eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
4.1هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. درسته که بی ادبی کردم اما دلم خنک شد..دیگه من اون پاییز سابق نبودم و میتونستم از خودم دفاع کنم…..حدود ۲۱روز محمد ایران بود و باهم چند سفر کوتاه شمال و کیش و شیراز رفتیم….دو روز از اقامت محمد مونده بود که عمو یه مهمونی مفصل برای محمد گرفت که کلی خوش گذشت…..اون شب اینقدر فشفشه و ترقه زدیم که صدای مامانی در اومد و گفت:مگه چهارشنبه سوری…؟؟؟چه خبرتونه؟؟؟با این حرف مامانی یه کم خجالت کشیدم و مظلوم شدم و رفتم کنار دختر عمو نشستم….دخترعموم یک سالی بود که ازدواج کرده بود و خیلی هم از زندگیش راضی بود….وقتی نشستم دخترعمو زل زد به من….با تعجب گفتم:چیزی شده؟؟؟گفت:داشتم عروس خانم رو نگاه میکردم….شوکه گفتم:چی؟؟حالا مگه دامادشو پیدا کردی که عروس رو نگاه میکنی؟؟؟(در عرض این چند سال خواستگارای زیادی داشتم اما چون اکثرشو از نظر موقعیت شغلی و مالی به من نمیخوردند جواب رد داده بودم)… ادامه در پارت بعدی 👇 https://eitaa.com/danayi5
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر خواستم برم کلانتری که زهراخانم نذاشت گفت ممکنه بدترلج کنن بهشون حق بده چندساله دنبالت بودن بهتره بری بازبون خوش ازشون بخوای بچه هاروبهت برگردونن..خلاصه زنگ زدم مامانم گفتم کی ادرس اینجاروبه خانواده ی حامدداده مامانم گفت من که چیزی نگفتم حتی پدرتم درجریان نیست..هرچندخودم شکم به نیمابودگفتم اینجوری خواسته تلافی کنه،.فرداش راهیه اصفهان شدم وقتی رسیدم یه راست رفتم درخونه ی پدرنیمااماهرچی زنگزدم کسی درروبازنکردبه ناچاررفتم کارگاه تولیدی عرفان ولی اونجاهم ازقبل هماهنگ کرده بودن راهم ندادن ..بازبرگشتم درخونه‌ی پدر حامد با اینکه ماشینشون جلوی درپارک بودمطمئن بودم خونه هستن امادرروبازنکردن،یه لحظه چشمم افتادبه پنجره پدرحامدرودیدم اماسریع رفت کنار..خسته ی راه بودم حالم خوب نبودوبااین قایم موشک بازی خانواده ی حامدم حسابی عصبی بودم،شماره ی خواهرکوچیکه حامدروخیلی شانسی گرفتم که خوشبختانه درست بودوخودش جواب داد.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور روزهامیگذشت سوداواردماه نهم شدوتواین مدت برای اینکه خانوادم هوس دیدنم رونکن درماه یکی دوباری میرفتم دیدنشون هردفعه ام بحث زن گرفتن من بود...دفعه ی اخری که رفتم روستاباپدرم خیلی صحبت کردم وتونستم متقاعدش کنم به نظرم احترام بذارن اونم قول دادبامادرم حرف بزنه نمیدونم چرااحساس میکردم پدرم فهمیده باسودادارم زندگی میکنم.. اماچیزی به روم نمیاره...روزهای اخربارداریه سودا بود یه روزصبح که داشتم میرفتم سرکارشوهرخواهرم زنگ زدگفت عباس حال پدرت خوب نیست، خیلی زودخودت روبرسون...بدون اینکه به سوداخبربدم راهیه روستاشدم..شاید باورتون نشه اماراه دوساعته رو انقدر باسرعت رفته بودم که یک ساعته رسیدم..وقتی رسیدم نزدیک خونمون دیدم بیشتراهالی روستاجلوی خونمون جمع شدن درحال رفت وامدهستن..سراسیمه رفتم توحیاط صدای گریه زاری خواهرم رومیشیدم که پدرم روصدامیزدن بابا بابامیکردن..اون لحظه فهمیدم پدرم روازدست دادم همونجا وسط حیاط نشستم شروع کردم گریه کردن داد میزدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir