eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.5هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر من داشتم تاوان میدادم تاوان زیبایی که خدابهم داده بودم من ازش استفاده ی درستی نکردم وحالا بعد شیمی درمانی این بودکه موهام داشت میریخت ومن دوست نداشتم اون افسون زیباروکسی بااین قیافه ببینه مخصوصابچه هام، اما نمیتونستمم جلوی ریزش موهام روبگیرم وبایدباهاش کنارمیومدم..به ناچارموهام روباماشین ازته زدم ویه کلاگیس خریدم برای زمانی که میرفتم دیدن بچه هاجالب بودمادرحامدبخاطرهمون کلاه گیس بازکلی حرف بارم کرد.میگفت معلوم نیست ایندفعه میخوای کی روبدبخت کنی..جلسه ی اخرشیمی درمانیم روانجام دادم تازه رسیده بودم خونه که نجمه امددیدنم ازقیافه اش میتونستم حدس بزنم به زورخودش رونگهداشته که گریه نکنه،.گفتم من اخرخطم توخودت روناراحت نکن. بااین حرفم اشکاش سرازیرشدگفت میشه،انقدرناامیدنباشی،گفتم نجمه حوصله ی خریدندارم میشه ازت خواهش کنم برام یه دفترچه ی خاطرات خوشگل بخری.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور سه سال از این ماجرها گذشت من خبرهای خانوادم رو از طریق سعیدیازنش نرگس میشنیدم...تو این مدت سحر خواهر کوچیکم ازدواج کرد اما مادرم من رو دعوت نکرد حتی شنیدم داییم خیلی پا درمیونی میکنه ولی کوتاه نمیاد...من دیگه برام مهم نبودهمین که حالشون خوب بودبرام کفایت میکرد.سارینا نزدیک۳سالش شده بود که سودا باز حامله شد هردوتامون بچه ی دوم رومیخواستیم تا فاصله ی سنیشون زیادنباشه...خداروشکر بارداریه سودا ایندفعه خیلی بهتر بود و ویارش زیاد نبود تو ماه سوم بودکه یه شب نرگس سعیدامدن دیدنمون...از قیافه جفتشون میشد فهمیدخیلی سرحال نیستن اروم درگوش سعیدگفتم کشتی هات غرق شده چراتوهمی مثل همیشه بگوبخندنمیکنی یه نگاهی بهم کردگفت راستش روبخوای عباس امدم یه چیزی بهت بگم گفتم خیره چی شده گفت مادرت رواوردن بیمارستان شهربستریش کردن باحرفش دلم اشوب شدگفت چراچی شده؟؟گفت دیشب سکته ی مغزی کرده ازصبح تومراقبتهای ویژه است حالش زیادخوب نیست.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان اون روز وقتی برگشتم خونه رویاجلوی درحیاطشون وایساده بود..تا من رو دید سریع امدسمتم گفت رعنابی بی بی بامجید امدن..گفتم توازکجامیدونی گفت خودم دیدم اون ماشینی هم که جلوترپارک شده ماشین مجید،،یه سمندسفیدجلوترازخونه عمه پارک شده بود..دوستنداشتم برم خونه ازعصبانیت دستام میلرزید..به رویا گفتم چکارکنم..رویا گفت انقدری میدونم که اگربری بامجیدحرف بزنی..عمه ات مجبورت میکنه باهاش ازدواج کنی،،چون اینجادختروپسری که بخوان باهم ازدواج کنن باهم حرف میزنن وقول قرارعروسی رومیزارن..یه جورای بدمیدونن دخترهرروزبایه خواستگارش حرفبزنه وبعدبگه نمیخوام..مونده بودم چه خاکی توسرم کنم..که رویاگفت فعلابیابریم خونه ی ماتااینابرن..گفتم ولی اگردیربرم خونه عمه حسابم رومیرسه خودت که اخلاقش رومیدونی وممکنه نذاره دیگه برم شهروازهمه بدتربازسختگیریهاش شروع میشه..رویا گفت پس میخوای چکارکنی گفتم بایدبرم وجواب اخرم روبهشون بدم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران به لطف پولی که لیلابرام جمع کرده بود،تو همان زمان کم جهیزیه من خریداری شد..صبح روزعروسی همراه مادرم ولیلا وزری راهی حمام شدم وبعدی ازحمام یه ارایشگرمحلی امدمن یه کم ارایش کردکلی دف زدن ورقصیدن،لباس عروسی که علی برام تهیه کردروپوشیدم و راهیه روستاشدیم..کل روستاروچراغونی کرده بودن وچون علی پسرخان روستا بود از اول کوچه تادم حیاطشون چند تا گوسفند پیش کشی روجلوی پای من قربونی کردن،چندنفری ساز ودهل میزدن این وسط فقط غزل خوشحال بودوجلوی من رقص محلی میکرد...و در کل مجلس علی خیلی متین کنارم نشسته بود..اخرشب که شدمهموناکم کم رفتن،مادرم زری ولیلاهم میخواستن برن دلم گرفت حس غربت بدی داشتم احساس تنهای وبی کسی میکردم...باگریه ازتک تکشون خداحافظی کردم..لیلا آروم دم گوشم گفت فردا میایم دیدنت ناراحت نباش قرار جهیزیه ات روبیارم بچینیم...بعد از رفتن خانواده ام برگشتم توی اتاق تمام برادرشوهرام باجاری هام دور تا دور اتاق نشسته بودن وباهم حرف میزدن..کسی کاری به من نداشت وانگارنه انگارکه من اونجاهستم..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... گفت این دیگه یه رازه ولی بیا و با من دوست شو بخدا برات کم نمیزارم همه جوره هواتو دارم..از حرفاش عصبی شدم و گفتم خجالت بکشید آقای محترم لطفا مزاحمم نشید من قصد دوستی ندارم..بعدشم گوشی رو قطع کردم و سرمو گذاشتم رو فرمون..با خودم گفتم مرتیکه عوضی چطور به خودش اجازه میده اونقد راحت باهام حرف بزنه و پیشنهاد دوستی بده..!؟رفتم سمت خونه بابام، دلم میخواست بفهمم دیشب خونه دایی چه خبر بوده..مامان تا منو دید گفت چه به موقع اومدی، الهه و سعید رفتن بیرون منم میخواستم بیام خونتون که خودت اومدی..گفتم مامان از دیشب چه خبر تعریف کن..گفت خانواده آرمین رفتارشون عادی بود، فقط از زبون مادرش شنیدم که داشت برای یکی توضیح میداد انگار آرمین زن و بچشو پیدا کرده و فعلا اونجا دارن زندگی میکنن..گفتم دیدی مامان بهت گفتم از اول اون دلش پیش دختره بود، اگه به منم اصرار کرد برگردم سر زندگیم بخاطر این بوده که تنها بود و اون ولش کرده بود..مامان گفت چه بدونم شوهر توهم عتیقه بود فقط اومده بود دخترمو سیاه بخت کنه و بره پی عیش و نوش خودش..گفتم مامان ولش کن الکی خون خودتو کثیف نکن، من که الان از زندگیم راضیم، درسته تنهام ولی میگذره..... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... مادرم اومد چون نمی دونست که باردار هستم از دیدن اون وضع من وحشت زده شد گفت دخترم چی شده زود بلند شود حاضر شو بریم بیمارستان ..گفتم مادر نترس من حامله هستم شاید بعد از اینهمه کتک هایی که به من زدن بچه افتاده گفت هر چی بالاخره باید بریم بیمارستان و بفهمیم که چی شده وقتی رفتیم بیمارستان دکتر بعد از معاینه گفت بچه ایست قلبی کرده و هر چه زودتر باید از بدن خارج بشه..گفت تا الان هم که مونده برین خدا رو شکر کنید عفونت نکرده و باعث مرگ دخترتون نشده ...خلاصه بهم یک قرص دادن گفتن اینو بخور خودش میاد میافته ولی اگر نیفتاد دو سه روز بعد بیا خودمون درش بیاریم..بعد از مصرف قرص اونقدر درد داشتم که فقط جیغ و داد می زدم و از آقاجونم وداداشام واقعا خجالت می کشیدم..درکمتر از دو روز بچه افتاد اصلاً هیچ اهمیتی برام نداشت شاید بگم خوشحالم بودم ..فقط نبودن پسرم بود که منو اذیت می کردخلاصه من به آقاجونم پیشنهاد دادم که اجازه بده من برم پیش پسرم آقاجون با فرید گفت این اجازه رو نمیده و اگر این دفعه برم واقعا دیگه هیچ کاری برام انجام نمیده...بین دوراهی خیلی بدی مونده بودم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم با چهار تا بچه و با درماندگی داشتم تو خیابون میرفتم که یهویی چشمم افتاد به مغازه‌ی دست دوم فروشی.اونجا رو گشتم و شلوار بچه‌هارو خریدم ولی چون براشون بزرگ بود از همونجا رفتم خانه‌ی سازمانی پیش معصومه،چون خیاطی بلد بود ازش خواستم که لباسها رو واسه بچه‌ها کوتاه و یکم تنگ کنه.اون روز با تمام سختی‌هاش تموم شد و بالاخره بچه‌ها رو آماده کردم و از فرداش فرستادم مدرسه.ماشین تو تعمیرگاه بود و کم‌کم داشت سرپا میشد منبع درآمدی نداشتیم و نمیدونستم از چه پولی داریم خرج میکنیم.یه روز پاپیچه حسین شدم تا ببینم پول رو از کجا میاره، اونم گفت؛ مجبور شدم یکم از حمید و بقیه پول بهره‌ای بردارم...وای خدای من، با شنیدن این حرف دنیا دور سرم چرخید پول بهره‌ای اصلا برام قابل هضم نبود.حسین وقتی ناراحتی منو دید با غصه گفت؛ ترلان، باور کن چاره‌ای نداشتم، بچه تو بیمارستان مونده بود.منم چاره‌ای جز سکوت نداشتم.اوایل پاییز بود و بچه‌هارو راهیه مدرسه کرده بودم و خودم توی حیاط با گلدونها سرگرم بودم که زنگ در به صدا در اومد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir ‎‌‌‌