eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. وقتی به وحدت گفتم زودتر بیا خواستگاری تا برای همیشه باهم باشیم…نیم ساعت بعد وحدت نوشت:خداروشکر..اما فکر کنم سه ماهی نمیتونی ازدواج کنی چون عقد کرده بودی…گفتم(نوشتم):واقعاااا؟.خب ،حالا تو بیا خواستگاری ،وقتی سه ماه تموم شد عقد میکنیم..وحدت گفت(نوشت):آخه من که چیزی ندارم،نه خونه دارم و نه ماشین..بابات راضی میشه؟؟گفتم:ارررره..آخه بابا به قوم و خویش خیلی احترام قائله و همیشه دوست داشت دختراشو با اقوام وصالت کنند،،مطمئن باش راضی میشه…وحدت گفت:حالا چه عجله اییه؟؟امروز طلاق نامه رو امضا کردی ،اجازه بده جوهرش خشک بشه..گفتم: مگه تو همینو نمیخواستی؟گفت:اررره ولی نه با این عجله..گفتم:آخه بابا منو زندونی کرده…وحدت گفت:راستش من‌جایی هستم،فعلا تو بخواب ،فردا حرف میزنیم..حس کردم دوباره داره بی محلی میکنه اما چاره ایی جز اطاعت نداشتم مخصوصا که همه فهمیده بودند که طلاق گرفتم….. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان دوساعتی توپارک بودم که گوشیم زنگ خوردوبهروزگفت بامیلادداریم میام،خودم روبرای زدن خیلی حرفها اماده کردم،بعدازیک ساعت بهروز ومیلاد واردپارک شدن..وقتی دیدمش برعکس همیشه سرحال نبود..به خودش نرسیده بود.ریشهاش بلند بود و موهاش شونه نشده..تادیدمش تمام خاطرات شیرین امد جلوی چشمم حمله کردم سمتش زدم توصورتش فحش میدام بهش میگفتم قاتل،،برخلاف تصورم هیچ مقاومتی نمیکرد..حتی دستهام رو نمیگرفت که مانع زدنش بشم وبهروز سعی میکردجلوم روبگیره..چند نفری دوربرمون جمع شده بودن..بهروزبه زور من رو برد بیرون ازپارک ومیلادهم بافاصله پشت سرمون میومد...نزدیک ماشین بهروزکه شدیم به میلادگفتم باید ادرس اون ماما رو بهم بدی وخودتم بیای کلانتری اعتراف کنی تو باحقه بازی خواهرمن روگول زدی..میلاد گفت فکر کردی ازوقتی شیرین مرده اب خوش ازگلوم پایین رفته فکرمیکنی خیلی زندگیه خوبی دارم..یه شب نیست باکابوس ازخواب بیدارنشم میدونم اشتباه کردم ولی ...بخدامن نمیخواستم اینجوری بشه گفتم تواشغال گولش زدی،الانم نمیتونی راحت بری دنبال زندگیت... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران لیلابرام چای میوه اورد..هزارتاعلامت سوال توذهنم بود..چون میدونستم زری متولدرشت وخواهری نداره بس لیلاکی بودکه زری اینقدربهش اعتمادداشت بهش میگفت خواهرمه..خیلی دوست داشتم بدونم بین لیلاوزری چه رابطه ای وجود داره که اینقدر بهم اعتماد دارن ولی روم نمیشد ازش بپرسم ..لیلا ازخودش گفت که صاحب اون خونست..و۷تامستاجرداره که همه زن بچه دارن واتاقهاروبه مجرداجاره نمیده..ویه پسرهم داره بنام عباس که توکارخونه کارمیکنه وکنارکاردرس هم میخونه وگفت شوهرش روچندسال بعدازازدواجش ازدست داده به تنهای امورات زندگیش روتابزرگ شدن عباس گذرونده کلازن بانمکی بود..لیلا گفت من یه پسرجوان دارم ودرست نیست تویه اتاق بامازندگی کنیم.. زری ازمن خواسته بهت اتاق بدم وبرات یه کارمطمئن پیداکنم هوات روداشته باشم..منم یه اتاق بامقداری وسایل اولیه زندگی دراختیارت میذارم وتوام کارمیکنی خودت خرجت رودرمیاری وکرایه منم بایدبدی..باخوشحالی ازپیشنهادش استقبال کردم وقرارشد دوهفته پیش لیلابمونم تایکی ازاتاقهاخالی بشه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست... فرداصبح رفتم ازمایشگاه ّازمایش دادم تا جواب رو بگیرم مردم زنده شدم..و از شانس من‌ جواب ازمایش مثبت بود تمام بدنم میلرزید حالا باید چکارمیکردم این دیگه چیزی نبودکه بتونم قایمش کنم،شماره ی رضاروگرفتم تاگفت جانم زدم زیرگریه گفتم ابروم رفت چه خاکی توسرم کنم..رضاگفت چی شده چراگریه میکنی گفتم امدم ازمایش دادم میگن باردارم..گفت مطمئنی با داد گفتم اره بگو من چکارکنم..اونم که معلوم بودشوک بهش واردشده گفت بروخونه نیاشرکت بهت زنگ میزنم..دو ساعت بعدش رضا امد دیدنم وخیلی طلبکارانه گفت،چرامراقب نبودی بایدقرص میخوردی من بچه نمیخوام باید بندازیش..هر چند خود منم بچه نمیخواستم، اما رفتار رضا برام خیلی عجیب بود..گفتم توکه میخواستی من رو عقد کنی چی شد من که تا اخرعمر نمیتونم خودم رو از مادرشدن محروم کنم..رضا گفت سریع گفت اوکی بچه رومیخوام ببینم توجراتش روداری بگی بارداری،،،یه جورای حق بارضابودبایدخودم روازشراین بچه خلاص میکردم رضا دوست اشنا زیاد داشت، و با چند تا زنگ زدم یه ماما رو پیدا کرد که کارسقط روانجام بده.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... برعکس من آرزو زیادازخونه بیرون نمیرفت باکسی درارتباط نبود،،آرزودختری بودکه محبت کردنش روبیشترباکارهاش بهم نشون میدادوبارفتارش بهم میفهموند دوستمداره وهمین که پذیرفته بودبامن بیاد این روستا و سختی راه دور و ندیدن عمه روقبول کنه خودش نشانه محبتش بود هیچ وقت بدون من غذا نمیخورد صبرمیکرد من بیام باهم بخوریم،،آرزو ابراز علاقه زبانی رو بلد نبود و منم به این مدل محبت کردنش عادت کرده بودم..بعد از مدتی کم کم بازنهای روستا آشنا شد و رفت و امد میکرد..چند وقتی که گذشت از تغییر شرایط جسمانیش متوجه شدم بارداره..از اینکه قرار بود بابابشم خیلی خوشحال بودم..تاجای که میتونستم کمکش میکردم وهواش روداشتم عمه ام چندروزی امدپیشمون رفت..آرزوهشت ماهش بودومن روزشماری میکردم برای بغل کردن بچه ام..ولی یه روزکه آرزوبازنهای روستامیره کنارچشمه، کمک یکی ازخانمهامیکنه که دبه اب روبذاره رو دوشش،ولی تعادلش روازدست میده میخوره زمین.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی.. وقتی دکترش رودیدیم گفت خواهرتون بهوش امدولی متاسفانه قطع نخاع شدوبخاطرضربه ای که به سرش واردشده بینایش خیلی ضعیف شدوممکن بعد از دوماه کامل کوربشه...بعدازحرفهای دکتر دیگه هیچی نفهمیدم چندقدمی که رفتم تعادلم ازدست دادم افتادم نفهمیدم چی شدوقتی چشمام روبازکردم..دوتاداداشام پیشم بودن‌..چشمای جفتشون متورم قرمزبودبرام سرم وصل کرده بودن..دوباره یادحرفهای دکترافتادم زدم زیرگریه شاید باورتون نشه ولی پرستاراورژانس هم پابه پای من اشک میریخت میگفت برادرت گفته،چقدرشماچندتاخواهربرادرسختی کشیدید..انگارخانواده ی من نبایدرنگ ارامش روبه خودش میدید..اون روزهیچ کدوم ازمانتونستیم نجمه روببینیم خانواده ی امیدهم ازاتفاقی که برای نجمه افتاده بود باخبرشدن..تنهاکسی که سکوت کرده بود حرفی نمیزد امید بود..فردا صبح همراه پریساخانواده اش رفتیم دیدن نجمه خیلی لاغرشده بودوبه زورچشماش روبازمیکرد..وقتی صداش کردم ودستاش روگرفتم نگاهم کرد..میگفت یاسمن چراتارمیبینمت چراپاهام انقدرسنگینه نمیتونم تکونشون بدم..گفتم مال این چندوقت بیهوشیه ولی حرفهام رو باور نمیکرد و بعد از دو روزباکمک دکترش واقعیت روبهش گفتیم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... الهه گفت لیلا فکراتو کردی؟ به نظر من بهترین راه طلاقه، آرمین تمام پل های پشت سرشو خراب کرده به نظرم تو هم بهتره به فکر ترقی و پیشرفت خودت باشی، بازم تاکید میکنم درستو ادامه بدی..با حرف الهه تو فکر رفتم...چند روز بود که فکر انتقام مثل خوره افتاده بود به جونم..!میدونستم با طلاق آروم نمیشم، من باید زهرمو میریختم.تصمیم گرفتم برم خونه پدرشوهرم و به ظاهر بگم زندگیمو دوست دارم..قرار شد الهه کمکم کنه درسامو بخونم و کنکور بدم.فرداش پدرشوهرم اومد دنبالم و در کمال نارضایتی خانوادم رفتم خونه آرمین. زن دایی اونجا منتظرم بود، آرمین تا منو دید صورتشو درهم کشید و رفت تو اتاق.. زن دایی گفت ولش کن درست میشه، عاقبت سرش به سنگ میخوره، تو خانمی کردی بخشیدیش..زن دایی و پدرشوهرم بعد یک ساعت رفتن و من چمدون به دست رفتم تو اتاق مهمان و وسایلامو اونجا چیدم..در حین کار بودم که آرمین طلبکارانه اومد تو و گفت واسه چی برگشتی مگه قرار نشد طلاق بگیریم؟گفتم نترس کاری به کار تو و زن عقدیت ندارم، شما راحت زندگیتونو بکنید، من خودم تو این خونه زندگی خودمو میکنم فقط خرجمو تمام و کمال باید بدی همین..گفت باشه هر چقدر بخوای بهت میدم فقط مزاحم زندگی من و آرزو نشو، به اون نگفتم برگشتی اگه بفهمه قهر میکنه..گفتم من کاری ندارم بهتون راحت باشید. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... خاله ام برای محسن ارزوهاداشت ومیدونستم دخترعموش سمیراروبراش درنظرداشت چون خاله ام کم بیش درجریان علاقه سمیرابه محسن شده بودواینوبارهاپیش من ومامانم گفته بود..همه اینهابه کنارازبرخوردرامین هم میترسبدم چون غیرت خاصی نسبت به خانواده اش داشت وخودش رو تنها مرد خانواده میدونست اون زمان که احساس مسولیت میکرد..من دوروزپشت سرهم کلاس داشتم ونمیتونستم اماردقیق مهساروداشته باشم میخواستم زیرنظربگیرمش شایداطلاعات بیشتری به دست بیارم..پنج شنبه خونه بودم رامین صبح زودرفت مهساهم نزدیک ساعت ده صبح رفت میدونستم ارین رومیذاره خونه خواهرش بعدمیره سالن منم توی اون فاصله رایان رواماده کردم رفتم پیش مادرشوهرم وبه بهانه خریدرایان روگذاشتم پیشش رفتم توی مسیری که مهسامیره وایسادم بعدازده دقیقه مهساازجلوم ردشداروم پشتش راه افتادم بافاصله که منونبینه هرچندداشت باموبایلش حرف میزدواصلا حواسش به اطرافش نبودرفت سمت سالنش درروبازکردرفت توبعدازچنددقیقه هم شریک کاریش امد..بیست دقیقه ای منتظرموندم میخواستم دیگه برگردم خونه که مهساامدبیرون بماندکه باصورت بدون مکاپ رفت توولی وقتی امدبیرون،انگار میخواست بره عروسی سوارماشینش شدوحرکت کرد... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سلطان ما رو به سمت اتاق بزرگ برد اتاقی که تقریباً می‌شد گفت اندازه ی مسجد کوچه ی ما بود واقعا خیلی بزرگ بود ...داخل اتاق سفره پهن کرده بودن و همه جور غذا سلطان درست کرده بود  نمیدونم چرا یه لحظه دلم خواست که مادر پدرمم اینجاکنار من باشن..خلاصه ناهاری که سلطان پخته بود واقعا خوشمزه بود..بعد از ناهار حشمت دستمو گرفت و برد قسمت‌های مختلف خونش و بهم نشون داد ته حیاطشون یک طویله ی خیلی بزرگ بود که فکر کنم شصت تا گاو و گوسفند نگه میداشتن..یک آشپزخانه هم ته حیاط بود که اون آشپزخونه هم بزرگ بود کلا فکر کنم خونه ی حشمت اینا بیشتر از هزار متر بود،و در آخر اتاق خودمونو نشون داد یک اتاق دوازده متری که هیچی نداشت نه آشپزخونه نه اتاق خواب فقط یک اتاق بود..صبح که از خواب پا شدم سلطان با یک سینی پر از صبحانه و غذا های که مخصوص روستای خودشان بود وارد اتاق شد ‌سلطان همیشه میخندید خیلی خنده رو بود..سینی رو گذاشت جلوم و گفت بخور عروس‌خانم بخورد که خیلی کار داریم..گفتم سلطان خانم شما خیلی مهربون هستید که برام صبحانه آوردین این وظیفه ی مادرم بود ،ولی متاسفانه خانوادم باهام لج کردن.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.. خواهرشوهرهاش خلاص شه کم مونده بود بال دربیاره..به اجبار خانوم، همگی رفتیم کمک و تمام اثاثیه‌ی خونه‌ی وحیده رو بسته‌بندی کردیم بار خونشون رو زدن و رفتند ارومیه..چند ماه یه بار به آنا سر میزدم ولی بیشتر از نیم ساعت نمیتونستم‌ پیشش بمونم،دو هفته ای از مریضیم میگذشت..از علائمی که داشتم کم‌کم فهمیدم که حامله‌ام و سریع رفتم بهداشت و آزمایش دادم..تو دلم دعادعا میکردم که حامله نباشم،تو مرکز بهداشت گفتند که دو هفته طول میکشه تا جواب آزمایش بیاد..دو هفته انگاری تو برزخ بودم و مدام دلشوره داشتم که نکنه حامله باشم،یه روز خانوم برگه به دست اومد خونه و گفت که این برگه آزمایش رو تو بهداشت دادند که بدم به تو..با نگرانی برگه رو از دستش گرفتم و قبل از اینکه بازش کنم خانوم گفت؛ حامله‌ای دختر، از بهداشت گفتند که باید بری و پرونده تشکیل بدی..انگاری یه سطل آب یخ ریختند رو سرم، فکرش هم داغونم میکرد،دوری از حسین، این همه کار تو خونه و دوباره بارداری..با حال خراب چادر سر کردم‌ و راهیه مرکز بهداشت شدم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. اونم چندسالیه به رحمت خدارفته منم سرپرستی نداشتم اواره کوچه خیابون شدم تاباغلام اشناشدم اگربخوام قصه زندگیم روبرات تعریف کنم خودش یه مصیب نامه هزارصفحه ای میشه این حرفهارو ول کن فکرخودت باش..میدونستم پری ازروی دلسوزی داره این حرفهارومیزنه،ترس بدی به جونم افتادتصمیم گرفتم هرطورشده ازاونجابرم..نزدیک غروب که شدحال پری یه کم بهترشد..منم دزدکی وسایلم روجمع کردم که توتاریکی هوافرارکنم،انگارپری فهمیده بودولی هیچی نمیگفت..بعدازشام خستگی روبهانه کردم یه بالشت پتوبرداشتم رفتم تویکی ازاتاقهاکه پنجره داشت ..وقتی مطمئن شدم همه خوابیدن اروم ازجام بلندشدم پنجره روبازکردم ساکم برداشتم که برم بیرون یهوصدای پری روشنیدم گفت..ازاونجانمیتونی بری وقتی برگشتم دیدم پشت سرم وایستاده گفتم چرا،گفت شبهاچندتاسگ تواین باغ بازن که اگربگیرنت تیکه پارت میکنن ندیدی سمیه همیشه میگه قبل خاموشی برید دستشویی..گفتم پس چکارکنم،گفت صبرکن هواکه یه کم روشن بشه باباحسن سگهارومیبنده اون موقع بهترین فرصته.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. یک هفته ای از این ماجرا گذشته بود که نیما آمد جلوی دانشگاه وقتی از دور دیدمش را هم کج کردم دیگه هیچ آینده ای باهاش نداشتم ناامید شده بودم و نمیخواستم این رابطه رو ادامه بدم چون اشتباه من زندگیم رو نابود کرده بود،ولی نیما فکر میکرد من بخاطر سفرش ازش دلخورم کلی برام سوغات خریده بود،میگفت بخاطر کارم مجبور بودم این سفر برم انقدر مهربون بود که دلم نیومد یهوکات کنم باهاش تصمیم گرفتم به مرور زمان ازش فاصله بگیرم تا اونم ازم سرد بشه..پیام زنگهای نیمارویکی درمیان جواب میدادم خیلی برام سخت بود ولی چاره نداشتم.یکی از دوستام متوجه حال خرابم شد گفت گلاب چته چرا با من حرف نمیزنی میترسیدم بهش اعتماد کنم اولش چیزی بهش نگفتم ولی وقتی دیدم صادقانه میخواد کمکم کنه همه چی براش تعریف کردم،گفت خاک بر سرت این همه مدت دامادتون اذیتت کرده تو سکوت کردی اون داره ازت سواستفاده میکنه.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir