکنیدفقط دعاکنیدبه موقع برسیم،خیلی کنجکاو بودم بدونم کجاداره میره..بعد از نیم ساعت جلوی یه ساختمون بزرگ وایساد..وقتی ازماشین پیاده شدم به ساختمون نگاه کردم دیدم بالاش نوشته شیرخوارگاه امنه...نمیدونستم اینجاکجاست باتعجب به مهدی نگاه کردم شیرین تاساختمون رودیدزدزیرگریه ومیزد رودستاش زیرلب یه چیزهای میگفت،به مهدی گفتم چراامدیم اینجا؟این ساختمون شیرخوارگاه که بچه های بی سرپرست رومیارن!!مهدی گفت مونس شبنم خیلی کوچیکه وکسی مسولیت نگهداریش روقبول نکرده..علی هم که سرکارمیره خودش وقت نگهداریش رونداره،مثل اینکه فعلااوردش اینجاتایه کم بزرگتر بشه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_چهل_هفت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
تو دلم غوغایی بود که هیچکس ازش خبر نداشت..انگار خواب میدیدم که مرتضی و مادرش همه ی شرایطم روقبول کردند خلاصه بلندشدن که برن مادر مرتضی روی منو بوسید و گفت عروس گلم انشاالله به زودی همدیگر رو میبینیم...اینم بگم که از همون اول که مرتضی رو دیدم متوجه تفاوت سنی زیادمون شدم که ازبس خوشگل بود به چشم نمیومد..وقتی رفتن آقاجونم گفت پروین پسر فقط یک ایراد داره گفتم آقا جون چی گفت حدود بیست سال از تو بزرگتره یک لحظه تعجب کردم..گفتم آقا جون نکنه تو آینده این تفاوت سنی کار دستمون بده گفت نترس دخترم به خدا توکل کن من نمی تونم بگم که مرتضی صددرصد خوبه و قرار زندگی بدون دعوا و دلخوری داشته باشین ولی انشالله که هیچ اتفاقی نمیوفته و به خوبی و خوشی تا آخر عمرتون کنار هم زندگی می کنید ولی بازم به خدا توکل کن ..بی بی گفت ماشالله پسر خیلی خوشگل و خوشتیپی بودچطور تا حالا ازدواج نکرده؟؟ آقاجونم گفت انگار فقط فکرش پیش این بود که پول دربیاره خونه بخره ماشین بخره و الان وضعش خیلی خوب شده میخواد که ازدواج کنه..چند جا رفته خواستگاری ولی به خاطر اینکه سنش زیاد بوده بهش ندادن برای همین تصمیم گرفت با پروین ازدواج کنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir