eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.6هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور بدون هیچ حرفی سوارماشین شدم..خیلی بهم ریخته بودم نگین خودش به اب اتیش زدتابه عشقش برسه حتی زندگی منونابودکردبراش مهم نبودچی به سرم میاد..ولی اون عشق کذایی براش ماندگارنشدوغیربی ابرویی بدبختی چیزی براش نداشت..با تمام بدیهای که درحقم کرده بودمیدونستم توزندگی مشترک بارهابهم خیانت کرده امابازم براش فاتحه ای خوندم سپردمش به خاطراتم..چند وقتی گذشت هرچی به سودازنگ میزدم جوابم رونمیداداخرسربهش پیام دادم گفتم اگرازمن بدت میادبگودیگه مزاحمت نشم میدونم ازحرفهای مادرم ناراحتی امابهش حق بده اونم مثل تو یه مادره درکش کن..سودا در جواب پیام نوشت چون درکش میکنم نمیخوام دیگه ببینمت وازت میخوام بری دنبال زندگیت من حاضرنیستم باکسی ازدواج کنم که خانوادش من رونمیخوان..سودا یه جورای آب پاکی روریخت رودستم گفت تامادرت راضی نشه من جواب مثبت بهت نمیدم...تواون زمان انقدرازنظرروحی خسته بودم که حوصله ی خودمم نداشتم چه برسه بخوام باخانوادم سرموضوع ازدواجم بحث کنم...کلابیخیال همه چی شدم گفتم خدایاهرچی صلاحمه همون روبرام رقم بزن. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور نزدیک یکسال گذشت من تونستم باگرفتن وام نزدیک محل کارم یه واحدخونه بخرم...اوضاع مالیم خیلی خوب شده بودعلاوه برماشینم تمام وسایل خونه روعوض کرده بودم توساختمان جدیدکسی رونمیشناختم یه شب که تازه رسیده بودم خونه داشتم ماشین پارک میکردم یه صدای اشنای ازته پارکینک که سوئت نگهبانی بودگفت اقامن نگهبان جدیدهستم(چندتاازلامپهای سقف سوخته بودروشنایی خیلی کم بود) فردالامپهارودرست میکنم اگرمالک هست لطفابگیدمال کدوم واحدهستید..صدابرام خیلی اشنابوداماانقدرفکرم درگیربودکه هرچی به مغزم فشارمیاوردم نمیتونستم تشخیص بدم درماشین روقفل کردم رفتم سمتش نزدیکش که شدم هردوتامون جاخوردیم پدرنگین بودچقدرشکسته شده بودچنددقیقه ای نگاهم کردرفت تواتاق سرایداری منم رفتم بالا...باورش سخت بودپدرنگین ازاون خونه ی اشرافی امده بودتویه مجتمع نگهبانی،،دو روز گذشت تو رفت وامدهام پدرنگین رونمیدیدم یه شب که اشغالهاروداشتم میذاشتم جلوی دراپارتمان تابیادببره از اسانسور امدبیرون.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور یه شب که اشغالها رو داشتم میذاشتم جلوی در اپارتمان تا بیاد ببره.از اسانسور امد بیرون...میدونستم ازم خجالت میکشه...خواستم برم تو که صدام کرد..گفت عباس اقا میتونم چند دقیقه باهات صحبت کنم؟با اینکه پدرنگینم کمتر از نگین اذیتم نکرده بودامادلم نیومدبهش بی احترامی کنم یه جورای ازموی سفیدش اون قیافه شکسته اش خجالت کشیدم ازجلوی دررفتم کنارتعارفش کردم امد تو..پدرنگین بادیدن خونه زندگیم فکرمیکردازدواج کردم چندباری هی گفت یالله...گفتم راحت باش من تنهازندگی میکنم گفت یعنی زن نداری گفتم نه،،پدرنگین بدون هیچ مقدمه ای رفت سراصل موضوع گفت عباس اقامیدونم من ودخترم درحقت بدکردیم اون زمان من تمام تلاشم این بودکه نگین روازفرهاداون خونه ی لعنتی دورکنم گفتم شایدبچسبه به زندگیش عشق عاشقی یادش بره..گفتم شما بخاطر خودتون با ابروی من وخانوادم بازی کردید..گفت ای کاش هیچ وقت تواون خونه موندگار نمیشدم...گفتم وقتی میدونستید نگین فرهاد رو میخواد نباید راضی میشدید من وارد زندگیش بشم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور پدر نگین گفت خانواده ی فرهادهیچ وقت من ودخترم رودرحدخودشون نمیدونستن وراضی نمیشدن این دوتاباهم ازدواج کنن.وقتی من بهشون گفتم نگین خواستگار داره زن امیرخان بهم گفت من تمام جهیزیه اش رومیدم راضیش کن شوهرکنه..نگین قلبا راضی نبود..اما بعدازچند روزوقتی گفت میخواد باتوازدواج کنه جاخوردم..فکرمیکردم سرش به سنگ خورده امابعدهافهمیدم نقشه اش این بوده باتوازدواج کنه بعدازیه مدت ازت جدابشه تابتونه بدون اجازه ی من با فرهاد عقد کنه..گفتم بلاخره به ارزوش رسید...با این حرفم یدفعه زدزیرگریه گفت ارزوی که هیچ وقت براورده نشد..چون فرهاد مرد زندگی نبود فقط دنبال خوشگذرونی بود هر روز با یکی بود...اون شب به پدرنگین گفتم نگین زمانی که زن من بوده بهم خیانت میکرده..اون شب راجع به گذشته خیلی حرف زدیم ومتوجه شدم شبی که نگین مرده با فرهاد بوده وپدرش فرهاد رو مقصر مرگ دخترش میدونست اماامیرخان برای اینکه موضوع بیخ پیدانکنه بعدازسالهابه پدرنگین تهمت دزدی میزنه ازخونش بیرونش میکنه.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور پدرنگین گفت سالهاتواون خونه جون کندم شایددخترم عاقبت بخیربشه امابرعکس شدهم آبروم رفت هم دخترم روازدست دادم..وقتی خوب فکرمیکردم میدیدم پدرنگینم هم یه جورای تاوان کارهاش روپس داده وبعدازاون شب دیگه کینه ای ازش به دل نداشتم مثل دوتاهمسایه معمولی کنارهم زندگی میکردیم هرموقع ام من رومیدیدتشویقم میکردمیگفت زن بگیروبه زندگیم سرسامون بده...روزها میگذشت هرچی مادرم اصرارمیکردبرم روستایکی ازدخترهای اونجایافامیل روبگیرم بهانه میاوردم نمیرفتم...یه روزکه تازه رسیده بودم داروخونه داشتم لباسم روعوض میکردم دیدم لامپ سرویس بهداشتی خودبه خود خاموش روشن میشه اتصالی کرده بود..پریز برق روبازکردم مشغول درست کردنش شدم یه لامپ دیگه ام وصل کردم..خواستم امتحانش کنم همین که دستم روگذاشتم روی پریز برق تمام بدنم شروع کردبه لرزیدن بعدمحکم خوردم به قفسه های روی دیوارکه پشت سرم بود...دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشمام روبازکردم، روتخت اورژانس بیمارستان بودم دوتاازهمکارهام بالاسرم بودن... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور وقتی چشمام روبازکردم روتخت اورژانس بیمارستان بودم دوتاازهمکارهام بالاسرم بودن...تادیدن چشمام روبازکردم پرستار و دکتر رو صدا زدن..‌اون لحظه تازه متوجه شدم برق گرفتم وبخاطرضربه ی که بهم واردشده بیهوش شدم دکترمعاینه ام کردگفت خیلی شانس اوردی که زنده موندی..دستم بخاطربرق گرفتکی درد میکردخوب نمیتونستم تکونش بدم گفت چندجلسه فیزیوتراپی لازم داری وبایداون شب روبیمارستان میموندم.. دوستام خواستن همراهم بمونن که قبول نکردم..تقریبا اخرای شب بودکه متوجه شدم یه مریض تصادفی اوردن...دکتر و پرستارها تو رفت امدبودن ازحرفهاشون متوجه شدم یه مادرپسرهستن که گویا مادرحالش خوب نبودبردنش مراقبهای ویژه وپسربچه هم که کودک بودبعدازیکساعت تلاش کردن گفتن فوت شد...خیلی دلم گرفت همش میگفتم خدابه دل پدرومادرش صبربده فرداصبحش من ترخیص شدم وتوهمون بیمارستان وقت فیزیوتراپی گرفتم قرارشدازهفته ی ایندش شروع کنم...دکتر۱۰جلسه برام فیزیوتراپی نوشته بود...یکروزدرمیون جلسات فیزیوتراپیم رومیرفتم جلسه ی ۸بودتونوبت نشسته بودم که... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور جلسه ی ۸فیزیتراپیم بودکه تونوبت نشسته بودم که دراتاق بازشدیه زن میانسال یه خانم جوان که روویلچرنشسته بود رو از اتاق اورد بیرون..تونگاه اول نشناختمش اماخوب که دقت کردم دیدم سودا ست... چقدر لاغرشده بود ناخوداگاه رفتم جلو به اسم صداش کردم نگاهم کرد هیچی نگفت اون خانم که همراهش بود گفت ببخشید شما؟؟نمیدونستم چه جوری بایدخودم رومعرفی کنم گفتم سودا دوست همسرسابقم بوده وبعدحالش روپرسیدم...سودا نذاشت خانم حرف بزنه گفت بریم...با دکتری که کارهای فیزیوتراپیم روانجام میداد میونه ی خوبی داشتم وقتی وارد اتاق شدم سربحث بازکردم‌ راجع به سودا ازش پرسیدم گفت...دکترگفت این بنده خداایه شب که میرن عروسی موقع برگشتن دنبال کاروان عروس بودن که راننده بخاطرسرعت زیادنمیتونه ماشین روکنترل کنه وچپ میکنه متاسفانه راننده درجافوت میکنه واین خانم پسرش که جلوبودن اسیب جدی میبینن تواون تصادف پسرش روازدست میده سرنشینهای پشتم زخمی میشن وازناحیه ی کمروپااسیب دیدن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور این خانم هم چند روزی بیهوش بودوقتی به هوش امدفهمیدپسرش روازدست داده افسرده شدوالانم به اصرارخاله اش داره کارهای درمانش انجام میده..واون شبی که من بستری بودم اون مریض تصادفی سودا وپسرش بودن..جلسات فیزیوتراپی من تموم شددیگه سوداروندیدم امایه لحظه ام فکرش ازسرم بیرون نمیرفت واخرسرطاقت نیاوردم رفتم به ادرسی که ازش داشتم اماجرات زنگزدن نداشتم شایدباورتون نشه چندروزی تادرخونش میرفتم چنددقیقه ای وایمیستادم وبرمیگشتم تایه روزوقتی جلوی خونش بودم خاله اش رودیدم به خودم دل جرات دادم رفتم جلوتامن رودیدشناخت نمیدونم شایدم سودابراش ازمن گفته بودکه خیلی گرم باهام برخوردکرداز سوداپرسیدم گفت حال جسمیش خوبه مشکلی نداره امابامرگ پسرش کنارنیومده انگیزه اش روازدست داده وتمام مدت منتظر مردنه...ازخاله ی سوداخواستم اجازه بده برم دیدنش گفت میترسم سوداازدستم ناراحت بشه ازعلاقه ام براش گفتم قانعش کردم وباهم رفتیم بالا..جلوی دراپارتمان که رسیدیم خاله ی سودا گفت: چنددقیقه منتظربمونید... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور بعدازده دقیقه برگشت گفت من به سوداگفتم یکی ازدوستاش امده دیدنش به زورقبول کردامیدوارم بادیدن شماازمن شاکی نشه..خلاصه من واردخونه شدم تاچشم سودا به من افتاداخمهاش رفت توهم به خاله اش گفت این چه کاریه گفتم خاله ات بی تقصیره من ازش خواهش کردم میخوام چنددقیقه ای باهات حرفبزنم سوادبه زورقبول کردخاله اش رفت تواشپزخونه تنهامون گذاشت..اون روزحرفهای زیادی بین من وسودا رد وبدل شد از گذشته، اتفاقات زندگیمون گفتیم وازش خواستم به اینده فکرکنه..هرچندسودا انقدر مرگ پسرش براش سخت بود که باحرفهای من قانع نمیشد.اما ازش خواستم اجازه بده بیشتربرم دیدنش واز اون روز هفته ای دوباربه بهانه های مختلف میرفتم دیدنش وخیلی ازخریدهاش روانجام میدادم...چند هفته ای گذشت سوداکم کم من رو قبول کردوبازم تماسمون باهم شروع شد و با کمک من همت خودش بعدازسه ماه تونست به زندگی عادی برگرده وبرای اینکه کمترفکر کنه اورومش تو داروخونه کنارخودم کار کنه..از کار کردن سودا چهار ماه میگذشت یه شب که شیفت بودم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور ازکارکردن سوداچهارماه میگذشت یه شب که شیفت بودم..یه شب که شیفت بودم یکی ازهمکارهام گفت عباس چنددقیقه ای میخوام باهات حرفبزنم گفتم جانم بگوگفت سوداخانم روشمامعرفی کردیدگفتم بله چطور؟؟گفت راستش روبخوای میخوام راجع بهش یه کم پرس وجوکنم..ازحرفش حسابی جاخوردم گفتم برای چی؟گفت حقیقتش ازش خوشم امده میخوام برم خواستگاریش..باحرفش یه حال بدی بهم دست دادکه دوستداشتم بزنم توگوشش ناخوداگاه تن صدام یه کم بالارفت بایه لحن بدی گفتم اینجامحیط کارجای عشق عاشقی نیست رضابنده خداکه ازبرخوردم ناراحت شده بودگفت عباس جان من که نمیخوام خلاف شرع کنم میخوام برم خواستگاریش توچراناراحت میشی اصلاولش کن فرداباخودش صحبت میکنم.. داشتم منفجرمیشدم خدامیدونه اون شب روچه جوری به صبح رسوندم..نزدیک ساعت۷به سوداپیام دادم امروزنمیخوادبیای سرکار..چون خودم نبودم نمیخواستم بارضاهم تنهاباشه!(رضا اون شب جای یکی ازبچه هاوایستاده بودفرداهم روزکاریه خودش بود)انقدرخسته عصبی بودم که قبل ساعت۸ازداروخونه زدم بیرون... ادامه پارت بعدی👎 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور سوارتاکسی که شدم به سودا زنگ زدم گفتم کجای گفت تازه رسیدم داروخونه یدفعه داد زدم مگه بهت پیام ندادم امروز نمیخواد بیای گفت چته!!پیامت روندیدم چی شده؟؟گفتم هیچی راحت باش گوشی روقطع کردم..خودمم نمیدونستم چه مرگم شده سوداحق انتخاب داشت میتونست برای اینده اش تصمیم بگیره واین خودخواهیه من بود اگر میخواستم مانع انتخابش بشم..ولی دل عاشق من این حرفهاحالیش نبودبه چنددقیقه نرسید سودا دوباره زنگ زد امامن جوابش روندادم..خلاصه تارسیدم خونه دوتامسکن خوردم گرفتم خوابیدم.شاید باورتون نشه اما یه کله تا ۶غروب بدون اینکه چیزی بخورم خوابیدم...تازه بیدارشده بودم که صدای زنگ امد چندباری گفتم کیه ولی کسی جواب نداد گفتم لابد اشتباه زنگ زدن اما چند دقیقه بعد صدای زنگ اپارتمان به صدا درامد از چشمی نگاه کردم کسی جلوی درنبود اما در رو که بازکردم یدفعه یه دسته گل بزرگ روجلوی خودم دیدم بعدهم سودا گفت سلام ساعت خواب اقای خواب الود تنبل... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور ازدیدن سودا حسابی جاخورده بودم اونم باگل شیرینی! دیدهیچی نمیگم گفت نمیخوای تعارف کنی بیام تو؟!ازجلوی در رفتم کنار گفتم بفرمایید وقتی نشست رومبل گفتم خیلی خوشحالی خبریه، گفت بله،، یدفعه یاد دیشب افتادم گفتم مبارکه خوشبخت بشی..باحرفم زد زیر خنده گفت اقای حسود من انتخابم رو قبلا کردم ولی منتظربودم خانواده ی اقای داماد راضی بشن ولی حالا که اوضاع اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره من خودم امدم خواستگاریه مرد مورد علاقه ام که سالهاست میشناسمش وسلامتی الانم رو مدیونش هستم..باحرف سودا حسابی جاخوردم اولش فکرکردم اشتباه شنیدم گفتم چی گفتی!!باخنده گفت امدم خواستگاریت مشکلیه!؟با حرفش هر دوتامون زدیم زیرخنده گفتم مشکلی که نیست ولی تاجای که من میدونم مردها میرن خواستگاری کلاقانون خواستگاری روریختی بهم...گفت وقتی داماد تنبل خودت بایددستبکاربشی..گفتم انصاف داشته باش من چندبارازت خواستگاری کردم توقبول نکردی گفتی تاخانوادت راضی نشن من جواب مثبت بهت نمیدم یادت که نرفته!؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir