#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هفتاد_سه
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
آخرین صدایی که شنیدم صدمتر جلوتر صدای ترمز ماشین بود…انگار یک هفته کما بودم و بعدش بهوش اومدم….وقتی خودمو بیمارستان دیدم زار زار گریه کردم و بابت زنده موندنم به شانس بدم لعنت فرستادم…..سر و گردنم درد شدیدی میکردم و حدود سی تا بخیه خورده بود و دستم توی گچ بود اما خداروشکر به نخاع آسیبی وارد نشده بود….یه خانم دکتری هر روز ویزیتم میکرد….دو روز که گذشت اقا دکتر جوونی اومد بالا سر تختم و با لبخند گفت:از امروز من ویزیتتون میکنم….بغض کردم اما چون به خودم قول داده بودم دیگه گریه نکنم و با سختیها روبرو بشم بغضم قورت دادم و پرسیدم:منو کی اورد اینجا؟؟؟اقای دکتر گفت :نمیدونم…...همون لحظه خانم دکتر اومد داخل یه سری توضیحات به اقای دکتر داد و بعد به من گفت:خب..!!پاییز ما چطوره؟؟؟با ناله گفتم:بهترم….منو کی اورد اینجا….؟؟؟؟خانم دکتر گفت:حدود ده روزه پیش یه اقایی آورد و گفت که شمارو بهمراه یه کیف از ماشین پرت کردند بیرون و راننده هم فرار کرد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_هفتاد_سه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
قاضی وقتی سکوتمو دید گفت:دختر جان!جواب بده ،،من نمیتونم تا شب معطل تو بشم….کلی کار دارم…با من من گفتم:من اصلا نمیدونم مواد چیه؟؟؟قاضی گفت:کیف چی؟؟کیف که برای تو هست؟؟؟گفتم:بخدا برای من نیست….اصلا دعوای ما سر همین کیف لعنتی بود…قاضی متعجب نگاه کرد و گفت:چرا حقیقت رو نمیگی؟؟؟راستشو بگو هم مارو خلاص کن و هم خودتو…..با اون یارو رضا رابطه داشتی؟؟سرمو انداختم پایین و گفتم:بله…و بعدش همه چی رو تعریف کردم به جز فرار از خونه…قاضی بعداز شنیدن حرفهای من گفت:رای نهایی دادگاه بعدی…برگشتیم زندان…..هنوز منو داخل سلول نبرده بودند که سرپرست زندان منو خواست……با مامور رفتیم دفترش……سرپرست زندان تا منو دید گفت:حیف تو….چرا اینکار رو کردی؟؟؟الان باید بری برای اجرای حکم ۲۰ضربه شلاق…از ترس نمیدونستم چی بگم..؟؟زبونم بند اومده بود و قلبم بشدت میزد….همون لحظه منو بردند محل زدن شلاق….درد و رنج شلاق به کنار حس شرم و خجالت بیشتر عذابم میداد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_سه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
با تعجب لبمو گاز گرفتم و گفتم:سارا!!!!؟؟؟این حرفها چیه؟؟؟نیره هم اشتباه میکنه…..اون متاهله و باید خودشو از نامحرم بپوشونه…..
سارا با تشر گفت:ول کن مامان!!!الان همه الان همینن ولی تو اندر خم بابا موندی؟؟؟بابا اگه تورو میخواست سرت هوو نمیاورد…..من نیره رو بیشتر از تو قبول دارم و اون برام الگو هست که بتونم توی زندگیم موفق بشم نه تو……
سارا این حرفهارو گفت و بدون توجه به اینکه داشتم صداش میزدم از خونه زد بیرون دلم برای هزارمین بار شکست….. شکستن دل توسط فرزند خیلی عمیق تره ..آه از نهادم بیرون اومد و رو به اسمون گفتم:خدایا!!!خودت کمکم کن…..این نیره زندگیمو داره به نابودی میکشونه……دیگه کم اورده بودم……یه وقتهایی که توی خونه پیش امیر لباس ناجور میپوشید خون خونمو میخورد،…یه روز امیر دیگه نتونست تحمل کنه و بهش توپید و گفت:این چه طرز لباس پوشیدنه؟؟؟هی نمیخواهم حرفی بزنم تو بدتر میکنی….میخواهی مثل نیره بشی؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_هفتاد_سه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
لکنت زبان رادوین روزبه روز بدتر میشد و هرچی دکترگفتاردرمانی میبردمش خوب نمیشدیه روزکه ناامیدازمطلب دکترامدم بیرون ناخوداگاه رفتم سمت حرم،بچه هاعاشق کبوترهای حرم بودن براشون گندم خریدم دادم به کبوترهادون بدن خودمم نگاهشون میکردم زیرلب امام رضاروصدامیزدم و ازش میخواستم رادوین روشفابده همینجوری که نگاهم به بچه هابود متوجه ی یه صدای اشنایی شدم که اسم یه پسربچه روصدامیزد.اولش فکرکردم اشتباه شنیدم اماوقتی برگشتم دیدم خودشه افسانه بوددنبال یه پسربچه ی دوساله میدوید میگفت آرمان ندومیخوری زمین..خشکم زده بودفقط نگاهاش میکردم وقتی پسربچه روبغل کردرفت پیش یه پیرزن وبعدازچنددقیقه یه مرد قد بلندامدکنارشون ازافسانه بچه رو گرفت بعدهم باهم رفتن سمت دیگه ی حیاط..چقدردلم براش تنگ شده بوداماجرات جلورفتن نداشتم..دست بچه هاروگرفتم بافاصله ی کمی دنبالش راه افتادم وقتی واردصحن اصلی شدیم پدرومادرم روهم دیدم خدایاچقدرپیرشده بودن تمام بدنم میلرزید..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_هفتاد_سه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
بدون هیچ حرفی سوارماشین شدم..خیلی بهم ریخته بودم نگین خودش به اب اتیش زدتابه عشقش برسه حتی زندگی منونابودکردبراش مهم نبودچی به سرم میاد..ولی اون عشق کذایی براش ماندگارنشدوغیربی ابرویی بدبختی چیزی براش نداشت..با تمام بدیهای که درحقم کرده بودمیدونستم توزندگی مشترک بارهابهم خیانت کرده امابازم براش فاتحه ای خوندم سپردمش به خاطراتم..چند وقتی گذشت هرچی به سودازنگ میزدم جوابم رونمیداداخرسربهش پیام دادم گفتم اگرازمن بدت میادبگودیگه مزاحمت نشم میدونم ازحرفهای مادرم ناراحتی امابهش حق بده اونم مثل تو یه مادره درکش کن..سودا در جواب پیام نوشت چون درکش میکنم نمیخوام دیگه ببینمت وازت میخوام بری دنبال زندگیت من حاضرنیستم باکسی ازدواج کنم که خانوادش من رونمیخوان..سودا یه جورای آب پاکی روریخت رودستم گفت تامادرت راضی نشه من جواب مثبت بهت نمیدم...تواون زمان انقدرازنظرروحی خسته بودم که حوصله ی خودمم نداشتم چه برسه بخوام باخانوادم سرموضوع ازدواجم بحث کنم...کلابیخیال همه چی شدم گفتم خدایاهرچی صلاحمه همون روبرام رقم بزن.
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_هفتاد_سه
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم..
خودم روباکارم سرگرم میکردم شایدتمام این اتفاقات تلخ روفراموش کنم..بعدازاون روز که رامین باسنگدلی تمام اب پاکی رو ریخت رودستم دیگه سراغی ازش نگرفتم..تمام عشق محبتی که ازش تووجودم داشتم تبدیل شدبه نفرت..انقدرداغون خراب بودم که حوصله ی شکایت ازش روهم نداشتم البته احتمال اینکه به نتیجه ام برسم صفربودپس کلا بیخیالش شدم..خانواده ام متوجه حال روحی خرابم شده بودن اماهیچی بهشون نگفتم که بیشترنگرانشون نکنم..چندماهی گذشت زندگی من داشت به روال عادی برمیگشت که بازسرکله ی رامین پیداشدامده بودبرای عذرخواهی وحلالیت میگفت چندتااتفاق بدبرام توزندگیم افتاده فکرمیکنم تاوان کاریه که باتوکردم من روببخش.دیگه برام مهم نبودگفتم برو نمیخوام ببینمت برای همیشه اززندگیم خطتت زدم توازسیامک هم پست تری اون ازدوستداشتنم سواستفاده کرد توازسادگیم تومیدونستی من یه تجربه تلخ داشتم ولی بخاطرخودت وکارت من رونابودکردی..رامین خیلی دلیل منطقی برای رفتارش اورد اما من دیگه باورش نداشتم نمیتونستم ببخشمش ودیگه قبولش کنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_سه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
دوساعت بعددوباره بهش زنگ زدم دیدم تلفنش خاموشه..گوشی من کال رکورد داشت چندبارمکالمه ی قبلیمون روگوش دادم متوجه شدم صدای تی وی میادفهمیدم اصلاخارج ازشهرنرفته وتویه خونست..زنگ زدم به نوه ی خالم گفتم یه شماره بهت میدم لطفا زنگ بزن..امار علیرضا رو بگیر بعد از یه ساعت وقتی زنگزدگفت:مهساچراخودت زنگ نمیزنی فهمیدم یه چیزی هست که اینم نمیخواد من بفهمم خودم زنگ زدم به دوستش گفتم علیرضاباشماست..گفت نه ماباهم نیستیم نمیتونم بگم چه حالی داشتم صبرکردم تاتشریف بیاره وقتی هم امدخونه انگارنه انگارکه اتفاقی افتاده گفتم کجابودی گفت بابچه هارفته بودیم بیرون گفتم چراگوشیت خاموش بودگفت شارژگوشیم تموم شدبود..دیگه تحمل دروغهاش رونداشتم دادزدم بروهمونجای که بودی حق نداری دیگه پاتوبذاری اینجاعلیرضامیخواست خودش روبکشه التماس میکردمیگفت نه تروخدابامن اینکاررونکن به هرکی میخوای زنگبزن من دیروز باچندتاازدوستام بودم میدونستم بتدوستاش هماهنگ کرده گفتم کور خوندی دیگه تموم شدگفت باشه فقط بذارامشب اینجاباشم فرداخودم میرم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_هفتاد_سه
پدرم روعمل کردن دوهفته ای طول کشیدتابیاریمش خونه تواون مدت که مجتبی بیمارستان بودعموم پیشش بودولی گفت وقتی بهوش امده ازبیمارستان فرارکرده وخبری ازش نداشتیم ...میدونستم سعید هم گرفتارزنشه وبعدها فهمیدیم وقتی سعیدمست بودنگین تمام دارندارش روبرداشته فرارکرده رفته ترکیه سعیدهم دنبالش رفته که پیداش کنه..تومدت بیمارستان فامیلهااکثرا میومدن عیادت پدرم ولی پایه ثابت عیادت کننده های بابام فراز بودکه هررزویه بهانه ای پیدا میکردمیومدومتوجه علاقه اش به خودم شده بود..من بعدازگفتن حقیقت خیلی اروم شده بودم وبودن فرازاین ارامش رابرام بیشترکرده بود..بابام یه کم بهترشده بودکه یه شب صدام کردرفتم کنارش نشستم میدونستم یه چیزی مثل خوره تووجودش افتاده که نمیذاره اروم باشه.. بابام گفت یکتا میدونم درحقت ظلم کردیم ولی بخداقسم عمدی نبودمن فکرمیکردم اون بیشرفابرادرت هستن تورومثل خواهرخودشون میدونن ومراقبت هستن..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_هفتاد_سه
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
با این حرف پرستار فهمیدم داره دروغ میگه چون مادرپرینازگفت ازصبح چند بار زنگ زدم هردفعه یه بهانه ای اورده،رفتم تو اتاق دیدم بچه روتخت خوابیدن به پرستار مشکوک شدم تویه فرصت مناسب کیفش گشتم دیدم بله چندبسته قرص خواب اور تو کیفشه دیگه شک نکردم به بچه هادارومیده،رهاورسا خوابشون خیلی سبک بودمحال بود چند ساعت بخوابن و جالبه چندباری هم تکونشون دادم ولی گیج منگ چشماشون بازمیکردن بازمیخوابیدن،خلاصه همون روز عذر پرستار خواستم رفت،سرتون دردنیارم ظرف چندماه سه چهار تا پرستار اوردم ولی هیچ کدومشون اونی که میخواستم نبودن وازهمه مهمتر بچه ها بهانه ثمین میگرفتن..هرپرستاری که میاوردم یک ماه بیشتردوام نمیاورد یاخودم ازش راضی نبودیابچه ها،بارها امید و مادرش زنگ میزذن میگفتن دست ازلجبازی بردارمگه ثمین چکارکرده؟برودنبالش،هیچ کس بهترازاون نیست برای بچه هات،ولی هردفعه یه بهانه ای میاوردم قبول نمیکردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir