#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_صد_سه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
با اینکه درد داشتم ولی سعی میکردم خودم رو خوب نشون بدم شاید اروم بشه ولی فایده نداشت من رو سفت بغل کرده بود گریه میکرد میگفت چراچیزی بهش نگفتم .وقتی فهمیددبابا میدونسته حسابی بهم ریخت هرچی ازش خواستم این موضوع روکش نده بیخیالش بشه گوش ندادگفت باپدرت کاردارم وزنگ زدبهش..تاپدرم جواب دادشروع کردفحش دادن بهش میگفت محاله دیگه برگردم تواون خونه توبمون بچه هات کم مادری نکردم براشون اماتوحق پدری روبرای بچه هام به جانیاوردی سالها حرف توهین خودت بچه هات روتحمل کردم بخاطراشتباه افسون اماازامروزدیگه کوتاه نمیام.من ازحرفهای مادرم سردرنمیاوروم یعنی چی بچه هات!؟مگه ماهمه بچه هاش نبودیم!؟مادرم فقط جیغ میزدمتوجه نمیشدم چشه وقتی تلفن روقطع کردنفس نفس میزدمیترسیدم هر آن سکته کنه گفتم مامان بخدامن خوبم چرا اینجوری میکنی به باباحق میدم از دستم ناراحت باشه توبخاطرمن زندگیت رو خراب کنی..مامانم باگریه گفت توازیه چیزهای خبرنداری..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_سه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
توبیمارستان خواهرام رومیدیدم امااصلاتحویلم نمیگرفتن نگاهمم نمی کردن انگارمن یه قاتل بودم که ازم فرارمیکردن...حتی گاهی میشنیدم بهم میگفتن چه پروکه امدبیمارستان لابد منتظره مادرمون بمیره ارث میراثش روبگیره خرج اون دختره ی بیوه بی چشم روکنه...شنیدن این حرفهابرام راحت نبود.اونم ازهمخونم اماخودم رومیزدم به کری اهمیت نمیدادم میگفتم الان ناراحتن یه چیزی میگن...روزسوم مادرم چشماش روبازکردحال عمومیش تقریباخوب بود اما همنطور که دکترش گفته بودیه دست و پاش لمس شده بودنمیتونست تکونشون بده..بعدازچندروزمادرم روبردن توبخش ازداروخونه مرخصی گرفتم سرراه کلی اب میوه وکمپوت خریدم رفتم..بیمارستان،دوتاازخواهرام بیمارستان بودن تامن رودیدن اخمشون رفت توهم گفتن مادرمون دوستنداره توروببینه برای چی میای؟؟گفتم من وظیفه خودم میدونم بیام به مادرم سربزنم حتی اگرنخوادمن روببینه خودش بایدبهم بگه نه شما..وقتی وارداتاق شدم مادرم تامن رودیدصورتش روبرگردون خودش زدبه خواب...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
باگفتن این حرف بی بی یادحرف رویاافتادم که اگربری بادامادحرف بزنی باید قبول کنی زنش بشی..ازترسم سریع گفتم نه من حرف خصوصی ندارم.اقا مجیدپسرخیلی خوبی هستن دراین شکی نیست ولی من به عمه ام گفتم فعلا قصدازدواج ندارم..بی بی گفت یعنی جوابت به مانه،،اروم گفتم بله،عمه افاق گفت پاشوبروچای بیار..ولی بی بی گفت دست شمادرنکنه وبامجیدبلندشدن..موقع خداحافظی بی بی گفت اگرتاچندروزاینده نظرتون عوض شدبهمون خبربدید..خلاصه بعدازرفتن مجیدوبی بی یه نفس راحت کشیدم،یکدفعه یادسعیدافتادم گوشیم روچک کردم پیام داده بودنرسیدی
نوشتم رسیدم یادم رفت بهت بگم
سعیدسریع جواب داد یادت رفت..یا اقا مجید اونجاتشریف داشتن،اولش یه کم ازحرفش جاخوردم ولی بعدش فهمیدم کاررویاست..گفتم من خبرنداشتم که امدن ولی تموم شد
چندروزی ازجریان خواستگاریه،،مجیدگذشته بودکه بازسرکله ی یه خواسنگاردیگه پیداشده..به سعیدگفتم اگرقصدت ازدواجه زودتراقدام کن تاعمه به زورشوهرم نداده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_سه
اسمم مونسه دختری از ایران
ون شب طبق خواسته غزل رسم شب اول عروسی روبجااوردم..هرچند صبح که ازخواب بیدارشدم حال خوبی نداشتم وعلی کنارم نبود..روم نمیشد از اتاق برم بیرون..بیحال نشسته بودم... ازصبحانه عروس پذیرایی خبری نبود..میدونستم قرارمادرم ولیلا بیان.ازهمون روزکارمن تواون خونه شروع شدبایدنون پختن وغذادرست کردن برای تعدادزیادرویادمیگرفتم تانزدیک غروب کلی کارازم کشیدن وهرکدوم ازجاری هام یه کاربهم میدادکه بایدانجام میدادم..نزدیک غروب مادرم ولیلاهمراه جهیزیه من باعلی امدن تادیدمشون میخواستم بگم ترو خدا من رو از اینجا ببرید ولی میدونستم رفتن ازاونجادیگه به این راحتی هانیست.باکمک مادرم ولیلاوسایلم روتواتاق چیدم وکنارشون خوشحال بودم..مادرم گفت فردامیخوام برم تهران دیدن پروانه وهرجورشده بایدازدلش دربیارم دلم نیومدبهش بگم نروچون میدونستم پروانه بدکینه به دل گرفته به این راحتی هامادرم رونمیبخشه..بعد از رفتن مادرم ولیلاعلی وقتی رنگ روم رو دیدخندیدگفت معلومه کارنکردی اینجاحسابی اب دیده میشی ..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_سه
سلام اسمم لیلاست...
استاد صالحی با مادرش که تقریبا هم سن مامان میزد اومده بود، یه لبخند محبت آمیزی بهم زد و دسته گل داد دستم، منم تشکری کردم و از دستش گرفتم رفتم تو آشپزخونه که الهه سینی چایی رو داد دستم و گفت من میرم توهم اینا رو بیار .سخت ترین کار دنیا انگار همین چایی بردن تو جلسه خواستگاریه
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت هال،
چایی رو تعارف کردم و کنار مامان نشستم
اینجور که از حرفاشون مشخص بود پدر استاد چند سال پیش بر اثر تصادف فوت کرده بود.
مادر استاد صالحی گفت واقعیتی هست که باید بدونید، دلم نمیخواد همین اول کار با دروغ و پنهان کاری با هم وصلت کنیم، راستش من و شوهرم اصالتا اهوازی هستیم چون کار شوهرم تهران بود مجبور شدیم تهران زندگی کنیم، بعد پونزده سال زندگی وقتی از بچه دار شدن ناامید شدیم رفتیم شیر خوارگاه و با کلی دردسر حسام و به فرزندی قبول کردیم، حسام از اون روز شد دنیای من و شوهرم اصلا یه لحظه ام فکر اینکه این بچه واقعی خودمون نیست نکردیم همیشه هرچی در توانمون بود براش مهیا کردیم الانم غلام شماست گفتم اینا رو بهتون بگم که صادق باشیم با هم باهم..پدر گفت مهم اینه که تو دامن شما بزرگ شده شما هم مادرشی، من مشکلی با این قضیه ندارم، دخترم هر تصمیمی بگیره واسه من محترمه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_سه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
آقاجون بیخبر گذاشته بود رفته بود معلوم نبودکجاست برادرام کاملا عصبی بودند..میگفتند تا حالا نشده که آقا جون جایی بره به طور غیر مستقیم به من می فهموندن که همه ی اینها زیر سر تو هست..ولی من واقعا نمیدونستم گم شدن آقا جون چه ربطی به من داره.مادرم که خیلی عاشق آقاجان بود داشت از ترس سکته میکرد می گفت خدایا اگر برنگرده چی اگه بلایی سرش اومده باشه چی.. دو سه روز از آقاجونم هیچ خبری نبود بی بی و مادرم هیچ غذایی نمی خوردن..منم اونقدر دل نگران پسرم بودم که حتی آقاجونمم به حساب نمیاوردم..خلاصه چند روز تمام ما از آقاجونم بی خبر بودیم تا اینکه یک شب نصفه های شب آقام رسید مادرم رفت و شروع کرد به گریه کردن،گفت نگفتی که من میمیرم و زنده میشم آقاجونم در تاریکی کوچه واستاده بود وقتی اومد جلوتر و در نور چراغ دیده شد دیدیم که پسرم بغلشه..من تواتاق بودم که شنیدم مادرم میگه این بچه روازکجاآوردی..تااسم بچه شنیدم بدو بدو رفتم به سمت در وقتی آقاجونمو باپسرم دیدم کم مونده بود سکته کنم..داد زدم پسرم قربونت برم..رفتیم تو مادرم علاالدین روشن کرده بود..وقتی قشنگ پسرمو دیدم میخواستم ازغصه سکته کنم اونقدر لاغر شده بود که دنده های سینه اش مشخص بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_صد_سه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
یه روز خونهی پدرشوهرم بودیم و از کار حمید ناراحت که آقا رو کرد به منو گفت؛ ترلان، اینو پیش تو میگم، من هیچوقت حمید رو نمیبخشم و اولین باری که مشهد رفتم اینو به آقا امام رضا هم گفتم.ازش خواستم که حسین رو عاقبت بخیر کنه حتی اگه کار نکنه جیبش پر از پول باشه ولی حمید رو نفرین کردم و گفتم انشالله هر چقدر کار کنه بازم کم بیاره..از حرفهاش دلم گرفت و گفتم؛ نگو آقا...آقا در حالیکه با پشت دست اشکهاش رو پاک میکرد گفت؛ آخه نمیدونی چقدر منو کتک زده حتی قبل از رفتنمون به مشهد..بعدش یه آهی کشید که دلم لرزید..روزگار به سختی میگذشت و مینیبوس مشتری نداشت..حسین از طریق رانندهها فهمیده بود که حمید زیاد سرویس میرفته و خیلیهاش رو به حسین نمیگفته و اگه ماشین خراب میشد و از دست خودش بر می اومد برای تعمیر، به دروغ به حسین میگفت که بردم تعمیرگاه و هزینهاش رو میزد به پای حسین،توی این شرایط آقام از بس به نیمتاج بیچاره فشار آورد که اونم بدون عروسی و با یه حنا بندون ساده و با یکم جهازی که از خونهی آنا برداشته بود و یکم هم وسیلهای که خودش از حقوقش گرفته بود راهیه خونهی بخت شد و من تازه به وجود آنا توی اون خونه پی بردم که با وجود سختگیریهای آقام چقدر حواسش به ما بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir