eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. میخواهم تاکید کنم که نامزدم آرش خیلی منو دوست داشت، درست مثل من که وحدت رو دوست داشتم..من دل آرش رو شکوندم و وحدت هم به مراتب بدتر از من ،دل منو شکوند…پدر آرش راست میگفت که این وسط ببشتر دختر ضرر میکنه و من این آسیب رو هم توی فیزیک بدنم حس میکردم و هم توی روح و روانم،.دیگه وحدتی وجود نداشت که بهش امیدوار باشم تا بیاد خواستگاری و وضعیت زندگیم تغییر کنه…روزمره گیهای من توی پخت و پز و نظافت و غصه خوردن خلاصه شده بود..چند ماهی گذشت و فشارهای عصبی که مامان و بابا بهم وارد میکردند شدیدتر شد…حتی دیگه داداش و زن داداش هم منو محل نمیدادند…چون پیش آرش و خانواده اش اونا رو بی دلیل شرمنده کرده بودم…تنهای تنها شده بودم و فقط گوشی ساناز بود که همدم و مونسم بود…هر شب بدون استثنا با گریه میخوابیدم.گریه برای ساناز و آرش،، چقدر تلاش میکردم که توی گروهها برای خودم یه دوست مجازی پیدا کنم حال دلم اجازه نمیداد و به یه روز نکشیده ،طرف رو مسدود میکردم….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان به میلادگفتم توحتی ارزش شکایتم نداری،من میخواستم دنبالت تاترکیه ام بیام تاحالت روبگیرم ولی الان میبینم بدبخت ترازاون چیزی هستی که فکرش رومیکردم وهمین عذاب وجدان برات بسه..امیدوارم توزندگیت هیچ وقت رنگ ارامش رونبینی..میلادسرش پایین بودبی صدااشک میریخت..بهروز بهش گفت کاش مثل من پولش رو بالا میکشیدی ولی تویه خانواده رو داغدار کردی..نمیدونم بقیه عمرت رومیخوای چه جوری زندگی کنی..دیگه تحمل اونجا موندن رو نداشتم شاید اگر میلاد رو‌‌ با اون سروضع نمیدیدمش،اروم نمیشدم..ولی سروضع ظاهریه میلادنشون میدادشرایط روحیه خوبی نداره..به بهروزگفتم اگرمیشه من روبذارترمینال میخوام برگردم همدان..بدون خداحافظی ازمیلادسوارشدیم..توراه بهروزگفت اوضاع زندگیش خیلی داغون شده وافسردگی گرفته وخونه مجردیه یکی ازدوستاش زندگی میکنه..دوستش میگفت اکثرشبهاباآرام بخش میخوابه..هیچ حرفی برای گفتن نداشتم..بهروزمن رو برد ترمینال جنوب تهران وهرچی اصرار کرد بیاد برام بلیط بگیره قبول نکردم وگفتم خودم میرم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران همون لحظه به خودم قول دادم که توزندگی انقدر پیشرفت کنم و قوی باشم که اگرروزی باخانواده ام رودروشدم شرمنده من بشن توهمین فکرهابودم که لاستیک یه دوچرخه محکم خوردبه پام... وصدای یه مردبه گوشم رسیدکه همش میگفت وای ببخشید..اصلا نگاهشم نکردم دویدم تواتاق..لیلاباتعجب نگاهم کردگفت سه ساعت توحیاط چکارمیکنی یه دست روشستن اینقدرطول میکشه سرم روانداختم پایین حرفی نزدم..لیلاسفره روانداخت منم کمکش وسایل روچیدم.‌ که صدای ننه ننه ی خوشگلم پیچید تو اتاق..صدای همون مردتوحیاط بودتامن رودیدتعجب کرد..یه پسرباقدمتوسط وموهای فرفری که خیلی شبیه لیلا بود..گفتم سلام جوابم روداد..لیلا به استقبالش امدکلی قربون صدقه اش رفت وبعدمن روبهش معرفی کردگفت مهمون داریم..عباس به زبان ترکی یه چیزی لیلا گفت که من متوجه نشدم..ولی لیلابه فارسی جوابش رودادکه عزیزکرده ی زری جونه وقراربامازندگی کنه وتوازاین لحظه به بعد صاحب یه خواهرشدی..عباس به روم خندیدگفت کوچیک ابجیه خودمم هستم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست رضا دیرش شده بودخاله ام یکسره بهش زنگ میزد..بهش گفتم توبرومن خودم میرم،،اولش یه کم تعارف کردامابعدرفت نزدیک ساعت ۱۰شب بوددکتربرام اژانس گرفت رفتم خونه..اماهرلحظه که میگذشت دردم بیشتر میشد تاساعت ۲به زور تحمل کردم نمیتونستم به رضا زنگ بزنم به ناچاربه مامانم زنگ زدم..مامانم بابام خیلی زودخودشون رورسوندن،الکی گفتم عادت شدم بردنم دکتر..دکتر هم اورژانسی برام سونوگرافی نوشت،نمیخواستم انجامش بدم اماازشدت دردگریه میکردم..رفتیم بیمارستان سونوگرافی انجام دادم،، بخاطرفشارپایین به زورراه میرفتم،،و ازتخت که امدم پایین دیگه چیزی نفهمیدم..نزدیک صبح که چشمام روبازکردم تویه اتاق تنهابودم روم یه ملافحه سبزبود..بعدازچنددقیقه یه پرستارامدبردم توبخش،،بعد از چند دقیقه مامانم امدپیشم..انقدرگریه کرده بودکه چشماش قرمزشده بود..وقتی نگاهش کردم بابغض گفت باخودت ماچکارکردی،،متوجه حرفش نمیشدم گفتم چی شده.... ادامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir در پارت بعدی 👇
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم ازبوی لباسهام سریع فهمید..شروع کردجیغ دادکردن هرکاری میکردم آروم نمیشدبهش حق میدادم..تا دوسه روز باهام قهربودکلی منت کشی کردم ازش عذرخواهی کردم وقول دادم دیگه تکرارنشه تاآشتی کرد..ارزو میدونست من عاشق بچه هستم وبعدازمدت کوتاهی بااینکه براش خطرداشت بازباردارشد وایندفعه خیلی بیشترازقبل مراقب بود.و بعد ازنه ما انتظارشیرین دخترم ساحل به دنیاامدوباامدنش رنگ بوی خاصی به زندگی مابخشید..دنیاامدن ساحل زندگی ماروروال سابق افتادمنم به زندگی دلگرمترشده بود..به ارزو کمک کردم که تودوره های اموزشی بهورزی ومامایی که استان برگزارمیکردشرکت کنه وباهرسختی که بودتونست مدرکش روبگیره ومشغول به کاربشه..چهارسال توی اون روستابودیم دوباره منتقل شدیم روستای که قبلاتوش کارمیکردم..اونجا دختر دومم هم به دنیا امد و خانواده ما چهارنفره شد...تواین مدت پدرم ازبانوصاحب۶تافرزندشده بودکه همه جورامکانات دراختیارشون قرارداده بودمخصوصابرای دوتاپسراش..برام مهم نبودتمام تلاشم روبرای زندگی خودم میکردم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی یه شب نگین تب کرد نوید رو خوابندم با امید بردیمش درمانگاه وقتی امدیم نجمه خوابیده بودداروهای نگین رودادم اونم خوابندم واقعاخسته بودم امید رومبل درازکشیده بود رفتم حمام دوش گرفتم..ولی یادم رفته بودحوله روبردارم..حمام تواتاق خواب نجمه بود در روبازکردم ببینم اگر امید نیست حوله‌ روبردارم..ولی باکمال تعجب دیدم امید حوله روبرام گذاشته پشت در و رفته تو اتاق نوید خوابیده‌.باخیال راحت رفتم برای خودم یه چای ریختم یه کم پذیرایی روجمع جور کردم امدم تواتاق نجمه خوابیدم..صبح وقتی برای نجمه صبحانه بردم سینی رو پرت کرد گفت ازخونه ی من گورت روگم کن بیرون.ازحرکتش هنگ بودم گفتم نجمه چته چی شده دادمیزدبروبیرون بچه هاازخواب بیدارشده بودن ترسیده بودن گریه میکردن..امید صبح زودرفته بودسرکاروخونه نبودبچه هاروبغل کردم ازاتاق آمدبیرون ولی نجمه ساکت نمیشدجیغ میزدنمیدونستم چش شده اعصابم خوردشده بوددیگه تحمل توهینهاش رونداشتم اماده شدم ومیخواستم حداقل بچه هاروباخودم ببرم ولی نذاشت مجبورشدم تنهاشون بذارم.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... آرمین ماهیانه مبلغ زیادی برام میریخت که نصف بیشترشو پس انداز میکردم و سعی میکردم زیاد خرج نکنم تا بتونم پولامو جمع کنم...مامان هم گاهی اوقات بهم سر میزد و کلی غر میزد که این چه زندگیه که به تنهایی داره برات میگذره، جمع کن بیا خونه.. و منم هر بار مخالفت میکردم...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تقریبا دو ماهی از اومدنم به خونه آرمین میگذشت، شبانه روز درس میخوندم و دست به سیاه و سفید نمیزدم، غذا اکثرا از بیرون سفارش میدادم یا حاضری میخوردم هفته ای یکبار هم رباب خانم میومد واسه تمیزکاری این روزا آرمین بیشتر میومد خونه و حتی بعضی شبا هم تو اتاقش میخوابید..!احساس میکردم با زن عقدیش به اختلاف خوردن، چون چند بار شنیده بودم پشت تلفن دعوا میکردن...هر چی که بود واسه من مهم نبود، من فقط هدفم یه چیز بود اونم شکستن آرمین.. امروز قرار بود با الهه و سعید برم سونو برای تعیین جنسیت، خیلی ذوق و شوق داشتم همگی با هم وارد مطب شدیم، حتی مامان هم اومده بود...منشیه با خنده گفت نمیشه همتون برید داخل! سعید دوتا اسکناس پنجاهی گذاشت کف دستش و رفت دکترو راضی کرد، ما هم رفتیم داخل.دکتر گفت بچه دختره.. وقتی صدای تپش قلبشو میشنیدیم، من و مامان از هیجان اشک میریختیم، سعید هم دست کمی از ما نداشت و مدام دست به شکم الهه میکشید که دکتر صداش آخر دراومد. بعد از اینکه از سلامت جنین مطمئن شدیم، همگی برگشتیم خونه بابام. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... به محسن گفتم محسن رابطه تو با مهسا چیه ازسوالم جاخوردگفت هیچی گفتم حاشانکن خودم باهم دیدمتون ومیدونم باهم درتماسیدمحسن یه کم خودش روجمع جورکردگفت بنظرتون شناخت قبل ازازدواج جرمه!!!..باگفتن این حرفش دستام یخ کردگفتم تومتوجه هستی چی داری میگی..گفت اره من ومهساحرفهامون روزدیم گفتم خاله خبرداره..محسن گفت زندگی خودمه به مامانم چه ربطی داره،،توی حرفهای محسن قاطعیت رواحساس میکردم که تصمیمش جدیه..گفتم بس رسمیش کن چون اینجوری اگرکسی ببینه برداشت بدی میکنه..محسن گفت میخوام بامامانم صحبت کنم وبیام خواستگاریش خیلی دوستداشتم بگم محسن داری اشتباه میکنی مهسابه دردت نمیخوره ولی ترسیدم فکرکنه دارم دخالت میکنم چون مثل روزبرام روشن‌بودکه ازنظراخلاقی وسلیقه خیلی باهم فاصله دارن محسن پیاده شد..دوستداشتم برم خونه مادرم ولی اعصابم خیلی خوردبودمیدونستم برم همه چی رولومیدم واگرجلوترازمحسن من قضیه روپخش میکردم فرداهراتفاق بدی میفتادوبه خواسته اش نمیرسیدازچشم من میدیدن دوروزی ازاین قضیه گذشته بودیه روزکه توراه برگشت بودم خاله ام بهم زنگزدخیلی عصبانی بودفقط دادمیزدبدبیراه نثارمهسامیکرد..بهش گفتم صبرکن برسم خونه بهت زنگ میزنم وقتی رسیدم شماره خاله ام روگرفتم صداش گرفته بودمعلوم بودگریه کرده به روی خودم نیاوردم که ازچیزی باخبرم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... زود از جام بلند شدم و به احترامش ایستادم و گفتم سماور خانم باور کنید امروز هیچ جونی نداشتم که بخوام کار بکنم.. گفت خجالت بکش خجالت بکش دخترم دختر های  قدیم  صاف واستاده تو روی من و میگه نمی تونستم کار بکنم..امروز باهات کار ندارم ولی از فردا ساعت شش صبح باید تو حیاط پیش جاری هات باشی و هر کاری که سلطان گفت باید انجام بدی..‌از ترس اینکه کاری نکنه تا حشمت باهام دعوا کنه فوری گفتم چشم.گفت پدرت کی وسایلتو میفرسته تا کی قراره رو فرش من و لحاف تشک من بخوابی؟گفتم نمیدونم ولی بهم گفته بود تا دو سه روز  میفرسته..‌گفت ببینم حالا چی میخواد بفرسته که این همه داره لفت میده.. دوست نداشتم پشت سر پدرم اونطوری صحبت کنه ولی جرئت اعتراض کردن هم نداشتم..‌خلاصه اونشب حشمت اومد تو اتاق و تا صبح باهم حرف زدیم حشمت خودش مهربون بود و باهام کاری نداشت...از ترسم سر  ساعت شش رفتم تو حیاط..سلطان تا دید اومدم تو حیاط گفت دختر مگه بهت نگفتم امروز نمی خواد بیای  استراحت کن ..گفتم سلطان خانم سماور خانم دیروز اومدن توی اتاق و گفتند که فردا صبح زود باید تو حیاط باشم و هر کاری که شما بگین باید انجام بدم..زیر لب یه چیزی گفت من متوجه نشدم که چی داره میگه ولی فهمیدم که داره به سماور خانوم فحش میده... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم یه روز خسته از کار نشسته بودم و داشتم سبزی پاک میکردم که خاطره بهونه گرفت و ازم آب خواست منم از سعیده خواستم که بره براش بیاره ولی طبق معمول به حرفم گوش نداد و بهونه آورد که درس دارم.دیگه کاسه‌ی صبرم لبریز شد و با صدای بلندی فریاد زدم، دختره‌ی خیره‌سر میخوای به ننه‌ات بگم که دوست پسر داری تا روزگارت رو سیاه کنه؟تو همین لحظه خانوم وارد خونه شد و با شنیدن این حرفها حمله کرد به سمت من..چنان دستم رو پیچوند که از دردش جیغ بلندی کشیدم.در حالیکه بازوم رو محکم گرفته بود و فشار میداد با خشم گفت؛ به سعیده چی گفتی؟ میخوای بهش انگ بزنی؟ حسابت رو میرسم از ترس مثل بید میلرزیدم،خانوم ول کن نبود و همش داد و بیداد میکردسعیده وقتی طرفداری مادرش رو دید شیر شد و شروع کرد به دعوا کردن با منو و کولی‌بازی.همون لحظه عمه‌خانوم اومد خونمون و چون خبر داشت که سعیده دوست پسر داره فهمید که دعوا سر چیه و حرف منو تایید کرد با عصبانیت گفت؛ تو دختر خودت رو جمع کن چیکار به این بدبخت داری، همه میدونند که این چش‌سفید دوست پسر داره..خانوم با شنیدن حرفهای عمه‌خانوم از عصبانیت سرخ شد و سریع منو ول کرد و چسبید به سعیده.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. پری رو محکم بغل کردم گفتم خیلی خوشحالم که باهام میای،گفت الان وقت این حرفها نیست ممکنه هرلحظه سمیه بیدار بشه بجنب..خلاصه به هرسختی بود از اون باغ لعنتی فرارکردیم ولی کار اصلیمون تازه شروع شده بودچون فاصله زیادی تاشهرداشتیم زمانمون کم بود..پری تقریبابه اون منطقه اشنابودازمسیری که نزدیکتربودخودمون رورسوندیم به جاده اصلی شایددوساعت نیم پیاده رفتیم تاسواریه وانت شدیم،رانندیه پیرمردکشاورزبودکه داشت علوفه میبردازدیدمنون تواون جاده خلوت خیلی تعجب کرده بودگفت مگه شماعقل نداریداین موقع صبح تواین جاده تک تنهاداریدمیرید..من انقدرخسته بودم که حالنداشتم جوابش بدم اماپری الکی بهش گفت ماشینمون تویه کوچه باغ خراب شده داریم میریم دنبال مکانیک..وقتی رسیدیم شهرپری گفت بایدبرای همیشه ازاین شهربریم گفتم کجاگفت تهران بهترین گزینه است چون انقدربزرگ هست که کسی به این راحتی پیدامون نکنه..گفتم ولی برای من امن نیست کاش بریم یه شهر دیگه گفت یه جامیریم که کسی نتونه توروپیداکنه خوبه به اصرارپری راهی تهران شدیم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. به نیما گفتم معدم درد میکنه گفت میام دنبالت زود بیا پایین میبرمت..دکتر اتفاقا برادر دوستم متخصص گوارش کبد،گوشیم رو پخش صدا بود لیلا میشنید نیما چی میگه با دست گفت خاک بر سرت گندزدی..باید هر جور بود نیما رو میپیچوندم گفتم دست درد نکنه دوستم پیش فلان دکتر برام وقت گرفته قراره باهم بریم نیما مکثی کرد گفت میخوای بیام برسونمتون از این همه اصرارش کلافه شده بودم گفتم نه خودمون میریم..نیما به ناچار گفت باشه اگر زودآمدی بهم خبر بده..خلاصه بالیلاراهی شدیم وقتی رسیدیم مطب خیلی شلوغ بود با اینکه از قبل نوبت گرفته بودیم ولی یک ساعتی معطل شدیم تا رفتیم تو،دکتریه خانم میانسال مهربون بود که با حوصله به حرفام گوش داد وقتی فهمید چه مشکلی دارم گفت این کارمن نیست ولی یکی رو میشناسم که میتونه کمکت کنه..با نا امیدی گفتم خانم دکتر تر خدا منو پاس ندید به یه دکتر دیگه اگر میشه خودتون انجام بدید..گفت هزینه ترمیم من زیاده گفتم اشکال نداره هرچی باشه پرداخت میکنم..گفت جمعه میتونی بیای گفتم بله و برای جمعه ظهر باهاش هماهنگ کردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir