#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتاد_هشت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خلاصه بعدازاینکه جلوی نیمادرامدم دست به سرش کردم یه نفس راحت کشیدم اماچندروزی ازترسم خونه موندم بیرون نرفتم وقتی مطمئن شدم نیمابرگشته اصفهان برگشتم سرکارم بچه هاروسپردم دست زهراخانم وازش خواهش کردم رزورادوین زیادبیرون نبره وهرچی لازم داره به خودم بگه براش بخرم..از این ماجرا۱۰روزی گذشته بودمنم فراموش کرده بودم امایه روزکه مغازه بودم زهراخانم زنگ زدگفت افسون سریع بیاخونه بدبخت شدیم..باتلفن زهرانفهمیدم چه جوری خودم رورسوندم خونه..زهراخانم روپله هانشسته بودگریه میکردتامن رودید دویدسمتم گفت افسون بچه هاروبردن هرکاری کردم نتونستم جلوشون روبگیرم...گفتم کی چی شده؟
گفت پدروبرادرحامدبچه هاروبردن هنگ بودم اوناادرس مارونداشتن حتی نمیدونستن ماتوکدوم شهرزندگی میکنیم..جون سرپا وایستادن نداشتم نشستم روزمین شروع کردم گریه کردن باسرصدای من همسایه هاامدن بیرون هرکسی یه چیزی میگفت،این وسط یکی ازهمسایه هاگفت چرانشستی پاشوبروکلانتری ازشون شکایت کن..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_هشت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
با سودا ازطریق پیامک درتماس بودم هی میپرسیدکیاامدن؟منم دونه دونه براش اسم بردم باشنیدن اسم زهرااونم جاخوردگفت اون به چه مناسبت امده چندتااستیکرخنده براش فرستادم که فهمیدقضیه چیه گفت زهرمار بدنگذره کاری نکن پاشم بیام همه روسورپرایزکنم خلاصه مادرم خواهرم دوروزموندن هرچی مادرم میگفت عباس این دخترخوبه ازخرشیطون بیاپایین بامسخره بازی جوابش رومیدادم تودلم میگفتم خبرنداری به زودی داری نوه دارمیشی انوقت دنبال عروسی هنوز!خلاصه اون دوروزم گذشت اصرارمادرم کارسازنشدرفتن...وقتی رفتم دنبال سوداخاله اش خیلی شاکی بودمیگفت تاکی میخوای اینجوری ادامه بدیدبلاخره که چی خانوادت بایدبدونن...بهش حق میدادم وقول دادم خیلی زوداین مشکل روهم حل کنیم
اخرای ماه چهارم وقتی سوداروبردم سونوگرافی دکترگفت بچتون دختره هردوتامون ازخوشحالی گریه میکردیم وازاون روزبه بعدشروع کردیم وسایل دخترونه خریدن یکی ازاتاق روبرای امدنش اماده کردیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_هشت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
خاله و مامان بزرگ تا تونستن منو ماخذه کردند. میدونستم که تمام حرفام یک ساعت دیگه کف دست مامان اما دیگه چیزی برام مهم نبود.. فردا صبح با سر و صدای سلام و احوالپرسی از خواب بیدار شدم و دیدم مامان و بابا هستند.رفتم زیر پتو ولی به یک دقیقه نکشید که بابا عصبانی هجوم آورد سمت من و با پاش پتو رو از روم کنار زد و با همون پاش محکم کوبید توی صورتم، از یه طرف ضربه پای بابا محکم و سنگین بود و از طرف دیگه کلی ضعیف شده بودم برای همین ضربه بابا تاثیرش را گذاشت.. علاوه بر اینکه بینیم شکست بیحال و لمس همونجا ولو شدم. بیهوش نشده بودم و حرفهای بقیه را میشنیدم مامان میگفت ول کن دیگه کشتیش اون یکی رو به کشتن دادی، میخوای اینم ازم بگیری ولش کن.. خاله و مامان بزرگ هم ماخذش میکردند همین حرفها باعث شد بابا بیخیالم بشه و غرولندکنان یه گوشه بنشینه.. خاله وقتی دید بینیم خون میاد به دایی زنگ زد و منو بردن بیمارستان و بینیام را به وسیلهای آتل گرفتند...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هشتاد_هشت
اسمم رعناست ازاستان همدان
دلم شورمیزدومیترسیدم عمه بره خونه ی رویاسراغم روبگیره..رویا گفت چه زود حرفاتون رو زدید..گفتم بیابریم تاعمه نفهمیده وگرنه حساب جفتمون رومیرسه ونمیذاره دیگه همدیگرروببینیم..با رویا رفتیم خونشون ویه کم کمکش جمع جورکردم وبرگشتم خونه..ولی فکر سعید از سرم بیرون نمیرفت وته دلم امیدبه اینده داشت جوانه میزد..فردا صبح رویا امد پیشم وگفت سعیدبرات پیغام گذاشته که د راولین فرصت دوباره برمیگرده...گفتم رویا تو از حرفهای که من راجع به گذشته وخانواده ام زدم به سعید چیزی نگفتی..رویا گفت من فقط گفتم سر اختلافات خانوادگی قهرکردی وامدی پیش عمه ات..چیز دیگه ای نگفتم
بنظر من خودت بهش بگی خیلی بهتره،باسعید درتماس باش وخودت روکنارنکش..شانس یکباردرخونه ادم رومیزنه،،توفامیل خیلی هادوستدارن سعیددامادشون بشه..گفتم رویا من نمیتونم ازتلفن خونه استفاده کنم،میدونی که عمه چقدرحساسه وگوشیه تلفن هم ندارم..پولی هم ندارم که بخرم..گفت میخوای من گوشیم روبدم دستت یه مدت استفاده کنی....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هشتاد_هشت
اسمم مونسه دختری از ایران
فرداصبح زود زری واقای منصوری برگشتن رشت ومنم اماده شدم برم کارخونه،میدونستم عباس نمیادچون تازه دامادبود..صبحانه رو خوردم وباکلی سفارش لیلا راهیه کارخونه شدم..وقتی رسیدم دم کارخونه ازچیزی که میدیدم مات مبهوت بودم..باورم نمیشدچیزی روکه میدیدم ..واقعاخودش بودامین عشق من بود..ولی این چندماهی که ندیده بودمش چقدرلاغرشده بود..انقدرذوق زده شده بودم که سریع رفتم جلوبهش سلام کردم..من پرازهیجان بودم ودلتنگ امین،ولی امین خیلی سرد باهام برخورد کرد گفت میشه باهات حرف بزنم...ازرفتارش فهمیدم خبرهای خوبی نمیخوادبهم بده گفتم بریم جای همیشگی
طول مسیراصلاحرفی نزدیم وقتی هم رسیدیم بی توجه به من رفت نشست کناررودخونه،،گفت مونس شروع این رابطه باشرایط تواشتباه محض بودومن توان بدی دادم..من بخاطرحماقتم باعث شدم پدرم سکته کنه والان عذاب وجدان دارم.گفتم چی شده امین،گفت وقتی برگشتیم باپدرم بحثم شدوبرای اولین بارجلوش وایسادم سرش دادزدم من تاحالابه پدرم بی احترامی نکردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هشتاد_هشت
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
مادرامیدچشماش روگردکردگفت خدانکنه اینجوری باشه که تومیگی اگرغیرابن باشه برات گرون تموم میشه..بعد از رفتن مادر امیدسریع کلیدها رو دادم به صاحبخونه ازش خداحافظی کردم راهیه خونه ای شدم که حتی ندیده بودمش..خونه ای که امید اجاره کرده بود یه اپارنمان خیلی شیک سه خوابه بودوسایل من پرش نمیکردوامیدمیگفت به سلیقه ی خودت میریم هرچی دوست داشتی میخرم..سه روز از زندگی مشترک من وامیدگذشته بودبچه هارومیذاشتم مهدیه روزکه ازبیمارستان امدم بیرون چندقدمی که رفتم یدفعه یکی ازپشت موهام روکشید..افتادم زمین اصلانفهمیدم چی شد..اولش فکرکردم فشارم افتاده یاکسی هولم داده...ولی وقتی بلندشدم مادرامیدروبه روم بوددوباره هولم دادخوردم به میله های دربیمارستان حمله کردبهم صورتم جنگ میزدفحاشی میکرد..انقدرشوکه شده بودم که حتی نمیتونستم ازخودم دفاع کنم جلوی بیمارستان ابروریزی راه انداخته بودکه جمعیت زیادی ازمراجعه کننده هادورمون جمع شده بودن دوستداشتم ازخجالت بمیرم...نگهبانی بیمارستان امدببینه چه خبره تامنودیدشناخت امدجلوگفت خوبیدچیزی شده..مادرامیدهمچنان بدبیراه میگفت نگهبان بیمارستان هردوتامون روبردتوجمعیت رومتفرق کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هشتاد_هشت
سلام اسمم لیلاست...
وقتی رسیدم کیش هوا یکم شرجی بود ولی دلچسب بود .هر روز با تاکسی هتل به جاهای دیدنی میرفتم و لذت میبردم..شب اخر رفتم خرید و واسه خانوادم کلی سوغاتی خریدم..وقتی برگشتم تهران، مامان و سعید اومدن فرودگاه استقبالم، از اونجا مستقیم رفتم خونه بابام،بعد شام سوغاتی های همشونو دادم. بعدشم از سعید خواستم منو ببره خونه چون واقعا خسته راه بودم..مامان اصرار داشت شب رو پیششون بمونم اما تنهایی رو ترجیح میدادم و آرامش خونه ام رو می خواستم..صبح از موسسه زنگ زدن و گفتن یه جشنی واسه اونایی که دانشگاه تهران قبول شدن گرفتن و منم دعوتم، جشن هفته بعد بود و کلی وقت داشتم..بیکار رو مبل نشسته بودم و تو این فکر بودم که چقدر خونم سوت و کوره، حالا که بیکار بودم و درس نمیخوندم یه سرگرمی میخواستم...صبح که از خواب بیدار شدم، بعد از صبحونه یه راست رفتم پرنده فروشی، میخواستم یه طوطی سخنگو بخرم که کمتر احساس تنهایی کنم.. یه کوچولوشو خریدم که نیاز به سرلاک داشت،وقتی آوردمش خونه قفسه شو روی کانتر آشپزخونه گذاشتم و سریع ماده ای که شبیه سرلاک بود براش درست کردم و بهش دادم..انگار یه دلخوشی پیدا کرده بودم..فردا وقتی مامان اومد خونه ام و طوطی رو دید گفت خاک بر سرت میخوای با جک و جونور خودتو سرگرم کنی؟؟ بجای اینکارا یه شوهر خوب برای خودت پیدا کن و زندگیتو از این بلاتکلیفی نجات بده....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هشتاد_هشت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
نتونستم تحمل کنم رفتم بیرون گفتم چرا بچه رو میزنی ؟؟گفت غلط کرده به کتلت ها دست زده چرا باید کتلت بخوره لقمه ها رو از دست پسرم گرفت کتلتهای داخل شو در آورد گذاشت داخل ظرف نونشونم خودش خورد .پسرم شروع کرده بود به گریه کردن یه طوری گریه میکرد که احساس می کردم قلبم داره از جاش در میارد دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم پیش سماور خانوم گفتم تو دین و ایمون داری؟ چرا کتلت هارو را از بچه میگیری گفت کار خوبی می کنم به تو چه مربوطه ؟گفتم من مادر این بچه هستم...گفت خودت و بچه ات برین به جهنم اصلا هردوتون بمیرین به من مربوط نیست..
از اینکه در مورد پسرم داشت این طوری صحبت میکرد و آرزوی مرگش رو می کرد اعصابم کاملاً به هم ریخت رفتم جلو موهاشو گرفتم و یک سیلی بسیار محکم بهش زدم..سماور خانوم یه زن چاق بود ولی نتونست مقابل من خودشو کنترل کنه و افتاد زمین وقتی افتاد زمین تا می خورد بهش کتک زدم جاری هام اومدن و من وازسماور خانم جدا کردن آنقدر عصبانی بودم که حاضر بودم اون لحظه بمیرم ولی جواب اون رو که برای پسرم آرزوی مرگ کرده بود رو بدم..البته سماورخانم چیزیش نشده بود چون من خیلی لاغر بودم و نمیتونستم ضربه ی شدیدی بهش وارد کنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتاد_هشت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
در کمال حیرت دکتر گفت که باید ۴ روز بمونید توی بخش و آخر هفته عمل انجام میشه..با ناراحتی به دکتر شکایت کردم که چرا یهویی همهی کارهارو انجام نمیده
دکترگفت خانوم راستش رو بخواهید، شما حالاکه حالاها کار دارید و مثانه پسر شما علاوه بر این عملهای کوچیک یه عمل اساسی هم لازم داره و باید پیوند مثانه انجام بشه.۴ روز بعد از بستری شدن تو بیمارستان، عمل سیامک انجام شد وحسین رفت و قرار شد که دو روز بعد بچهها رو برای ملاقات بیاره تبریز.از صبح زود از پنجرهی اتاق بیمارستان چشمم رو دوخته بودم به حیاط تا حسین و بچهها برسند..اسماعیل با چشمهای سبزه قشنگش نگاهش رو دوخته بود به پنجرهای بود که من داشتم نگاهشون میکردم،از این ۴ تا بچه، اسماعیل خیلی شبیه من بود و بقیه بچههام چشم قهوه ای و مو مشکی بودند و شبیه حسین. اون روز بچهها بعد از ملاقات، با باباشون برگشتند و من و سیامک هم بعد از ۵ روز برگشتیم و دوباره مراقبت های من از سیامک شروع شد انگاری این چند وقتی که تو بیمارستان بودم و مشغول پرستاری از سیامک، خانوم یه چیزهایی تو گوش حسین خونده بود و حسین مدام میگفت، از مادرم اینا دوریم، باید بریم نزدیکی های اونا خونه بگیریم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هشتاد_هشت
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
رامین نگاه شیطنت آمیزی به لیلا کرد گفت کاش شما هم مثل بعضیهایه کم زبون دراز بودید..لیلا که داشت چای میخوردیهو چای پرید تو گلوش شروع کرد به سرفه کردن من زدم پشتش گفتم خوبی؟ یه کم که حالش جا امد گفت من نمیدونم چرا شما هر جاکم میارید پای منو میکشید وسط؟ اصلا اشتباه کردم باهاتون آمدم خوبی به شما نیومده،گفتم گناه من چیه؟ اقارامین هی تیکه میندازه،لیلا گفت اون که شعور نداره ولی توام عقلت دادی دست این بشر اگر نیما بفهمه با این اقا آمدی بیرون میدونی چی میشه؟ حق باليلا بود.به رامین گفتم شما که همه چی رو میدونید تر خدایه کاری کنید پدرتون بیخیال بشه،رامین گفت فقط یه راه داره اونم اینکه خودت بیای به پدرم همه چی بگی..گفتم وای نه اولامن روم نمیشه دوما ممکنه به پدرم بگه گفت باهم میریم پیش پدرم تو صادقانه همه چی بهش بگومنم بهت قول میدم نذارم به گوش پدرت برسه..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir