#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_چهل_پنج
اسمم مونسه دختری از ایران
وقتی شیرین امدتواتاق چشماش قرمزبود صورتش خیس اشک،گفتم چی شده!؟دخترم کجاست بیارش شیرش بدم شیرین صدای گریه هاش به هق هق تبدیل شد..فهمیدم چه اتفاق افتاده ولی نمیخواستم باورکنم مهدی هم امداونم چشماش پراشک بود..گفت مونس علی امددخترت روبردفقط گفت اسمش روشبنم میذارم..دیونه شدم شروع کردم به جیغ زدن انقدرخودم روزدم که چندتاپرستاربه زورگرفتنم وبعدش دیگه چیزی نفهمیدم،نمیدونم چندساعت بیهوش بودم ولی وقتی چشمام روبازکردم بازم شیرین مهدی کنارم بودن..هردوتاشون ازغصه من پیرشده بودن سعی میکردن دلداریم بدن سینه هام ازدردداشت منفجرمیشدپرشیرشده بود..دیگه گریه کردن هم ارومم نمیکرد
فرداش من روترخیص کردن امدیم خونه
حال روزخوبی نداشتم افسردگی گرفته بودم..سه روزبعداززایمانم علی برای طلاق پیغام فرستادوقرارشدبامهدی بریم دادگاه
یه زن تنهاخسته بودم دیگه نمیخواستم بجنگم به مهدی گفتم من میخوام،جدابشم بچه هاشم مال خودش
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir