#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتاد_شش
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
بعدازرفتن نیماسریع رفتم بالادیدن بچه هاواززهراخانم خواهش کردم یکساعت دیگه زحمت نگهداری بچه هاروبکشه..زهراخانم مثل مادردوم بچه هام بودخیلی راقبشون بودوهرچی پرسیدافسون کجامیری چی شده گفتم میام برات تعریف میکنم..خلاصه من رفتم دیدن نیماوروبه روش نشستم گفتم چرادست ازسرم برنمیداری چرامیخوای ابروم روببری؟ گفت انگارباورت نشده که من واقعادوستدارم میخوام زنم بشی بگواین روبه چه زبونی حالیت کنم..گفتم من علاقه ای بهت ندارم جوابم منفیه..نیماسریع دستام روگرفت بردسمت لباش بوسیدبعدم گذاشتش روپیشونیش انقدر این حرکتش سریع بودکه من نتونستم هیچ حرکتی بکنم..چندثانیه ای انگارخشکم زده بود..امابه خودم امدم دستم روازدستش کشیدم بیرون گفتم دیوانه شدی اینکارهاچیه؟گفت افسون التماست میکنم بهم یه فرصت دیگه بده راجع به پیشنهادم بیشتر فکر کن من منتظرمیمونم..از جو به وجودامده خوشم نمیومد مخصوصا وقتی دیدم نیماخیلی تلاش میکنه خودش روبهم بچسبونه وبرای فرار از اون شرایط گفتم باشه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد_شش
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
زندگی من و سودا رسما کنارهم شروع شد و تنها کسی که میدونست من ازدواج کردم سعید بود حتی به نرگس هم چیزی نگفتیم که یه وقت جای حرفی نزنه..سه ماه اززندگی مشترک من وسودامیگذشت که متوجه شدم دارم بابامیشم..انقدرخوشحال بودم که حدنداشت...به سودا گفتم دیگه کارنکن فقط مراقب خودت وبچه باش..هرچند سود او یارش خیلی بدبودتابهش گفتم نمیخوادکارکنی سریع قبول کرد...بچه های داروخونه روشیرینی دادم این وسط رضامیونه اش بامن بدشده بودیه جورای فکرمیکردمن سوداروازجنگش دراوردم این درحالی بودکه سوداهمون روزبهش گفته بودعباس خواستگارمه ومیخوام بهش جواب مثبت بدم..خلاصه روزهای زندگی من میگذشت سوداماه چهارم بودکه مادرم پدرم به همراه خواهربزرگم خواستن بیان بهم سربزنن..وقتی به سوداگفتم گفت میخوای چکارکنی...نمیتونستم برخودمادروخواهرم روپیش بینی کنم میترسیدم حرفی بزنن سوداناراحت بشه وباشرایط حاملگیش که دکترهم بهش استراحت داده بودریسک نکردم گفتم این دوروزی که خانوادم میان توبروخونه ی خاله ات..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هشتاد_شش
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
اطرافمو نگاه کردم و دیدم توی بخش اورژانس بیمارستان هستم…تنها ترس و نگرانیم باردارشدنم بود…میدونم که باور نمیکنید..میدونم میخواهید بگید همچین اتفاقی ممکن نیست بیفته…میدونم میخواهید بگید که نمیشه یه طرفه به قاضی رفت و باید حرفهای پیام رو هم شنید…میدونم اگه باور هم کنید منو مقصر اصلی خواهید دونست..ارررره اول و اخر تقصیر خودمه…حتما با خودتون میگید چرا باید تعریف کنم و آبروی خودمو ببرم ؟چون سرگذشت من توی کانالهای خبری بارها و بارها خلاصه وار و در همین حد تعرض پسر به دختری در خانه ی مادربزرگ تکرار وپخش شده و اگر سرچ و جستجو کنید متوجه میشید که عین واقعیته…بگذریم.بعد از اینکه از بیمارستان برگشتم خونه ،داییها رفتند ولی خاله پیشم موند تا ازم مراقبت کنه..یه کم که حالم بهتر شد خاله ازم پرسید:سحرجان….فردا داییهات میخواهند برند شکایت کنند،،میتونی تعریف کنی که چه اتفاقی برات افتاد؟؟کار کیه؟میشناسی؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_هشتاد_شش
اسمم رعناست ازاستان همدان
نزدیک سه بعدظهربودکه رویا امد.به عمه گفت مهمونامون رفتن ومامانم حالش خوب نیست اگراجازه بدیدرعنابیادکمکم من دست تنهام،،عمه مخالفتی نکردبه من گفت یه لباس پوشیده تنت کن برو و زود بیا...با رویا راهی خونشون شدم که گفت سعید تو باغ منتظره،بیاتاعمه ات نفهمیده زودبریم برگردیم..دلم شور میزد خیلی استرس داشتم همش میترسیدم کسی ببینه به عمه بگه،،خلاصه من ورویارفتیم سمت باغ ده دقیقه ای که راه رفتیم رسیدیم سعیدکناریه درخت نشسته بودتامارودیدبلندشدسلام کرد،اروم جوابش رودادم..روی اگفت زودحرفاتون رو بزنید و خودش رفت چند متر اون طرفتر وایساد..سعید گفت میدونم عمه افاق خیلی سخت گیره ازبچگی میشناسمش ونمیخوام برات دردسر درست کنم..قصدم دوستی نیست من ازت خوشم امده ومیخوام نظرت روراجع به خودم بدونم..گفتم پس قصدتون چیه،،خندیدگفت فکرکردم واضح حرف زدم..من قصدم ازدواج واگرشماهم ازمن خوشتون امدباشه به این مسئله فکرکنیم ویه کم بیشترباهم اشنابشیم..گفتم من وشماازهم خیلی دورهستیم چطورمیخوایم همدیگر روبشناسیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_هشتاد_شش
اسمم مونسه دختری از ایران
خلاصه اونشب علی بایه خانم مسن واردمجلس شدوسنگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکردم....وسعی میکردم تاجای که ممکنه باهاش رودرو نشم.نمیدوم چرامن ازاین بشربدم میومد.علی ازنظرقیافه وظاهرخیلی خوش لباس وخوشتیپ بود..ولی من ازاون غرورلعنتی چشماش متنفربودم..نمیتونستم یک درصدم بهش فکرکنم. مادر علی یه لباس محلی تنش بود که موهاش روازدوطرف بافته بوداز زیر روسریش زده بودبیرون..علی زیرگوش مادرش یه چیزی گفت:پیرزن نگاهش رو دوخت به من وبعدازچنددقیقه امدسمتم،،بدون حرف محکم بغلم کردگفت خوبی دخترم..با دست پاچگی بهش سلام کردم وازش تشکرکردم. چقدر نگاه ودستهای زحمت کشیده اش بهم ارامش میداد..برعکس علی که هروقت میدیدمش عصبی میشدم.مادرعلی رفت سمت لیلا
علی ازکنارم ردشد...واروم درگوشم زمزمه کرد مال خودمی...ازحرص ناخونهام روکف دستم فشارمیدادم دوستداشتم میکوبیدم تودهنش..اون شب اقای منصوری وزری برای عباس سنگ تموم گذاشتن،کلی پول شاباشش کردن وبه عنوان هدیه عروسی مبلغ زیادی پول کادو دادن....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هشتاد_شش
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
فرشاد گفت امدم بهت تبریک بگم وکادوعروسیت روبدم..بعدیه جعبه که اندازه ی جاکفش بود رو داد دستم گفت مبارک باشه بدون هیچ حرفی رفت،خیلی کنجکاوبودم بدونم چی توکارتونه...وقتی کادوش روبازکردم داخلش یه جعبه کادوشده ی دیگه بودکادودوم روهم بازکردم سکه که براش کادوبرده بودم روهمراه انگشترنشونمم اورده بودویه نامه کنارش بودکه نوشته بودمیخواستم سرعقدخودمون این یه سکه روچندبرابرکنم بزنم مهریه ات ولی حالاکه عشق دوستداشتن من رونادیده گرفتی این سکه به دردم نمیخوره به عنوان کادوعروسیت میدمش به خودت واون انگشترم برای توخریده بودم نه میتونم نگهشدارم نه بدمش به کس دیگه ای اونم به عنوان یه هدیه کوچیک ازمن قبول کن وبدون خاطرات خوب بینمون هیچ وقت فراموش نمیشه خدانگهدار،،باخوندن نامه ی فرشاد اشک چشمام سرازیر شد من فرشاد رو دوست داشتم ومثل خودش نمیتونستم هیچ وقت فراموشش کنم ولی باتقدیری که برام رقم خورده بودنمیتونستم بجنگم..دو روز بعد از این ماجرا امیدبهم زنگ زد گفت دوتاکوچه بالاتر از بیمارستان خونه گرفتم وسایلت روجمع کن که به زودی بایداسباب کشی کنی...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هشتاد_شش
سلام اسمم لیلاست...
جلسه دادگاه هفته دیگه بود، منم حرفامو آماده کرده بودم که بتونم قاضی رو راضی کنم و زودتر بتونم طلاق بگیرم..یه هفته مثل برق و باد گذشت.. یه وکیل زرنگ هم گرفته بودم که مطمئن بودم میتونه کارمو راه بندازه..وقتی وارد دادگاه شدیم آرمین و وکیلشم اومده بودن، جلسه که شروع شد آرمین گفت من طلاقش نمیدم چون دوستش دارم..من با حالت دعوا گفتم اگه دوستم داشت خیانت نمیکرد و شلوارش دوتا نمیشد..!تو دادگاه بیشتر حق رو به من میدادن ولی بازم جلسه به وقت بعدی موکول شد..روزها میگذشتن و همچنان خودمو تو درس خوندن غرق کرده بودم که بلخره روز کنکور رسید.. با اعتماد به نفس رفتم سر جلسه، به ترتیب تست ها رو میزدم ولی بعضی سوالا واقعا برام سخت بود و یکم استرس گرفتم.. زمان در حال تموم شدن بود که برگمو تحویل دادم..بعد کنکور استادا پشت سر هم بهم زنگ میزدن، در جواب همشون گفتم بد نبود... بالخره از اون همه شب بیداری راحت شدم و با خیال آسوده رفتم خونه و یه دل سیر خوابیدم...روزها میگذشت و من بلخره به هر جون کندنی بود از آرمین طلاق گرفتم..هرچی زن داییم و مامانم باهام حرف زدن من کوتاه نیومدم چون به آرمین عشقی نداشتم و زندگی بی عشق، بی معنا و پوچ بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هشتاد_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
سلطان گفت باید برم خونه ی خودمون من هم طعم آرامش و آسایش رو بچشم....وقتی با خودم دودو تا چهارتا کردم دیدم که راست میگه تا الان هم که پیشم مونده لطف زیادی کرده و در واقع فداکاری کرده..گفتم سلطان برو به سلامت ممنون که این همه سال مراقب من بودی و به خاطر ما نرفتی ..گفت نترس من که برای همیشه نمیرم فقط اسباب اثاثیه رو می چینم در طول روز سه چهار ساعت میام و اینجا پیش تو میمونم..شنیدن این حرف برام خیلی خوشحال کننده بود خلاصه سلطان اسباب اثاثیه اشو جمع کرد و رفت خونه ی خودش..خیلی خونشون قشنگ بود در مقایسه با اتاقی که ما توش زندگی می کردیم اونجا مثل یک کاخ بود خیلی دوست داشتم که ما هم یه همچین خونه ای درست کنیم از پیش سماور خانوم بریم ولی می دونستم که این اتفاق به این زودیها نمیفته..خلاصه حدود پنج شش ماه از رفتن سلطان گذشته بود که سلطان با خنده آمد و گفت حامله است..خیلی خوشحال شدم سلطان سنی نداشت میگفت خیلی دوست دارم که این یکی دختر باشه با رفتن سلطان از خونه اذیت های سماور خانم خیلی خیلی زیاد شده بود اونقدرکار می کردم که دستام مثل موکت سفت شده بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتاد_شش
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
حسین، بازم دلش به رحم اومد و گفت؛ بگو بیاد پیشم و با من کار کنه.سعیده خواستگار داشت و خانوم عجله داشت که زودتر سعیده رو شوهر بده..حسین وقتی شرایط خواستگار رو فهمید راضی به این ازدواج نبود،چون هم پسره سنش کم بود و هم اینکه پسره دو تا خواهر سن بالا داشت که هنوز مجرد بودند و با هم زندگی میکردند..خانوم همش تلاش میکرد که حسین رو راضی کنه وخواستگارها رو بکشونه خونشون.انگاری میخواست سعیده رو از سرش وا کنه.شرایط پسره حسین رو نگران کرده بود ولی خانوم تونست موافقت حسین رو جلب کنه.انگاری خودش از قبل همه چیز رو جفت و جور کرده بود و جواب مثبت هم داده بود.به اصرار خودِ سعیده و مادرش، خیلی زود مراسم عقد برپا شد و بعد از ۶ ماه هم یه عروسی مختصر گرفتند و سعیده راهیه خونهی بخت شدهنوز چند ماه از عروسیشون نمی گذشت که خانوم خبر آورد که سعیده میگه تو اون خونه به تنگ اومدم و به حسین بگو که من میخوام طلاق بگیرم.قبل از اینکه حسین کاری انجام بده فهمیدیم که سعیده خودش به تنهایی راه دادسرا رو پیش گرفته و میگه من تحمل حرف های این دو تا خواهرشوهر رو ندارم .تا دم دادسرا رفته و بعد با اصرار شوهرش دلش به رحم اومده و از طلاق گرفتن منصرف شده و رفته خونهاش.حسین عصبانی شد و به سعیده گفت؛ آبرومون رو بردی با این کارات، دیگه از این به بعد حرفی نباشه، هر چی هم شد میمونی و صداتم در نمیاد.
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هشتاد_شش
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
لیلا گفت چقدر معروفم خودم نمیدونستم..رامین گفت معروفیتت بخاطر زبون درازته دیگه همه میشناسنت دیدم اگر حرفی نزنم این دوتا تا صبح کل کل میکنن چه بسا کارشون به دعواهم برسه.پریدم وسط حرف رامین گفتم خب کجا بریم؟گفت یه گوشه اگر وقت دارید الان بریم..دیدم اگر بخوام تنها برم ممکنه لیلا ناراحت بشه..گفتم ماشین دارید؟ با دست اشاره کرد به ماشین شاسی که کنار خیابون بود گفت بله،گفتم شما برید سوار بشید منم میام..رامین که رفت به لیلا گفتم این همون خواستگاریه که بهت گفته بودم،لیلا گفت به نظرت چکارت داره؟ نکنه میخواد مخت بزنه گفتم نمیدونم اگر میای بیا باهم بریم..گفت برای رو کم کنی این پسره پروهم شده باهات میام گفتم چته بدبخت که چیزی نگفت چرا اینقدر جبهه میگیری گفت باید روش کم کنم به من میگه زبون دراز،با لیلا رفتیم سوار ماشین رامین شدیم وقتی نشستیم رامین حرکت کرد گفتم من از دوستم خواهش کردم باهامون بیاد...رامین از اینه نگاهی به لیلا کرد گفت آدم بدون زبونش که جای نمیره..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir