#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_پنجاه_سه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
از عالم و آدم بیزار شده بودم و کسی رو نداشتم که منو راهنمایی کنه…کسی که دردمو بفهمه و بدونه که من بیمار شدم.بیمار عصبی،.افسردگی شدیدی داشتم اما کسی نبود که متوجه بشه.مگه من چند ساله ام بود؟۲۱ساله بودم..الان از نظر خانواده ها جوونای ۲۰-۲۵ساله هنوز بچه هستند ولی کسی منو بچه نمیدونست و ازم توقع داشتند..چند بار توی مهمونیهای خانوادگی سعی کردم خودمو به وحدت نزدیک کنم ولی وحدت زرنگتر از من بود و بسرعت ازم دور میشد..یک سال با بدترین شرایط روحی گذشت و بالاخره یه روز شنیدم که همون اقا وحدت که به بهانه ی نداشتن خونه و ماشین نیومد خواستگاریم،،نامزد کرده و چند ماه دیگه قراره عروسی کنه..هیچ کسی نمیتونه حال اون روز منو درک کنه.دنیا برام تیر و تار شد و تصمیم گرفتم هر جوری شده خودمو خلاص کنم…اون شب قبل از خواب رفتم آشپزخونه تا داروهای بابا رو بهش بدم،همونجا زود چند ورق از قرصهاشو زیر لباسم پنهون کردم..نیم ساعتی گذشت و وقتی مامان و بابا اماده ی خواب شدند با حسرت بهشون نگاه کردم….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
بهروز گفت هروقت کاری داشتی میتونی رومن حساب کنی..ازش تشکرکردم وموقع خداحافظی گفتم راستی توپولت روازش گرفتی گفت یه چک چندماهه بهم داده،از بهروز تشکر کردم رفتم سمت پایانه که بلیط تهیه کنم وکوله ام دوشم بود،وقتی برای تهیه بلیط رفتم متصدی فروش گفت ساعت۱۰شب بلیط همدان داریم..چند ساعتی باید منتظر میموندم،،نمیدونستم بایدچکارکنم..امدم بیرون وتوفکربودم که یه خانم واقای که لهجه بلوچی داشتن و انگار حرفهای من روشنیده بودن گفتن دخترم همدان میری..تاامدم سوالشون روجواب بدم گوشیم زنگ خوردمامانم بود..تا وصل کردم مامانم کشیدم به فحش..میگفت بابات ازغروب گیردداده زنگبزنم بهت که شب بیای خونه ی خودمون بخوابی..من جوابش روچی بدم ذلیل شده..میدونی بابات مربض حالش خوب نیست.چرا این پیرمرد اینقدر اذیت میکنی..گفتم بادوستم ترمینالم نگران نباش..امشب میام،مامانم فقط فحش میدادنفرینم میکرد..گوشی روکه قطع کردم باچشم دنبال اون اقاخانم گشتم نزدیک در ورودی دیدمشون..رفتم نزدیکشون گفتم ببخشیدشماهمدان میرید؟ماشین دارید؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_پنجاه_سه
اسمم مونسه دختری از ایران
اون شب باکلی حرف وخنده شوخی عباس گذشت ولی من اروم نبودم ودلم شورمیزدنمیدونستم بعدازرفتن من ازعمارت چه اتفاقی افتاده ومنتظرخبرازطرف زری بودم
فردای اون روزازلیلا راجب فاصله کرج تاتهران پرسیدم وگفتم خواهرم پروانه تهران زندگی میکنه اگربشه میخوام برم دیدنش..لیلا خندید گفت تهران شهر بزرگیه ومثل شهر خودتون نیست که راحت بشه کسی روپیداکردبایدیه نشونی درست حسابی ازخواهرت داشته باشی..گفتم میدونم شغل شوهرش چیه یعنی میشه ازطریق دامادمون خواهرم روپیداکنم..لیلا قول دادباکمک عباس نشونی ازش برام پیداکنه خوشحال بودم حداقل تواین تنهای غربت میتونم پروانه روببینم هرچنددرحقم هیچ وقت خواهری نکرده بود..طی اون دوهفته بالیلاخیلی صمیمی شده بودم وعباس واقعامثل برادرم شده بودکه گاهی بادوچرخه من رو میبرد تو شهر میچرخوندوشبهامن داستان زندگیم روبراشون تعریف میکردم وگاهی بازجرهای که کشیدم مادرپسربامن گریه میکردن وهمچنان راز اشنایی لیلا و زری برام معما بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_پنجاه_سه
سلام اسم هوراست
بعدازچنددقیقه مامانم امدپیشم انقدر گریه کرده بودکه چشماش قرمزشده بود...وقتی نگاهش کردم بابغض گفت باخودت ماچکارکردی..متوجه حرفش نمیشدم گفتم چی شده مامانم گفت بایدبگی کی این بلاروسرت اورده،،نمیخواستم به این راحتی کوتاه بیام گفتم چی میگی مامانم گفت توحامله بودی سقط کردی دیگه،نمیتونستم منکراین موضوع بشم گفتم بایکی دوست شدم کاربه اینجاکشیدنمیتونستم بچه رونگهدارم مجبورشدم سقط کنم ببخشید..مامانم که دیگه عصبانی شده بودگفت..بدبختباببخشیدکاردرست نمیشه بایدبگی کیه،،گفتم چه فرقی میکنه مامانم بازجه گفت فرق میکنه چون دکتراهرکاری کردن نتونستن رحمت رونگهدارن وبه اجبارتواین سن کم برش داشتن..توپیش کی سقط کردی باکی رفتی..ازحرفهای مامانم هیچی نمیفهمیدم فکرمیکردم دارم خواب میبینم یعنی چی رحمم روبرداشتن،،گفتم مامانم چی میگی باگریه گفت هم خودت روبدبخت کردی هم مارو..خیلی حالم بدبودباورم نمیشداین حرف یعنی اینکه دیگه نمیتونستم بچه داربشم..مامانم گفت نذاشتم بابات چیززیادی بفهمه ولی من تانفهمم چی شده ول کن نیستم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_پنجاه_سه
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم
بعدازچندوقت شنیدم عروسیه نسرینه اصلادوستنداشتم برم ولی بخاطرنسرین رفتم وازخوشبختیش خوشحال بودم
توکارم پیشرفت کرده بودم وباپولی که پس اندازکرده بودم تونستم توشهریه خونه بخرم وبرای زندگی امدیم شهر،زمان جنگ بودنمیدونم چرایهوتصمیم گرفتم برم جبهه وداوطلبانه برای کمکهای پزشکی عازم شدم خیالم ازبابت آرزووبچه هاراحت بودمیدونستم عمه وبرادرهام هواشون رودارن..توی یکی ازبمبارانها من دچارموج گرفتگی شدم وبه بیماری اعصاب وفشارخون مبتلاشدم..واون ادم ساکت اروم تبدیل شده بودبه یه ادم پرخاشگر و عصبی که باکوچکترین حرفی عصبانی میشدوازکوره درمیرفت.وکنترلی رورفتارم نداشتم..باتمام این فشارهای عصبی تنهاکسی که کنارم بودباصبوری ومهربانی ارومم میکرد آرزو بود..وباکمک آرزودرمانم روشروع کردم وتحت نظردکترهای شیرازقرارگرفتم وباداروهای که مصرف میکردم روزبه روزبهترمیشدم وماهی یکباربرای کنترل شرایطم میرفتم پیش دکتر..اون زمان سه تااز بچه های بانو ازدواج کرده بودن ولی میشنیدم اسد پسربزرگش خیلی اذیتشون میکنه،،ونمیذاره اب خوش ازگلوشون پایین بره ومعتادشده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_پنجاه_سه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
وقتی ازخونه امدم بیرون زنگزدم به امیدودرجریان گذاشتمش نزدیک ظهربودبه امیدپیام دادم گفت نگران نباش مرخصی گرفتم امدم خونه شب باهات حرف میزنم..خیلی حس بدی داشتم من برای نجمه چیزی کم نداشته بودم وحالاحقم نبوداینجوری باهام رفتارکنه داداشم وپریساهم شک کرده بودن که چراامدم خونه ولی حرفی برای گفتن نداشتم..اون شب هر چقدر منتظر موندم امید زنگ نزد و خبری ازش نشد تا صبح نتونستم بخوابم.فردا صبح کلاس داشتم وقتی ازخونه امدم بیرون سرکوچه امیدهمراه بچه دیدم..یه روز ندیده بودمشون خیلی دلم براشون تنگ شده بود..بغلشون کردم بوسیدمشون،امید گفت میخوام بچه هاروبذارمهدکودک..باتعجب گفتم چرا..گفت اگرمیشه همراهم بیا..بیخیال دوساعت اول کلاسم شدم همراه امید بچه ها رو بردیم مهد ثبت نام کردیم..بعد امید من رو رسوند دانشگاه،طول مسیر منتظر بودم حرفی بزنه ولی هیچی نمیگفت...وقتی میخواستم پیاده بشم امیدگفت بایددنبال پرستارباشم برای نگهداری نجمه..دیگه طاقت نیاوردم گفتم نمیخوای بگی نجمه چش شده...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_پنجاه_سه
سلام اسمم لیلاست...
آخرشب وقتی برگشتم خونه درو که باز کردم دیدم خونه پر از دود سیگاره..!یهو آرمین جلوم ظاهر شد و گفت کدوم گوری بودی؟ خودتو شوهردار جلوه میدی که هر قبرستونی میخوای بری و هر غلطی میخوای بکنی آخرشم بگی شوهرداری..گفتم انقد زر مفت نزن به توچه که من کجا بودم؟.. تو اینجا چیکار میکنی؟! الان باید بغل منشیت باشی ولش دادی یه موقع ویار چیزی نکنه خانوم!!گفت تو نمیخواد نگران اون باشی، در ضمن برای اومدن به خونه خودم نیاز به اجازه تو ندارم... الان بگو ببینم کجا بودی تا این وقت شب؟؟ بهش پوزخندی زدم و گفتم مگه برات مهمه آقای دکتر؟ تو فکر کن با دوستام بیرون بودم تو رو سننه؟ گفت حرف دهنتو بفهم عین آدم بگو از کجا داری میای تا نزدم ناقصت نکردم..گفتم قد این حرفا نیستی..با دستش هولم داد و نعره زنون گفت..گفتم کجا بودی زنیکه؟گفتم به تو مربوط نیست، تو چکاره منی؟گفت شوهرتم احمق... گفتم کو کجاس؟ من که نمیبینم..! با داد گفتم تو یه مرد هوسران و تنوع طلبی، من شوهری تو وجودت نمیبینم... با این حرفم کشیده محکمی خوابوند زیر گوشم و گفت خفه شو.. همونطور که اشکام سرازیر میشدن خندیدم و گفتم چیه؟ حرف حق درد داره؟
گفت گمشو تو اتاقت تا نکشتمت...درمانده رفتم سمت اتاقم، اشکامو پاک کردم و نشستم سر درس و مشقم، وفکر انتقام تو وجودم پررنگ تر میشد....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_پنجاه_سه
سلام اسمم مریمه ...
به روی خودم نیاوردم که ازچیزی باخبرم
گفتم خاله خوب متوجه نشدم چی شدگفت بروبه جاریت بگودست از سر محسن برداره وگرنه طور دیگه ای باهاش رفتارمیکنم..گفت محسن پاش روکردتویه کفش که مهسارومیخوام..من راضی به این وصلت نیستم چون خیلی باهم فرق داریم پسرمن مجرده من براش ارزوهادارم خجالت نمیکشه نشسته زیرپای پسرمن که جای برادر کوچیکترش هست..مهسایه بچه داره دوسالم ازمحسن بزرگترفقط گوش میدادم حرفهاش که تموم شدگفتم خاله مقصر اصلی پسرخودته اون نخواد مهسا نمیتونه مجبورش کنه به ازدواج..خاله ام گفت پسرمن نمیفهمه گفتم باهاش صحبت کن گفت باهاش دعوامون شده ول کرده ازخونه رفته..خلاصه این کش مکش بین خاله ام و محسن ادامه داشت..تابلاخره محسن موفق شدخاله ام روراضی کنه بیان خواستگاری هرچنداین وسط میدونستم تحریکهای مهساهم بی تاثیرنیست خبرش به گوش رامین ومادرشوهرمم رسید مادر رامین هیچی نگفت ولی میشدتوی حرفهاش فهمیدکه اونم راضی نیست...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_پنجاه_سه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه سلطان یه نگاهی به صورتم انداخت و گفت تو چرا اصلاح نکردی چرا ابروهاتو برنداشتی گفتم نمی دونم شاید دوست ندارن من ابروهامو بردارم..گفت کی دوست نداره الان تو تازه عروسی مثلا این چه وضعیه..الان میرم به آرایشگر میگم بیاد تو خونه و قشنگ صورتتو اصلاح بکنه خیلی ذوق زده شدم از این که قرار بود صورتم اصلاح بشه، خوشگل بشم و حشمت ببینه خیلی ذوق کردم اون یکی جاریم که اسمش رقیه بود خندید و گفت سلطان چته ساعت شش میری آرایشگربیاری چی شده نسبت به این دختر اینقدر با محبت شدی نکنه قراره مایه تیله ای بهت برسه الان ساعت شش مگه آرایشگر بیداره که بری بیاریش دیوونه شدی؟؟با اونیکی جاریم که تقریباً پنج سال از من بزرگتر بود و اسمش فریبا بود هر دو با هم خندیدن و سلطان گفت راست می گی من که عقل درست حسابی ندارم بزار یکم بگذره میرم آرایشگر رو میارم...اون روز سلطان بهم کارهایی رو که باید انجام میدادم گفت کارها خیلی خیلی زیاد بود رسیدگی به گاو و گوسفندها، نون پختن، حیاط و جارو کردن به خونه رسیدن و شستن لباسهای سماور خانم،فرش بافتن که من اصلابلدنبودم..واقعا کار خیلی خیلی زیاد بود ولی من چون حشمت رو دوست داشتم با علاقه ی تمام شروع کردم به کار کردن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_پنجاه_سه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
اون روز با کتکهایی که نثار سعیده شد دلم حسابی خنک شد.از اون روز به بعد خانوم سعیده رو زیر نظر داشت و نمیذاشت که بره بیرون،اوایل تابستان بودخانوم که دیگه از گیر دادن به سعیده خسته شده بود بهونه کرد که وحیده حالش بده و باید سعیده بره ارومیه و کمک حال خواهرش باشه..در حالیکه وحیده، فقط خودش و شوهرش بودند و کار زیادی تو خونه نداشت ولی من با یه بچه و چند نفر دیگه که کارهای اونارم باید میکردم دست تنها بودم و برای هیچکسی مهم نبودم.به اصرار خانوم، سعیده راهیه ارومیه شد و دیگه خانوم میتونست براحتی همه جا بره و نیازی به پاییدن سعیده هم نداشت.از آخرین باری که خونهی آنا رفته بودم ۵ ماهی میگذشت،دلم گرفته بود خواستم به خانوم بگم ولی ترس اجازه نداد و بیخیال شدم،یه هفته بعد حسین اومد بهش گفتم که دلم برای آنا تنگ شده، اونم با من من و هزار دوز و کلک به خانوم گفت که ما میخواهیم بریم پیش آنا و شام نیستیم..آخه هر بار که خونشون میرفتم بعد از برگشتنمون سر یه چیز الکی تو خونه دعوا داشتیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_پنجاه_سه
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
به اصرار پری راهی تهران شدیم طول مسیرپری خیلی ازگذشته سختیهای که کشیده بودبرام تعریف کردمنم داستان زندگیم براش گفتم..اولش فکرمیکرددروغ میگم رضاروباچاقوزدم اماوقتی جون مامانم قسم خوردباورکردگفت یعنی کشتیش گفتم نمیدونم ولی چند تا چاقو عمیق بهش زدم بعیدمیدونم زنده باشه..نزدیک غروب رسیدیم تهران اون شب تویکی ازپارکهاخوابیدیم..فرداش رفتیم محله های پایین شهردنبال خونه اماباپولی که ماداشتیم لونه ام بهمون نمیدادن چه برسه به خونه،پری گفت بایددنبال یه کارباشیم که بهمون جاخوابم بده..گفتم محاله پیداکنیم گفت بعضی ازتالارهاقبول میکنن..سه روز تمام باپری رستوران تالارها رو گشتیم ولی کسی شرایطمون روقبول نمیکرد..اخرین تالاری که رفتیم صاحبش وقتی دیدواقعاجای برای موندن نداریم ادرس یه مطبخ خونگی بهمون دادگفت صاحبش یه پیرزن شاید بتونه کمکتون کنه..ادرس ازش گرفتیم راهی شدیم..وقتی رسیدیم ازیکی ازپرسنلش سراغ حاج خانم گرفتیم گفت خونش چسبیده به مغازه،یه خونه قدیمی بودکه حتی زنگم نداشت پری چندباردر زدتاپیرزن شنیدامددربازکرد....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_پنجاه_سه
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
برای جمعه ظهر باهاش هماهنگ کردم،نصف پولی رو که گفته بود خودم داشتم مشکلم نصف دیگش بود البته بابام داشت ولی نمیدونستم به چه بهانه ای ازش بگیرم توراه بالیلا نقشه کشیدیم به بهانه ی کلاسهای تقویتی کتاب از بابام پول بگیرم همون شب به بابام زنگ زدم گفتم پول لازم دارم وقتی فهمید برای درسم بدون چون چرا گفت باشه ولی شنبه میتونم برات بزنم نمیتونستم اصرار کنم چون شک میکرد..لیلا گفت بیا از نیما پول بگیرو بهش بگوشنبه بهت میدم گفتم من روم نمیشه بعدش بگم برای چه کاری این پول میخوام؟ گفت بگو برای من میخوای..داشتیم سراین موضوع باهم حرف میزدیم که نیما خودش زنگزد سریع وصل کردم نیما تا صدام شنید گفت خوبی ،من که موضوع معده درد فراموش کرده بودم خیلی سرحال گفتم عالی..گفت خب خدا رو شکر معلومه دکتر خوبی بوده که با معاینه شفات داده،بازم سوتی داده بودم گفتم اره دکتر خوبیه به شربت برام نوشته از ظهر دو بار خوردم خیلی بهتر شدم به سکوت سنگینی کرد گفت عالی پس فردا میبینمت....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir