#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_چهل
اسمم مونسه دختری از ایران
مادرم بدجورپاش لنگ میزد دوسه روزی پیشم موندن وقرارشدفعلاپیش شیرین بمونم چون علی ادرس خونه اقام روداشت..روزهای زندگی من کنارشیرین میگذشت تااینکه...ماه۷بارداریم بودم که یه شب وقتی مهدی امدخونه خیلی پریشون بود..جلوی من چیزی نگفت ولی توی حرفهاش باشیرین متوجه شدم رفته روستا...خیلی بهم برخوردگفتم حتماازم خسته شدن..با حالت قهر بلند شدم رفتم تو اتاق لباسهام روجمع کردم که برم پیش خودم گفتم حتماآدرس اینجاروبه علی داده وخیلی زودمیان دنبالم..شیرین امد تو اتاق گفت داری چکارمیکنی..گفتم ای کاش بهم میگفتیدازدستم خسته شدید خودم میرفتم..بقچه ام روزدم زیربغلم ازاتاق داشتم میومدم بیرون که فشارم افتادبااون شکم بزرگ خوردم زمین وچیزی نفهمیدم..وقتی چشمام روبازکردم شیرین کنارم بودیادم افتاد چه بلای سرم امده سریع دستم روکشیدم روشکمم شیرین گفت نگران نباش خداروشکربچه خوبه،گفتم اینجاکجاست..شیرین گفت اوردیمت بیمارستان فرح دخترماروترسوندی....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_چهل نه
اسمم مونسه دختری از ایران
مهدی وقتی امد بهم لبخند زدگفت درست شدپاشوبریم دخترت روببین..یه نامه دستش بودرفتیم ساختمون بغلی،اونجاپرازسرصدای بچه بود،یه پرستارامدسمتم گفت چه کمکی ازدستم براتون برمیاد..مهدی نامه روبهش نشون داد..پرستار بعد چند دقیقه نگاهم کرد گفت شما مادر اون دختر تپلی هستید و رفت شبنم رو اورد...باگریه بغلش کردم بوسیدمش بهش شیردادم شیرین شرایط من روبه پرستارداشت توضیح میداد،پرستار گفت اگر پدرش بفهمه برای ما بد میشه ولی بااین نامه ای که رئیس داده،شما میتونید درطول روز سه بار بیاید بچه رو شیر بدید وکمکی بهش شیرخشکم میدیم...انگار دنیا رو بهم دادن از اون روز کارم شده بود روزی سه بار رفتن به شیرخوارگاه وشیردادن به شبنم...پرستاربهم میگفت پدرش هرروز صبح وعصرمیاددیدن دخترش تایه دل سیرنبینش نمیره عاشق دخترشه وبه ماهم کلی سفارشش رومیکنه..خیلی سخت بود ولی شیرین همراهیم میکرد و روحیه ام خیلی بهترشده بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir