#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_پنجاه_پنج
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
چشمهامو مالیدم و به گوشی نگاه کردم تا ببینم ساعت چنده؟؟فرصتی مونده برای انجام دادن تصمیمم یا نه،؟؟ساعت دو نیمه شب رو نشون میداد.سریع نشستم و قرصهارو از زیر بالشت برداشتم و یکی یکی باز کردم و ریختم توی لیوان…با انگشتم سعی کردم قرصهای توی اب رو هم بزنم تا حل بشه..در حال انجام این کار گوشی رو برداشتم تا ببینم پیامی که برام اومده از کیه...اسم پروفایلشو نشناختم چون نوشته بود پیام.با خودم گفتم:حتما اسمش پیامه و از گروههایی که عضو هستم اومده پی ویم..ولش کن..میخواستم گوشی رو بزارم زمین که پیام دوم هم اومد..بالافاصله پیام سوم و چهارم و الی آخر برام ارسال شد..متعجب توی دلم گفتم:حتما این آشناست چون غریبه ها فقط سلام خوبی مینویسند…بهتره جوابشو بدم..شاید وحدته،،یا آرش…پیام رو باز کردم و دیدم نوشته:(سلام خوبی؟؟چرا جواب نمیدی؟سحر با توام؟توروخدا من اسمم پیامه..خب جواب بده بعد بلاک کن)عین همین جملات که براتون نوشتم ،نوشته بود.شوکه شدم،آخه اسم منو از کجا میدونست؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_پنج
اسمم رعناست ازاستان همدان
تقریبایک ساعت نیمی بودراه افتاده بودیم
جاده تاریک بودنمیشدتشخیص دادکجاداریم میریم..خیلی گرسنه بودم اون خانم که اسمش نوریه بود..یه نایلون دراورد که چندتاکیک وساندیس توش بود..به من تعارف کرد..گرسنگی امانم روبریده بود..بدون تعارف یه کیک وساندیس برداشتم..به راننده وهمسرشم تعارف کردکه اوناگفتن سیریم ونخوردن..خودشم یه کیک برداشت مشغول خوردنش شد..منم دیدم اون داره میخوره ساندیس روبازکردم وشروع کردم به خوردن..وازش تشکرکردم..گفتم شما همدان چکار دارید..نوریه گفت خونه خواهرم همدان وزایمان کرده میخوایم بریم بهش سربزنیم...بعد از نیم ساعت احساس میکردم هرکاری میکنم نمیتونم چشمهام روبازنگه دارم وسنگین شده بودم نفهمیدم کی خوابم برد...شاید بزرگترین اشتباه زندگیم سوارشدن به اون ماشین بود..و اعتمادبه اون زن ومردمیانسال که اصلا قیافه هاشون شک برانگیز نبود و یک درصدهم فکرنمیکردم چه خوابی برام دیدن...نمیدونم چندساعت خوابم برده بود.ولی وقتی چشام روبازکردم تویه جای تاریک بودم که دست پام ودهنم روبسته بودن...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_پنجاه_پنج
اسمم مونسه دختری از ایران
خلاصه روزموعدرسیدومن صبح زودباعباس راهیکارخونه شدم..یه بلوز شلوار طوسی وسفیدکه طناز بهم داده بود پوشیدم وموهای بلندمم بافتم..میخواستم توبرخورداول مرتب باشم..وقتی رسیدیم کارخونه عباس من روبردپیش سرپرستشون..توی اتاق متوجه شدم سرپرستشون ازفامیلهای دورلیلا،یه پسرجوان بودباموهای مشکی وقدبلندکه کت شلوارسرمه ای تنش بود..سلام کردم ومثل ادم ندیده هاخیره شده بودم به چشمای قهویه ایش..یه لحظه به خودم امدازخجالت سرم روانداختم پایین تودلم گفتم،حالا چرا اینقدربه پسرمردم زول زدی اگرلیلا اینجابودحالت روجامیاورد...عباس اون اقاشروع کردن کلی باهم ترکی حرف زدن که من متوجه حرفاشون نمیشدم..ساکت نشسته بودم بعدازتمام شدن حرفهاشون اقابه من گفت مونس خانم خوش امدی به ارومی جوابش رودادم..بعد گفت عباس به من گفته شما سواد داری ولی مدرک نداری بخاطرهمین نمیتونم بهت کاردفتری بدم بایدبری توخط سر دستگاه کارکنی تاانشالله تلاش کنی و یه مدرک تحصیلی بگیری تابتونم بهت رتبه بهتری بدم وجات روعوض کنم......
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_پنجاه_پنج
سلام اسم هوراست...
بعدازچندروزمرخص شدم،،مامانم نذاشت برم خونه ی خودم وتو این چند روز هر بار میپرسید کی این بلاروسرت اورده جواب درست حسابی بهش نمیدادم..یک هفته ای گذشت کم کم روبه راه شدم،،میخواستم برم سرکارمامانم گفت تاحقیقت رونگی نمیذارم ازخونه پات روبیرون بذاری..گفتم مگه نمیخوای بدونی قضیه چیه بذاربرم سرکاروکسی که این بلاروسرم اورده بیارمش..با هر ترفندی بود از خونه امدم بیرون..وقتی رسیدم شرکترضاتواتاقش بودتامن رو دید امد سمتم گفت خوبی..حالم ازش بهم میخوردیه موجودترسوپست بودکه خودش روخوب بهم نشون داده بود..گفتم باید باهات حرف بزنم،رضاکه میدونست ازش دلخورم شروع کردبه صغری کبری چیدن برای ماست مالی کارش..اما دیگه نمیتونست گولم بزنه..من بخاطرحماقتم تاوان سنگینی پس داده بودم تاخواست دستم روبگیره ازش فاصله گرفتم گفتم ببین زندگی اینده من روباحرفهات کارت نابودکردی توجرات اینکه بیای دیدنم روهم نداشتی ثابت کردی چقدربی وجودی..من هم درحق خودم بدکردم هم درحق خاله ام...
ادامه در پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_پنجاه_پنج
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم
وقتی حال روزآرزو رودیدم دلم گواهی بدمیداد نمیتونستم خودم روقانع کنم که مشکلی نداره..بردمش بیمارستان دکترباتوجه به شرایطش براش چندنوع ازمایش نوشتن انجام دادیم وباید منتظرجواب میموندیم..انتظار خیلی سخت بود و تا جواب آزمایش آرزو بیاد عصبی بودم دلشوره داشتم..روزی که جواب ازمایش روگرفتم وبه دکتر نشون دادم..یه نگاهی به برگه ازمایش کرد چند دقیقه ای درسکوت گذشت که دکتر سرش رو اورد بالا گفت همسرتون بیماریه مغزاستخوان داره..میدونستم منظورش چیه..انگار دنیا رو سرم خراب شد آروم قرار نداشتم نمیدونستم بایدچکارمیکردم..به ارزوگفتم بایدبرای ادامه درمانت بریم تهران..نگران حال بچه هابود..گفتم میسپاریمشون به داداشم وزنداداشم خیالت راحت مراقبشون هستن..عمه بخاطر کهولت سن نمیتونستم ازش برایه نگهداریه بچه هاکمک بگیرم..وبه عمه از بیماریه ارزو چیزی نگفتم..به بهانه کارامدیم تهران،خونه یکی ازدوستام تهران بود چند روزی مهمون اون بودیم تاکارهای آرزو ردیف بشه..کار هر روز من رفتن به بیمارستان ومطب دکتربود.....
ادامه در پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_پنجاه_پنج
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
نجمه بعد از یک هفته سکته ی مغزی کردوبستریش کردن ولی نجمه ی عزیزم سه روزبیشترطاقت نیاوردویه روزصبح برای همیشه رفت پیش پدرومادرم...غم ازدست دادنش همه روداغون کردبود..این وسط حال روحی من خیلی بهم ریخته بودمن ونجمه بدون مادربزرگ شده بودیم وبهم خیلی وابسته بودیم روزخاکسپاریش انقدربی قراری کردم که چندساعتی بیهوش شدم..احساس تنهای وبیکسی میکردم ومادرامیدرومقصرمرگ نجمه میدونستم بعدازمراسم نجمه باهاش دعوام شدودادمیزدم تواگرهوس نمیکردی برای پسرت زن بگیری اون الان زنده بود..هیچ کس نمیتونست ارومم کنه نصیحت هیچ کس روگوش نمیدادم خیلی روزهای بدی داشتم..تمام انگیزه ام روبرای ادامه ی زندگی ازدست داده بودم..انقدر بداخلاق شده بودم که رابطه ام با پریسا هم خراب شده بودواونم دیگه تحمل رفتارم رونداشت بعدازچندسال زندگی کردن اروم کنارهم حالاباهم درگیرمیشدیم ویه جورای حرمتهاشکسته شده بود..چندباری بهم گفت ازاین خونه برو..ولی هربارخواستم برم برادرم نذاشت وامیدتوهیچ کدوم ازدعواهای من باخواهرومادرش دخالت نمیکردحرفی نمیزد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_پنجاه_پنج
سلام اسمم لیلاست...
احساس میکردم نگاه استاد یه جوریه، وقتی داشت میگفت باید براتون تکی کلاس بزارم لحن حرف زدنش یه طوری بود!نمیخواستم فکر اشتباهی راجع بهش بکنم، چون استاد معقولی به نظر میومد.تو راه خونه بودم که زن دایی بهم زنگ زد که من خونتونم، کجایی؟گفتم تو راهم وایسا که اومدم.با سرعت رانندگی میکردم که زودتر برسم، وقتی رسیدم زن دایی دم واحد منتظرم بود، باهم رفتیم داخل ..گفت مادرم دیروز رفته خونه هووت، انگار سه ماه دیگه فارغ میشه، مامان بهش گفته بعد به دنیا اومدن بچه، بهش پول میدیم که بره رد کارش اما زنیکه قبول نکرده، ولی من این جماعت گشنه رو میشناسم، بلخره قبول میکنن..تو هم سعی کن خودتو به آرمین نزدیکتر کنی، دلشو به دست بیار تا دور اون زن عوضی رو خط بکشه.. از حرفای زن دایی حالم داشت بهم میخورد، اون نمیدونست من چقدرر از آرمین تنفر دارم....زن دایی که رفت فکرم عجیب مشغول شد، به قول زن دایی باید دل آرمینو به دست بیارم، باید مدتی نقش بازی میکردم که بتونم آرمین رو به طرف خودم بکشونم، بعدش دختره که رفت حالشو جا میاوردم.. شب که شد یکم به خودم رسیدم و واسه شام پیتزا مورد علاقه آرمینو درست کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_پنجاه_پنج
سلام اسمم مریمه ...
چندروزی ازخواستگاری گذشته بودکه من مهسا رو توی راپله دیدم بهش سلام کردم و گفتم مبارکه گفت به کوری چشم خاله ات من بامحسن ازدواج میکنم به مادرت بگو دخالت نکنه گفتم مادرمن اهل دخالت کردن نیست مهسا همنجوری که داشت میرفت پایین گفت اون داره مادر محسن رو پر میکنه فکرنکن نمیفهمم من به هیچ کس حق دخالت نمیدم..مهسا نیومده داشت همه روبه جون هم مینداخت تارسیدم خونه زنگ زدم به مامانم گفتم مهساچی گفته وازش خواستم کوچکترین دخالتی نداشته باشه حتی ازروی دلسوزی محسن و مهسا میرفتن خریدهای قبل عقدرومیکردن من از طریق دخترخاله ام درجریان قرار میگرفتیم محسن درامدانچنانی نداشت و بیشتر پول خریدهاروبادعواازشوهرخاله ام میگرفت خاله ام میگفت مهساخریدکه میره دست روی گرونترینهامیذاره ومحسن مجبوره کمبودمالیش روازپدرش بگیره خلاصه خبرزن گرفتن محسن توی فامیل پیچیدویک هفته مونده به مراسم عقدمحسن یه روزگوشیم زنگ خوردشماره ناشناس بودوقتی جواب دادم صدای یه دخترجوان پیچیدتوگوشیم که سلام کردبعدخودش روسمیرامعرفی کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_پنجاه_پنج
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
سماور خانوم من دوروز گرسنگی می کشم ولی به این دختر گرسنگی نده این تازهعروسه بدنش ضعیفه..نمیدونم چی شد که اشکام شروع کرد به ریختن اصلاً دیگه نمی فهمیدم که کجام و به خاطر چی اومدم اینجا دلم برای مادرم تنگ شده بود ولی این زندانی بود که خودم برای خودم درست کرده بودم.اون روز تا شب به ما غذا ندادن از گرسنگی داشتم می مردم از صبح تا شب کار کرده بودیم ولی دریغ از یک تیکه نون خشک که بتونیم بخوریم اون روز تا شب فقط آب خوردیم سلطان میگفت تحمل کن من یه راهی پیدا می کنم و میرم برای تو غذا میارم منم با گریه گفتم سلطان خانم تورو خدا به خاطر من خودتو تو دردسر ننداز.. الآن تو به خاطر من افتادی تو دردسر..گفت دخترم من دوست ندارم تو رو تو این حال ببینم من خودم توی این خونه خیلی زجر کشیدم دوست ندارم برای تو هم تکرار بشه ساعت نه همه می خوابیدن جالب بود که اون روز حشمت هم به من نگفت که چرا سر سفره نیومدی نمیدونم سماور خانوم به حشمت و به برادر شوهر بزرگم چی گفته بود که اونا هم پیگیر ما نشدن...من و سلطان خانم داشتیم برای صبحانه ی فردا نون آماده می کردیم سماور خانم نشسته بود کنارمون که نکنه یه موقع ما از اون نون هابخوریم آنقدر گرسنه بود که هر دقیقه امکان داشت بیفتم داخل تنور از یک طرفم بوی نان داغ داشت دیوانم میکرد...سماور خانم تا آخر کنار مانشسته بود وقتی نان ها رو پختیم و تمام شد داخل یک نایلون پیچید وبعد داخل یک کیسه گذاشت و همراه خودش برد ...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_پنجاه_پنج
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم..
خانم با نفرت رو به من کرد و گفت؛ نگو نفهمیدیمها پسر رو من بِزام پستهها رو تو بخوری،هر دوتامون رنگمون پرید، بدون اینکه چیزی بگیم...ما میدونستیم که این موضوع همینجا ختم به خیر نمیشه،این گزارش ها شب به آقا رسید و آقا هم نیش و کنایههاش رو نثار ما کرد..از این وضعیت خسته شده بودم و تحمل این خانواده برام ناممکن شده بودکارِ زیاد او خونه از یه طرف و زخم زبون و دخالتهای پدر و مادر حسین هم از طرف دیگه آزارم میداد و چون حامله بودم و هر روز هم سنگینتر میشدم طاقت تموم شده بود
دلم میخواست مستقل بشیم و از این خونه فرار کنیم..میدونستم حسین هم از این وضعیت خسته شده ولی کاری از دستش بر نمیاد،تا اینکه یه روز حسین با خوشحالی اومد گفت؛ ترلان، ارتش میخواد وام بده، یکم هم خودم دارم میذارم روش و یه زمین میخرم کمکم درست کنیم واز اینجا بریم،با این حرفش کلی ذوق کردم و شب و روز دعا میکردم که از این وضعیت خلاص شیم...خانوم تو تربیت خاطره هم دخالت میکرد و یه روز که خاطره اذیتم کرده بود و از دستش ناراحت بودم خانوم دوباره شروع کرد به غرغر کردن...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_پنجاه_پنج
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
چندقدمی که دورشدیم پیرزن صدامون زد گفت بیاببینم چی میگی..من شناخت زیادی ازپری نداشتم اماهمونجافهمیدم خیلی سرزبون داره بلده چه جوری دیگران روقانع کنه،البته دروغم نمیگفت ماواقعاجای برای موندن نداشتیم..پیرزن گفت اشپزی بلدید،پری گفت بله..البته بهتره اجازه بدی چندروزی کارکنیم اگرراضی بودی میمونیم..خلاصه حاج خانم باموندمون موافقت کردیه اتاق که بیشترشبیه انباری بودبهمون دادگفت میتونیدشبهاتواین اتاق استراحت کنید..تواتاق چنددست درختخواب بودیه سرویس بهداشتی وحمام..اون اتاق برای من وپری حکم بهترین هتل روداشت چون میتونستیم شبهابدون ترس بخوابیم
یکهفته ازمایشی کارکردیم وخوشبختانه سراشپز ازماراضی بودبه حاج خانم گفت دخترای زبرزرنگی هستن میتونن کمکمون باشن.. 2ماه ازبودنمون تومطبخ گذشته بودکه پری گفت بریم گوشی بخریم،گفتم من گوشی دارم اماازوقتی فرارکردم..خاموشش کردم ازش استفاده نمیکنم،پری گفت یه سیم کارت جدیدبخرتاکی میخوای ازدنیابی خبرباشی،به اصرار پری یه سیم کارت جدیدخریدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_پنجاه_پنج
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
میخواستم گندی که زدم رو جمع کنم که نیما جواب دادبابات!!! مگه پول برای دوستت نگرفتی؟ نوشتم اشتباه نوشتم منظورم باباش بوده..جواب داد اوکی و مکالمه اون شب ما اینجوری تموم شد البته بهم شب بخیر گفته بودیم ولی جفتمون تا دیر وقت بیدار بودیم انلاین ولى بهم پیام نمیدادیم..خلاصه صبح زود از خواب بیدار شدم تند تند کارام رو انجام دادم بعدم دوش گرفتم با لیلا راهی مطب دکتر شدیم،اون روز اتوبوس نبود ما با تاکسی رفتیم وقتی رسیدیم مطب دکتر بسته بود به همراهش زنگ زدم گفت من اونجا کار انجام نمیدم به ادرسی که برات میفرستم بیا به خانم دکتر گفتم ما ماشین نداریم خیلی دوره؟ گفت نه چند تا خیابون بالاتره..به ادرسی که داده بود رفتیم به محله مسکونی بود که مطب به پزشکم تو اون خیابون نبود لیلا گفت یعنی تو خونش انجام میده؟ استرس بدی گرفته بودم گفتم لیلا اگر بلای سرمون بیاد هیچ کس نمیدونه کجایم کاش به یکی میگفتیم با تعجب نگاهم کرد گفت مثلا به کی میگفتیم؟ از همه مهمتر چی بهش میگفتیم؟! عقلت از دست دادی هیچ کس نباید بفهمه برو زنگ بزن نترس...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir