eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.4هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. میخواهم بگم خودم میدونم با زندگیم بازی کردم.خودم میدونم که دل آرش رو شکوندم..خودم میدونم به بختم پشت پا زدم و گول حرفهای قشنگ وحدت رو خوردم اما اصلا دست خودم نبود و انگار یه نفر منو به سمت وحدت سوق میداد..انگار تا به وحدت فکر میکردم مغزم میشد اندازه ی یه‌نخود که فقط اسم وحدت داخلش جا میشد..زندگیم به همین منوال گذشت با این تفاوت که وحدت هر روز ازم دور و دورتر شد و در نهایت آب پاکی روی دستم ریخت و داخل یه پیام بهم گفت:من نمیخوامت.تو که به شوهر عقدکرده ات خیانت کردی چه تضمینی میتونی به من بدی که خیانت نکنی؟من از دختر و زن خیانتکار متنفرم..نمیخوامت..پیامشو خوندم و خواستم بهش التماس کنم که دیدم بلاکم(مسدود) کرده…دنیا روی سرم خراب شد و یاد آرش افتادم.آرشی که من دلشو شکوندم..عذاب وجدان آرش هم به عذاب وجدان ساناز اضافه شد..سلول به سلولم عذاب میکشید و با هر نفسم مرگ رو تجربه میکردم…… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان به میلاد گفتم الانم نمیتونی راحت بری دنبال زندگیت..درحالی که ابروی خواهرمن جلوی خانواده ام رفته..همه فکرمیکنن خودش مقصربوده که این بلاسرش امده..شیرین توی پست و نامرد رو باور کرده بود و با تمام وجودش برای اینده ی کنار تو برنامه ریزی کرده بود،ولی تو بعد از گندی که زدی فقط دنبال رفع و رجوعش بودی که شیرین روازسرت بازکنی..میلادگفت بقران خودشیرین صبح به من زنگ زدوگفت ازطریق یکی ازدوستاش یکی روپیداکرده که توخونه کارسقط انجام میده..وتوبایدمن روببری پیشش..هرکاری کردم راضیش کنم بذاره ختم پدربزرگت تموم بشه بعد بریم ویابه توبگه قبول نکرد..میگفت الان بهترین فرصته،من اصلا اون ماما رو نمیشناختم،بعدش توچقدرساده ای فکرکردی الان بری سراغ اون ماما همه چی رواعتراف میکنه،مدرکی نداری که متهمش کنی تاحدودی حرفهای میلاد درست بود و شاید هیچ کاری ازدست من برنمیومد و شیرین بارضایت خودش رفته بود..به میلادگفتم فکرمیکردم اگرببینمت زنگ میزنم پلیس ومیگم بیان ببرنت ولی الان میبینم با مردن شیرین تو هم مردی..حتی ارزش شکایتم نداری.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران قرار شد دوهفته پیش لیلابمونم تایکی از اتاقها خالی بشه وبرای کارهم لیلاگفت زری نوشته سواد خوندن نوشتن داری به پسرم عباس میگم شایدبتونه توی کارخونه دستت روبندکنه..گفتم نمیدونم باچه زبونی ازتون تشکرکنم شمادرحق من دارید مادری میکنید..لیلا گفت بایدحرفم روگوش کنی نبینم باهیچ مردی خوش بش کنی حق پوشیدن مینی جوب نداری اگرخطای ازت سربزنه خودم گیسات رومیکنم باتعجب نگاهش کردم انگارنفس نمیکشید وپشت هم شرط شروطهاش رو میگفت.. گفتم چشم هرچی شما بگی..گفت افرین حالا بلند شو‌ برو دست روت رو بشور تا ابگوشت لیلا پز برات بیارم..فهمیدم لیلازن خوبیه که بدم..رونمیخواد و هرچی میگه بخاطر خودمه.. رفتم کنارحوض توحیاط نشستم نگاه تواب کردم دلم بدجوربرای مادرم وحتی پروانه تنگ شده بودشایدم بخاطرمسافت ودوری بودکه احساس تنهای میکردم ولی میدونستم اقاجان برادرهام محمدومسلم به این راحتی ازگناه من نمیگذرند..برادرهام برای من خیلی غیرتی بودن ولی به زنهای خودشون که باهم خواهر بودن کاری نداشتن واگرمحمد مسلم هوام روداشتن الان من اواره این شهرنبودم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست.. رضا زنگ زدبه چندنفری در اخر از یکی از دوستاش تونست ادرس یه ماما روبگیره،برای سقط وباهاش هماهنگ کردبرای اخرهفته،،من خیلی میترسیدم چون شنیده بودم عوارضش زیاده چند باری به رضاگفتم کاش راهی بود سقط نمیکردن رضابه مسخره میگفت،برو با مامانت سیسمونی بخربگومن دارم مامان میشم..قرار بود با رضا چهارشنبه صبح زود بریم مطب دکتر..روز قبلش رضا گفت چهارشنبه وپنج شنبه رومرخصی بگیرکه استراحت کنی..انقدر استرس داشتم که شب خوابم نمیبرد..چهارشنبه صبح رضا امد دنبالم رفتیم..ماما وقتی فهمید اولین بارداریمه گفت چرامیخوای اینکار رو بکنی توخیلی جوانی ممکنه بعدهابه مشکل بخوری گفتم مجبورم..ماما گفت مگه شوهرت نیست ازچی میترسی،اصولا کسایی نامشروع باردار میشن نمیخوان کسی بفهمه..همچین کاری رومیکنن،گفتم شرایطش رونداریم..خلاصه اون روتومطب من تاپای مرگ رفتم تابچه روسقط کردم..انقدر حالم بد بود که تا دیروقت تومطب دکتر زیرسرم بودم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم آرزو تعادلش روازدست میده میخوره زمین،،وقتی رفتم خونه دیدم حالش خوب نیست درازکشیده،،سریع بردمش دکترولی دیرشده بودبچه روازدست داده بودیم..‌خیلی بهم ریختم وازنظر روحی کلاداغون شدم وچون ادم توداری هم بودم همه چی رو میریختم توخودم، آرزو از نظر جسمی بهترشده بود ولی من بخاطر روحیه حساسم نتونسته بودم با موضوع کنار بیام..یه شب که ازدرمانگاه برمیگشتم خونه یکی از اهالی روستا متوجه حال بدم شد،،گفت بیابریم خونه ما و با اصرار زیاد باهاش رفتم..تانشستم بساط کشیدن تریاک رو پهن کرد گفت بکش اروم میشی..اولش امتناع کردم گفتم نه،ولی باحرفهاش تحریکم کرد گفت حالت روخوب میکنه..منم دوسه پوک کشیدم سرم سنگین شده بود گلوم به شدت میسوخت یه لحظه ازکاری که کردم پشیمون شدم..عذاب وجدان گرفتم،،سریع بلندشدم خداحافظی کردم ازخونش امدم بیرون..خیلی دیرکرده بودم اولین بار بود آرزو رو تا این موقع شب تنها گذاشته بودم..تا رسیدم خونه آرزو امد سمتم گفت کجا بودی،حس بویایش خیلی خوب بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی خیلی سخت بودنجمه سنی نداشت وشنیدن اینکه تااخرعمرش نمیتونه راه بره براش خیلی سخت بود..خلاصه بعدازده روزنجمه روازبیمارستان مرخص کردیم هرچی داداشم گفت یه مدت بیان پیش ماولی قبول نکردن...امید میگفت خودم ازشون نگهداری میکنم..یک هفته ای خانواده امیدکنارشون بودن ولی بعدرفتن تهران..نجمه بینایی یه چشمش روکامل ازدست داده بودواون یکی چشمش هم بینایی کامل نداشت وقراربودعملش کنن شایددیدش بهتربشه ازنظراخلاقی خیلی عوض شده بودوافسردگی شدیدگرفته بودوگاهی بلندبلندگریه میکرد.نگهداری ازیه مریض بااین شرایط ودوتابچه کوچیک خیلی سخت بودسعی میکردم به روی خودم نیارم که خسته شدم ولی گاهی واقعاکم میاوردم..ازاین ماجراچهارماه گذشت و خدایش امید همیشه تو کارها تا جایی که میتونست کمک میکرد..ولی بداخلاقی نجمه همیشه کارروخراب میکرد..سعی میکردم بامحبت بیشتر آرومش کنم ولی بی فایده بود..گاهی دلم از حرفهاش میشکست ولی چاره ای جز تحمل نداشتم نمیتونستم تنهاش بذارم..‌ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... آرمین از خونه رفت بیرون، منم بعد از چیدن وسایلام و جا دادن کتابام تو قفسه، رفتم دنبال سوییچ ماشینم گشتم که تو کشو کنار تخت پیداش کردم، خداروشکر ماشینمو تقدیم خانم نکرده بود..!کیفمو برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم، تو خیابونا در به در دنبال موسسه کمک درسی کنکور میگشتم، میخواستم تو بهترین موسسه ثبت نام کنم..چندتایی که رفتم مشاور خوبی نداشت و میدونستم فقط اوضاع پوله..به الهه زنگ زدم و ازش راهنمایی خواستم که یه موسسه که از قضا مال یکی از استاداش بود بهم معرفی کرد،وقتی وارد موسسه شدم خیلی شلوغ بود، بعد از اینکه مشاوره شدم فهمیدم اینجا میتونه کمک زیادی تو رسیدن به هدفم کنه.من باید سخت درس میخوندم، رشته من انسانی بود ولی الان میخواستم تو رشته تجربی کنکور بدم.. واسه منی که به زور قبول میشدم سخت ترین کار دنیا بود..شبا تا دیر وقت درس میخوندم، به عشق انتقامی که تو وجودم بود با جون و دل درس میخوندم و درس خوندن برام آرامش بخش بود، بعضی شبا آرمین بهم سر میزد ولی هر وقت میومد از اتاقم بیرون نمیومدم، اونم نمیفهمید تو اتاقم دارم چیکار میکنم...بعضی روزا میرفتم خونه بابام و الهه مشکلاتمو برام حل میکرد... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... انگارمیخواست بره عروسی سوارماشینش شدوحرکت کرد..پشت سرش بازم بافاصله راه افتادم رفت سمت خونه خاله ام وسرچهارراه نزدیک خونه خاله ام وایساد..طولی نکشیدکه محسن امدسوارشدن رفتن تایه مسیری دنبالشون رفتم ولی موندم پشت چراغ قرمزوگمشون کردم به اجباربرگشتم خونه ولی دیگه ازرابطه اش با محسن مطمئن شدم تصمیم گرفتم قبل هرحرف وهرکاری بامحسن حرف بزنم..اون شب انقدرفکرم مشغول بودکه رامین هم متوجه اشفتگیم شده بود گفت مریم چته،انگار باخودت درگیری دوسه بار تودهنم امد ماجرای مهساروبگم ولی بازپشیمون شدم وحرفی نزدم..صبح به محسن زنگزدم گفتم کاری پیش امده ومیخوام ببینمت متوجه شدم محسنم هم جاخوردولی چیزی نگفت..نزدیک ساعت دوبعدظهرمحسن میرفت باشگاه همون اطراف باشگاه باهاش قرارگذاشتم که ببینمش..رایان رواماده کردم باخودم بردمش توی ماشین منتظربودم که محسن امدزدبه شیشه وسلام کردگفتم بیابشین وقتی نشست رایان روبغل کردمشغول بازی باهاش شدگفت دخترخاله مشکلی پیش امده کاری ازدست من برمیاد... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سلطان سری تکون داد و گفت نمیدونم کار درستی انجام دادی یا نه ولی اینو میدونم که زندگی تو روستا برای تویی که تو شهر بزرگ شدی سخته..ما اینجا کارهای خیلی زیادی انجام میدیم که تو نمیتونی همشون رو انجام بدی ولی اگر هم انجام ندی مورد آزار و اذیت قرار می گیری..گفتم من سعی می کنم همه ی کارها رو یاد بگیرم اگر شما کنارم باشی فکر می کنم که مادرم کنارمه.. گفت ببین اینجا همه با هم مهربون هستن به جز سماور خانم مادرشوهرم اگر کاری بگه و انجام ندی مطمئن باش کاری میکنه که شوهرت کتکت بزنه پس هر چی گفت همون موقع انجام بده نذار بمونه برای روز بعد..گفتم چشم.. سلطان خانم شما چرابچه نداری؟ گفت چرا اتفاقا من دوتا پسر دارم ولی  دیروز رفتن خونه ی مادرم تا به مادرم تومیوه چیدن کمک کنن..‌جاری های دیگه ام زیاد حرف نمی زدند وفقط سلطان خانم بود که خیلی با همه صمیمی بود.. گفت الان که صبحانه تو خوردی فعلا امروز کار نکن چون می دونم که شب سختی رو گذروندی..انشالله از دو روز  دیگه تمام کارها رو بهت  یاد میدم فقط یادت باشه هرچی سماور خانوم گفت همون لحظه باید انجام بدی و الا اون با کسی شوخی نداره..عصر سماور خانوم اومد تو اتاقم و گفت چیه نکنه پنج تا شکم زاییدی که این همه می خوابی یا نکنه سلطان این همه بهت رو داده؟ ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.. تو مرکزبهداشت فهمیدم که ۵ ماهه حامله‌ام و خودم خبر نداشتم،انگاری من خودم رو فراموش کرده بودم.کار من تو خونه،سرویس دادن به اهالی خونه بود.تو مسیر برگشت چشمم خورد به گوجه‌سبز و نتونستم ازش دل بکنم و رفتم وخریدم.تازه وارد خونه شده بودم که خانوم با دیدن گوجه‌سبز تو دستم شروع کرد به داد و بیداد کردن که زن جوون مگه میره خرید وتوی خونه یه دعوای حسابی راه افتاد که چرا گوجه‌سبز خریدی.از اون روز به بعد از ترس،اگه ویاری هم داشتم به هیچکس نمیگفتم تا وقتیکه حسین بیاد.هرروز صحبت از وحیده بود که تهوع داره و حالش بده..خانوم همش دلش واسه وحیده کباب بود که تو ارومیه تنهاست..منم تنها بودم نه شوهری بود که کنارم باشه و نه خانواده‌ای که ازم حمایت کنند،مثل بچه یتیم زیر دستورهای خانواده‌ی حسین له شده بودم..نیاز داشتم یکی تو کارهای خونه کمکم کنه تا به حد کافی بتونم استراحت کنم ولی حتی سعیده هم کمکم نمی کرد..به تازگی از خواهرم نیمتاج و عمه‌خانوم شنیده بودم سروگوش سعیده خیلی میجنبه و واسه خودش دوست پسر پیدا کرده.از دستش عاصی شده بودم وقتی کاری بود درس داشت و وقتی هم کارهای خونه تموم میشد میرفت تو کوچه پیش نیمتاج و بقیه دوستهاش واسه حرف زدن و گشت‌وگذار.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. گفتم هواروشن میشه خب بقیه ام بیدارن گفت زرنگ باشی میتونی قبل بیدارشدن بقیه بری،گفتم چرانمیای بامن بریم..گفت من دیگه غرق شدم امیدی ندارم دنیای بیرون اینجابرام یکیه..گفتم اشتباه میکنی نذاشت ادامه بدم رفت سرجاش دراز کشید..دوسه ساعتی منتظرروشن شدن هواموندم اماچشمام سنگین شدخوابم بردکه باتکونهای یه نفرازخواب بیدارشدم پری بودگفت پاشو الان وقتشه..اروم بی سرصداباهم ازپنجره رفتیم بیرون من انقدراسترس داشتم که اصلاحواسم به پری نبودرفتیم پشت باغ پری ساکم گرفت ازدیوارباغ انداخت بیرون گفت دیوارش بلنده بایدخیلی مراقب باشی ازاین طرف میتونی باکمک درخت بالابری اما ازاون طرف باید دستت بگیری به اجرهای که زده بیرون بری پایین..من چندبارازبیرون دیوارباغ دیدم این قسمتش یه کم فرسوده شده آجرش زده بیرون..خواستم ازش تشکرکنم که گفت منم باهات میام اصلاباورم نمیشد تازه اون موقع متوجه مانتوتنش کیف کوچیکی که یه وری انداخته بود شدم... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. لیلا گفت این همه مدت دامادتون اذیتت کرده تو سکوت کردی اون داره ازت سواستفاده میکنه،،گفتم نمیخوام زندگی بابام رو خراب کنم و ابروش تو روستا ببرم گفت از امروز حق نداری ازش بترسی من پشتتم بهش رونده لیلا مثل یه خواهر دلسوز راهنماییم کرد حتی پیشنهاد داد برم پیش یه دکتر زنان ازش کمک بگیرم..تو شهر خودمون نمیتونستم اینکار بکنم چون کوچیک بود. یکی بفهمه لیلا از چند نفر پرس جو کرد گفت به متخصص زنان خوب پیدا کردم که میتونه کمکت کنه فاصله شهری که باید میرفتیم ۳ ساعت بود..لیلا برای اخر هفته که کلاس نداشتم برام وقت گرفت قرار شد باهم بریم،تو این مدت هم نیما بهم شک کرده بود و فهمیده بودیه چیزی ازش پنهان میکنم ولی هیچی نمیگفت.نوبتم پیش دکتر زنان ساعت ۳ بعد ظهر بود صبحش نیما بهم زنگ زد گفت امروز سرم خلوته اماده شو میام دنبالت باهم بریم بیرون انقدر دستپاچه شده بودم که گفتم نه باید برم دکتر با تعجب گفت دکتر!! برای چی..مونده بودم چی بگم لیلا که فهمید خرابکاری کردم،،اشاره کرد گفت بگو معدم درد میکنه منم همین رو به نیما گفتم. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir