eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر مامانم گفت:تمام این سالهاتمام تلاشم رو کردم کنارهم یه زندگیه اروم داشته باشیم خیلی چیزهاروتحمل کردم امادیگه صبرم تموم شده..اون روزمادرم بعد از سالهاراززندگیش روفاش کردگفت تو و مجیدخواهربرادرناتنی افسانه ومحسن هستید..زمانی که پدرم بخاطراوضاع مالی خوب بابات مجبورم کردن زنش بشم دو تا بچه کوچیک داشت که شدن بچه های خودم..وقتی خداتووداداشت روبهم دادبازم برای بچه های پدرت چیزی کم نذاشتم حتی رسیدگی محبتم رو بیشتر کردم که یه وقت بابات فکرنکنه بینتون فرق میذارم.مادرم گفت این سالهاطوری رفتارکردم که خودشماهم هیچ وقت شک نکردیدخواهربرادرتنی نیستید..خداروشاهدمیگیرم هیچ فرقی بینتون نذاشتم چون محسن وافسانه ام ازپوست خون خودم بودن.باورش برام خیلی سخت بود مگه میشد ما خواهر برادر نباشیم واین سالهاچیزی نفهمیده باشیم!!البته وقتی به گذشته برمیگشتم خوب فکرمیکردم میدیدم زندگی ما کلا با بقیه خیلی فرق داشت ماهیچ وقت بافامیل رفت امددرست حسابی نداشتیم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور خدامیدونه خیلی دلتنگش بودم دوستداشتم برم دستش ببوسم بهش بگم روازم برنگردون من همون عباسم که برای به دنیاامدم کلی نذرنیازکردی اماغرورلعنتیم اجازه نمیدادچنددقیقه ای کنارش موندم ازاتاق امدم بیرون.. مادرم یک هفته بیمارستان بودمن هرروزمیرفتم دیدنش امادریغ ازاینکه نگاهم کنه یاحتی کلمه ای باهام حرفبزنه رفتارخواهرام ازمادرم بدتربود..خلاصه بعدازیک هفته مادرم مرخص شدبردنش روستا روزبعدش رفتم دیدن مادرم اماهرچی زنگزدم درروبازنکردن میدونستم خونه هستن وعمدی جوابم رونمیدن برگشتم دیگه روستانرفتم ولی روزبه روزداغونترمیشدم وتواین مدت سودابامحبتش سعی میکردارومم کنه..دورا دور حال مادرم روازاطرافیان میپرسیدم ومیدونستم باتمام تلاشی که کردن نتونسته روپاهاش راه بره وخواهرام نوبتی ازش مراقبت میکنن روزهامیگذشت سودا زایمان کرد پسرم سامیاربه دنیاامد..سامیارسه ماهش بودکه داییم زنگزدگفت عباس خواهرات ازنگهداری مادرت خسته شدن وهرکدوم کارزندگی بچه روبهانه کردن میخوان براش پرستاربگیرن یه پرس جوکن ببین میتونی یه پرستاردلسوزبراش پیداکنی.. ادامه در پارت بعدی 👎 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان سعیدقرارشدباخانواده اش راجب من حرفبزنه وبهم خبربده..تو این مدت که خونه عمه بودم به غیرازمامانم،وسیماخواهرم کسی سراغم رونمیگرفت دلم برای بابام خیلی تنگ شده بود ودوستداشتم ببینمش وهردفعه به مامانم میگفتم کی برمیگردم خونه میگفت فعلا اونجابمون تابابات حالش بهتربشه..چندباری که تلفنی درنبودعمه باسیماحرف زده بودم ازسعیدورویابراش تعریف کرده بودم وکم بیش درجریان گذاشتمش..سیماوقتی اخلاق ورفتارمادرسعیدروفهمید..گفتم سعی کن مامان رو راضی کنی برگردی خونه اینجوری خانواده سعیدراحتترقبول میکنن،ازسیماخواستم بامامانم راجع به این موضوع صحبت کنه..یه روزکه کلاس بودم سعیدزنگزدوازصداش معلوم بودخیلی بی حوصله وعصبیه..وقتی یه کم اصرارکردم که بگه چشه،،گفت بامادرم درموردتوصحبت کردم ولی به هیچ عنوان راضی نیست بیادخواستگاری..به سعیدگفت بخاطرگذشته منه..گفت گذشته توفقط به خودم مربوط میشه ودلیلی نداره خانواده ام فعلاچیزی بدونه،مادر سعیدبخاطراینکه من پیش عمه وتوروستازندگی میکردم راضی نبودبیادخواستگاریم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران خلاصه روزهاس سخت من کناراون خانواده که هیچ جوره نمیشدباهاشون کنارامدشروع شدورفتارعلی توی جمع همچنان مثل سابق بودومن رواصلا جلوی خانواده اش تحویل نمیگرفت وفقط توخلوت خودمون بهم نزدیک میشدباهام حرف میزد...غزل بیشتروقتش مشغول رسیدگی به امورات خونه بودچون کل کارهای اون خونه بزرگ روبایدسرسامون میداد...بعدازسه روزجاری بزرگم زینب امددنبالم گفت اهای دخترشهری اینجاجای خوردن خوابیدن وقرتی بازی نیست پاشوبایدبامابیای سر زمین،باتعجب نگاهش کردم روش روازم برگردون به ترکی یه چیزی زیرلب زمزمه کردرفت...معلوم بودغزل بین مانمیتونه فرق بذاره وبایدمنم مثل بقیه میرفتم سرزمین لباس پوشیدم باهاشون رفتم..من روبردن سر زمین گوجه کاری و باید گوجه میچیدیم خیلی برام سخت بودمن تاحالا ازاینکارانکرده بودم واصلافکرشم نمیکردم توی روستابایدازاینکارهاانجام بدم..فکرمیکردم چون پدرعلی خان برای اینکارهاش کارگرداره ولی انگارمن اشتباه فکرکرده بودم...خلاصه اون روزتاغروب زیرافتاب کارکردم بدون خوردن یه لقمه غذا.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... قرار شد من و استاد بریم تو اتاق باهم حرفامونو بزنیم..وقتی نشستیم اون گفت اول شما حرف بزنید بعد من..گفتم خودتون میدونید که من یه ازدواج ناموفق داشتم و اینکه به مادرتون گفتید راضی هستن با این شرایطم؟گفت بله مادرم مشکلی با این قضیه نداره مهم خودتون هستین که من ایمان دارم دختر پاکی هستی..با خجالت گفتم ممنون شما لطف دارین..گفت راستش از اون موقع که گفتید متاهلید خیلی ضربه خوردم ولی وقتی گفتید زندگیتون خوب نیست امیدوار بودم که جدا میشید تا اینکه فرمی که برای تدریس پر کرده بودین زده بودین مجرد منم امیدوار شدم و باز بهتون پیشنهاد دادم..گفتم خودتون میدونید که من یبار ازدواج ناموفق داشتم الان چشام ترسیده واقعا نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم، فقط پیشنهاد میدم یه مدت باهم آشنا شیم تا اگه دیدیم باهم تفاهم داریم قضیه رو جدی کنیم..گفت درکتون میکنم هرطور شما بخوایین..گفتم ممنون استاد..با خنده گفت اسمم حسامه لطفا منو استاد صدا نزنید اینجا که محیط کارمون نیست..با خجالت چشمی گفتم و رفتیم بیرون، همه منتظر بهمون زل زده بودن که حسام گفت به درخواست لیلا خانم میخوایم یه مدت باهم آشنا شیم تا بعد ببینیم خدا چی میخواد.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... داد زدم سماور خدا ذلیلت کنه به زمین گرم بخوری اونقدر گریه کردم که دوست داشتم اون شب بخوابم و هیچ وقت بیدار نشم..مادرم با آقاجونم داشتن صحبت میکردن غذای خوشمزه ای برای آقاجونم تدارک دیده بود..مادرم گفت من این چند روز مردم و زنده شدم کجا رفته بودی..آقاجونم گفت رفته بودم دنبال این پسر نمیتونستم ببینم که بچه ام داره جلوی چشمم پرپر میشه..حشمت راضی نمی شد که بده، من سه روزخونه سلطان بودم تا اینکه امروز تونستم با هر زحمتی که بود راضیش کنم..مادرم گفت چه قولی دادی؟؟ پدرم گفت حشمت دوست داره که پروین برگرده حشمت برام خط و نشان کشید که حتی اگر الان هم پسرمو بهتون بدم هفت سالگی حتماً ازمون میگیره...من میدونم که اونموقع دختر من نمیتونه دوام بیاره حشمت گفته یه بار دیگه پروین برگرده من قول میدم که جبران کنم..ولی من گفتم به شرطی پروین برمیگرده که بیایی تهران نزدیک خونه ما خونه بگیری و تا ابد پروین مادر تورو نبینه...آقا جونم به مادرم گفت باید با پروین صحبت کنم اگر قبول کنه بیان اینجا زندگی کنن من حرفی ندارم به هر حال طلاق گرفتنم به این آسانی ها نیست.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم اواخر پاییز بود و تازه بچه‌ها از مدرسه برگشته بودند که همسایه با دستپاچگی اومد و..گفت، مادرشوهرت پشت خط تلفنه..سریع خودم رو رسوندم و صدای خانوم رو ناراحت و گرفته از پشت گوشی شنیدم،نفسم رو با شدت بیرون دادم و گفتم؛ چی شده خانوم، باز حمید شمارو زده؟خانوم در حالیکه بغض کرده بود گفت؛ نه، آقا حالش بده و حسین رو میخواد..سریع با حسین و بچه‌ها راهی شدیم و وقتی رسیدیم سرکوچه‌شون دیدیم آمبولانس دم در خونشون وایستاده..آقا روی برانکارد بود و با حال خراب داشت میرفت به سمت بیمارستان،حسین خودش رو رسوند به پدرش و دستهاش رو گرفت،آقا در حالیکه صداش از قعر وجودش درمیومد گفت؛ اومدی؟ میخواستم بگم حلالم کنی من رفتنی‌ام..اینو گفت و تا سر کوچه نرسیده دست در دست حسین توی آمبولانس فوت کرد..آقا فوت کرد، در حالیکه بعد از رفتنش هم بدهکار بود..حسین که از بدهی‌های پدرش با خبر شد مجبور شد که کم‌کم همه رو پرداخت کنه..یه روز از خونه‌ی خانوم برمیگشتم که تو کوچه، یکی از همسایه‌های آنای خدابیامرز رو دیدم.انگاری که اکرم خانوم میخواست یه چیزی رو بهم بگه،همش میگفت ترلان، چه خبر؟منم میگفتم، خبری نیست والا..اکرم خانوم با ترحم نگاهی انداخت به منو گفت؛ پس خبری نداری، آخه آقات زن گرفته.یه لحظه انگاری قلبم از تپش افتاد... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. نیما متوجه تغییرات خونه شداروم که کسی نفهمه گفت به به چه کردی،گفتم دیگه چاره چیه؟ نگاهی به مادرش کرد گفت میدونم بخاطر مادرم انجام دادی دست درد نکنه..همه چی خوب بود تا تزدیک شام که صدای زنگ آمد بابام رفت در باز کرد بعد از چند دقیقه دیدم به همراه مهسا مرتضی آمدن تووای منومیگید انگار برق گرفته بودم اینا که دعوت نداشتن واسه چی،آمده بودن!! نیما هم با دیدن مرتضی اخمش رفت تو هم حتی از جاشم بلند شد به زور جواب سلامشون داد..من که داشتم سکته میکردم دست پام یخ کرده بود برای اینکه کسی نفهمه حالم خوب نیست سریع رفتم تواشپزخونه پشت سرم افسانه آمد گفت من دعوتشون کردم میخوام باهم اشتی کنید اینجوری که نمیشه!!البته مهسا افسانه از چیزی خبر نداشتن و منم نمیتونستم حرفی بزنم تواشپزخونه بودم که نیما بهم پیام داد این خرمگس برای چی دعوت کردی..گفتم من از هیچی خبر نداشتم دیدی که غافلگیرم شدم حالمم اصلا خوب نیست ازت خواهش میکنم کاری بهش نداشته باش.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir