#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شصت_چهار
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
اون خانم یه قرص از کیفش در اورد داد به من و گفت:باشه …..اینو بخور و برو بخواب …من با نوید حرف میزنم که کاری به تو نداشته باشه..،از اینکه دلش برام سوخت خوشحال شدم ولیپرسیدم:قرص چی هست؟؟؟گفت :قرص خوابه…اگه شک داری نخور و خودت برو از داروهاتو بردار….گفتم:نه….بخواهم برم سراغ داروها نوید شک میکنه…..نمیدونم چرا همش به سینا شک داشتم…..عقل و هوشم بهم میگفت که نوید و سینا دستشون توی یه کاسه است اما با توجه به حرفهای سینا به خودم تشر میزدم که بهتره در مورد سینا قضاوت بد نکنم…..به قرصی که دستم بود هم شک داشتم ولی با خودم گفتم:آخرش اینکه میمیرم دیگه ،،باز بهتر از این بلایی هست که می خوان به سرم بیارن ....قرص رو خوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم….با خوردن قرص نه تنها خوابم نبرد بلکه دیگه هیچی نمیفهمیدم واصلا حالم دست خودم نبود اون خانم اومد و خنده کنان گفت :میایی توی بازی ما شرکت کنی ؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_چهار
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رضا بقدری عصبانی بود که شروع به کتککاری کرد و بین اونا دعوا شد.یکی گفت:خانم شما تشریف ببرید ،دیگه نمیتونه مزاحمت بشه…اما یه اقایی گفت:مگه شهر هرته….صبر کن مامور بیاد و ازش شکایت کن……باید حساب کار دستش بیاد ،،،مرتیکه تو روز روشن دست روی دختر مردم بلند میکنه،،،فردا زن و بچه ی ماهم از ترس اینا نمیتونند پاشونو توی خیابون بزارند…یکی هم گفت:از قیافه اش معلومه ارازل و اوباشه…باید. اینا از خیابون جمع بشند…همه داشتند نظر میدادند که یه موتور گشت ایستاد و گفت:اینجا چه خبره؟رضا زود گفت:زنمه،،سرخرید بحثمون شد و به سیلی زدم ،،بریم خونه حل میشد اما این اقایون دخالت کردند.مامور ازم پرسید:این اقا راست میگه…؟؟میدونستم اگه با رضا برگردم روزگارم سیاهه،،پس گفتم:نه….من هیچ نسبتی باهاش ندارم…رضا بهم چشم غره ایی رفت که از دید مامور پنهون نموند…..مامور وقتی دید حتی با چشمهاش هم منو داره تهدید میکنه ،بیسیم زد و اروم حرفی زد وبعد گفت:مشکلی نداره،.،.میریم کلانتری تا همه چی معلوم بشه…
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_چهار
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
دعانویس گفت:همزادها خوب و بد هستند که از شانس دخترت همزادش بده و اگه به این نامزدش نتونسته آسیب بزنه بخاطر اعمال خوبی هست که داره..قدرشو بدونید..دعا ها رو گرفتیم و برگشتیم.بیچاره بابا همون روز مشغول شد و درخت رو برید و خرد کرد و بعنوان هیزم آتیش زد..زیر درخت رو تا دو سه متر کند و تمیز کرد..باورش سخت بود اما توی باغچه چندین کاغذ دعا پیدا کردیم که توی نایلون بود.مامان همه رو جمع کرد و داخل یه کیسه ریخت و گفت:خدا رحم کنه..این همه دعا توی خونه ی ما بود ،،خب معلوم که چرا این بلاها سرمون اومد.دختر بیچاره ی منو دعا کردند..بابا که خسته شده بود نشست لبه ی حوض و گفت:کار کدوم از خدا بی خبریه؟چطور تونستند با زندگی ما اینکار رو بکنند؟من هیچ وقت لقمه ی حروم توی این خونه نیاوردم و نخوردیم..چطور تونست زندگیمونو داغون کنه و اون همه جوون رو بخاطر اینا از زندگی محروم کنند؟؟فردای اون روز مامان و بابا تمام دعاهایی رو که پیدا کرده بودند بردند پیش دعا نویس و دوباره دعا گرفتند و برگشتند……
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_چهار
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خلاصه بعدازدوهفته پسرمم مرخص کردن من یه نفس راحت کشیدم امانگهداری ازدوتابچه نوزادخیلی سخت بود..اون زمان حامداوضاع مالیش خیلی خوب شده بودعلاوه برماشین تونسته بودیه شعبه دیگه ام بزنه..حسابی سرش شلوغ بودنمیرسیدبه من زیادکمک کنه وهرچقدرهم میگفت پرستاربگیرم کمکت باشه قبول نمیکردم..میترسیدم یه زن غریبه روبیارم توزندگیم..خلاصه باکمک زهراخانم که یه پیرزن مهربون بودتونستم بچه هاروبزرگ کنم وسه سال گذشت..یه شب حامدبهم زنگ زدگفت برام باررسیده یه کم دیرمیام.منم شامم روبابچه هاخوردم انقدرخسته بودم که بیهوش شدم وقتی چشمام روبازکردم.ساعت۴صبح بوداماازحامدخبری نبود..سابقه نداشت بخواددیربیادخونه وخبرنده.دل شوره ی بدی داشتم چندبارشماره اش روگرفتم اماجواب ندادبه دوتاشعبه ی مغازه ام زنگ زدم بازم کسی جواب نداد.نمیدونستم بایدچکارکنم شاگردمغازه ام تازه امده بودشماره اش رونداشتم که یه خبرازش بگیرم چاره ای نداشتم بایدتاصبح صبرمیکردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_شصت_چهار
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
تقریباسه ماهی طول کشیدتایه کم روبه راه شدم تونستم به زندگی عادی برگردم تواین مدت خانوادم همه جوره کنارم بودن حمایتم میکردن وپدرم بازم شرمندم کردباگرفتن وام روستایی تونست کمکم کنه تاماشین بخرم..روزهامیگذشت من مشغول کارودرس خوندن بودم ترم اخردانشگاه بودم که یه شب توگروه کلاسی یه عضوجدیدرواددکردن اولش خیلی توجه نکردم اماوقتی دیدم باچندنفری داره چت میکنه کنجکاوشدم پروفایلش روچک کردم نگین بودکه دست تودست فرهادعکس گرفته بود...تازه داشتم به ارامش میرسیدم وبادیدن نگین کنارفرهادبازبهم ریختم نه اینکه فکرکنیدهنوزم عاشق نگین بودم نه کلاوجودش ازارم میداد.ازاون گروه لفت دادم تایه مدت ازنگین خبرنداشتم خانوادم خیلی پیگیربودن برام زن بگیرن امابااتفاق تلخی که برام افتاده بوداززن جماعت بدبین شده بودم سفت سخت جلوی خواسته ی خانواده ام وایستاده بودم میگفتم راجع به این موضوع بامن حرف نزنید....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شصت_چهار
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
خیلی ازدستش ناراحت شدم هرچی فکرمیکردم ببینم ایرادکارم کجاست که رامین داره اینجوری باهام رفتارمیکنه به نتیجه ای نمیرسیدم تصمیم گرفتم فرداصبح برم دیدنش،،سرم روگذاشتم روبالشت ولی مگه خوابم میبردساعت برام نمیگذشت منم کلافه عصبی بودم تا 1شب بیشترنتونستم تحمل کنم مخصوصاوقتی میدیدم انلاین جواب نمیده اژانس گرفتم رفتم جلوی خونشون اماروم نمیشدزنگبزنم میگفتم جواب پدرومادرش روچی بدم..نگاه کردم دیدم ماشینش جلوی درپارک مطمئن شدم خونست یه سنگ کوچیک برداشتم زدم به پنجره ی خونشون،همون موقع یه اقای امدجلوی پنجره یه نگاهی به بیرون کردرفت تو..نشناختمش گفتم لابدمهمومدارن دوباره یه سنگ دیگه پرتاب کردم ایندفعه ام همون اقای مُسن بایه خانم امدپشت پنجره زیرلب یه چیزهای به هم گفتن رفتن تو..مونده بودم چه جوری رامین روبکشونم پایین ازش بپرسم چراانلاینی جواب رونمیدی که یدفعه یه فکردی به ذهنم رسید رفتم سمت ماشینش یه لگدمحکم به ماشینش زدم طوری که صدای دزدگیرش درامد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_چهار
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
یه شب که یکی ازفامیلهای علیرضامارودعوت کرده بودن کرج پاگوشاولی مهمونی طول کشیدومیگفتن دیربرای برگشت من که میدونستم بابام ناراحت میشه به پدرشوهرم گفتم میشه شمااجازه ی من روازپدرم بگیریداونم زنگزدگفت ماقراریک هفته کرج بمونیم بعدازیه هفته مهساروباخودمون میاریم!!تمام فامیلهاشون که کرج بودن مارواون یه هفته دعوت کردن حسابی بهمون خوش گذشت ولی وقتی بعدازیک هفته برگشتم بابام جلوی پدرومادرعلیرضایه رفتاربدی باهام داشت که دوستداشتم بمیرم وبعدازاون تامدتی بامن قهربودتاکم کم دوباره باصحبتهای مادرم عذرخواهی خودم تونستم دل بابام روبه دست بیارم..منتظراین بودم که علیرضاخونه بگیره تارسمازندگیمون روشروع کنیم که متوجه شدم ناخواسته باردارشدم..نمیدونستم واقعابایدخوشحال باشم یا نارحت..میدونستم اگرپدرم بوببره که حامله شدم حتمایه قشقرحسابی راه میندازه وقتی هم علیرضاومامانش فهمیدن خیلی ناراحت شدن گفتن بایدبندازیش وخودشون برام وقت گرفتن بچه روسقط کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_شصت_چهار
با حرفهای نگین تازه یادم افتادکه بعدازاون دعواقول سعیدازمن چرادیگه بیخیال من شده بود..نگو اقا این دست گل روبه اب داده که شب روزسرش توگوشیش بود..نگین به اینجای حرفش که رسیدگفت یه دورهمی هم برای توردیف میکنم توام زرنگ باشی میتونی مخ یه پولدارروبزنی وهمین کارمن روبکن جواب میده..میگن چوب خداصدانداره واقعا راسته..عجب چیزی روسرراه زندگی سعید قرار داد بودکه راحت تلکه اش کرده بود..از خوشحالی نمیدونستم چکارکنم گوشیم روبهانه کردم امدم تواتاقم دوستداشتم یه اهنگ شادبذارم برقصم..چند دقیقه ای گذشت صدای دراتاق امد..گفتم بیاتونگین بودانگاراون لحظه چونش گرم شده بود..همه چی روگفته بودالان پشیمون شدبود..گفت ترخدابه کسی این حرفها رو نگی..گفتم نه خیالت راحت تودلم گفتم همین که خداتروتوزندگیش قراردادبرام بسه..ازاین به بعدفقط تماشامیکنم ببینم چه بلاهای دیگه ای سرش میاری چون مطمئن بودم نگین زن زندگی نیست وسریه حس احمقانه وزرنگی ازدواج کرده....
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت_چهار
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
پریناز دوسه روزی بستری بودبعدم با رضایت خودمون اوردیمش خونه،البته پرونده پزشکیش رو به،چندتامتخصص نشون دادم همه میگفتن بایدهرچه زود تر جراحی بشه،امیدخیلی اصرارداشت ببریمش خارج ازکشور منم حرفی نداشتم ولی پرینازقبول نمیکردوقتی هم زیاد اصرار میکردیم میگفت مگه چم شده که اینقدرشلوغش کردید..این وسط مسئولیت تمام زندگیم افتاده بودگردن ثمین ازرسیدگی به خونه بچه هابگیرتاپرستاری ازپریناز،10روزبعدازترخیص شدن پرینازکارهای عملش روانجام دادیم جراحیش کردن،دکتر از عملش راضی بودمیگفت بدنش مقاومت کنه نتیجه خوبی میگیرم..امایک هفته بعدازعمل بدن پرینازعفونت کردبه ناچاربردنش مراقبتهای ویژه،یادمه روزی که دکترش بهم گفت حال خانومت بدشده بردنش بخش مراقبتهای ویژه خسته ناامیدرفتم خونه انقدرحالم بدبودکه حوصله خودم روهم نداشتموقتی رسیدم دیدم ثمین بچه هاروخوابنده خودشم رومبل لم داده داره فیلم میبینه..تا چشمش به من افتادسریع از روی مبل بلندشدگفت حال پرینازخوبه؟باسرگفتم نه رفتم تواتاق خواب...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_شصت_چهار
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
همین شد که بدو ورودم خدا توسط زن دایی بهم یادآوری کرد که تو باعث فوت خواهرت شدی و فکر نکن که عذاب وجدانی که بخاطرش داری ازم دور میشه ؟؟هر جا بری باهاته..بعد از خوش امد و صرف ناهار و استراحت ،خاله برام وظایف رو توضیح داد و بعدش کم کم همشون برگشتند خونه هاشون…بعد از اینکه خونه خلوت شد مامان سفارشات لازم رو بهم کرد و اونا هم برگشتند شهرمون.. خداروشکر مامان بزرگ سرپا بودو کارای شخصی خودشو میتونست انجام بده ،، فقط بخاطر اینکه بعد از فوت بابابزرگ از تنهایی میترسید از بچه هاش میخواست که شبها رو پیشش بمونند،مامان اینا که رفتند در حیاط رو با کلید قفل کردم و برگشتم توی اتاق و طبق عادتی که توی خونه ی خودمون داشتم،شروع کردم به نظافت خونه…خونه خیلی بهم ریخته و گرد و خاک بود برای همین سه ساعتی وقتمو گرفت تا بالاخره کارم تموم شد و مامان بزرگ نگاه مهربونی بهم انداخت و با لبخند گفت:خسته نباشی...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir