eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. با حرفهای عمو تازه متوجه شدم که چرا اقوام و خانواده ام باهام تماس نمیگرفتند ….انگار نوید تمام مخاطب های گوشی منو بلاک یا مسدود کرده بود…گفتم:عمو تمام حرفهایی که از طرف من زده دروغه…..عمو گفت:من نمیدونستم برای همین به مامانی گفتم که اصلا کاری به کار تو نداشته باشه و مزاحم زندگیت نشه……اون بنده خدا هم گفت همین که خوشبخته و شوهر خیلی خوبی داره برای من کافیه……با گریه گفتم:همش دروغه….(خلاصه ایی از زندگیمو برای عمو تعریف کردم)…….نوید از اینکه بابا ازم سراغی نمیگرفت متوجه شد که چقدر تنها و بی کسی هستم برای همین منو از هر نظر اذیت کرد،….عمو گفت:تمام این حرفهارو به بابات هم گفته بود….با هقهقه گفتم:بابا نباید قبول میکرد و تنهام میزاشت…..باید به خونه و زندگیم سرکشی میکرد و از راست و دروغ حرفهای نوید مطمئن میشد……عمو گفت:راستش محمد میگفت رویا نمیزاره بابا سراغ آبجی بره و همش میگه وقتی اون تورو نمیخواهد و جواب تلفنهاتو نمیده حق نداری بری سراغش…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. بابا هم سعی میکرد نگاهم نکنه اما مگه میشد؟؟ملاقات فقط با زیرزیرکی نگاه کردن گذشت و برگشتم سلول….همون روز منو بردند دادسرا و بعد از اعلام حکم قطعی به بابا گفتند :این دخترتون و این هم ساک و شناسنامه اش که از اون خونه پیدا شده بود…..با کمک دخترت یه مرکز فروش و قاچاق مواد مخدر رو متلاشی کردیم…بعد یکی از مامورای خانم ،بابا رو گوشه ایی کشید وگفت:دخترتون باکره نیست و با پسره رضا رابطه داشته،..البته میتونید از طریق قانون به عقدش در بیارید….بابا خیلی جدی گفت:حاضرم دخترم بمیره و یا آبروم بره ولی به این پسره دختر ندم…اونجا بود که عشق واقعی بابارو نسبت به خودمو فهمیدم و چقدر دیر متوجه شدم…..من چقدر احمق و حقیر بودم که چند ماه بابارو به بدترین شکل با فرارم اذیت کردم….خلاصه برگشتیم خونه و چند باری از دست داداشام کتک خوردم ،کتکی که شاید شدت ضربهاش بیشتر از کتکهایی بود که رضا میزد ولی شرف داشت به نوازشهای اون پست فطرت….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران نامزد سارا کاملاسربارمون شده بود و انگار دنبال جایی میگشت که بخور و بخواب و در کنار عشقش تلویزیون تماشا کنه…..هر چی سارا نیاز داشت خودم براش میخریدم و هر وقت آرش میخواست سارا رو ببره خونشون یه بهانه میتراشیدم و مانع میشدم…..آرش هر وقت از خونه ی ما میرفت پکر و بی حوصله بود اما وقتی برمیگشت شاد و شنگول و تند و تیز میشد……. اخبار سارا و آرش رو مو‌ به مو به مجیدمیرسوندم…..مجید شک نداشت که آرش معتاده اما صبر کردیم تا سارا خودش متوجه ی این قضیه بشه…..هنوز عقدشون وارد سه ماه نشده بود که سارا به آرش مشکوک و بعداز چند روز مطمئن شد و با گریه و زاری به من گفت…..گفتم:سارای عزیزم….میدونم ارش رو دوست داری اما منو بابات همیشه نیستیم که خرجتونو بدیم….. آرش کار که نمیکنه هیچ تازه پول مواد هم میخواهد…..چهره و ظاهرش هم روز به روز ضایع تر میشه…..خودت تصمیم بگیر که میخواهی باهاش بمونی و هر روز از مردم حرف بشنوی مخصوصا نیره یا نه؟؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر من بعدازمرگ حامدفهمیدم توزندگی نمیشه هیچ چیز روبه زوربه دست بیاری وخوشبخت بشی..البته شایدمثل من موفقم بشیدوبه خواستون برسیدامااون خوشبختی خوشحالی زیاددوام نمیاره وخیلی زودبه بن بست میرسید مادرم اون روزازم خواست تویکی ازبرنامه های مجازی عکس بچه هاروبراش بفرستم میگفت یه لحظه دیدمشون عاشقشون شدم ودلم برای بغل کردنشون پرمیکشه همون لحظه عکس رزورادوین روبراش فرستادم بهش گفتم بعدازمرگ حامدرادوین لکنت زبان گرفته مامانم خیلی ناراحت شدگفت یکی ازخاله هات بعدازفوت شوهرخاله ام بخاطردانشگاه دخترش رفتن تهران زندگی میکنن ازش میخوام پرس جوکنه یه دکترخوب برای درمان رادوین پیداکنه اون روزبامادرم قرارگذاشتیم هرموقع خواستم بهش زنگبزنم قبلش پیام بدم که بابام خونه نباشه..خلاصه ارتباط من با مادرم شروع شد بیشتر اوقات برای هم عکس میفرستادیم باهم چت میکردیم.بعد از یکماه یه شب مادرم گفت خاله ات ادرس یه دکترخوب برای درمان رادوین پیداکرده..من به بهانه ی سرزدن میرم تهران توام بیا ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور وقتی چشمام روبازکردم روتخت اورژانس بیمارستان بودم دوتاازهمکارهام بالاسرم بودن...تادیدن چشمام روبازکردم پرستار و دکتر رو صدا زدن..‌اون لحظه تازه متوجه شدم برق گرفتم وبخاطرضربه ی که بهم واردشده بیهوش شدم دکترمعاینه ام کردگفت خیلی شانس اوردی که زنده موندی..دستم بخاطربرق گرفتکی درد میکردخوب نمیتونستم تکونش بدم گفت چندجلسه فیزیوتراپی لازم داری وبایداون شب روبیمارستان میموندم.. دوستام خواستن همراهم بمونن که قبول نکردم..تقریبا اخرای شب بودکه متوجه شدم یه مریض تصادفی اوردن...دکتر و پرستارها تو رفت امدبودن ازحرفهاشون متوجه شدم یه مادرپسرهستن که گویا مادرحالش خوب نبودبردنش مراقبهای ویژه وپسربچه هم که کودک بودبعدازیکساعت تلاش کردن گفتن فوت شد...خیلی دلم گرفت همش میگفتم خدابه دل پدرومادرش صبربده فرداصبحش من ترخیص شدم وتوهمون بیمارستان وقت فیزیوتراپی گرفتم قرارشدازهفته ی ایندش شروع کنم...دکتر۱۰جلسه برام فیزیوتراپی نوشته بود...یکروزدرمیون جلسات فیزیوتراپیم رومیرفتم جلسه ی ۸بودتونوبت نشسته بودم که... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. مادرش امدجلوی دررنگش پریده بودگفت چی شده مهساجان..جوابش رو ندادم برگشتم خونه بعدازچنددقیقه زنگزدخونه گفت عروس بگوچی شده؟گفتم پسرتون خیانت کرده منم نمیتونم بامردخیانتکار زندگی کنم..مادرش که ازهمه جابیخبربودگفت چکارکرده..منم تمام اتفاقات این چندوقت روبراش تعریف کردم..مادرش گفت مقصرخودتی چقدربهت گفتم حواست به زندگیت باشه علیرضاجوان مراقبش باش..گفتم پسرتون زیرابی میره من مقصرم بچه که نیست همه جادنبالش برم ببینم چه غلطی داره میکنه..اون روز انقدردحالم بد بود که زنگ زدم یکی ازدوستام امدپیشم گفت مهسابه اون دختره کاری نداشته باش شوهرخودت مقصرمیخوای بری بینیش که چی بشه بدتراعصابت بهم میریزه..دیگه نه شب داشتم نه روزرفتم خونه خالم تهران دوروزاونجاموندم علیرضاروازهمه جا بلاک کرده بودم جوابش رو نمی‌دادم تا اینکه خالش زنگزدگفت بذارعلیرضا باهات حرف بزنه طردش نکن..گفتم محاله دیگه قبولش کنم.گفت بخاطر من ازبلاکی درش بیارجوابش رونده فقط بذارحرفاش روبزنه.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. پیام گفت:من تورو با همه ی این اختلافات میخواهم..گفتم:بهتره دیگه حرفشو نزنیم ،من دلم میخواهد برای همیشه تو مثل برادر برام بمونی…پیام گفت:باشه بابااااا..بهم خبر بده تا اماده ی اومدن بشم..گفتم:باشه اجازه بده همه ی جوانب رو بسنجم بعد بهت خبر میدم…با پیام خداحافظی کردم و پیش خودم گفتم:چند بار اینجوری عقب بندازم و بهانه بیارم فراموش میکنه…با این افکار مشغول رسیدگی به غذا و خونه و مامان بزرگ شدم….همون شب بعد از شام گوشیم زنگ خورد…توی آشپزخونه ظرفهارو میشستم،که مامان بزرگ صدام کرد وگفت:سحرجان….گوشیت زنگ میخوره.زود بیا شاید مادرت باشه،.خدا کنه اون باشه تا بتونم یه کم حرف بزنم،،دلم پوسیددیگه..سریع دستمو آب کشیدم و اومدم گوشی رو برداشتم و دیدم پیام..جواب ندادم تا قطع شد و بعدش به مامان بزرگ گفتم:نه مامان نبود.یکی از دوستام بود که قطع شد..مامان بزرگ گفت:یه جورایی بی قرارم..نمیدونم چمه؟اما دلم میخواهد با یکی حرف بزنم.میشه فردا به خاله ات زنگ‌ بزنی بیاد اینجا.!گفتم:ارررره چرا نمیشه..زنگ میزنم……. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان خلاصه براتون نگم که ازصبح زودکه بیدارمیشدم تاغروب افتاب کارهرروزم بودوبعدازیک ماه ونیم که دستم روبازکردم وچندجلسه فیزیوترابی که باکلی منت عمه من روبرد.‌کارم چندبرابرشده بود..سه ماه ازرفتن من به اون روستامیگذشت وهیچ کدوم ازخانواده ام برای دیدنم نیومدن.فقط مادر وسیماگاهی بهم زنگ میزدن وحالم رومیپرسیدن..اوایلش برام خیلی سخت بودولی کم کم داشتم عادت میکردم ودیگه امیدی برای اینده نداشتم..روزها میگذشت ومن ازاون دخترحساس که به خودش وپوست دست وصورتش خیلی اهمیت میداد..تبدیل شده بودم به یه دختربی انگیزه که تمام صورتم پرلک وافتاب سوختگی شده بود...کلا انگیزه ام روازدست داده بودم وبرای اینده هیچ برنامه ای نداشتم..میگفتم شایدتقدیرمن اینکه تاآخرعمرپیش عمه بمونم،گاهی تواینه نگاه خودم میکردم متوجه پیرشدن پوست صورتم وسوختگیه گونه هام میشدم..حتی کرم ضدافتاب هم نمیزدم.‌شب روزمن تواون روستاتکرارکارهای هرروزم بود.‌گوشه گیر شده بودم،روحرف عمه حرف نمیزدم وهرکاری میگفت بدون اعتراض انجام میدادم..بعدازسه ماه عمه رفتارش باهام کم کم عوض شد..انگاردلش به حالم میسوخت ومحبتش روبیشترکرده بودوغذاهای بهتری میپخت..ولی برای من مهم نبودوبیشتراوقات توخودم بودم حرف نمیزدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران پشت سرش مادر خواهر امین توسکوت بلندشدن،اشک ازگوشه چشم امین جاری شد پشت سرمادرش رفت،من همچنان توشوک بودم...بعدازرفتن مهمونها احمدکتک مفصلی به پروانه زدوصدای پروانه که زیرمشت لگداحمدبودبه گوشم میرسید...بعدازچنددقیقه پروانه باسروصورت خونی جلوظاهرشدبهم حمله کرد..گفت توپیش خودت چی فکرکردی که توقع داشتی من بهت کمک کنم تابه عشقت برسی وخوشبخت بشی..ومن شاهد خوشبختی تو باشم..موهای من تودستش بودمیکشیدحتی احساس دردم نمیکردم..احمد امد سمت پروانه دوباره شروع کردبه زدنش تا بتونه من رو از زیردستش دربیاره...پرتش کردگوشه اتاق صدای پروانه میومدکه میگفت گمشوازخونه من برو بیرون...احمدخسته شده بودازکتک زدن پروانه بچه ها ترسیده بودن گریه میکردن بلندشدم دیگه تحمل اون خونه رونداشتم من اون شب توسط خواهرخودم کشته شدم..‌احمدامدجلودستم روگرفت گفت حق نداری بری این موقع شب درست نیست..پروانه مثل وحشی هاپریدوسط گفت بایدهمین الان بره وگرنه من میرم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir