eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.5هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم مونسه دختری از ایران دستهای لرزونش روگرفتم،،گفتم بااین حالت نمیخوادچیزی بگی بذاریه کم بهتربشی بعد..غزل گفت زیادزنده نمیمونم مونس جان،وشایدامشب شب اخرم باشه..من قبل ازازدواجم دخترکدخدای چندتاروستابالاتربودم که یه برادریه خواهرداشتم پدرومادرم عاشق من وخواهروبرادرم بودن ازنظرمالی مشکلی نداشتیم...پدرم مردسخاوتمندی بودکه برای زمینهای زراعی اب رورایگان دراختیارکشاورزان قرارمیداد...ولی یه شب میفهمه روستای پایینی یواشکی اب روذخیره میکنن ومیکشن سمت زمینهای خودشون سرهمین موضوع دعوای سختی بین دوتاروستابه وجودامد..واین وسط برادرمن توسط پسرخان روستای پایینی بابیل کشته شد...همین موضوع باعث شدجنگ ودرگیری بالابگیره واین وسط تعدادی جوان ازدوتاده کشته میشه بزرگترهای روستاوقتی میبینن این نزاع تلفات زیادی داره میده جمع میشن میگن برای تموم شدن دخترخان روستای بالای روبدن پسرخان روستای پایینی،از اونجای که خواهربزرگم عاشق پسرعموم بودزیربارنرفت...وبه اجبارمن شدم عروس خونبس..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران غزل گفت یه عمره مونس جان من باکسی دارم زندگی میکنم که دستش به خون تنهابرادرم اغشته است..یه زندگی اجباری وبدون عشق..حرفهای غزل قلبم روبه دردمیاوردچه تحملی داشت این زن،که این همه سال کنارقاتل برادرش زندگی کرده...اون شب غزل خوابیدولی صبح فرداش دیگه چشماش روبازنکرد...غزل بدون اینکه دراخرین روزهای زندگیش علی وحاجی روببینه ازدنیارفت..انگار‌ مادرم رو از دست داده بودم بیشتر از دختراش گریه وزاری میکردم غزل تنهاکسی بودکه دلم به بودنش توی اون خونه خوش بود و میدونستم بهترین پشتیبانم روازدست دادم..سوم غزل بودکه علی امد هنوز بچه اش رو ندیده بود ولی سراغی هم از ما نمیگرفت..اصلا گریه نمیکرد انگار بهش شوک وارد شده بود..مات ومبهوت به یک نقطه خیره میشد..میدونستم مادرش روخیلی دوست داشت وبهش وابسته بودمرگ غزل ضربه روحی بزرگی به علی زد اخرشب امدکه خونه یه کم خلوت شد امد تو اتاق مهیار دلدرد داشت گریه میکرد..گذاشتمش بغل علی گفتم نگهشدار برم براش اب قند بیارم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران مهیار دلدر دداشت گریه میکرد..گذاشتمش بغل علی گفتم نگهشداربرم براش اب قندبیارم..محلم نداد گفتم بخاطر مرگ غزله توجهی نکردم ازاتاق امدم بیرون..زینب بعدازمرگ غزل برگشته بودومثل شیرزخمی به من نگاه میکرد..سعی میکردم زیاددوربرش نباشم به روی خودم نیاوردم که دیدمش رفت دنبال کارم..زود برگشتم سمت اتاق صدای گریه مهیارنمیومد دویدم سمت اتاق در‌ رو باز کردم..ازچیزی که میدیدم داشتم شاخ درمیاوردم رختخوابها ریخته بودروی مهیار و صدای ناله ضعیفی از زیر تشکها وپتوهابه گوشم میرسید...سریع همه رو زدم کنار مهیار رو از زیر رختخوابهاکشیدم بیرون..صورتش کبودشده بود بد نفس میکشید داشتم دیونه میشدم...بچه روبغل کردم دویدم سمت اتاق زینب..وقتی مهیار رو بااون صورت کبودشده دید سریع ازبغلم کشیدش بیرون برعکسش کرد چند تا زد روباسن وکمرش..میخواستم به زینب حمله کنم بچه روازش بگیرم..ولی صدای گریه مهیارکه بلندشددست وپام شل شدنشستم شروع کردم به گریه کردن..زینب لطف بزرگی درحقم کرده بودمهیارروازخفگی نجات داد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران با سرصدای ما بقیه ام دورمون جمع شده بودن..علی بالاسرم بود با تعجب نگاه من و مهیار میکرد..شک نداشتم کارخودشه چون از اول هم بچه نمیخواست،،باورش برام سخت بود چطور دلش امده بود بابچه خودش اینکارروبکنه مگه پدرش نبود..یه لحظه خون جلوی چشمام روگرفت..کنترل خودم روازدست دادم بهش حمله کردم میزدمش کسی نمیتونست جدامون کنه،بعد از چند دقیقه باکشیده ی حاجی به خودم امدم گفت زنیکه خجالت نمیکشی انقدرپروشدی که پسرمن رومیزنی بی سرپا..فردا صبح تواین خونه نبینمت بچه رو میذاری میری همونجای که ازش امدی....ترسیدم به پاش افتادم التماسش میکردم که بچه ام روازم نگیره ولی جنس این مردانگارازسنگ بود هرچندپسرهاشم به خودش رفته بودن چون رفتاربقیه پسرهاشم بازنهاشون خوب نبودومثل حاجی سنگدل بودن وتنهافرقی که بامن داشتن این بودکه اوناچون اکثرادخترعمویادخترعمه بودن بهترمیتونستن باهم کناربیان مثل من غریب نبودن..هرچی التماس حاجی میکردم حرف خودش رومیزد،رفتم به پاش افتادم که پرتم کردکنار.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران هرچی التماس حاجی میکردم حرف خودش رومیزد..رفتم به پاش افتادم که پرتم کردکنار..بچه رودادبغل زینب گفت بچه روببرتواتاق خودت ازش مراقبت کن وای به حالت بفهمم دادیش به این زنیکه وازاتاق رفت بیرون.. پشت سرشم علی رفت ..تا خود شب زجه میزدم گریه میکردم سینه هام پرشیرشده بود..صدای گریه مهیاربه گوشم میرسید ولی انگار کسی نمیشنیدرنمیخواست کمکم کنه،،صدای گریه مهیاربندنمی امد..تا فاطی دیگه طاقت نیاوردرفت سمت اتاق زینب گفت بچه مونس روبهش بده..ازخدا بترس غزل که زن خوبی بودهمه به خوبی ازش یادمیکردن بادردو بدترین مریضی ازدنیارفت خدامیدونه عاقبت توچیه فکرکنم تمام بدنت کرم بزنه وکسی نتونه بهت نزدیک نشه،،گناه این دخترچیه بین ماهاغریبه نفرینش دامنت رومیگیره..شوهرفاطی که دیدزینب بچه رونمیده فاطی روهول دادکناررفت بچه روازبغل زینب کشیدبیرون اورددادش بغلم..گفت گریه نکن هیچ کس حق نداره برادرزاده ام روازت بگیره،،از این حرکتش تعجب کردم سریع..مهیارروچسبندم به خودم رفتم تواتاق ودرم قفل کردم ازترس که نکنه حاجی نیادوازم بگیردش... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران فاطی امدپشت درگفت شیرت الان مثل سم شده نمیخوادبهش بدی..بذار براش اب قندمیارم..خلاصه بچه اروم شد خوابندمش که زینب امد تو اتاق..گفت ببین مونس من عروس ناخواسته غزل بودم من رونمیخواست ولی توعزیزکرده اش بودی..من رودمجبور کردن با پسر بزرگش که دوست نداشتم ازدواج کنم ولی توخودت خواستی وباپای خودت قبول کردی بیای اینجا...من بخاطر تو خیلی تحقیر شدم ازم نخواه که باهات خوب باشم دست خودم نیست ونمیتونم..بدون یه روزی انتقام اون مدتی که غزل توروخواست ومن روبیرون کرد بدون بچه هام روازت میگیرم...هیچ جوابی برای حرفهاش نداشتم ودلم گواه بد میداد..اخه گناه من چی بودکه غزل اون رونمیخواسته...زینب حرفهاش رو زد رفت..فرداصبح که توحیاط بودم...حاجی رودیدم خداروشکرچیزی بهم نگفت وبی تفاوت ازکنارم ردشد..ولی ترس اینکه هرلحظه بخوادبچه روازم بگیره و بیرونم کنه تو وجودم بود..علی صبح تاعصرخونه نبودوقتی هم میومدبامن رفتارش خوب نبود.‌مهیار رو توی جمع اصلا بغل نمیکرد ولی توی اتاق باهاش بازی میکردمیبوسیدش،تضاد رفتاری مردهای این خونه برام خیلی عجیب بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران مهیار یکسالش شده بودولی خانواده ام هنوزنیومده بودن دیدنم ازشون دلگیربودم،،حتی شیرینم به دیدنم نیومد..بارها میخواستم ازاون جهنم خودم رونجات بدم ولی بی معرفتی خانواده ام باعث شده بود از تصمیمم کوتاه بیام..روزهای سخت من تواون خونه میگذشت و مهیار تازه سرپاافتاده بود و یکدفعه ای اخلاق علی خیلی خوب شده بود..میدیدم رابطه اش بازینب خیلی گرم شده، بیشتر اوقات باهم پچ پچ میکردن..جرات پرسیدن ازعلی رونداشتم...سعی میکردم حساس نباشم وبرام مهم نباشه..ولی خبرنداشتم زینب چه تصمیم شومی برای زندگیم گرفته..تا اینکه یه روز غروب که مشغول نون پختن بودم برادر شوهرم محمد که شوهرفاطی میشد یواشکی امد پیشم واروم نشست کنارم..چون تنها بودیم ترسیدم بجز مادوتاکسی اون نزدیکیها نبود.‌.میدونستم اگرمن و محمد رو تنها توی اتاقک ببینن حتمایه حرفی برام درمیارن..محمدگفت امدم یه چیزی روبهت بگم و برم،،تصمیم باخودت،باتعجب نگاهش کردم یه کم بهش اعتمادداشتم چون کسی که مهیار رو از زینب برام گرفته بودهمین محمدبود...گفتم خیره چیزی شده... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران باتعجب نگاهش کردم یه کم بهش اعتمادداشتم چون کسی که مهیاررواززینب برام گرفته بودهمین محمدبود....گفتم خیره چیزی شده گفت زنداداش بایدقول بدی به کسی چیزی نگی انگارزبونم قفل شده بودباسرگفتم باشه،گفت ازمن میشنوی دست بچه ات روبگیرازاینجابرو به زورگفتم چی شده داداش..خودت خوب میدونی من اینجاغریبم کسی روندارم کجابرم گفت زینب زهرخودش روریخت..و اینقدر زیر گوش علی وحاجی خوندکه راضیشون کرده خواهرزاده خودش روبه عقدعلی دربیاره..اون یه دخترروستاییه وزینب همش به علی میگه اشتباه کردی دخترشهری گرفتی ازاولم باید از روستا دختر میگرفتی..من خشکم زده بود،محمد گفت مونس اون دختریه بارازدواج کرده ونازاست میخوان مهیارروازت بگیرن بدن به اون وتوروهم بیرون کنن...از من گفتن بود بازم هرجور خودت میدونی تصمیم بگیر بعد سریع پاشدورفت..تمام بدنم میلرزیدکل خمیری که تودستم بودافتادتوتنور..حرفهای محمدترس به جونم انداخت بلندشدم رفتم سراغ مهیارداشت بازی میکرد..نمیدونستم بایدچکارکنم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران علی خونه اقام روبلدبوداونجانمیتونستم برم تصمیم گرفتم برم پیش شیرین بایدتاصبح صبرمیکردم فرارکردن ازاونجابرام سخت بود ولی تصمیم خودم روگرفته بودهواهنوزتاریک بودکه اروم مهیاروبغل کردم وازبالاسرهمه گذشتم وازخونه زدم بیرون، تا سرجاده اصلی باید پیاده میرفتم..نزدیک جاده بودم که صدای علی میخکوبم کرد..اول فکرکردم اشتباه شنیدم وبخاطرتاریکی هواوترس توهم زدم...ولی وقتی برگشتم علی روپشت سرم دیدم..بهم نزدیک شدگفت کدوم گوری داشتی میرفتی..چیه زیرسرت بلندشده کی منتظرته،لال شده بودم مهیاررواازبغلم کشیدبیرون..مچ دستم روگرفت ودنبال خودش کشوندم..از ترس داشتم سکته میکردم..وقتی رسیدیم نزدیک خونه حاجی رودیدم که دستاهاش روپشت کمرش گره کرده بودرژه میرفت جرات نگاه کردن به چشماش رونداشتم.. همه جمع شده بودن..مونده بودم چه جوری فهمیدن من نیستم وتوحرفهاشون متوجه شدم علی بعدازمن ازخواب بیدارمیشه که بره اب بخوره میبینه من ومهیارنیستیم وبقیه روبیدارمیکنه وهرکس برای پیداکردنم به یه سمت میره... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران علی من روپرت کردگوشه اتاقکی که توش نون میپختیم..دادمیزدچراداشتی،فرارمیکردی..اول سکوت کردم بخاطرقولی که به محمدداده بودم ولی وقتی دیدم سکوت من باعث چسبوندن خیلی چیزهای نادرست بهم میشه حقیقت روبهش گفتم علی ساکت شدرفت بیرون...نشستم کنارتنور شروع کردم به گریه کردن بعدازچنددقیقه علی برگشت..گفت خودت میخوای همین الان پاشوبرو ولی حق نداری بچه ی من روباخودت ببری..بعد از رفتن علی زینب امدپیشم بایه حالت طلبکارانه ای گفت تونمیتونی نظربدی راجب زن گرفتن علی وبه توربطی نداره که من میخوام براش چکارکنم..علی پسرعموی منه ومن دلم میخواد براش زن بگیرم بلندشدم گفتم توغلط میکنی...تا این حرف روزدم زینب هولم دادافتادم توی تنور شانسی که اوردم تنورنیمه گرم بودوزیادداغ نبودولی چون باکثف افتاده بودم توی تنور کتفم خیلی درد میکرد وسرمم خورده بودبه لبه تنور خون میومد اینقدردرد داشتم که دادمیزدم به خودم میپیچیدم تواون شرایط بازم فاطی ومحمدبه دادم رسیدن.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران تواون شرایط بازم فاطی ومحمدبه دادم رسیدن..من روبردن اتاق خودشون تمام بدنم سیاه بودوخون سرم بندنمیومد..کتفم روبستن،ومهیاررومحمداوردکه شیرش بدم ولی نمیتونستم ازاون روزبه بعدشیرمن خشک شدوحال روزخوبی نداشتم..اون شب روتواتاق فاطی موندم ولی فرداش رفتم تواتاق خودم بایه دست بایدتمام کارهام خونه ومهیارروانجام میدادم مثل فلج ها شده بودم..علی عین خیالش نبود روز به روز سرحالتر میشد..مدتی بودحالت تهوع داشتم واین حالتهابرام اشنابودمیدونستم دوباره حامله ام ولی جرات گفتنش روبه کسی نداشتم..تصمیم گرفتم دوباره فرارکنم وایندفعه برنامه ریزی کردم توراه حمام فرارکنم..اون زمان زنهای خونه همه باهم میرفتین حمام،من زودتر از بقیه خودم ومهیارروشستیم،امدیم بیرون سریع لباس خودم و مهیار رو پوشیدم ازحمام امدیم بیرون ..ولی بازم یه مقدارازحمام دورنشده بودم که زینب جلوم سبزشد..گفت کدوم گوری داری میری بچه روکجامیبری وحمله کردمهیارروازبغلم کشیدبیرون..گفت حالابرو وپشت سرتم نگاه نکن وگرنه خودم امشب حکم مرگت روامضامیکنم،هرچی التماسش کردم بذاره بچه روباخودم ببرم قبول نکرد..چاره ای نداشتم میدونستم اگربرگردم باحرفهای زینب محاله دیگه قبولم کنن..مجبورشدم بدون مهیارازاون روستای لعنتی برم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران مجبور شدم بدون مهیار از اون روستای لعنتی برم ..سر جاده سوار ماشین شدم بهش ادرس خونه شیرین رودادم وباگریه راهیه تهران شدم..با اینکه میدونستم جای مهیارامن وخیلی دوستش دارن ولی من یه مادربودم دلم طاقت دوری جگرگوشه ام رونداشت..ازهمه بدترنمیدونستم بااینی که توشکم دارم چکارکنم..درخونه شیرین پیاده شدم وقتی درزدم شیرین درروبازکرد..من روبااون قیافه دیدمیزدتوصورتش میگفت خدامرگم بده مونس چی شده..مهدی هم خونه بودچهارتابچه داشتن همه مرتب ترتمیزمن روبردن خونه فقط گریه میکردم ازشون میخواستم پناهم بدن،،شیرین گفت توروچشم من جاداری،این حرفهاچیه..مهدی رفت بیرون بایه دکتربرگشت..تب شدیدکرده بودم بی تاب مهیاربودم دکتربعدازمعاینه دستم گفت بایددستش عمل بشه ویه سری داروبرام نوشت..اون شب ازهمشون گله کردم که تنهام گذاشتن ونیومدن دیدنم..شیرین گفت مونس من خودم بامهدی ومادرت اقات سه بارامدیم ولی راهمون ندادن..حتی اقات رفت پاسگاه ولی نتونست کاری ازپیش ببره انگاراوناروهم خریده بودن دستمون جای بندنبود..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir