eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
4.1هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. در نهایت با مشورت و آموزشهای وکیل گفتم:ببین اقای به ظاهر محترم…!!اینقدری ازت مدرک دارم که توی کل ایران آبروت بره….شبی که تولدم بودم اومدیم بیرون و تو به آزیتا زنگ زدی گوشیم روی ضبط صدا بود…………..حالا بچرخ تا بچرخیم…..با تمام این حرفها باز هم نوید کوتاه بیا نبود و بدجوری تلاش میکرد تا حال منو بگیره…..کاملا دیونه شده بود و خودشو به هر دری میزد تا فقط منو تنها گیر بیار…. یه روز هم که زنگ زده بود به پیشنهاد وکیل گفتم:ببین نوید هنوز پرونده ام بازه و میتونم ازت شکایت کنم….همه میدونند که اون شب تو منو از ماشین به قصد کشت پرت کردی بیرون،،،هم بیمارستان میدونه و هم اون اقایی که منو رسونده بود…..حواستو جمع کن…..نوید من نمیتونم باهات زندگی کنم پس بهتره همدیگر رو اذیت نکنیم……نوید برای اولین بار سکوت کرد….. این سکوتش نور امیدی بود برای من…..بدون خداحافظی قطع کرد و تا چند روز ازش خبری نشد……بعداز چند روز پیام داد :میخواهم ببینمت…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران مجید خودشو به من نزدیک کرد و گفت:عروسک من…..هنوز تو برام همون مهناز ۱۶ساله هستی خدایی….بیا بغلم به یاد اون روزا…..سریع خودمو کشیدم کنار و گفتم:لطفا به من دست نزن…..مجید گفت:تو که اینقدر به شرع و قانون و حجاب و حلال و حروم معتقدی پس به این هم معتقد باش که وظیفه داری نیاز منو رفع کنی…..نگاه غضبناکی بهش انداختم و گفتم:تو طبق شرع و قانون برای رفع نیازت یکی رو صیغه کردی پس من در قبال تو وظیفه ایی ندارم …. خواهش میکنم از راه دین وارد نشو که من دین خدارو از حفظم……اون روز مجید ناراحت و شرمنده بلند شد و برگشت پیش نیره…..رفته رفته زندگی ارامی رو تجربه میکردم و سعی میکردم وقت بیکاریمو با همسایه ها سر کنم… یه روز که چند تا همسایه خونه ی ما بودند یکی از اون خانمها پرسید:مهناز…. تو چرا طلاق نمیگیری و یه زندگی جدیدی رو شروع نمیکنی؟؟؟….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر خلاصه نزدیک ظهرمامانم خودش زنگزدگفت افسانه تورومقصرمیدونه میگه حامدگناهی نداشته وهرچقدرمن باهاش صحبت کردم گفتم گذشته هاگذشته جفتشون تاوان کارشون روپس دادن قبول نکرد..توبایدبه افسانه وپدرت زمان بدی تابااین موضوع کناربیان..ازاین اتفاق تقریبادوهفته ای گذشته بودکه مامانم یه روز زنگ زدگفت افسانه میخوادبیاددیدنت!خیلی جاخوردم گفتم تادیروزچشم دیدنم رونداشت چطورشده الان دل تنگم شده..مامانم گفت والله منم نمیدونم امامیگه به حرفهات خیلی فکرکردم گذشته هاگذشته حالاکه حامدمرده دیگه دلیلی نداره ازافسون ناراحت باشم..هرچندبه این تغییر۱۸۰درجه ای افسانه شک کرده بودم اماگفتم بذاربه جفتمون یه فرصت بدم شایداین کینه قهروازهمه مهمتردوری ازبین بره..دقیقا۱۰روزبعدش افسانه به همراه مادرم امدن دیدنم به گرمی ازش استقبال کردم اونم متقابلارفتارش خیلی خوب وصمیمی بودطوری که کسی نمیدونست فکرمیکردم مادوتاهیچ گذشته ی تلخی نداشتیم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور بعدازده دقیقه برگشت گفت من به سوداگفتم یکی ازدوستاش امده دیدنش به زورقبول کردامیدوارم بادیدن شماازمن شاکی نشه..خلاصه من واردخونه شدم تاچشم سودا به من افتاداخمهاش رفت توهم به خاله اش گفت این چه کاریه گفتم خاله ات بی تقصیره من ازش خواهش کردم میخوام چنددقیقه ای باهات حرفبزنم سوادبه زورقبول کردخاله اش رفت تواشپزخونه تنهامون گذاشت..اون روزحرفهای زیادی بین من وسودا رد وبدل شد از گذشته، اتفاقات زندگیمون گفتیم وازش خواستم به اینده فکرکنه..هرچندسودا انقدر مرگ پسرش براش سخت بود که باحرفهای من قانع نمیشد.اما ازش خواستم اجازه بده بیشتربرم دیدنش واز اون روز هفته ای دوباربه بهانه های مختلف میرفتم دیدنش وخیلی ازخریدهاش روانجام میدادم...چند هفته ای گذشت سوداکم کم من رو قبول کردوبازم تماسمون باهم شروع شد و با کمک من همت خودش بعدازسه ماه تونست به زندگی عادی برگرده وبرای اینکه کمترفکر کنه اورومش تو داروخونه کنارخودم کار کنه..از کار کردن سودا چهار ماه میگذشت یه شب که شیفت بودم.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. رفتم تواتاق یادم افتادیه طرح بایدروقالی بزن نشستم پای دارقالی که طرح روبزنم تایادم نرفته همون موقع علیرضا امد دید مادرش داره جارومیکشه من پای دارقالی هستم ناراحت شدبه مامانش گفت بریم تامن به خودم بجنبم رفتن!!سرم روازپنجره دراوردم گفتم کجامن ناهاردرست کردم ولی جوابم روندادمنم گفتم چقدربیشعوری همین یه کلمه حرف من باعث شدعلیرضابیادبالاکارمون به بزن بزن بکشه..باضربه ای که علیرضابه دستم زدانگشتم ضربه خوردطوری که ازدردش اشکم درامد.مامانشم امدمن روهول دادخوردم به دیوارهرچی ازدهنش درامدبهم گفت زنگزدم به بابام گفتم ببایدکه علیرضا مادرش آبروبرام جلوی درهمسایه نذاشتن..بابام سه تاداداشام امدن دیدن سرصورت من زخمیه خواستن علیرضاروبزنن که مادرش جلوشون وایسادگفت بایداول من روبزنید..خلاصه بابام کلی باهاش حرفزدگفت حیف نیست الکی الکی داری زندگیت روخراب میکنی من مهسارومیبرم خونمون اماشب بیادنبالش..درد دستم امانم روبریده بود.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir