#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شصت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
منم ارزو میکنم ای کاش زمان به عقب برمیگشت و من هیچ وقت با کسی به اسم نوید وارد زندگی نمیشدم……میدونی این چند وقت چقدر عذاب کشیدم…..سینا گفت:اگه بهم اعتماد کنی قول میدم کمکت کنم و این مشکل رو حل کنیم البته به کمک هم………باز هم قول میدم تا آخرش هستم و تنهات نمیزارم……..ازش تشکر کردم….یه مکث کوتاهی کرد و گفت:میدونی پاییز….!!!اولش بهت گفتم کمکت میکنم تا مشکل نوید حل بشه اما ناخواسته عاشقت شدم و میخواهم کمکت کنم تا طلاق بگیری….فقط قول بده حتما ازش جدا بشی و بعد با من ازدواج کنی…..!!؟با حرفهای سینا نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم و شروع به گریه کردم …..سینا اومد جلوتر و سرمو توی سینه اش گرفت ..سینا گفت:چرا گریه میکنی؟؟؟اگه ناراحت شدی و بگی برو ،همین الان برای همیشه میرم…..نه تونستم بگم دوستش دارم و نه عذاب وجدان ولم کرد پس باز سکوت کردم….. ،،،منی که همیشه از ترس حرف مردم و بابا دست از پا خطا نمیکردم با وجود سینا همه رو به فراموش کردم………اما خط قرمزهام بهم هشدار داد و از سینا فاصله گرفتم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
شکم به عفت و رضا بود پس رفتم سراغ کمد عفت….داشتم کمد رو میگشتم که یهو دیدم عفت اومد و گفت:داری چه غلطی میکنی؟مضطرب خودمو کنار کشیدم و گفتم:هیچی….داشتم نگاه میکردم….عفت عصبانی گفت:از کی تا حالا دزدی شده نگاه کردن؟؟گفتم:حرف دهنتو بفهم…یهو عفت با پشت دست زد توی دهنم..من هم کم نیاوردم و موهاشو کشیدم.همدیگر رو همینطوری میزدیم و ول کن نبودیم…از صدای دعوای ما حسن و اختر اومدند و سعی کردند مارو از هم جدا کنند ولی نمیتونستند چون هیچ کدوم نمیخواستیم کوتاه بیاییم…صدای ما قطع نمیشد و فقط میزدیم و فحش میدادیم…رضا اومد و هوار کشید:اینجا چه خبره؟؟عفت بازوی منو ول کرد وگفت:نمیدونم….بهتره از این سوگلی خانم بپرسی…مچ فضول خانم رو موقع دزدی گرفتم و پررو هم هست….رضا نگاه تندی به من کرد و گفت:ارررره…راست میگه؟؟اینجا چه غلطی میکردی؟؟گفتم:پولهام و شناسنامه ام نیست….فکر کردم شاید این خانم برداشته باشه…..
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_شصت
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
روزی که لعیا فارغ التحصیل شد جلوی همه ی استادها و دوستاش دست منو بوسید و گفت:باباجون!!شما نه تنها یه پدر مهربون برای من بودید بلکه از نظر من شما یه فرشته اید….یه فرشته ی زمینی که توی همه ی شرایط پشتم بودید….بعداز اینکه فارغ التحصیلشدند به اصرار لعیا و محمد یه جشن سنتی توی روستا داخل حیاط خونه ی بابااینا براشون گرفتیم…کل فامیلها و اکثر اهالی روستا دعوت بودند…..بابا ومامانم هم بودند هر چند سنشون بالارفته بود و زیاد توانایی نداشتند…..با دیدن حیاط خونه و پدر و مادرم یاد دوران نوجوونی و هما و اسب و غیره افتادم..وی همین رویا و افکار بودم که لعیا رو در حالیکه لباس عروس تنش بود و روی ویلچر نشسته بود محمد اورد….صورت لعیا مثل ماه شده بود……وقتی دیدمش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و نشستم جلوی پاهاش و زار زار گریه کردم….فقط خدا میدونست که چقدر خون دل خورده بودم تا اون روز رو ببینم…..یاد مادر هما افتادم که دست منو توی دست هما گذاشت و ارزوی خوشبختی برامون کرد…..
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مادرش هم پشت سرم اومد و همه چی رو کف دست برادرشوهرم گذاشت…..خیلی خجالت کشیدم…برای سعید(برادرشوهر بزرگم) شنیدن حرفهای مادرش و رفتن امیر تلنگری شد و با عصبانیت رفت سمت اتاق مادر جون و شروع کرد به کوبیدن در…….مجید در رو باز کرد و سعید اول یه سیلی محکم بهش زد و بعد گفت:بی وجود….بی حیا…..فردا تکلیف این خونه و تورو مشخص میکنم تا بچه های مارو هم از راه بدر نکردی…من توی سن ۳۱سالگی هوو داشتم و هر روز شاهد یه رسوایی بودم…..
فردای همون روز تصمیم به انحصار وراثت کردند و بعداز یه مدت سهم دخترارو پول نقد دادند و موند ۴پسر و یه مادر……برادرا حیاط خونه رو پنج قسمت کردند و بعد برای قسمتها هم قرعه کشی کردند…..از شانس مجید قسمتی که اتاق ها اونجا بود به اسم مجید در اومد……دیوار کشی شد و سه برادر حقشونو از حیاط فروختند…..
مجید یه اشپزخونه برای مادرش درست کرد و اتاق منو به مادرش داد و خودشو نیره توی اتاق مادرجون موندند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
برقها اومد و همه دوباره نشستیم اما این بار استرسم خیلی بیشتر شده بود.سفره ی شام رو پهن کردند و غذا رو اوردند..همه نشستند سر سفره اما کمال داخل اتاق بغلی داشت نماز میخوند..مادر کمال به مامان گفت:میشه غذای بچه هارو بزاری داخل یه سینی تا تنهایی توی اون اتاق باهم بخورند.مامان قبول کرد و یه سینی غذا داد دستم وگفت:برو پیش شوهرت و باهم غذا بخورید..سینی رو گرفتم و رفتم داخل اتاق،کمال نمازشو خونده بود و داشت قران تلاوت میکرد..تا منو سینی بدست دید ،قران جیبی که دستش بود رو بوسید و گذاشت داخل جیبش و بعد از جاش بلند شد و گفت:شما چرا زحمت کشیدید..سینی رو ازم گرفت و سفره رو پهن کرد..برای دوتامون یه بشقاب غذا گذاشته بودند.توی یه ظرف با خجالت شروع کردیم به غذا خوردن،چند دقیقه که گذشت براش یه لیوان دوغ ریختم و گفتم:شما نماز میخونید...کمال گفت:بله،نماز خوندن و نیایش با خدا بهم خیلی آرامش میده…..من به نماز بیشتر از شغل و خواب و خوراک پایبندم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
انقدرخوشحال بودم که حدنداشت فکر میکردم به تمام ارزوهام رسیدم وازاین به بعد دیگه زندگیه ارومی دارم خوشبخت شدم.بعد از جابجایی وسایل حامدگفت باید بهم محرم بشیم هرچند من دختر نبودم اما شناسنامه ام سفید بود و دختر محسوب میشدم هرکسی کار عقد ما روانجام نمیداد..اماحامدتونست توسط یکی ازدوستاش یه محضرپیداکردکه من روبه عقدرسمیه حامددربیاره..زندگیه مشترک ماشروع شدهمه چی به خوبی خوشی پیش میرفت تنهامشکلمون بیکاریه حامدبودهرجامیرفت دنبال کارجورنمیشدوبابت این موضوع خیلی عصبی بودمنم سعی میکردم باحرفهام ارومش کنم کنارش باشم اماخب گاهی ازرفتارش ناراحت میشدم حامدمن روعامل این اوارگی میدونست میگفت تواگرحواست روجمع میکردی الان من سرکارم بودم..بعدیه مدت بیکاری دنبال کارگشتن حامدتصمیم گرفت مغازه ی کالاپزشکی بزنه امااینکارسرمایه میخواست وماپول زیادی نداشتیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_شصت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
نگین بعدازیک هفته به هوش امد دکترا برگشتن دوباره ی نگین رومثل معجزه میدونستن میگفتم بااون سطح هوشیاری ماامیدی به برگشتش نداشتیم...خلاصه نگین بعدازده روزازبیمارستان مرخص شدرفت خونه امیرخان من منتظرموندم ببینم میخوان چکارکنن..چندروزکه گذشت یه روزعصرسودابهم زنگ زدباگریه گفت عباس اقانگین همه جاپرکرده که من باشمارابطه داشتم ابروم روبرده من خانواده ی خیلی سختگری دارم اگراین حرف به گوششون برسه حتمامن رومیکشن..بعدازچندسال دیگه سوداروخوب میشناختم دخترخوبی بودوگاهی بااصرارنگین ونگارقاطی کارهاشون میشدامابعدازازدواج ماواقعاسرش توکارخودش بودبانگارم خیلی رابطه نداشت..اون روزازسوداخواهش کردم خونسردباشه باحرفهای نگارونگین تحریک نشه وخودش روقاطیه این ماجرانکنه..نگین برای اینکه خودش روبی گناه جلوه بده دنبال این بودمن رومقصرنشون بده وانگشت اتهام روبه سمت من بگیره..بعدازچندهفته ازطرف دادگاه برام نامه امدونگین بخاطرضرب شتم ازم شکایت کرده بودهمون شب بهش پیام دادم گفتم من ازچیزی نمیترسم تاتهش هستم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_شصت یک
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
من که ازشنیدن حرفهای سودا شوکه شده بودم گفتم بس همه میدونستن این دو تا همدیگر رو میخواستن سودا گفت بله متاسفانه..بااینکه از سودا خیلی خجالت میکشیدم اماازش پرسیدم پس قبل ازعروسی اون جراحی که نگین انجام دادربطی به مشکل زنان نداشت ؟سوداسرش روانداخت پایین گفت بله....گفتم ادرس اون دکتررومیخوام سوداگفت میدونم اشنایی نگاربودومطمئنن اگرالان ادرس روازش بخوام میفهمه برای شماست...گفتم سودامن برای اثبات خیلی ازحرفهام بایدآدرس این دکترروداشته باشم ازت خواهش میکنم هرجورشده کمکم کن سوداچندروزی ازم فرصت خواست تابتونه توسط یکی ازدوستاش ادرس مطب دکترروپیداکنه دوروزبعدش زنگزدادرس روبهم داد..به ادرسی که گرفته بودم رفتم یه مطب خصوصی کوچیک بودامامراجعه کننده زیادداشت طوری که چندنفری توراهرونشسته بودن ازداخل مطب عکس گرفتم برگشتم مثل روزبرام روشن بودکه دکتراماربیمارش روبهم نمیده..همون روزبه نگین زنگ زدم گفتم بهتره بریم توافقی ازهم جدابشیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شصت
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
رامین یه شب من رودعوت کردرستوران گفت به افتخارت میخوام یه مهمونی بدم طبقه بالای رستوران رو کامل رزرو کرده بودمنم به خودم رسیدم رامین امددنبالم رفتیم رستوران دوستاش همه بانامزد و همسراشون اونجا بودند. اون شب توجمع رامین من رونامزدخودش معرفی کردیه کم جاخوردم امابه روی خودم نیاوردم یه جورای خودمم خوشم میومدمیگفت نامزدمه..اون شب پسرایه بازی گروهی راه انداختن گفتن هرگروهی که ببازه بایدخواسته ی گروه مقابلش روانجام بده همه قبول کردن بازی انجام شدگروه دختراباختن وطبق قولی که داده بودیم بایدخواسته ی گروه مقابل روعملی میکردیم هرکسی خواسته اش رومیگفت .رامین هم امدکنارگوشم گفت شرط من اینکه یه شب بیام خونه ات، نمیتونستم قبول کنم بیادخونم چون یه زن مطلقه بودم نمیتونستم رامین راه بدم گفتم بیخیال این خواسته ات بشو اما رامین میگفت خودت قول دادی وخواسته ی منم ازت اینه وچندشب همش این خواسته اش روتکرارمیکرد...و من نمیدونستم رامین که اینقدر وجهه ی مثبتی داشت چرا ازمن این خواسته رو داشت...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
کم کم باعلیرضادوست شدم اخلاق رفتارش بدنبودولی بعدازیه مدت گیردادناش شروع شدخودش میگفت چون دوستدارم وبرام مهمی بهت گیرمیدم..ولی گاهی اوقات زیادروی میکردعصبی میشدم..یک ماه ازدوستیمون میگذشت که یه شب باهم رفتیم سفره خونه تازه نشسته بودیم که مامورهاریختن توسفره خونه ماروگرفتن من هنگ بودم گفتن چه نسبتی باهم دارید..من اولش ازترس لال بودم هیچی نمیگفتم ولی وقتی دیدم میخوان شب کلانتری نگهمون دارن گفتم من شوهرم فوت شده واین اقاازمن خواستگاری کرده..داشتیم راجع به ازدواج باهم صحبت میکردیم واگربه حرفهام شک داریدازثبت احوال استعلام بگیریدتامتوجه بشید..انقدرقاطع حرف زدم که ازم یه تعهدگرفتن گفتن بریدولی صبح بایدبری دادسرا،،داشتم میمردم خدامیدونه اون شب روچه جوری صبح کردم..اگرداداشم یابابام میفهمیدن حتما میکشتنم چاره ای نداشتم به مامانم جریان روگفتم صبح باهم رفتیم دادسرا..وقتی مامانم براشون توضیح دادوحرفهای من روتاییدکردبیخیالمون شدن..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_شصت
منتظراتفاقات بعدی باش خواستم برم که گفت وایسا من اون زمان به پول احتیاج داشتم پریسامیخواست زایمان کنه مجبورشدم ابروداری کن بخدانیت بدی نداشتم میخواستم وضعم که خوب شدبرشون گردونم..گفتم نیت شماهارومن ازبچگی فهمیدم چیه شماهاذاتتون خرابه دست خودتون نیست فکرکردی کارهای که بچگی باهام کردیدرویادم میره...میبینی چقدرسرپاشدم وقوی که توداری جلوم التماس میکنی مطمئن باش خداانتقام بچگیهای من روازت میگیره..الانم بازبون خوش دارم بهت میگم تاوقتی عین اون طلاهارونخربدی حق نداری پاتوبذاری تواون خونه امین بخداقسم اگردوربرخودم مامان ببینمت ابروتومیبرم..با شنیدن حرفهام امین یدفعه عصبی شدگفت چی داری میگی اصلا برنمیگردونم چه جوری میخوای ثابت کنی هیچ کس حرفت روباورنمیکنه انگارفیلم زیاددیدی مخت تاب برداشته ازجلوچشمام گمشوتابلای بچگی رو دوباره سرت نیاوردم..حرفهاشم ازارم میدادولی سعی میکردم..خودمروخونسردنشوم بدم دست کردم توجیبم گوشیم رودراوردم گفتم مدرک ازصدات بالاترم مگه داریم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
ثمین بعد از این ماجرا خودش رومدیون ما میدونست، بخاطرهمین شب و روز کنار پریناز بود تاماهای اخربارداریش روبه خوبی خوشی بگذرونه..یه روز که سرکاربودم ثمین زنگ زدگفت پرینازیه کم درد داشته اوردمش بیمارستان خودت برسون.وقتی رسیدم سریع کارهای بستریش روانجام دادم بردنش اتاق عمل وبعدازچندساعت پریناز زایمان کرد.من بابای یه پسرتپل شدم به اسم رسا..همه چی خوب پیش میرفت.تارسا۳ماهش شد..پرینازتواین۳ماه گاهی ازسردردهای شدیدی که داشت شکایت میکردمادرش میگفت مال زایمان ضعیف شده یه مدت که بگذره خوب میشه اماخوب که نمیشدهرروزبدترم میشد..به ناچارپیش یه متخصص براش وقت گرفتم..دکتریه سری عکس ازمایش براش نوشت..ظرف چندروزهرچی که دکترگفته بودروانجام دادیم جوابش براش بردیم..وقتی جواب ازمایشهارودکتردیدگفت چیزمهمی نیست همسرتون میگرن داره ویه سری دارو براش نوشت گفت بهتره پیش چشم پزشکی هم برن....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_شصت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
پیام خندید و گفت:اولا پسرا ترشیده نمیشند.دوما مگه تو ترشیدی؟با لب و لوچه ی آویزون گفتم:ارررره دیگه۲۶سالمه،همه میگند…پیام صدا و لحنشو جدی کرد و گفت:غلط میکنند.توی این دوره و زمونه، به هیچ دختری ترشیده نمیگند ،،میدونی چرا؟گفتم:چرا؟؟مگه قانون عوض شده؟پیام گفت:قانون نه ولی دخترا عوض شدند،…اکثر دخترای مجرد تحصیل کرده و شاغل هستند و نیازی به ازدواج ندارند..اگه قدیم خانواده ها دخترا رو زود شوهر میدادند به خاطر خرج و مخارج بود تا یه نون خور کم شه ولی الان دخترا حتی کمک خرج خانواده هاشون هم هستند درست مثل پسرا…حرفهای پیام قانع کننده و قشنگ بود اما من که شاغل نبودم..درحقیقت اوایل فکر میکرد شاغلم ولی وقتی باهم صمیمی شدیم براش توضیح دادم که شغل و هنر خاصی ندارم…گفتم:فکر کنم بخاطر اینکه من شاغل نیستم ،لقب ترشیده بهم دادند..پیام باز هم گفت:غلط میکنند هر کی میخواهد باشه…گفتم:اصلا ولش کن….فقط میخواستم یادآوری کنم که سن و سالت داره میره بالا.
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir