eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر خیلی حالم بدبودنمیدونستم بایدچکارکنم مادرم انقدرحرص خورده بودکه چندشبی بیمارستان بستری شد داداشم بهم زنگزدگفت گورت ازاین شهرگم کن نبینم دیگه بامامان درتماس باشی.. روزی که میخواستم برم مشهدرفتم دیدن بچه هاانقدرلاغروبی رنگ بودن که دلم براشون کباب شدازبغلم جدانمیشدن مادرحامدبه زوربردشون باهق هق بچه هامنم زارمیزدم دیگه نمیتونستم مشهدزندگی کنم بایدبخاطربچه هامیومدم اصفهان..تنهاکسی که کنارم موندزهراخانم بودوقتی برگشتم تاچندروزی تب لرز داشتم نمیتونستم حتی ازجام بلندشم.. پدرحامدتمام حق حقوق من روپرداخت کردمغازه وخونه روفروخت من بایدخونه روتحویل میدادم باکمک شوهرخواهرزاده ی زهراخانم تونستم اصفهان یه اپارتمان کوچیک اجاره کنم نصف وسایل خونه روفروختم و ازمشهداسباب کشی کردم اصفهان بدون اینکه به کسی بگم..برای اینکه کسی شک نکنه دوهفته یکباربچه هارومیدیدم میگفتم ازمشهدامدم این درحالی بودکه هرروزجلوی مهدبچه هاروازدورمیدیدم‌‌.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور خاله ی سودامدام زنگ میزدمتوجه ی نگاهای سنگین خواهربزرگم میشدم اماحرفی نمیزد..خلاصه باهربدبختی بودمادرم روراضی کردم راه افتادم سمت شهروقتی رسیدم کارهای سوداروانجام داده بودن منم برگه هاروامضاکردم سوداروبردن اتاق عمل داشتم دیونه میشدم مرگ پدرم باعث شدبودهرلحظه منتظریه خبربدباشم بدون خجالت کشیدن ازکسی پشت دراتاق عمل اشک میریختم دعامیکردم.از خدا میخواستم هردو تاشون روسالم بهم برگردونه...نمیدونم دقیقا چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد شماره ی خواهر بزرگم بود..با صدای گرفته گفتم جانم گفت عباس،کجای گفتم داروخونه،داشتم با خواهرم حرف میزدم که یه دکتر رو پیچ کردن خواهرم گفت تو داروخونه نیستی چرا ‌رو راست نمیگی چی شده گفتم چیزی نیست یکی ازهمکارهام حالش بدشده .اوردیمش...بیمارستان...انقدر حرفهام ضدنقیض بودکه شک نداشتم باورش نشده اماحرفی هم نزد..پرستار از اتاق عمل امدبیرون گفت همراه فلانی سریع رفتم پیشش گفت صاحب یه دختر ناز شدید حال مادروبچه ام خوبه... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان واون شب من تمام اتفاقات گذشته روبراش تعریف کردم..سعیدفقط میخوندحتی کوچکترین پیامی بین چتهای من نمیداد..بعدازگفتن حرفهام احساس سبکی میکردم.چون این اتفاقات چیزی نبودکه بتونم دراینده پنهانش کنم..اگرواقعیت رونمیگفتم همیشه ترس ازلورفتنش داشتم..اخرتمام حرفهام سعید نوشت شب بخیروافلاین شد..گفتم احتیاج به زمان داره وبایدفکرهاش روبکنه و تصمیم گرفتم تاخودش بهم پیام نداده من اصلا باهاش تماس نداشته باشم.سه روزازاین ماجراگذشت ولی ازسعیدخبری نبود..میدیدم انلاین میشه ولی پیامی نمیده..حالم خیلی بدبود،وهردقیقه گوشیم روچک میکردم شاید پیام داده باشه..ولی خبری نبود،گوشی روتولباسم قائم میکردم که عمه نبینه..به رویاحرفی نمیزدم که نکنه یه وقت به سعیدحرفی بزنه ومجبوربشه بهم پیام بده ،یه روزکه ازکلاس برگشتم خونه..متوجه شدم چندجفت کفش زنونه جلوی دراتاق شدم وصدای چندتازن هم که باعمه حرف میزدن به گوشم میرسید... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران علی گفت بهت قول میدم دراولین فرصت برمیگردیم همینجا،،وبرات توی شهرخونه بگیرم اینجازندگی کنیم..شاید اولش برات سخت باشه که بخوای توی روستازندگی کنی اونم باآدمهای که شناختی ازشون نداری وتوبراشون غریبه هستی،وازنظرفرهنگی شایدیه کم فاصله بینمون باشه..ولی بدون من ومادرم پشتت هستیم وتنهات نمیذاریم..واقعابرام سخت بودکه برم وتوی روستازندگی کنم ولی حمایت علی خیالم رویه کم راحت کرد..علی گفت راستی مونس یه چیزدیگه ای هم میخوام بهت بگم..اینکه ازگذشته توفقط من ومادرم خبرداریم وهیچ کس چیزی راجع به گذشته ات نمیدونه..وقتی نگاه نگران من رودیدبه خودش جسارت دادو دستام روگرفت گفت نگران نباش من خودم همه چی رودرست میکنم بهم اعتمادکن..چاره ای غیرکوتاه امدن نداشتم گفتم باشه هرچی توبگی..علی باخوشحالی لبخندی بهم زدگفت من دارم میرم جای من ازلیلاوعباس هم خداحافظی کن فرداشب میبینمت و بلندشد رفت..واسه دفعه اول حس خوبی به علی پیداکردم...اون شب خیلی اروم شده بودم وبه خودم قول دادم امین رواززندگیم پاک کنم وامیدداشته باشم به روزهای خوب کنارعلی وباخیال راحت چشمام روبستم خوابیدم..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی یکساعتی گذشته بودکه نگین گفت دستشویی دارم باهاش رفتم سمت سرویس چندنفری منتظربودن منم دست نگین تودستم بودمنتظربودیم..بعدازپنج دقیقه دریکی ازسرویس بهداشتی هابازشدمادرامیدامدبیرون نگاهامون توهم قفل شد..مادر امید از دیدن وضعیت من با اون شکم شوکه شده بودفقط نگاهم میکردباحرف نگین که گفت مامان جون خوبی به خودش امدبغلش کردولی محل من نذاشت..دیدم نگین بغل مادربزرگش گفتم نگین جان من میرم میدونی که کجانشستم زودبیا..باورتون شایدنشه تابرسم رومیزهمش میترسیدم.‌مادر امید بازم هم ازپشت موهام روبکشه..امید انگار استرسش ازمن بیشتربودمدام پیام میداد خوبی منم مینوشتم نگران نباش خوش بگذرون...نیم ساعتی گذشت دیدم نگین نیومدرفتم سمت سرویس بهداشتی ولی کسی نبودرومیزهارونگاه میکردم ببینم کجاست که یدفعه یه صدای اشنابهم سلام کردوقتی برگشتم دیدم پریسا زنداداشم برعکس مادرش بغلم کرد گفت خوبی داری مامان میشی..منم دلم براش خیلی تنگ شده بودبوسش کردم حال داداشم بچه هاروپرسیدم که گفت داداشت کار داشت نیومد.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... با نگار رفتیم بوتیک، مرده تمام شرایط مغازه رو به نگار گفت که اکثر مواقع میره ترکیه و چین واسه جنس آوردن و به جز نگار یه فروشنده دیگم داره که فعلا مرخصیه و از هفته بعد میاد حقوقش به نسبت خوب بود و واسه نگار راضی کننده بود...همه چی داشت خوب پیش میرفت و از زندگیم راضی بودم..گاهی اوقات نگار میومد پیشم و چند بارم من رفته بودم خونشون مادرش منو خیلی دوست داشت و میگفت نگار با آدم درستی رفیق شده..نگار تک فرزند بود، حتی مامان و الهه هم نگار و دوست داشتن و چند بار با خودم برده بودمش خونه بابام.مامان از اینکه نگار چادر میپوشید خیلی خوشش میومد و تحسینش میکرد..امروز سه تا کلاس پشت سرهم داشتیم و بعد از اینکه کلاس تموم شد از گشنگی صدای شکممون دراومده بود، رفتیم کافه دانشگاه و یه ساندویچ سرد خوردیم.من ظهر تو موسسه کلاس داشتم و باید میرفتم، نگار هم انگار تا عصر وقت داشت که بره بوتیک برای همین گفت باهات میام موسسه از اونور میرم بوتیک..باهم رفتیم موسسه و من رفتم سر کلاس که نگارم اومد رو یکی از صندلی ها نشست و محو درس دادنم شد... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... گفتم آقا جون بزار دستاتو بوس کنم بدنتو بوکنم..چندساله که من تورو ندیدم... وای چطور تونستم تحمل کنم؟ گفت دخترم پاشو بریم خونه ی خودت..گفتم من الان بچه دارم چطور بیام؟؟گفت اشکال نداره بچه ات رو چشم من جا داره همونطور که بقیه ی بچه هامو بزرگ کردم اونو هم بزرگ میکنم گفتم آقا جون قبول می کنی که من طلاق بگیرم؟؟گفت من خیلی وقته قبول کردم که تو طلاق بگیری و برگردی ولی تو بر نمی گشتی گفتم چرا جهیزیمو نفرستادی گفت دخترم حرف خیلی زیاده و مفصل نمیخوام اینجا برای سلطان خانم مشکلی پیش بیاد ..همین که تا همین جا مراقبت بوده برام خیلی ارزشمنده منم صد درصد از خجالتش در میام گفتم من نمیتونم پاشم و لباسامو جمع کنم آقاجونم گفت هر چی که داری بذار همین جا بمونه فقط بچه رو بردار ..من همه چی براتون میخرم.باورم نمی‌شد که واقعاً آقاجونم اومده دنبالم میگفت منتظر بوده که من برگردم ولی وقتی دیده من برنگشتم باز خودش غرورش رو شکسته و اومده به پای دخترش افتاده که برگرده ..گفت سال‌ها بود صبر کرده بودم که برگردی ولی برنمیگشتی.گفت نمی خواستم غرورمو بشکنم و خودم بیام می گفتم بذار خودش برگرده اگر من برگردونمش ممکنه که دوباره بگه دوست دارم با حشمت زندگی کنم.. ادامه در پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم آواره‌ی کوچه و خیابون شدم،مونده بودم چه کنم..تصمیم گرفتم برم خونه‌ی خانوم در حالیکه اشک تو چشمام حلقه زده بود بچه هارو برداشتم و راهی شدیم و توی راه.در حالیکه اشک تو چشمام حلقه زده بود بچه هارو برداشتم و راهیه خونه‌ی خانوم شدیم..توی راه داشتم به بچه‌ها سفارش کردم که داریم میریم خونه‌ی آقا ولی یهویی بهشون نگید که بیرونمون کردند، بگید خودمون اومدیم.سیامک و سالومه گریه میکردند و مجبور شدم تو اون هوای سرد وایستم و یکم دلداریشون بدم.برف بی‌مهابا می‌بارید و هر لحظه شدیدتر میشدخونه‌ی آنا تا خونه پدرشوهرم که ۱۰ دقیقه بود برام به اندازه‌ی یک ساعت طولانی شد.وقتی رسیدیم همه خونه بودندشوکه شده بودند و همش میگفتند چرا این موقع شب اومدید؟بچه ها طبق گفته‌ی من، بهشون گفتند که دلمون واسه شما تنگ شده بود و چند روز بعد روز چهلم آنا رسید روز مراسم، مثل غریبه‌ها رفتم و بعدش دیگه تصمیم گرفتم که پا توی اون خونه نذارم،بعد از آنا دیگه اون خونه هیچ صفایی نداشت..... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. وقتی این موضوع فهمیدم خیلی ناراحت شدم چون نمیخواستم خودم رو به کسی تحمیل کنم ولی با حرفهای لیلا قانع شدم که مهم نیماست و به نظر بقیه نباید اهمیت بدم..با اینکه خانواده نیماتوروستای ما ویلا داشتن اما راضی نشدن برای خواستگاری بیان روستا و من مجبور شدم به بهانه سرهم کنم از پدرم بخوام بیاد خونم.ليلا مثل همیشه به دادم رسید دو نفری خونه رو مرتب کردیم بعدم با هم رفتیم من یه دست لباس مناسب برای مراسم خواستگاری خریدم،پدرم افسانه ندا چند ساعت قبل از آمدن مهمونا آمدن خونم بابام حسابی خرید کرده بود منم میوه شیرینی شربت آماده کردم منتظر آمدن خانواده ی نیما شدیم..قرار بود ساعت ۸ شب بیان اما با تاخیر یک ساعته، ساعت ۹ آمدن ما در نیما مثل برج زهر مار بود با اینکه چندباری دیده بودمش..اما انقدر رسمی باهام رفتار میکرد که هرکس نمیدونست فکر میکرد ما تا حالا همدیگه رو ندیدیم،سعی میکردم به روی خودم نیارم ولی افسانه از رفتار مادرش همه چی فهمیده بود... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir