#رفاقت_یا_جادو
#پارت_هفدهم
رسیدم خونه ی خواهرم و با گریه همه چی رو براش تعریف کردم….
خواهرم خیلی ناراحت شد و گفت:شماره ی اون فلان فلان شده رو بگیر ببینم حرف حسابش چیه؟؟؟؟؟
شماره ی سمیرا رو گرفتم و حرف خودم حرف زدم و کار به فحش و ناسزا کشید چون سمیرا با تمام پررویی میگفت:همینی که هست…..اگه دوست نداری طلاق بگیر….دوست داری بمون و بچه هاتو بزرگ کن……….
گفتم:خودت برووو،…من زندگی که ۲۰سال براش زحمت کشیدم رو ول نمیکنم…..تورو از زندگیم میندازم بیروت…..
سمیرا خندید و با تمسخر گفت:فعلا که تو قهر کردی،،اگه طلاق نگرفتی مجبورم به شوهرم(ابوالفضل)بگم ماهیانه یه مبلغی رو برات بزنه تا بتونی از پس بچه ها بر بیای…..
کلمه ی شوهرم منو دیوونه کرد….. داشتم فحش میدادم که خواهرم گوشی رو از دستم گرفت وکلی حرف بارش کرد و بعدش تماس رو قطع کرد………….
بقدری حالم بد بود که بند بند استخونام درد میکرد…..
خواهرم زنگ زد به شوهرم وبهش گفت که زهرا ازت مدرک داره…..
ابوالفضل با شنیدن مدرک دیگه نتونست انکار کنه و گفت:مدرک ..؟؟؟چه مدرکی؟؟
خواهرم گفت:عکس پیامهات….الان برات میفرستم…..
براش عکسهارو فرستادم و وقتی مطمئن شد زنگ زد به من و گفت:دلم میخواهد….چی میگی ؟؟؟نمیخواهی برو طلاق بگیر….
کلی پشت تلفن جر و بحث کردیم….
وقتی شوهر خواهرم اومد خونه به من گفت:یه کم اروم باش تا زنگ بزنم ابوالفضل هم بیاد باهاش حرف بزنم…..
گفتم:اون نمیاد….
گفت:اگه نخواهد بیاد هم میرم دنبالش و به زور هم شده میارم تا رو درو حرف بزنیم و یه طرف به قاضی نریم…..
اشکهامو پاک کردم و گفتم:هر طوری که صلاح میدونی…..
شوهر خواهرم زنگ زد به ایوالفضل و ازش خواست تا بیاد اونجا ولی قبول نکرد و شوهر خواهرم رفت دنبالش و اورد خونشون…..
ابوالفضل با دیدن من روشو ازم گرفت طوری که انگار دشمن خونینش جلوی چشمهاشه…..
شوهرخواهرم تمامچتها و عکسهارو بهش نشون داد و ازش توضیح خواست ولی ابوالفضل گفت:بهخودم مربوطه…..
زود گفتم:ارررره….اون فلان فلان شده پسرعموت برای تو این خانم رو پیدا کرده…..
ابوالفضل که تحمل حرفهای منو نداشت و آبروش رو توی خطر میدید بهم حمله کرد تا کتکم بزنه که شوهرخواهرم جلوشو گرفت و گفت:خجالت بکش مرررد…..زورت به یه زن رسیده؟؟؟مگه ادم زن میزنه…..؟،؟؟
ابوالفضل با عصبانیت از خونه ی خواهرم زد بیرون و رفت خونه ی خودمون…..
کار من فقط اشک ریختن بود و اروم و قرار نداشتم واقعا نمیدونستم چطوری مشکلمو حل کنم…………..
یک ساعت گذشت که زنگ خونه ی خواهرمو زدند……وقتی در رو باز کرد دیدم پدرشوهر و مادرشوهرم هست…..داخل شدند و نشستند و بعدش شروع کردن به نصیحت و حرف زدن…………….
مادرشوهرم گفت:زهرا خجالت بکش و برگرد پیش بچه هات….به شوهرت هم این وصله هارو نچسبون…..حالا ببین چی شده که اون عکس رو فرستاده یا یه پیامی داده…..
پدرشوهرم ادامه ی حرفهای خانمشو گرفت و گفت:برگرد خونه ات و مراقب شوهرت باش….نه اینکه زندگی رو ول کنی تا ازادتر بشند…..
خیلی حرفها زده شده،….خواهر و شوهرخواهرم هم ازم دفاع میکردند ولی بالاخره منو راضی کردند و باهاشون برگشتم خونه ی خودم…….
ادامه در پارت بعدی 👇
#زندگی_سخته_اما_من_سختترم
#پارت_هفدهم
چون برادرشو نمیشناختم اولش خیلی سرد باهاش برخورد کردم ولی بعداز معرفی صمیمی تر شدم و حال و احوال کردم……
اون روز اجازه ندادم سالار برگرده چون هم واقعا غریبی میکردم و هم حس میکردم قیافه و چشمهاش یه مدلی هست ،انگار که مواد کشیده باشه…..
با خودم فکر کردم و گفتم:اگه امروز رو کلا بمون اینجا میتونم بفهمم که معتاد هست یا نه؟؟؟اگه معتاد باشه مجبوره یه گوشه و کناری رو پیدا و مصرف کنه……
شب شد و سالار مخفیانه جایی نرفت…….بعدش یکی از اقوام نزدیکمون اومد و بعد از کمی حرف زدند رفتند…..خداروشکر شب خوبی بود و مشکلی پیش نیومد ،….
تا یه هفته اونجا بودم و سالارهم هر روز میومد و میرفت،….بالاخره یه جورایی نامزدم به حساب میومد….
توی این یه هفته خاله ی سالار واقعا پدرمو در اورد…..خاله نگم بهتره چون از یزد بدتر بود…..دخترش که حسود و جادوگر…..نمیدونم چرا حسادت میکردند؟؟؟انگار که نون شبشونو سالار میداد…..
توی این یه هفته یه چیزهایی دیدم که بنظر من باید توی تاریخ ثبت بشه اونم توی قسمت عجایب تاریخ چون واقعا برام عجیب و غریب بودند….
درسته که مهمون اونا بودم ولی هر روز ساعت شش صبح بیدار میشدم و کل حیاط به اون بزرگی رو جارو میکردم…..بعدش اونا از خواب بیدار میشدند همه کاراشون انجام میدادم چه قبل از نهار و چه بعداز ناهار…..
این وسط یه نیم ساعت برای استراحت میرفتم توی اتاقی که مثلا به من داده بودند که همین نیم ساعت رو هم کوفتم میکردند…..
مثلا تا میرفتم توی اتاق دخترشون به یه بهانه هر پنج دقیقه یک بار میومد توی اتاق و بعدش هم در رو باز میزاشت…..
من که توی اتاق کاری نداشتم و فقط میخواستم نیم ساعت دراز بکشم اما چون در رو باز میزاشت اقای مستی که توی هال لم میداد ،داخل اتاق رو کامل میدید برای همین نمیتونستم دراز بکشم و اروم بلند میشدم و در رو میبستم ولی به پنج دقیقه نکشیده دختره میومد داخل و بعدش دوباره در رو طاق باز میزاشت و میرفت……
دیگه واقعا خودم هم خسته شده بودم و با خودم میگفت:ننه بتول که بختمو بسته بود چرا برای این سالار نتونست ببنده؟؟؟
بالافاصله خودم جواب میدادم:فکر کنم سالار هم برام دعا گرفته بود که گرفتارش شدم….آخه من با شماها که کاری نداشتم منو درگیر این دعا و سحر و جادو کردید…چرا با زندگیم دارید بازی میکنید…..…..چاره ایی نداشتم و باید این ازدواج سر میگرفت چون فرار کرده بودیم…..
بگذریم……..مثلا بعد از نیم ساعت به اصطلاح استراحت میومدم بیرون توی هال که خاله و دخترش با من دعوا میکردند…..باور کنید تا من متوجه بشم که دعوا سر جی هست یک ربعی طول میکشید….میخواهم بگم دعواهاشون هم الکی و بی مورد بود….
یه شب توی تلویزیون تلاوت قران پخش میشد که دیدم اقای مستی داره گریه میکنه….،وقتی هم گریه میکرد اب از لب و لوچش میریخت….
گریه اش تموم شد و براش چایی بردم و برگشتم آشپزخونه تا سالاد درست کنم که اقای مستی صدام زد و گفت:بیا اینجا کارت دارم…..
رفتم و روبروش نشستم…..اقای مستی شروع به حرف زدن کرد و گفت:من میگم تو توی این خونه امنیت داری و راحت زندگی میکنی…..بهتر هیچ وقت با سالار و برادراش جایی نری…….
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:من یه چیزی میدونم که میگم باهاشون جایی نرو……میدونی اونا تورو میبرند و یه لاستیک میندازند دور گردنت و بعدش بهت تجاوز میکنند….
با این حرفهاش هم ترسیدم و هم هاج و واج موندم چی بگم ؟؟؟
اقای مستی ادامه داد:دختر ..!!…الکی بهانه نگیر که سالار تورو از اینجا ببره….
با خودم گفتم:منهیچ وقت بهانه نگرفتم……مگه تا به حال از من دعوا و بحثی شنیدند؟؟؟یعنی چی که این حرفهارو میزنه…..؟
اقای مستی کلی حرف زد اما من جوابی بهش ندادم و فقط نگاهش کردم….چون دلیل این. حرفهاشو نمیدونستم ،،،.
اقای مستی یه ساعت تمام حرف زد ،…اینقدر گفت و گفت تا خسته شد….. وقتی دید از دیوار صدا در میاد اما از من نه،،،ساکت شد و منم اروم بلند شدم و رفتم آشپزخونه….
اون روزها همش با خودم فکر میکردم اونا میخواهند من اعتراض کنم تا بعدش حرف و هدف اصلیشو نو بگند……..
وای وای وای که چه روزهای سختی بود مخصوصا برای من که مثل یه مرد بزرگ شده و روی پای خودم بودم اما اونجا فقط تحقیر میشدم…….
امان از دعا و سحر و جادو……امان امان…..
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_سوخته
#پارت_هفدهم
وقتی وحید هوار کشید از لحن حرف زدنش متوجه شدم که مشروب خورده و مست مسته….برای همین هیچی نگفتم تا حرصش بخوابه……. اما اون هرچی دلش خواست واز دهانش در اومد به من گفت ودر نهایت گوشی رو قطع کرد……..
صدای وحید بقدری بلند بود که جاریم متوجه ی حرفهاش شد و وقتی حالمو دید ،برام دمنوش گل گاوزبان دم کردتا بخورم و اروم بشم…….
اون شب تا دمدمای صبح نشستیم و درد و دل کردیم…..من حرف میزدم و جاریم دلداریم میداد،….بالاخره یه کم سبک شدم و خوابیدیم…..
صبح با صدای خواهرشوهرم از خواب بیدار شدم…….خواهرشوهرم نمیدونست من اونجام برای همین با صدای بلند به جاریم و برادرشوهرم گفت:واقعااااا ک….!!!!!….چرا دخترمو برای عقد داداشم دعوت نکردید؟؟دختر من جاتونو تنگ کرده بود…..تالار به اون بزرگی…..اون همه مهمون بود چی میشد یکیش هم دختر من شد..!!!(از حرفهای خواهرشوهرم متوجه شدم که مهمونی معمولی نبوده)………
برادرشوهرم وقتی دید اروم نمیشه و یه ریز داره حرف میزنه و ممکنه من بشنوم سر خواهرش داد کشید و گفت:ول کن آبجی…!!!!….ما هم اگه رفتیم مجبور بودیم وگرنه از روی دلخوشی نبود که…..
خواهرشوهرم میخواست جوابشو بده که من از اتاق اومدم بیرون و سلام کردم…..
خواهرشوهرم تا منو دید حرفش توی دهنش ماسید و دیگه ادامه نداد…..وقت ناهار بود و به کمک هم سفره رو پهن کردند و همه نشستند دور سفره الی من…..
جاریم رو به من کرد و گفت:ساره…!!….بیا سر سفره….شام و صبحونه هم نخوردی….
گفتم:ممنون!!میل ندارم….
خواهرشوهرم با یه حالتی گفت:لابد رژیمی…!!!
گفتم:نه….اشتها ندارم…..
برادرشوهرم رو به خواهرش حرصی گفت:اگه شوهر تو هم برات هوو میاورد هیچی از گلوت پایین نمیرفت…..آخه این چه حرفیه میزنی؟؟؟رژیمه یعنی چی؟؟؟مگه احتیاج به رژیم داره…؟؟؟یه کم رعایت کنی بد نیست هااااا خواهر من….!!
با این حرفها بغضم ترکید و گریه کردم و با هقهق گفتم:حالا شما خواهر و برادرش هستید و رفتید جشن و مراسم عروسی،،ولی اصلا از بچه هاتون توقع نداشتم که تا این حد شوق و ذوق رفتن داشته باشند….همشونو جلوی روم دوست و همدمم هستند ولی الان از پشت بهم خنجر زدند تا عقد دوم دایی یا عموشونو ببینند…..یعنی تا این حد واجبه…!!؟؟؟انتطار داشتم حداقل یکیشون میومد پیش من تا تنها نباشم……
این حرفهارو زدم و رفتم توی اتاق…..پنج دقیقه بعد یکی یکی اومدند و دلداریم دادند و ازم معذرت خواهی کردند…..از حرفهاشون فهمیدم که مادرشوهرم اونارو مجبور کرده بود که توی جشن باشند……
در همون حال گوشیم زنگ خورد و دیدم یکی از خواهرامه…..با دیدن اسمش قلبم به تپش افتاد…..اصلا دلم نمیخواست وحید در نظر خانواده ام بد باشه آخه همیشه کاراشو مخفی میکردم تا اون احترام همیشگی رو براش قائل باشند……
با نگرانی گوشی رو جواب دادم و اروم و عادی گفتم:بله آبجی….!!!…
خواهرم کلی سوال پیچم کرد ولی من هیچی نگفتم انگار که یکی جلوی دهنمو گرفته بود تا حرفی در مورد وحید نزنم،،همش میترسیدم اگه بخواهم حرفی بزنم و شکایتی بکنم وحید رو از دست میدم….
خواهرم بعد از کلی سوال ،شروع به گریه کرد و گفت:راستش……داداش علی(سومین داداشم) اومده اینجا و میگه که وحید سرت هوو اورده….!!!!دیشب هم انگار عقدش بود و جشن گرفتند….!!…
یه لحظه قلبم فشرده شد…..وقتی فهمیدم که همه این جریان رو میدونند چند تا نفس عمیق کشیدم و خیلی اروم گفتم:میدونم…..
خواهرم متعجب و شوکه در حالیکه اشک میریخت،گفت:الهی من بمیرم برات…..چرا حرفی به ما نزدی؟؟؟ساره…!!!..بخدا این حقت نبود….اگه بخاطر بچه است که مشکل از تو نیست و اینو همه میدونند….اگه بهانه کرده ،بدون که در حقت نامردی رو تموم کرده…….
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#آهای_دنیا
#سوری
#پارت_هفدهم 🌺
تا گوشی روجواب دادم یاسر منو کشید به فحش…..فحشهای خیلی بد……حرفهای خیلی زشت…..کلی تهمت به منو بهمن زد ….در آخر هم گفت؛حاضر شو دارم میام دنبالت…..
حدس زدم کار مادرشوهرم باشه چون فقط اون میدونست که با بهمن رفتم خونشون….
سریع بچه هارو بیدار و حاضر کردم….. یه ربع نشده بود که یاسر رسید…..یاسر بقدری عصبی بود که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود،….
فهیمه برای بدرقه تا جلوی در اومد…..تا از خونه ی فهیمه اومدم بیرون یاسر عصبی و با صدای بلند به فهیمه گفت:با زن منچیکار دارید که هر روز هر روز میکشونیش اینجا؟؟؟؟اون شوهرت هم از نبود من سوء استفاده میکنه و دوروبر زن من پرسه میزنه………
بیچاره فهیمه شوکه شده بود و زبونش بخاطر حرفهای زشت یاسر بند اومده بود……
بجای فهیمه خودم گفتم:به تو چه؟؟؟چیکار به زندگی من داری؟؟؟فکر کردی همه مثل تو خرابند؟؟؟اصلا خودم گفتم که میام اینجا……………
یاسر گفت:تو غلط کردی……بدون اطلاع همه جا میری….معلوم نیست وقتی من خونه نمیام تو چه غلطها میکنی…..زود سوار شو…..چند وقت ولت کردم داری هر غلطی میکنی…..برسیم خونه میدونم باهات چیکار کنم…….
چون نمیخواستم خونه ی فهیمه آبروریزی بشه سکوت کردم و سوار شدم…..توی مسیر هر چی از دهنش در اومد به ما سه نفر گفت……
رسیدیم خونه و کلی بد بیراه بهمدیگه گفتیم …..حتی چند تا وسیله ی خونه شکست ….هیچ وقت تا این حد دعوامون نشده بود…..اونشب تصمیم گرفتم مشکلمو به خانواده ام بگم……
خداروشکر یاسر صبح که بیدار شد بدون صبحونه رفت،…اول باید به عمو و زنعمو میگفتم و بعد به خانواده ی خودم……
رفتم خونشون……عمو نبود …زنعمو تا منو دید دستپاچه گفت:چی شده این وقت صبح؟؟؟چرا چشمات ورم کرده؟؟؟؟؟
گفتم:شما به یاسر گفتی که من رفتم خونه ی فهیمه؟؟؟اونجا کلی آبروریزی راه انداخت……
زنعمو گفت:مگه یاسر خبر نداشت؟؟؟من نمیدونستم….حالا اشکالی نداره ،،،یاسر به غرورش برخورده …..پیش میاد دیگه دختر ،،،مرده خب………..
گفتم:یاسر با یه زن رابطه داره و من هم دیگه نمیخواهم باهاش زندگی کنم ،،الان هم میرم خونه ی بابام……
زنعمو گفت:بشین سرجات دختر….الکی زندگیتو خراب نکن….
گفتم:زندگی منو یاسر خراب کرده نه من…..
زنعمو گفت:از کاراش خبر دارم ولی میترسم حرفی بزنم چون من همین یه بچه رو دارم ،،،میزاره میره اونوقت من چه خاکی تو سرم بریزم…..!!؟؟
گفتم:زنعمو !!اون دختر آشناست….تو میشناسی کیه؟؟؟
گفت:اگه آبروریزی نمیکنی بگم….؟؟؟درنا…..دختر دخترعموم،…..یاسر از نوجوونی درنا رو میخواست……
گفتم:اگه اونو میخواست چرا اومدید سراغ من؟؟؟؟؟؟
گفت:نمیدونم والا چند سالی که گذشت یهو یاسر گفت تورو میخواد…..البته درنا ۵سال از یاسر بزرگتره…..کلی دوست پسر داشته…..اصلا لایق یاسر نیست……نمیدونم چی شده که دوباره گیر داده به درنا……؟؟
گفتم:زنعمو!!من میرم خونه ی بابام….شما به یاسر بگید هر وقت از کاراش دست کشید و پشیمون شد بیاد دنبالم وگرنه من طلاق میگیرم…..
حرفم که تمام شد رفتم خونه ی بابا……مامان پای دار بود و یکی از خواهرام هم کمکش میکرد…..بابا هم طبق معمول خواب….
تمام ماجرا رو خلاصه وار تعریف کردم….مامان شروع به گریه کرد ولی خواهرم گفت:اشتباه کردی….برگرد خونه و زندگیت……نزار اون خانم بیاد زندگیتو صاحب بشه……
اما من قبول نکردم و نشستم همونجا…..تا عصر همه ی عموها و عمه ها خبردار شدند و یکی یکی میومدند و نصیحت میکردند و بعد میرفتند……………
عصر زنعمو بچه هارو اورد و گفت:من نمیتونم ازشون مراقبت کنم…….
میدونستم نمیتونه اما خواست امتحان کنه………….
از یاسر هم هنوز خبری نبود……بابا که بیدار شد تا تونست فحش داد و دعوا کرد و بد وبیراه گفت اما من از جام تکون نخوردم……
روزها به همین منوال گذشت و من همچنان محکم و سرسخت پای حرفم وایستاده بودم…..
توی این مدت چند بار یاسر پیام فرستاد که اگه برنگردم میرم خواستگاری درنا…..
میدونستم با این پیامها میخواهد منو تهدید کنه ،،اما یه بار ننوشت که برگرد بیخیال درنا میشم……
ادامه پارت بعدی👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir