eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
4.1هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون مامان گفت: قراره برند شهرشون و اخر هفته دوباره برگردند برای بله برون و عقد،دیدی خداروشکر به کمال چیزی نشد.وقتی حرفش تموم شد و من جوابی ندادم با تعجب گفت:تا الان چرا خوابیدی؟ظهره.بلندشو که بابات نمازشو بخونه میاد خونه تا ناهار بخوریم..پاشو پاشو.آخر هفته هم چیزی نمونده دو روز دیگه میشه جمعه،مامان وقتی دید باز هم تکون نمیخورم ترسید و آب دهنشو قورت داد و گفت: رقیه!!زنده ایی مامان؟؟بعد دستشو روی شونه ام گذاشت و تکونم داد.اصلا دست خودم نبود و نمیتونستم تکون بخورم و فقط اون سقف رو نگاه میکردم..مامان مسیر نگاهمو دنبال کرد و به سقف نگاه کرد و بعد شروع کرد به لرزیدن..اون زن سفید پوش جیغی کشید و لامپ خاموش ،ترکید و ریخت روی سرمون…با بارون شیشه خورده شروع کردیم به جیغ کشیدن،،،هر دومون..اینقدر جیغ کشیدیم که بابا اومد داخل،تمام اتاق پراز شیشه خورده ی لامپ بود و چیز دیگه ایی نبود.مامان اون روز متوجه شد که من چی رو میبینم… ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون مامان اون روز متوجه شد که من چی رو میبینم ..بنده خدا مامان لکنت زیون گرفت و اختیار ادارشو هم از دست داد و لباسهاشو خیس کرد.بیچاره بابا تمام اتاق رو تمیز کرد و اون قسمت از فرش که نجس شده بود رو هم ابکشی کرد.مامان لمس شده بود و گوشه ایی از اتاق بدون اینکه حرفی بزنه افتاده بود.تا چند روز مامان به همین حالت بود و اقوام و همسایه ها به عیادتش میومدند و از حالتهاش میگفتند:فکر کنیم سکته ی خفیف زدی..باز خداروشکر که سکته رو رد کردی..هیچ کسی نمیدونست که چی دیده که به این روز افتاده..اون روز درست اون قسمت از موهای سرم که اون خانم دست کشیده بود سفید شد و بی دلیل رنگشو از دست داد.بیچاره مامان توی بستر مریضی افتاد.همش تب و سردرد داشت بدون دلیل علمی،چند روز وضعیت خونه همین بود و من از مامان مراقبت میکردم.،،،،دو روز مونده بود به جمعه و قرار بله و برون داشت نزدیک میشد.در حالیکه دستمال خیس رو روی پیشونی مامان میزاشتم به بابا گفتم:بابا!میشه به خانواده ی کمال بگی من قصد ازدواج ندارم و جمعه تشریف نیارند!!؟؟….. ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون بابا در حالی که با دونه های تسبیح بازی میکرد گفت:چرا نیاند!؟این همه سختی کشیدیم و‌حرف شنیدیم حالا داماد به این خوبی رو که خدا حفظش کنه رو از دست بدیم.با ناراحتی و گریه گفت:بابا من شوهر نمیخواهم..میبینی که چه بلایی سر مامان اومده.من مامان رو مریض مریض بزارم و برم پس کی ازش مراقبت کنه،میبینی که چند نفر رو کشت…الان دست روی مامان گذاشته،…زود اونارو رد کنید چون مطمئنم اینبار به شما دو نفر آسیب میزنه،بابا نگران گفت:اینطوری که فکر میکنی نیست.رفتم با سیدمحسن حرف زدم.سید گفت وقتی مادرت تونسته ببینه یعنی دیگه تو نمیبینش..یه دعا هم نوشت که گذاشتم روی طاقچه ،،هر وقت مادرت بهتر شد انجامش میدید ان شالله دیگه هیچ وقت نمیبینش و از دستش راحت میشی،گفتم:فکر نکنم راحت بشم.اون خانم تونست لامپ رو بترکونه پس میتونه به ما هم آسیب برسونه..بابا گفت امیدت به خدا باشه..مادرت هم به گفته ی دکتر شوک بهش وارد شده و کم کم خوب میشه… ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون هنوز حرف بابا تموم نشده بود که در حیاط بصدا در اومد.بابا رفت در رو باز کرد..خانواده ی کمال بودند که برای عیادت مامان اومده بودند.مادرش چند تا آبمیوه دستش بود و کمال هم یه دست گل خیلی خوشگل،کمال خیلی مودب و با احترام دسته گل رو داد به من.با خجالت ازش گرفتم و تشکر کردم.مادر کمال رو به مامان گفت:الهی بمیرم،یهو چی شده به تو؟حتما گرمازده شدی..مامان بخاطر لکنتش صحبت نکرد و بابا به جاش جواب داد و گفت:نه گرمازدگی نیست.دکتر گفته زود خوب میشه،برای مهمونا شربت اوردم و تعارف کردم.بعد رفتم آشپزخونه تا میوه بیارم حس کردم دوباره پشت درخت اون هاله ایستاده و نگاهم میکنه،بخاطر وضعیت مامان خیلی از دستش ناراحت و عصبی بودم پس با دل و‌جراتی وصف ناپذیر رفتم سمت درخت و ناخونهای بلندشو دیدم و یهو ناپدید شد.انگار وقتی حس کرد ازش نمیترسم از ترس جون خودش ناپدید شد. با خوشحالی رفتم داخل پیش مهمونا…. ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون کمال هرازگاهی زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد..مادر کمال به بابا گفت:اگه شما اجازه بدید چند روز دیگه که حال حاج خانم بهتر شد یه نامزدی بگیریم و این دو تا جوون رو محرم کنیم چون دلم نمیخواهد رقیه از دستم بره.من که رقیه رو خیلی دوست دارم و مهرش به دلم نشسته،پسرم هم خیلی پسندیده..بابا قند توی دستشو گذاشت روی بشقاب و گفت:ماهم مخالفتی نداریم.اجازه بدید حاج خانم سرپا بشم.چشم،مادر کمال گفت:تا اون موقع دیر میشه.خودتون میدونید مسیر ما دورهست و رفت و امد بخاطر خطرات جاده سخته،بعد رو به مامان کرد و ادامه داد:حاج خانم شما راضی میشید بین این جوونا فاصله بیفته؟میدونم که راضی نمیشی..کمال رقیه رو خیلی پسندیده و نمیخواهد از دستش بده.از هیچ کسی هم بدی شماها رو نشنیدیم جز اون‌خرافات که ما قبول نداریم.اجازه بدید توی همین‌چند روز بین این دو تا جوون عقد جاری بشه..مامان با تکون دادن سرش گفت که مخالفتی نداره…… ادامه در پارت بعدی 👎
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون مادر کمال از مامان خواست که رضایت بده تا منو کمال زودتر عقد کنیم و مامان با حرکت سرش حرفشو تایید کرد. با موافقت مامان،مادر کمال زود از کیفش یه انگشتری در اورد و بعد بلند شد و اومد سمت من و گفت:لیاقتت نبود توی یه مراسم ساده انگشتر دستت کنم اما مجبورم عروس قشنگم.شرمندتم،.ان شالله بعدا یه جشن مفصل میگیریم و جبرانش میکنیم.انگشتر رو دستم کرد.چه نامزدی ساده و قشنگی بود.کمال از خوشحالی لبخند میزد.انصافا من و خانواده ام هم خوشحال بودیم آخه هیچ کدوم از خواستگاریها تا این مرحله پیش نرفته بود.بابا گفت:شرمنده که پذیرایی بهتری از شما نشد…انشالله که خانمم بهتر شد یه روز دعوت و جبران میکنیم..مادر کمال با اجازه ی بابا منو برد حیاط و گفت:دخترم!!!من نمیخواهم زیاد بین نامزدی و عقد فاصله بیفته ،به هر حال کمال هم مرد و دوست داره پیش خانمش باشه،،،انشالله مادرت بهتر شد خیلی سریع یه مراسم میگیریم و عقد میشید.. ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون کمال خیلی ازت خوشش اومده..فقط از من خواست ازت بپرسم که واقعا دلت باهاش هست یا نه؟سرمو از خجالت انداختم پایین…مادر کمال با خنده گفت:پس حسابی مبارکتون باشه..بعد رفت از مامان و بابا خداحافظی کرد.تا در حیاط همراهشون کردم.کمال از نبود بابا استفاده کرد و بهم گفت:چادرت خیلی بهت میاد.بهش لبخند زدم و گفتم:ممنونم،اونا رفتند و من هم برگشتم داخل اتاق،.بابا تا منو دید گفت:دیدی کلام خدا که سید محسن نوشت طلسم رو شکوند.الان همزادت ولت کرده و رفته و دیگه کاری با کسی نداره.گفتم:ولم نکرده..وقتی رفتم میوه بیارم پشت اون درخت دیدمش..وقتی اسم درخت رو اوردم بابا رفت تو فکر و یهو از جاش بلند شد و رفت بیرون…روزهای سختی رو با مامان گذروندیم تا در عرض دو هفته کم‌کم تونست سر پا بشه و حرف بزنه،بعداز بهبودی مامان از طریق پیغام قرار عقد گذاشته و روزش هم تعیین شد.عاقد از اقوام‌کمال بود و قرار بود اول عقد کنیم بعد جشن بگیریم..... ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون مادر کمال کلی برام خرید کرده بود و یه خانم هم اورده بود که صورتمو اصلاح کنه،خونه شور و شوقی بود که بیا و ببین..آرایشگر وقتی شروع به کار کردن،صدای هلهله و کل کشیدن فضای خونه رو پر کرد.همه فامیلهای ما بودند که کمک دست مامان اومده بودند.بزن و برقصی بود که صدای اه ناله های من بابت درد اصلاح توش گم شده بود..وقتی کار آرایشگر تموم شد همه حیرون و با تعجب میگفتند:وای که چقدرنازشدی صورت پراز مو و دخترونه ی من،، جاشو داد به ابروهای باریک و پوستی مثل پنبه،خیلی تغییر کرده و قشنگتر شده بودم.همونجا پارچه ی چادری که مادر کمال اورده بود رو روی سرم با سلام و صلوات و بزن و برقص بریدند و کوک زدند و در نهایت سرم کردند.شکلات روی سرم میریختند و کل میکشیدند.مامان اون روز بقدری خوشحال بود که هیچ وقت اونطوری ندیده بودمش.دائم میرقصید.بعداز اصلاح مادر کمال اومد جلو و بوسم کرد و گفت:چقدررررر خوشگل شدی!بعد دو‌تا النگو توی دستم کرد و یه گردنبند هم گردنم انداخت و گفت:خوشبخت بشید.. ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون مامان هم یه النگو از طرف خودش و بابا بهم داد و بعد صورتمو بوسید و اروم دم گوشم گفت:از اون که خبری نیست؟؟نگاهش کردم و گفتم:نه مامان!!نیستش،انگار ولم کرده و رفته پی کارش،مامان گفت:خداکنه..من نمیدونم چرا دلشوره دارم.همش میترسم یه اتفافی بیفته،مامان راست میگفت چون من هم با کوچکترین صدا میترسیدم اما به کسی نمیتونستیم حرفی بزن..چادر بریدن تموم شد و کم کم مهمونا رفتند فقط کمال و مادرش موند..چون کمال اینا شهر دیگه ایی زندگی میکردند مهمون زیادی نداشتند.حتی پدرش هم نیومده بود برای همین شب رو موندند خونه ی ما...مامان با کمک مامان بزرگ برنج دم کردند و مرغ سرخ کردند تا شام اماده بشه…سالاد هم من درست کردم.همش توی آشپزخونه بودم خجالت میکشیدم برم داخل و بابا منو نگاه کنه..کف اشپزخونه که گلیم پهن کرده بودیم کمی آشغال ریخته بود اونهارو جارو کردم و‌ نشستم و ابلیموی سالاد رو بریزم که یکدفعه کمال آمد... ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون با صدای سرفه ایی از جا پریدم و دستمو روی قلبم گذاشتم..کمال بود که با اون هیکل رعنا و نظامیش ایستاده بود.از اینکه با صدای سرفه اش منو ترسونده بود خجالت کشید و گفت:یاالله..ته دلم گفتم:خسته نباشی،،چقدر زود گفتی یاللله..کمال میخواست برگرده که پشیمون شد و دوباره بطرف من چرخید و گفت:شرمنده.نمیخواستم بترسونمت…نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دشمنت شرمنده.،کاری داشتی؟چیزی میخواستی،؟گفت:نه.حاج اقا(عاقد)اومده گفتند صدات کنم تا بیایی برای خطبه ی عقدلبخندی زدم و گفتم:چشم…دستامو بشورم بیام..کمال زود اومد شیر اب رو باز کرد و‌من مشغول شستن دستم شدم…کمال گفت:خیلی بهتون میاد.سرمو انداختم پایین و گفتم:ممنونم…مادرتون زحمتشو کشیدن.اره خیلی خوشگله..کمال گفت:نه.صورتتو میگم،،خیلی خوشگلتر شدی.امیدوارم لیاقتتو داشته باشم..با این حرفش انرژی گرفتم و سرمو بالا اوردم اما همون لحظه روی سماور استیل سایه ی کسی رو دیدم..نباید میترسیدم..میدونستم همون اطرافه… ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون کمال از جلوی در کنار رفت و گفت:بریم داخل؟؟همه منتظرند..گفتم:بریم..من جلوتر از کمال راه افتادم و داخل اتاق شدیم تا بابا رو دیدم از خجالت چادرمو جلوتر کشیدم.عاقد محرومیت رو خوند و ما بهم محرم شدیم.قرار شد بعدا کمال از محضر وقت بگیره و عقدمون اونجا و توی شناسنامه ها ثبت بشه..عقد که تموم شد یهو برق قطع شد و همه جا تاریک شد.همه دنبال کبریتی یا چراغی و شمعی بودند و من با شنیدن صداهای ناله وار نتونستم از جام تکون بخورم..برگشتم و دیدم کنارم نشسته و سرشو تکون میده و ناخونهای بزرگشو روی دستم فرو میکنه..گرمی خون و درد رو خوب حس میکردم..زبونم بند اومده بود و تکون نمیخوردم و از درد دستم اروم اشک میریختم..وقتی بابا چراغ روشن رو اورد داخل دیگه ازش خبری نبود ولی دستم خونی و زخمی شده بود.زود با چادر روشو پوشوندم و خودمو به اشپزخونه پیش مامان رسوندم.مامان که تازه چراغ اشپزخونه رو روشن کرده بود با دیدن دستهای و چادر خونی زد توی سرش اما صداشو در نیاورد….. ادامه در پارت بعدی👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون مامان بزرگم که تازه متوجه ی قضیه شده بود خیلی سریع در آشپزخونه رو بست تا بقیه ( چند تایی مهمون مثل زنعمو و بچه هاش هنوز خونمون بودند،،،،)مخصوصا کمال و مادرش متوجه ی چیزی نشند…مامان بزرگم چادرمو سریع توی تشت شست و صلوات فرستاد و گفت:به شوهر و مادرش بگو چایی ریخت روش،بعد زخم دستمو بستند و مامان شروع کرد به تعریف کردن اون همه اتفاقاتی که برام افتاده بود.مادربزرگم(مامان بابا)زد توی صورتش و گفت:مقصر شمایید که مخفی میکنید و نمیگید براش دعا بگیرم….حیف اون جوونا،،مامان گفت:دعا گرفتیم ،،دو بار هم گرفتیم.مریضی من هم بخاطر اون بود چون به چشم خودم دیدمش،مامان بزرگ گفت:دوباره بگیرید…ده باره بگیرید.یعنی اون جن،انگار مامان بزرگ خودش هم ترسید و صلوات و بسم الله فرستاد که یهو برق ها اومد.صدای صلوات از داخل اتاق بلند شد.رفتیم پیش مهمونا و یه چادر دیگه سر کردم و‌گفتم:توی تاریکی چایی ریخت روی چادرم..مادر کمال گفت:اشکالی نداره…آب برکت و روشناییه……. ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون برقها اومد و همه دوباره نشستیم اما این بار استرسم خیلی بیشتر شده بود.سفره ی شام رو پهن کردند و غذا رو اوردند..همه نشستند سر سفره اما کمال داخل اتاق بغلی داشت نماز میخوند..مادر کمال به مامان گفت:میشه غذای بچه هارو بزاری داخل یه سینی تا تنهایی توی اون اتاق باهم بخورند.مامان قبول کرد و یه سینی غذا داد دستم و‌گفت:برو پیش شوهرت و باهم غذا بخورید..سینی رو گرفتم و رفتم داخل اتاق،کمال نمازشو خونده بود و داشت قران تلاوت میکرد..تا منو سینی بدست دید ،قران جیبی که دستش بود رو بوسید و گذاشت داخل جیبش و بعد از جاش بلند شد و گفت:شما چرا زحمت کشیدید..سینی رو ازم گرفت و سفره رو پهن کرد..برای دوتامون یه بشقاب غذا گذاشته بودند.توی یه ظرف با خجالت شروع کردیم به غذا خوردن،چند دقیقه که گذشت براش یه لیوان دوغ ریختم و گفتم:شما نماز میخونید...کمال گفت:بله،نماز خوندن و نیایش با خدا بهم خیلی آرامش میده…..من به نماز بیشتر از شغل و خواب و خوراک پایبندم.. ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون وقتی کمال گفت:من به نماز بیشتر از شغل و خواب و خوراک پایبندم. اونجا بود که متوجه شدم چرا اون همزاد یا جن نمیتونست به کمال آسیب بزنه چون همیشه قران همراهش بود،.یه گردنبند هم روی گردنش بود که روش ایت الکرسی حک شده بود.حق با مامان بزرگ بود اجنه از اسم خدا وحشت دارند.کمال سرشو پایین انداخت و گفت:شما چی؟؟نماز میخونید؟گفتم:بله میخونم.کمال گفت:آفرین خیلی خوبه،راستی دوغش نمک نداره…نمکدون کجاست ؟برم بیارم..زود بلند شدم و گفتم:میرم میام.تا از جام بلند شدم هاله ی اون خانم رو پشت پنجره توی حیاط دیدم.با اینکه میترسیدم اما رفتم حیاط تا از آشپزخونه نمکدون بیارم.یهو دیدم جلوی در ورودی خونه که کفشها رو گذاشته بودیم داخل کفش کمال یه چیزی شبیه استفراغ و بد بو پرشده بود.وحشت کردم و از بوی بدش حالت تهوع گرفتم ولی برای اینکه کسی متوجه این کار نشه سریع مامان رو صدا کردم.مامان هم با دستهای لرزون و ترس کفشهارو شست…. ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون خلاصه اون شب بجای اینکه بهترین روز زندگیم باشه ،خیلی خیلی بهم سخت گذشت..الان شما این سرگذشت روفقط میخونید و شاید درکش نکنید اما من حتی برای بازگو کردنش هم تمام بدنم میلرزه و اذیت میشم،میخواهم بدونید که اون شب و شبهای قبل چه سختی کشیدم..موقع خواب کمال و مادرش داخل یکی از اتاقها خوابیدند و ما هم اون یکی اتاق... مامان بزرگ خیلی با بابا حرف زد و بالاخره قرار شد فردا که کمال اینا رفتند بابا منو ببره پیش دعا نویسی که مامان بزرگ معرفی کرده بود البته شهر دیگه ایی بود و یه کم زمان بیشتری میبرد.اون شب نه مامان تونست خوب بخوابه نه من..اون قسمت از موهام که سفید شده بود خیلی عذابم میداد و وقتی میدیدمش حالم بد میشد..با خودم میگفتم:به کمال چی بگم؟؟باید همیشه رنگش کنم البته چون طبیعی سفید نشده شاید رنگ هم قبول نکنه..خیالم راحت بود و باور کرده بودم که به کمال نمیتونه آسیب بزنه.صبح زود همه برای نماز صبح بیدار شدند و بعد صبحونه خوردیم و کمال و مامانش راهی شهر خودشون شدند…… ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون نیم ساعت بعداز رفتن اونا،ماهم به سمت شهری که دعا نویس اونجا بود راه افتادیم.بعداز ۴-۵ساعت رسیدیم پیش دعانویس،اقای دعا نویس تا به من نگاه کرد گفت:تو همزاد داری،،همزادت هر جا میری دنبالته و حتی از تو تغذیه میکنه یعنی هر بار که بهت دست میزنه از عمر تو کم و به عمر اون اضافه میشه..اقای دعانویس ادامه داد و گفت:شاید شب جمعه ایی، جایی که اونا بودند آب داغی ریختی یا دستشویی کردی که دارند اذیتت میکنند البته هر چی که هست با این دعایی که مینویسم درست میشه..اون درخت هم محل زندگی اوناست..بهتره درخت رو ببرید و بسوزونید.بعد از این حرفها مشغول دعا نوشتن کرد و در انتها پرسید:راستی اون قلی که مرده بدنیا اومده بود رو چیکار کردید؟مامان اشکشو با گوشه ی روسریش پاک کرد و گفت:همونجا زیر درخت دفن کردیم..دعا نویس گفت:شاید این همزاد هر دو تاشونو اگه بتونید از توی باغچه پیدا کنید و بسوزونید بهتر میشه.... ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون دعانویس گفت:همزادها خوب و بد هستند که از شانس دخترت همزادش بده و اگه به این نامزدش نتونسته آسیب بزنه بخاطر اعمال خوبی هست که داره..قدرشو بدونید..دعا ها رو گرفتیم و برگشتیم.بیچاره بابا همون روز مشغول شد و درخت رو برید و خرد کرد و بعنوان هیزم آتیش زد..زیر درخت رو تا دو سه متر کند و تمیز کرد..باورش سخت بود اما توی باغچه چندین کاغذ دعا پیدا کردیم که توی نایلون بود.مامان همه رو جمع کرد و داخل یه کیسه ریخت و گفت:خدا رحم کنه..این همه دعا توی خونه ی ما بود ،،خب معلوم که چرا این بلاها سرمون اومد.دختر بیچاره ی منو دعا کردند..بابا که خسته شده بود نشست لبه ی حوض و گفت:کار کدوم از خدا بی خبریه؟چطور تونستند با زندگی ما اینکار رو بکنند؟من هیچ وقت لقمه ی حروم توی این خونه نیاوردم و نخوردیم..چطور تونست زندگیمونو داغون کنه و اون همه جوون رو بخاطر اینا از زندگی محروم کنند؟؟فردای اون روز مامان و بابا تمام دعاهایی رو که پیدا کرده بودند بردند پیش دعا نویس و دوباره دعا گرفتند و برگشتند…… ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون اون شب که با کمال شام خوردیم آخرین شبی بود که همزادمو دیدم و دیگه به چشمم نیومد..بابا برای اینکه ریشه ی درخت کامل خشک بشه توی باغچه نفت ریخت و بعداز چند وقت داخل باغچه یه نهال و چند تا گل محمدی کاشت..باورم نمیشد که همه چی داشت تموم میشد و با خوشحالی تدارک مراسم عقد و عروسی رو میگرفتیم.،مامان هم خیلی خوشحال بود.همه باهم رفتیم خرید عروسی..بعداز مدتها واقعا از ته دل خوشحال بودیم و میخندیدیم،،کمال بقدری مرد خوبی بود که توی خرید هم فکر و ذکرش خوشحال کردن همه بود یعنی مادرش و مادرمو و بخصوص من،برای خرید رفته بودیم شهر کمال اینا.بعداز خرید مادر کمال بزور مارو برد خونشون تا اونجا ناهار بخوریم..چون اولین بار بود میرفتم خونشون جلوی پام گوسفند قربونی کردند و کلی از طرف خانواده اشو استقبال شدیم.همشون خوشحال بودند و خیلی تحویلم گرفتند..بعداز ناهار برای استراحت منو مامان رفتیم داخل یکی از اتاقها،.چند دقیقه بعد کمال در زد و وارد شد و گفت:خیلی خوش اومدید… ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون مامان زود وضو رو بهونه کرد وگفت: سجاده میخواستم که الان خودم از مادرتون میگیرم .اینو گفت و از اتاق رفت بیرون تا وضو بگیره البته بیشتر بخاطر این رفت که منو کمال تنها باشیم.تا مامان رفت کمال از توی کمد یه کادو برام اورد و گفت:خیلی وقته برات خریدم ،منتظر فرصت بودم تا بهت تقدیم کنم.کادو رو گرفتم و تشکر کردم…وقتی باز کردم دیدم یه گردنبند خیلی ظریف و خوشگله.،کمال اجازه گرفت تا خودش گردنم ببنده،و اون روز شروع عاشقانه ی بین ما بود.چند ساله از خدا یه همسر خوب خواستم که امروز خدا نصیبم کرد.تا روز جشن اونجا موندیم.باورم نمیشد که من هم‌ خوشبخت شدم..صبح روز جشن کمال منو برد آرایشگاه.موهامو آرایشگر رنگ کرد،خدروشکر اون سفیدها رنگ گرفت.،یه سرویس طلا هم کمال خریده بود که آرایشگر کمک کرد تا بندازم،به آرایشگر گفتم:این گردنبند ظریف همراه سرویس باشه بد میشه؟آرایشگر گفت:کدوم گردنبند،،دست کشیدم رو گردنم تا نشونش بدم که دیدم نیست.با تعجب گفتم:وای،گردنبندم نیست.همه‌مشغول گشتن شدیم اما پیدا نکردیم… ادامه در پارت بعدی 👇🏻
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون همه‌مشغول گشتن شدیم اما پیدا نکردیم..همه جارو زیر و رو کردیم حتی خونه ی کمال اینارو اما پیدا نشد که نشد..خلاصه جشن تموم شد و اسممون توی دفتر ثبت و شناسامه ها نوشته شد‌و منو کمال زن شوهر قانونی و شرعی شدیم…فرداش کمال منو مامان رو رسوند خونمون..تا رسیدیم و داخل حیاط شدیم چشمم به گردنبندم افتاد که روی گلهای محمدی بود..با خودم گفتم:خدایا..کسی از خونه ی ما اونجا نبود،،پس کی اینو این همه مسیر رو اورده اینجا؟متوجه شدم که اون همزاد همیشه همراهمه و ولم نمیکند..دیگه نمیدیمش اما حضورشو حس میکردم..ناراحتیمو به روم نیاوردم تا کمال متوجه نشه…همسر عزیزم از همون جلوی در خداحافظی کرد و گفت:خیلی زود میام میبینمت..ازش تشکر کردم و لبخند زدم و رفت تا سوار ماشین بشه..تا وقتی که دور بشه ایستادم و رفتنشو تماشا کردم..منو مامان متعجب بودیم و نگران اما خداروشکر هیچ اتفاق خاص و ناراحت کننده ایی نیفتاد..ته دلم نگران بودم و همیشه به جای اون درخت نگاه میکردم و میترسیدم…… ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون یکسال نامزدی منو کمال در آرامش و خوشی گذشت..در عرض این یکسال اصلا چیزی ندیدم.شروع کردیم به تدارک عروسی،.جهیزیه ی خیلی خوبی بابا و مامان برام خریدند و داخل یکی از اتاقهای مادرکمال چیدند..هیچ وقت توی دوران نامزدی تنها نبودیم ما برای عروسی رسمهای خاصی داشتیم مثلا حتما لباس عروس و کفش پاشنه دار باید میخریدیم که کمال زحمتشو کشید…همه چی خوب و قشنگ پیش میرفت تا شب حنابندون رقص و‌پایکوبی و کادو و شام و همه و همه به راه بود تا اینکه بعداز شام یهو برقها رفت(اون موقع ها قطعی برق عادی بود و حتی ساعتهای خاموشی داشتیم).شمع ها و چراغها روشن شد.مهمونها کم کم به بهانه ی تاریکی رفتند..یه عدده کمی از نزدیکان مونده بود که مادر کمال به مامان گفت:بهتره عروس و داماد برت استراحت کنند..مامان قبول کرد و داخل یکی از اتاقها رختخواب منو کمال رو پهن کرد و من رفتم داخل اتاق نشستم که احساس کردم دوباره اون سایه رو دیدم ... ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون چراغ روشن روی طاقچه بود..استرس داشتم که حس کردم یکی از پشت به من تکیه داده،از ترسم نتونستم برگردم اما دستهاش با ناخونهای بلندش که پهلو بود خوب دیدم و فهمیدم همزادمه…آب دهنمو به زور قورت دادم ..قلبم به کندی میزد و جرات نداشتم جیغ بکشم تا کسی بیاد پیشم..سرشو از پشت سر تکیه داد به سرم و برای اولین بار حرف زد و گفت:عروسیت مبارک عروس خانم!!من هم همسن توام..منو تو توی شکم مامان بودیم یادته.؟اونجا نه ماه باهم بازی میکردیم،،من تورو میزدم و تو منو..تو زنده موندی و من مرده..انگار روحم سرگردون مونده..با تو زندگی کردم و با تو نفس کشیدم،انگار عمرم به تو وصل بود برای همین نمیخواستم ازدواج کنی..اما تو منو ول کردی…من هم برای همیشه میرم..از شدت ترس لبهام داشت میلرزید..داشتم سکته میکردم..دستشو گذاشت روی دستم که با من من گفتم:با من چیکار داری؟گفت:من که کاریت ندارم..برگشت سمت من و برای اولین بار بدون ترس نگاهش کردم…... ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون برای اولین بار بدون ترس نگاهش کردم…یکی بود شبیه خودم،دیگه از اون چهره ی ترسناک خبری نبود.موهای خودم بود و لبخند خودم،.خوده خودم بودم..بلند شد و مثل یه روح سفید رنگ چرخ زد و بعد با لبخند بسمت دیوار رفت…آخرین لحظه بهم نگاه کرد و رفت.انگار برای همیشه رفت که رفت…جون تکون خوردن نداشتم مثل یه مجسمه افتادم روی تشک و چشمهامو بستم.صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم اما اهمیت ندادم چون فکر کردم دوباره برگشته…موهامو نوازش کرد.هم دلم برای همزادم میسوخت و هم وحشت داشتم ازش…جرأت نکردم چشمهامو باز کنم که دم گوشم گفت:خوابیدی؟؟؟تمام عمرم منتظر همچین شبی بودم حالا تو خوابیدی؟صدای کمال بود..زود چشمهامو باز کردم و نشستم….خیلی ترسیده بودم و زبونم بند اومده بود انگار رنگ هم به چهره نداشتم..ما عروسی کردیم و رفتیم زیر یه سقف و تا به امروز دیگه اون همزاد یا دوقلوی خودمو ندیدم….وقتی فرداش برای مامان تعریف کردم زد زیر گریه و گفت: ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون وقتی شما بدنیا اومدید و دیدم تو زنده ایی فقط برای زنده بودن تو خوشحال بودم و مردن اون قلت زیاد برام مهم نبود و گریه نکردم..مامان بعداز فهمیدن این قضیه دو بار خواب اون خواهر دوقلو مو دید و باهم گفتند و خندیدند..طبق حساب و کتابی که کردیم مامان درست شبی که همزادم برای اخرین بار رفت،، باردار شد و یه خواهر درست شبیه من بدنیا اورد..شاید باور نکنید ولی من ایمان دارم که روح همون خواهر دوقلوم توی کالبد مادرم عمر دوباره گرفت و سال ۸۱ خواهرم بدنیا اومد حتی زودتر از بچه ی من،اسمشو مامان رویا گذاشت چون واقعا مثل یه رویا و معجزه بود.همه تعجب کرده بودند که مامان با اون سن و سال بچه دار بشه ولی به لطف خدا شده بود تا بعداز من تنها نمونند.یک سال بعداز بدنیا اومدن رویا خدا به من هم دوقلو دو تا پسر داد…خیلی خوشحال بودم که بچه هام پسر هستند.آخه بقدری سختی و عذاب و حرف و حدیث شنیده بودم که فقط از خدا جنسیت پسر میخواستم نه دختر..واقعا از ته دل همیشه دعا میکردم که دختر دار نشم، ادامه در پارت بعدی 👇
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون خداروشکر زندگی قشنگی با کمال دارم مخصوصا که مامان و بابا هم اومدند شهر ما و کنار خونه ی ما خونه خریدند و من میتونستم هر روز ببینمشون،،رویا منو تبدیل به یه خواهر خوب کرد و تمام اون روزهارو جبران کرد..کمال زندگی قشنگی برام ساخت و هیچ کمبودی کنارش ندارم..پسرامو با عشق بزرگ کردم.رویا رو خونه ی بخت فرستادیم در حال حاضر هیچ مشکلی نداریم جز غم دوری بابای زحمتکش و مهربونم که سه سال پیش به رحمت خدا رفت..کلا خانواده ی با محبتی هستیم و مامان همه جوره هوامونو داره..رویا به تازگی باردار شده و منتظر دختر کوچولوشه....این راز رو بعدها برای کمال تعریف کردم..کمال با شنیدنش گفت:اون روزها متوجه میشدم که چیزی رو پنهون میکنید و گاهی حالتها و رنگ و روت عوض میشد ولی اگه اون موقع هم میگفتی که خواستگارات چرا میمیرند من باز هم برای خواستگاری میومدم….. این بود سرگذشت پراز درد و رنج من..برای همه ارزوی خوشبختی میکنم چه قبل از سختی چه بعداز سختی……. در ناامیدی بسی امید است پایان شب سیه سفید است. 🌹🍃