#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هشتاد
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
یکماه بعداز مرخص شدنم با مشورت عمو و به توصیه ی وکیل گوشیمو روشن کردم تا اگه نوید تماس گرفت باهاش با مسالمت و دوستی حرف بزنم تا شاید بتونیم بصورت توافقی از هم جدا بشیم………تا گوشیمو روشن کردم چندین پیام تهدید امیز ازش اومد انگار احضاریه بدستش رسیده بود و داشت دست و پا میزد….خلاصه خیلی پیام داد و زنگ زد و وقتی متوجه شد من اون پاییز سابق نیستم که زود گریه کنم و تسلیم بشم گفت:اون شب که آزیتا اومده بود خونمون و به تو قرص داد رو که یادته؟؟؟ازت فیلم دارم اگه برنگردی خونه اون فیلم رو پخش میکنم،،،…اولش ترسیدم و گوشی رو قطع کردم ولی بعد که با وکیل صحبت کردم بهم یاد داد که چی بگم و چطوری حرف بزنم اروم شدم……وقتی نوید دوباره تماس گرفت و تهدید کرد زود گفتم:اون فیلم به ضرر خودته….چون اگه به قانون کشیده بشه ،آزیتا هست و میتونه اعتراف کنه…… پس به ضرر خودت هم هست و پات گیره……..نوید ول کن نبود و مدام زنگ میزد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_هشتاد
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
دو سال بعد خدا بهم یه پسر داد،با بدنیا اومدن پسرم امید به زندگی برام بیشتر شد و تلاشمو بیشتر کردم…نجف مرد خیلی خوبی بود ولی گاهی که بحثمون میشد منت روی سرم میزاشت و دختر نبودنمو برام یادآوری میکرد…سالها گذشت و بچه های نجف ازدواج کردند و سر و سامون گرفتند و رفتند.پسر من هم وارد دانشگاه شد….تازه داشتم به ارامش میرسیدم که خبر اوردند بنده خدا نجف از تراکتور پرت و ضربه مغزی شده و فوت کرده…بعداز فوت نجف خواستم برگردم تهران پیش بابا و اعظم که پیر شده بودند، اما بخاطر مادر نجف نتونستم آخه اونم پیر و از کار افتاده بود و کسی رو نداشت تا ازش مراقبت کنه…مادر نجف یک سال دوام نیاورد و یه شب توی خواب فوت کرد….هنوز توی شوک از دست دادن نجف و مادرش بودم که یه روز خواهرم باهام تماس گرفت و گفت:شیرین اگه میتونی یه چند روز بیا تهران و از بابا مراقبت کن چون حالش خوب نیست….گفتم:چند روز چیه؟من کلا زندگیمو جمع میکنم و میام اونجا تا آخر عمرم نوکری بابا رو میکنم ،من که دیگه اینجا کسی روندارم،….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
بعداز اینکه سارا به آرامش رسید حس میکردم که مجید بیشتر از قبل به من سرمیزد و هر بار که تنها بودم به ظلمی که در حقم کرده بود اعتراف میکرد و ازم حلالیت میطلبید…..از دعواهای مادرجون و نیره تعریف میکرد……یه بار مجید با اعصاب داغون اومد و گفت: وای از دست این نیره….. کار به جایی رسیده که مادرجون رو کتک میزنه…..
با تعجب گفتم:کی؟؟؟من اصلا متوجه نشدم……گفت:من سرکار بودم که خواهرام زنگ زدند و برام تعریف کردند البته بعد از اینکه خبر به گوش خواهرام رسید اونا اومدند و تلافیشو سر نیره در اوردند و قیامت و آبروریزی شد……..گفتم:اما من اصلا سرو صدایی نشنیدم……گفت:آخه دعوا شب بود…زمانی که تو دارو میخوری و میخوابی…..
با این حرفش یه کم ناراحت شدم و حس کردم بیماریمو به رخم میکشه اما مجید ادامه داد:گاهی وقتها بهتره که ادم خواب باشه و خیلی از بی احترامیهارو نبینه……گفتم:درسته….اما من دوست دارم همیشه هوشیار باشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هشتاد
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
یه روزعصرکه تازه امده بودم خونه مامانم زنگزدکلی حرف زدم..اما یکساعت بعدش دوباره گوشیم زنگ خوردشماره ای مامانم بودتاوصل کردم گفتم جانم اما کسی جواب ندادقطع کرد..گفتم لابدمامانم دستش خورده زنگ زده وخبرنداشتم افسانه توسط دخترخاله ام موضوع روفهمیده برای اینکه مطمئن بشه باگوشی مامانم بهم زنگ زده تازه شروع بدبختیهامه...اون روزنمیدونستم کسی که بهم زنگزده مامانم نیست بخاطرهمین پیگیرم نشدم..اخرشب داشتم بچه هارومیخوابندم که برام پیام امدمامانم بودنوشته بودامشب افسانه همه چی روفهمیدومنم واقعیت روبهش گفتم..خیلی ناراحت شدباقهررفت خونش اگربهت پیام یازنگ زدجواب نده و در اخر پیامش شب بخیرگفته بودشماره ی افسانه روبرام فرستاده بود..باپیام مامانم خیلی بهم ریختم جرات پیام دادنم نداشتم چون میدونستم وقتی شب بخیرمیگه بابام هست نمیتونه پیام بده..اون شب تاصبح چشم روهم نذاشتم فکرم مشغول بوددعامیکردم زودترهواروشن بشه بابام بره که بتونم بامامانم صحبت کنم بفهمم افسانه چیاگفته..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هشتاد
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
این خانم هم چند روزی بیهوش بودوقتی به هوش امدفهمیدپسرش روازدست داده افسرده شدوالانم به اصرارخاله اش داره کارهای درمانش انجام میده..واون شبی که من بستری بودم اون مریض تصادفی سودا وپسرش بودن..جلسات فیزیوتراپی من تموم شددیگه سوداروندیدم امایه لحظه ام فکرش ازسرم بیرون نمیرفت واخرسرطاقت نیاوردم رفتم به ادرسی که ازش داشتم اماجرات زنگزدن نداشتم شایدباورتون نشه چندروزی تادرخونش میرفتم چنددقیقه ای وایمیستادم وبرمیگشتم تایه روزوقتی جلوی خونش بودم خاله اش رودیدم به خودم دل جرات دادم رفتم جلوتامن رودیدشناخت نمیدونم شایدم سودابراش ازمن گفته بودکه خیلی گرم باهام برخوردکرداز سوداپرسیدم گفت حال جسمیش خوبه مشکلی نداره امابامرگ پسرش کنارنیومده انگیزه اش روازدست داده وتمام مدت منتظر مردنه...ازخاله ی سوداخواستم اجازه بده برم دیدنش گفت میترسم سوداازدستم ناراحت بشه ازعلاقه ام براش گفتم قانعش کردم وباهم رفتیم بالا..جلوی دراپارتمان که رسیدیم خاله ی سودا گفت: چنددقیقه منتظربمونید...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
کم کم اوضاع زندگیمون بهترشد..علی درجه ی کاریش بالارفته بودحقوق خوبی میگرفت شرکت بهش ماشین داده بود..بعد از یه مدت ماشین خودمون رو فروخت گفت مهسایه دستی به خونه بکشیم..آشپزخونه روبازسازی کردیم یه تغییراتی توخونه دادیم..همین زمان علیرضاگفت یه چک سفیدامضابهم بده لازم دارم..گفتم دلیلی نداره بهت چک سفیدامضابدم مبلغش روبگوبرات مینویسم قبول نکرد سرهمین موضوع دعوامون شد..گذاشت ازخونه رفت بااوضاع بهم ریخته ی خونه دست تنهابودم مجبورشدم دوتاکارگربگیرم تاخونه روتمیزکنم بعدازدوروزخودش برگشت سعی میکردم کاری بهش نداشته باشم..میرفتم کلاسهای قالی بافی یه روز که سرکلاس بودم علیرضا زنگ زدگفت مامانم بابام برای ناهاردارن میان خونمون گفتم باشه سریع رفتم خونه.. لوبیا پلو درست کردم میخواستم جاروبرقی بکشم که مادرش باباش امدن جاروبرقی وسط خونه بودمادرش گفت توبروکارات روبکن من جارومیکشم..رفتم تواتاق یادم افتادیه طرح بایدروقالی بزنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir