#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هفتاد_چهار
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
خانم دکتر گفت: اقا توی آگاهی پرونده براش تشکیل دادند اما با قرار وثیقه آزاده ،،،اگه خواستی میتونی خودت یا خانواده ات پیگیری کنید….راستی من دکتر روانپزشک اینجام و این اقا دکتر پسرمه…..خانم دکتر مکثی کرد و با مهربونی یه چشمک ریزی زد و گفت:چرا خودتو از ماشین پرت کردی بیرون،،،؟؟؟دیگه از هیچ کسی نمیترسیدم برای همین کل زندگیمو برای خانم دکتر تعریف کردم همه رو حتی سینا و حس عاشقیم نسبت بهش رو…..گفتم و گفتم و وقتی به خودم اومدم دیدم اشک کل صورتمو گرفته…..با حرص خیسی صورتمو پاک کردم و با صدای بلند به خودم تشر زدم :مگه نگفتم دیگه گریه نکن،،؟؟؟خانم دکتر و پسرش با ناراحتی نگاهم میکردند که پسرش گفت:میتونی از همسرت شکایت کنی….اون حق نداره با یه فیلم تورو تهدید کنه و مثل یه برده ازت سوء استفاده کنه…..تو خیلی خودتون دست کم گرفتی و فکر کردی شوهرت نباشه نمیتونی زندگی کنی…..اگه تواجتماع باشی میبینی که خیلیها ازبهزیستی اومدند توی دل جامعه وخودشون تنهایی و بدون حمایت خیلی هم موفق شدند…...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_هفتاد_چهار
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
یه خانم مامور میشمرد و یکی هم ضربه میزد….وقتی تموم شد ماموری که ضربه میزد اومد دم گوشم گفت:حیف تو…دختر به این قشنگی چرا باید خلاف کنه که الان شلاق بخوره؟ازخجالت آب شدم….خواستم بلند شم که سرم گیج رفت و افتادم.منو رسوندند سلول و مریم کمکم کرد و یه پماد زد تا زخم شلاقها بهتر بشه…..به پهلو دراز کشیدم و خوابیدم.دیگه حتی گریه هم نمیکردم چون درد جسمی و روحیم بقدری زیاد بود که داشتم دق میکردم……
یکهفته طول کشید تا زخم کمرم خوب بشه.در طول این یکهفته مریم هم کمکم کرد و هم همصحبتم شد تا حوصله ام سر نره..تمام سرگذشتم و رضا و خونشون و همه و همه رو برای مریم تعریف کردم…مریم خیلی از سادگیم و کارام تعجب کرد و گفت:بنظر من باید همه چی رو به قاضی بگی.باید رضا مجازات بشه،اصلا مگه چی میشد با اون اقای روستایی ازدواج میکردی؟،بنظر من زندگی توی روستا خیلی هم بد نیست….من میگم با اون اقا ازدواج کنی بهتر از بودن توی این زندانه…...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_چهار
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
سارا صاف توی چشمهای امیر نگاه کرد و بدون توجه به اینکه من هم حرفهاشو میشنوم گفت:نه پس !!میخواهی مثل مامان ساده و بی دست و پا بشم تا یکی از راه نرسیده بیاد و زندگیمو از چنگم در بیاره؟؟؟؟اون روز بین خواهر و برادر بحث بالا گرفت وبا مداخله ی من یهکم اروم شدند……سارا فقط ۱۶سالش بود پس نباید ازش دلچرکین میشدم…..تا اونجایی که در توانم بود باهاش مدارامیکردم…..
توی انتخاب لباس آزاد بود اما گاهی سربسته جوری که ناراحت نشه نظر میدادم و حس میکردم که از نظراتم استفاده میکنه..،،با دعوا و سرکوفت کردن نمیشد با سارا حرف زد پس از در دوستی ومحبت (از خود ذاتم استفاده کردم)وارد شدم و کم کم موفق شدم باهاش دوست بشم……
بعداز دوستی گهگاهی باهام درد و دل کرد…..بقدری توی این روش تلاش کردم تا بالاخره بهم گفت:مامان!!!الان همه دوست پسر دارند و خودشون همسر اینده اشونو انتخاب می کنند.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_چهار
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
اون روزیکساعتی ازدوردیدمشون وتانزدیک هتل که فاصله ی زیادی تا حرم نداشت دنبالشون رفتم..تارسیدم خونه زهراخانم امدپیشم بادیدن حال روزم گفت افسون چی شده؟چراانقدربهم ریختی؟باگریه بهش گفتم خانوادم روتوحرم دیدم زهراخانمم بامن گریه میکردمیگفت کاش میرفتی جلوخودت رونشون میدادی؟گفتم باکدوم روبرم همین که ازدوردیدمشون برام کافیه..فرداش بچه هاروسپردم به زهراخانم گفتم میرم خرید.اماخریدبهانه بودرفتم سمت هتل یکساعتی نزدیک هتل چرخیدم شایدبازم پدرومادرم روببینم اماخبری نشدبه ناچاررفتم حرم امابازم ندیدمشون وناامیدبرگشتم خونه..زهراخانم میدونست بهش دروغ گفتم اماچیزی به روم نیاوردبچه هاروازش گرفتم رفتم خونه ناهارخوردیم خوابیدیم.تازه چشمم گرم شده بودکه باصدای زنگ بیدارشدم وقتی در روبازکردم خشکم زد...پدرمادرم به همراه زهراخانم پشت دربودن مثل مجسمه وایستاده بودم نگاهشون میکردم حتی زبونم نمیچرخید سلام کنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هفتاد_چهار
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
نزدیک یکسال گذشت من تونستم باگرفتن وام نزدیک محل کارم یه واحدخونه بخرم...اوضاع مالیم خیلی خوب شده بودعلاوه برماشینم تمام وسایل خونه روعوض کرده بودم توساختمان جدیدکسی رونمیشناختم یه شب که تازه رسیده بودم خونه داشتم ماشین پارک میکردم یه صدای اشنای ازته پارکینک که سوئت نگهبانی بودگفت اقامن نگهبان جدیدهستم(چندتاازلامپهای سقف سوخته بودروشنایی خیلی کم بود) فردالامپهارودرست میکنم اگرمالک هست لطفابگیدمال کدوم واحدهستید..صدابرام خیلی اشنابوداماانقدرفکرم درگیربودکه هرچی به مغزم فشارمیاوردم نمیتونستم تشخیص بدم درماشین روقفل کردم رفتم سمتش نزدیکش که شدم هردوتامون جاخوردیم پدرنگین بودچقدرشکسته شده بودچنددقیقه ای نگاهم کردرفت تواتاق سرایداری منم رفتم بالا...باورش سخت بودپدرنگین ازاون خونه ی اشرافی امده بودتویه مجتمع نگهبانی،،دو روز گذشت تو رفت وامدهام پدرنگین رونمیدیدم یه شب که اشغالهاروداشتم میذاشتم جلوی دراپارتمان تابیادببره از اسانسور امدبیرون....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_هفتاد_چهار
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
بعد از یک سال که ازتمام این ماجراها میگدشت .. وروزی نبود که رامین سرراهم قرارنگیره..میگفت نمیتونم فراموشت کنم عاشقت شدم میخوام باهات ازدواج کنم وازم میخواست باشرایط کاریش کناربیام..حتی چندبارمادر واقعیش رو فرستاده ازم خواستگاری کرده. امامن جواب رد دادم چون دیگه حسی بهش نداشتم.دست خودم نیست نمیتونم بهش اعتمادکنم.شب روز زنگ میزنه حتی چندباری که امد جلوی خونم به پلیس ۱۱۰ زنگ زدم چندبارخطم روعوض کردم..اما هربار پیدامیکنه میگه پریا بهم فرصت بده جبران کنم من روببخش.. اماواقعانمیتونم ازطرف دیگه ام سیامک بعدازچندسال جدایی بازپیگیرم شده و مادرش آمده میگه چند ماهی بعد از رفتن تو سیامک تصادف میکنه و از ناحیه پا فلج میشه و می خواد که به دیدنش برم تا بتونه ازم حلالیت بطلبه....یک روز قبول کردم و به دیدن سیامک رفتم ،وقتی اونو رو روی ویلچر دیدم ،تمام سختی ها و کتک ها و اذیت هایی که سیامک کرده بود...یادم آمد ولی بهش گفتم هیچ وقت نمی تونم حلالت کنم و اونجا رو سریع ترک کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_چهار
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
خلاصه اون شب تاصبح نخوابیدم صبح زنگ زدم به سرپرستش همه چی روبراش تعریف کردم..سرپرستش گفت اجازه بدیدمن باهاش حرف میزنم..بعدازچندساعت زنگزدگفت من ازتون خواهش میکنم یه باردیگه بهش فرصت بدیداگرخطا کرد از شرکت هم اخراجش میکنم بازکوتاه امدم نمیخواستم به این راحتی پاپس بکشم من عاشق زندگیم بودم.ومیخواستم هرجورشده حفظش کنم گذشت تایه روزخاله اش مارودعوت کردخونش میخواست من وعلیرضا روآشتی بده..شب اول رفتیم بیرون علیرضاخیلی توخودش بودچهره اش ناراحت بودباکسی حرف نمیزدگفتم حتمااز کارایی که کرده پشیمونه...گذشت تافرداشب به علیرضاگفتم گوشیت روبده میخوام ازنتش استفاده کنم..وقتی گوشیش روگرفتم ناخوداگاه رفتم توتلگرامش ایدی اون دختره که به اسم سامان سیوکرده بودروچک کردم دیدم به به چقدرپیام بهم دادن...علیرضا تا قیافه ی من رودیدترسیدسریع گوشی روازدستم گرفت خودشم فهمیداوضاع خرابه چیزی نگفتم تابرگشتیم رفتم تواتاق خواب صداش کردم گفتم گوشیت روبده گفت گوشی یه وسیله ی شخصیه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد_چهار
بابام میگفت تمام ترسم این بودبیرون ازخونه گیریه نامردنیفتی بلای سرت نیارن چه میدونستم توخونه خودم دارن بهت اسیب میزنن اینده توبخاطرمانابودشده..دستاش میلرزیدمیترسیدم دوباره حالش بدبشه گفت یه سوال دارم ازت بدون خجالت جوابم روبده توتاحالا دکترم رفتی..میخوام بدونم چه بلای سرت امده داشتم ازخجالت میمردم هرچندپدرم ترس ازابروش روداشت ونگران اینده من بودچون توفامیل مارسم بودقبل ازازدواج بایدبرگه سلامت میگرفتیم برای خانواده داماد..سرخ شده بودم سرم روانداختم پایین گفتم مامان همه چی رومیدونه ازاون بپرسید پاشدم رفتم...من ازپیش بابام بلندشدم رفتم ولی بعدازمن شنیدم مامانم روصدازدوداشتن باهم حرف میزدن
تایکی دوساعت روم نمیشدازاتاقم بیام بیرون بعدش مامانم امدپیشم گفت بابات میخواداسم پسراش روازشناسنامه اش خط بزنه میگه من پسربی ناموس پست نمیخوام که حرمت خونه خودشونم نگه نمیدارن..به مامانم گفتم اینکاراجزابروریزی چیزی برامون نداره همون که فهمیدپسراش چه ذات خرابی دارن برای من کافیه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_هفتاد_چهار
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
تقریبا10ماه ازرفتن ثمین گذشته بودکه یه شب رسامریض شدانقدرتبش بالابودکه هذیون میگفت بردمش درمانگاه دکترگفت ببرش بیمارستان احتمال اینکه تشنج کنه هست. به ناچار بردمش بیمارستان سریع بستریش کردن که بتونن تبش روکنترل کنن..رها باهام بودبهانه میگرفت خوابش میومدخودم خسته بودم واقعادیگه کم اورده بودم..پرستار که دیدخیلی کلافه ام گفت شمابریدتواتاق انتظارمامراقب پسرتون هستیم..بارها رفتیم توسالن نشستیم تا سرش روگذاشت روپام خوابش برد.خودمم نشسته چرت میزدم،نمیدونم چقدر گذشته بودکه یکی صدام کرد.چشمامم روکه بازکردم دیدم یکی بچه های دانشگاست.امدکنارم نشست شروع کردیم باهم حرف زدن وقتی جریان زندگیم، روفهمیدگفت اینجوری خیلی دوام نمیاری داری درحق خودت بچه هاظلم میکنی تادیرنشده به فکرکنی به حال زندگیت کن
همین حرفش باعث شدفرداش برم دنبال ثمین وقتی رفتم درخونش متوجه شدم ازاونجارفته زنگ زدم سیم کارتش خاموش بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_هفتاد_چهار
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
به پیام گفتم:پیام جان…ما بدرد هم نمیخوریم…پیام شروع به بحث و توجیه کرد…از اون روز به بعد ما بحثهای طولانی داشتیم...من سعی میکردم قانعش کنم چون واقعا ازش میترسیدم…از رفتار و عقایدش وحشت داشتم…پیام که متوجه شد به هیچ عنوان نظرم عوض نمیشه ،رفتارشو دوباره مثل سابق کرد..دوباره مثل قبل هر شب چت میکردیم و از روزمرگیهامون میگفتیم…یه مدت گذشت و بالاخره جو شهر اروم شد…یه شب پیام بهم گفت:سحر کی میخواهی بیای بیرون تا همدیگر رو حضوری ببینیم؟گفتم:الان بیرون امنیت نداره….همین که تصویری حرف میزنیم کافیه دیگه…پیام گفت:اولا نترس من باهاتم.دوما فعلا انقلاب رو زیر خاکستر بردیم تا به وقتش شعله ورش کنیم….دیگه توی خیابونا خبری نیست نگران نباش…گفتم:من بخاطر شرایط خانوادگی و مامان بزرگم نمیتونم بیرون بیام…بهتره بیخیال بشیم…پیام گفت:هر چی تو بگی..یه بار هم نمیشه بیای؟گفتم:نه والا..برای خانواده ی ما آبرو خیلی مهمه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir