eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.2هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
4.1هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
وحید گفت:چون تو سحری نمیخوری ،برای منم نباید آماده کنی.؟؟؟ شوکه گفتم:مگه میخواهی روزه بگیری؟؟؟ وحید گفت:اررره…..مشکلی هست؟؟ گفتم:نه ….چه مشکلی….!!!خیلی هم خوبه…..الان غذا میپزم تا هر دو باهم سحری بخوریم….. وحید گفت:تو که نمیخوردی…!!! گفتم:الان که تنها نیستم ،بیدار میشم و سحری رو باهم میخوریم….. این تغییرات یهویی وحید واقعا برام سوال بود ولی با خودم گفتم:همین که بسمت خدا اومده جای شکرش باقیه….. روزها گذشت و یه شب که پای تلویزیون نشسته بودم وحید تا داخل خونه شد و منو روبروی تلویزیون دید رو به من کرد و گفت:تلویزیون رو خاموش کن…..برای چی اون برنامه هارو نگاه میکنی؟؟؟همشون نامحرمند…..دیگه حق نداری تلویزیون تماشا کنی،…..اصلا با کسی رفت و امد هم نکن …. نمیخواهم پای نامحرم رو به این خونه باز کنی….. چشمهام چهار تا شده بود اما طبق روال گفتم:چشم….دیگه تماشا نمیکنم…..آخه اینجا که کسی رو نداریم رفت و امد کنیم…. وحید گفت:درضمن حواست باشه هر وقت خرید داشتی به خودم بگی تا بخرم،…نمیخواهم تو بری بیرون و نامحرم تورو ببینه….. گفتم:نمیشه وحید…..بالاخره شاید در نبود تو وسیله ایی یا نون و غیره لازم شد جی؟؟؟؟ وحید گفت:اگه مجبور بودی حتما نقاب بزن و برو ،،،.زود هم برگرد….. واقعااا از وحید بعید بود…..آخه قبلا اصلا اینجور مسائل رو رعایت نمیکرد و کاملا غیر مذهبی بود……… درسته که این رفتارش برام خیلی سخت بود اما بخاطر وحید تمام این کارهارو رعایت میکردم و از تغییرات وحید راضی بودم چون من توی خانواده ی مذهبی بزرگ شده بودم و ارزوم بود همچین همسری داشته باشم…… یک سالی از تغییرات وحید گذشت و من با همه ی امر و‌نهی‌هاش ساختم اما نمیدونم باز چی شد که  دوباره ناگهانی عوض شد و برگشت به ‌ همونی که قبلا بود……..نه نه….کاش به قبل برمیگشت،،،،،بدتر از قبل شد چون قبلا فقط مشروب خور و رفیق باز بود ولی این بار علاوه بر مشروب و رفیق بازی ،ارتباط با خانمها هم به کاراش اضافه شد…… وحید برای اینکه بتونه کلاس بزاره و بیشتر جلب توجه کنه اجاره خونه رو تمدید نکرد و به صاحبخونه گفت که میخواهد تخلیه کنه….. اول یه خونه توی منطقه ی بالاشهر شیراز پیدا کرد و بعد اسباب کشی کردیم……همچنان من مطیع و تابع بودم و دلم نمیخواست ناراحتش کنم….. توی خونه ی جدید رفتارهاش تنش زاتر شد…..گاهی وقتها حتی شب هم خونه نمیومد و من تا صبح تنها به انتظارش میموندم…… متوجه میشدم که بهم خیانت میکنه ولی چون خیلی دوستش داشتم به روش نمیاوردم تا هم علنی نشه و هم از دستش ندم……اون روزها به تنها چیزی فکر میکردم بچه دار شدن بود….. همیشه با خودم میگفتم:اگه بچه دار بشم مطمئنا وحید برمیگرد به زندگی و برای بچه هم که شده فکر و وقتشو توی این خونه و زندگی میزاره….. وحید دنبال عشق و‌حال و تیپ و لباس خودش بود و منم دنبال دارو و درمان…..از این دکتر به اون دکتر….از این بیمارستان به اون بیمارستان….. بعد از یه مدت یکی از دکترا پیشنهاد داد آی یو آی انجام بدم…..موافقت کردم و اون کار انجام شد اما متاسفانه منفی شد….. با منفی شدن آی یو آی ناامید تر از قبل شروع به گریه و زاری کردم…..خیلی حالم بد بود و از نظر من دنیا به آخر رسیده بود…..هیچ امیدی برای زندگی نداشتم و افسرده و غمگین و تنها بودم….. روزهایی که همسرم باید کنارم میبود و دلداریم میداد ،،،متاسفانه نبود و من بار نازایی رو علیرغم اینکه از نظر پزشکی سالم بودم و مشکلی نداشتم ،، تنهایی به دوش میکشیدم….. اگه بخواهیم زندگیم به قسمتهای تلخ و خیلی تلخ تقسیم کنم جواب منفی آی یو آی برام خیلی تلخ بود و تحملش برام طاقت فرسا…… از اونجایی که خدا گریه ها و راز و نیازهای بنده هاشو میبینه و میشنوه ،درست یکماه بعد از عمل نا موفق آی یو آی بصورت کاملا طبیعی(مصرف دارو داشتم) باردار شدم….. ادامه پارت بعدی👎
برای بار دوم شش سال بعد از ازدواج باردار شدم……در حقیقت ۲۰سالگی دومین تجربه ی بارداریم بود…… با شنیدن این خبر تمام غم و غصه ایی که داشتم به یکبار تبدیل به شادی و خوشحالی شد…..مثل بجه ایی بودم که در اوج‌گریه و زاری یهو با دادن وسیله ایی خوشحال میشه ….بقدری خوشحال بودم که دلم میخواست عالم و آدم رو خبردار کنم.،،………………. اینبار تحت نظر پزشک بودم و تقریبا استراحت مطلق داشتم….. وقتی وارد سه ماهگی شدم یه صبح که وقت غربالگری داشتم تا از خواب بیدار شدم به وحید گفتم:وحید…!!!!….….امروز میای باهم بریم دکتر و بعدش خرید…؟؟؟ وحید گفت:من کار دارم……بهت پول میدم و خودت برو….. با ناراحتی گفتم:میخواستم باهم بریم،،،هم نظر بدی و تنها نباشم،،،میترسم اتفاقی برای بچه بیفته….. وحید با تشر گفت:مگه بچه ایی که حتما یکی باهات بیاد؟؟؟من کار دارم و وقت نمیکنم،…. برای اینکه عصبانیش نکنم حرفمو  توی گلوم خفه  کردم و ساکت شدم،..،… وحید که رفت با احتیاط حاضر شدم و پیش خودم گفتم:اول برم دکتر تا یه وقت پول کم نیارم بعدش میرم با توجه به پولی که مونده یه شلوار میخرم……….. نمیدونم چرا تا پامو گذاشتم بیمارستان یه حس بدی بهم دست داد…..حس بدی نبود ولی یه مدل خاصی شدم ،،،،حس استرس و نگرانی….. زود به‌خودم تلفین کردم که باید شاد باشم تا اثرات استرس و نگرانی روی جنین تاثیر نزاره برای همین لبخندزنان رفتم روی تخت  و دراز کشیدم تا سونو گرافی انجام بشه….. توی چهره ی خانم دکتر خیره شده بودم که حس کردم شوکه داره مانیتور رو نگاه میکنه،،،….انگار میخواست حرفی بزنه اما رعایت حال منو میکرد……… چند بار اون وسیله رو روی شکمم بالا و پایین کرد و بیشتر فشار داد تا از چیزی که میبینه مطمئن بشه و بعدش پرسید:چند هفته بودی؟؟؟ گفتم:اونطور که دکتر گفته ۱۲هفته باید باشم….. خانم دکتر گفت: چرا جنین توی ۸هفته مونده….؟؟؟بزار بررسی کنم….. از لحن حرف زدن دکتر متوجه شدم که اتفاقی افتاده برای همین زود بلند شدم و نشستم و با نگرانی گفتم:چی؟؟؟۸هفته؟؟؟؟ماه پیش ۸هفته بود….. خانم دکتر که حال بدمو دید گفت:دراز بکش یه بار دیگه ببینم ،شاید من اشتباه کردم…. در حالیکه توی دلم خون گریه میکردم و ذکر میگفتم دراز کشیدم و دوباره سونو انجام داد و اینبار با اطمینان گفت:متاسفانه جنین مرده…..تشریف ببرید پیش دکتر….. وای…..وای…..وای،…..دنیا روی سرم خراب شد…..باور کنید دلم میخواست هیچ وقت از  روی اون تخت نتونم بلند شم و همونجا برم پیش بچه هام…… بقدری گریه کردم و اشک ریختم که خانم دکتر مجبور شد خودش منو بلند کنه و از اتاق ببره بیرون….. روی صندلی نشسته بودم و زار میزدم که یه خانمی اومد پیشم و بغلم کرد و دلداری دادو گفت:گریه نکن خانم…!!!برای من هم چند بار این مشکل پیش اومده، اما خدا کریمه…..حتما حکمتی توی این کار هست…..امیدت به خدا باشه.،.. اون خانم همینطوری دلداری میداد و منم بلند بلند گریه میکردم و نمیتونستم اروم بشم…. اوج گریه و زاریم بود که گوشیم زنگ خورد،….اصلا حوصله نداشتم گوشی رو جواب بدم و برای خانواده توضیح بدم چه اتفاقی افتاده….. چند بار گوشی زنگ خورد و قطع شد…..وقتی برای بار چهارم زنگ خورد ، اون خانم گفت:یه کم اروم باش و گوشی رو جواب بده،،،فکر کنم پشت خط هر کیه حتما خیلی نگران حالته….. با چشمهای اشک بار صفحه ی گوشی رو نگاه کردم اما بقدری اشکم مثل سیلاب از چشمم جاری میشد که نتونستم صفحه رو بخونم…. اون خانم نگاه کرد و گفت:نوشته وحید….!!!جواب بدم…..؟؟؟ با اشاره ی سرمو حرفشو تایید کردم اما توی دلم گفتم:اگه وحید نگرانم بود همراهم میومد نه اینکه  یه زن باردار که قبلا هم سقط داشته رو تنها بفرسته و الان هی زنگ بزنه،،،،….حتما فقط برای بچه زنگ میزنه نه بخاطر من…… ادامه پارت بعدی👎
یه روز عصر وحید اومد خونه وسریع  دوش گرفت تا بره بیرون،،،آخه اون موقع ها پاش به پارتی و مهمونی هم باز شده بود…. تا دوش گرفت و حاضر شد فهمیدم که با کسی قرار داره و میخواهد بره پارتی برای همین یه بهونه اوردم و گفتم:من‌حالم خوب نیست و امشب رو نرو………… چپ چپ نکاهم کرد و گفت:مثلا چته؟؟؟بادمجون بم آفت نداره….. گفتم:از نظر روحی حالم خوب نیست…..حداقل امشب رو باهم بریم بیرون و یه دور بزنیم ،،. گفت:نه ،،.نمیتونم ،،،من با دوستام قرار گذاشتم…….. یادم نیست چی گفتم و چی شنیدم که شروع کرد به کتک زدن من…..خیلی بد کتک زد طوری که النگوم توی دستم خم و له شد…… منو کتک زد و عصبی از خونه رفت بیرون……هم بخاطر کتکی که خورده بودم و  هم بخاطر تنهایی و بد شانس بودنم کلی گریه کردم……اشتهای شام رو هم نداشتم برای همین رفتم روی تخت و دراز کشیدم….. وقتی ساعت از دوازه گذشت بهش زنگ زدم اما جواب نداد……تا ساعت ۲ چند بار تماس گرفتم ولی دریغ از جواب…….. نگران و ناراحت سعی کردم بخوابم ولی مگه خوابم میبرد……حوالی ساعت سه بود که خودش تماس گرفت و گفت:من شب رو نمیام،،تو بخواب و منتظرم نباش…… سرم  عجیب بخاطر گریه هایی که کرده بودم درد میکرد…..رفتم یه قرص بردارم بخورم که یهو در خونه باز شد…..یه لحظه ترسیدم ولی با دیدن وحید نفس راحتی کشیدم و گفتم:تو که گفتی شب ‌نمیای؟؟چرا دروغ میگی….؟؟؟الان یهو وارد خونه میشی نمیگی من میترسم؟؟؟ وحید که معلوم بود مست و توهمی هست شروع به گشتن خونه کرد و گفت :کجا قایم کردی؟؟؟ گفتم:حالت خوبه؟؟؟کی رو؟؟؟؟ جواب نداد و بعد از اینکه خیالش راحت شد رفت خوابید،…..انگار چون خودش خیانت میکرد و مرزهای اخلاقی رو رعایت نمیکرد تصور میکردم منم مثل خودشم و برای اینکه ازش انتقام بگیرم بهش خیانت میکنم…… زندگیمون به همین روال گذشت….وضع مالیمون روز به روز بهتر میشد اما روحیه ی من بدتر……دوباره خونه رو عوض کرد و منطقه ی بالاتر یه خونه ی سه خوابه گرفت ……اینم بگم که خیلی به ظاهر زندگی میرسید…. تا اینکه یه شب وحید به گوشیم زنگ زد و گفت:ساره…!!!…اگه یه بچه بیارم خونه قبول میکنی ازش نگهداری کنی؟؟؟؟؟؟؟ با ذوق گفتم:ارررره…..چرا که نه….!!!!….بچه ی کیه؟؟؟؟ گفت:اون مهم نیست …..با خودم میارم تا ببینی……. تا دوازده شب بیدار موندم و بالاخره وحید با یه پسر بچه ی پنج ساله که موهاش کچل و یه دستشم کمی سوخته بود اومد…. تا بچه رو دیدم گفتم:بچه ی کیه؟؟؟ وحید کفت:راستش یکی از کاسبهای محل کارم یه خانم رو صیغه کرده بود از شانس بدش باردار میشه و این پسر بدنیا میاد،…اون اقای کاسب یعنی پدر این بچه چون خودش زن و بچه و حتی نوه داره نمیتونه از این پسر بچه نگهداری کنه،،،میگه آبروم میره…این بچه رو داد به من و گفت چون شما بچه ندارید ببر خونتون و بچه ی شما بشه…..حتی گفت از نظر قانونی هم شناسنامه اشو بنام ما میگیره و کلا پسر ما میشه….. درسته که ۲۳سالم بود اما ۸سالی میشدکه  در حسرت بچه بودم…..با دیدن وضعیت اون پسر بچه سریع بغلش کردم و بردم حموم و یکی از اتاقهارو براش آماده کردم و مثل بچه ی خودم خوابوندمش…..پدرش یه سری وسایل و لباس و اسباب بازی هم براش گذاشته بود که توی اتاق چیدم….. خیلی ذوق داشتم و با مهربونی به بجه رسیدگی میکردم……این بچه توی رفت و اخلاق وحید هم تاثیر گذاشته بود و زندگیمون داشت روی خوش به ما نشون میداد و اون فاصله ایی که بین منو وحید افتاده بود رو  کم کم داشت پر میکرد………….. ادامه پارت بعدی👎
با وحید رفتیم چند دست لباس و چند مدل اسباب بازی هم خریدیم و همه رو چیدم توی اتاقش و بعدش به وحید گفتم:میشه بریم شهرستان خودمون تا پسرمو به خانواده ام معرفی کنم،،؟؟؟؟؟؟؟ وحید گفت:باشه بریم….. باورم نمیشد وحید قبول کنه،….یعنی یه بچه تا این حد توی زندگی زناشویی تاثیر داره؟؟حتی اگه بچه ی خودمون نباشه…… خوشحال و راضی رفتیم خونه ی بابا اینا و پسربچه رو به خواهر و برادرا و حتی زن داداشام معرفی کردم و گفتم:فعلا این پسر ،،بچه ی ماست تا خودمون بتونیم  یه بچه بیارم……. همه ی خانواده استقبال کردند و خوشحال شدند و تاکید کردند که کار خیلی خوبی کردم….. از شهرستان که برگشتیم خونه….دلم میخواست پسربچه رو ببرم کلاسهای ورزشی و آموزشی تا بچه ی فعال و موفقی بار بیاد اما یه هفته از اومدن اون پسربچه که گذشته یه شب پدرش زنگ زد به گوشی وحید….. وحید که تصور میکرد در مورد دادن وکالت و سرپرستی میخواهد صحبت کنه با ذوق سلام و احوالپرسی کرد اما یهو چهره اش غمگین شد و گفت:باشه اشکالی نداره….. وقتی گوشی رو که قطع کرد گفتم:چی میگفت..؟؟؟؟؟ وحید گفت:پدرشه….میگه مادر این بچه بی قراری میکنه و میخواهد که اجازه بدیم یه روز ببره پیش مادرش و دوباره برگردونه….. عصبی گفتم:نه خیرررر …..من اجازه نمیدم….یا کلا ببره یا اصلا نبره…..اگه فردا بیاد و ببره دیگه حق نداره بیاره….. وحید حرفی نزد انگار که نمیخواست منو ناراحت کنه….. فردا پدرش که اومد موقع رفتن تاکید کرد که دوباره میاره اما من که عصبانی بودم  از لجم تمام وسایلی که متعلق به خودشون بود رو جمع کردم و تحویلش دادم و گفتم:نیازی نیست دوباره بیاری….. اینو گفتم و رفتم داخل اتاق،…..وحیدپشت سرم اومد توی اتاق و گفت:پس چرا لباسها و اسباب بازی‌هایی که براش خریدم رو ندادی؟؟ حرصی گفتم:معلومه که نمیدم….چرا باید اونارو بدم؟؟؟وضع مالی پدرش که توپه،…از تو هم توپ تر،….اون پسر بچه ندار نیست بلکه انگار فقط اضافه است….. وحید سکوت کرد و رفت تا اونارو بدرقه کنه……پسر بچه رو بردند و به این طریق منو وحید یک هفته تجربه ی پدر و مادر شدن رو چشیدیم……. نمیدونم چرا اون اقا با ما اینکار رو کرد؟؟یعنی واقعا میخواست نازا بودنمو مسخره کنه و به رخم بکشه  یا هدف دیگه ایی داشت،،؟؟؟ مدام این افکار توی ذهنم بود و خودخوری میکردم…..بقدری حالم بد بود که رفتم توی اتاق و شروع به گریه کردم….. خدایی اون روز وحید منو تنها نزاشت و کنارم بود و حتی عصر بهم گفت که حاضر شو بریم بیرون………… از یه طرف دلم شکسته بود و ناراحت بودم اما از طرف دیگه اینکه وحید بهم اهمیت میداد خوشحال بودم…… بعد از اینکه اون پسر رفت دیگه اجازه ندادم ناامیدی و یکنواختی توی زندگیمون سایه بندازه ،،،شروع کردم به دکتر رفتن و آزمایش و غیره تا بالاخره از دکتر نامه گرفتم و بعدش وحید روراضی کردم تا برای کاشت جنین اقدام کنیم…… اوایل وحید راضی نمیشد و میگفت من بچه ی طبیعی خودمو میخواهم ولی تلاشهای من برای راضی کردن وحید ادامه داشت….. چند وقت رودرو باهاش حرف زدم اما هر وقت رودرو باهاش حرف میزدم عصبانی میشد و به بحث میکشید برای همین مجبور شدم تلفنی راضیش کنم  ولی تلفنی هم تا عصبی میشد قطع میکرد و دیگه جواب نمیداد….. آخرین راهی که به ذهنم رسید نوشتن نامه بود…..یه شب شروع کردم به نوشتن و توی نامه کلی قربون صدقه اش رفتم و التماسش کردم تا این آخرین راه رو ازم نگیره و اجازه بده منم طمع مادر شدن رو بچشم……در نهایت اه و‌ناله و التماس‌هام توی نامه کارساز شد و بالاخره وحید راضی شد و برای کاشت جنین اقدام کردیم….. ادامه پارت بعدی👎
اون خانم تماس رو برقرار کرد و گفت:سلام اقا..!!!بله اینجاست،….بچه اش توی شکمش مرده،،، داره گریه میکنه و حالش خیلی بده….اگه میشه تشریف بیارید و کنارش باشید….. وحید به اون خانم گفت:گوشی رو بده به خودش……. اون خانم گوشی رو داد دستم و گفت:شما حرف بزنید تا مطمئن بشه که حالتون خوبه،،،،خیلی نگرانه…. با حال زار و هقهق گوشی رو گرفتم و بزور و با بغض گفتم:الووووو وحید….!!!! خدا نصیب گرگ بیایون نکنه….. وحید تا صدامو شنید ،شروع کرد به فحش و بدو بیراه گفتن…..فحشها بدی که من تا به حال اصلا توی خانواده نشنیده بود…..بعد از کلی ناسزا ادامه داد:چرا بچه امو کشتی…؟؟؟اگه بیرون نمیرفتی اینطوری نمیشد….تو لیاقت نداری…..(حرفهای خیلی بد)…… از حرفهاش شوکه شدم و گریه ام بند اومد و  گفتم:تقصیر من چیه؟؟؟مگه من مقصرم….؟؟؟؟بچه دو هفته پیش مرده…..چه ربطی به امروز داره……؟؟؟فکر نمیکنی که  بچه ی من هم هست هااااا…..من که ببشتر از تو در تلاش بودم بچه دار بشیم……. نمیدونم حرفهامو میشنید یا نه،،،؟ چون بقدری هوار میکشید که شک داشتم اصلا متوجه ی حرفهای من شده باشه…… وقتی خسته شد گفت:همونجا بمون تا من بیام………. از لحن دستوری و عصبی که داشت، گریه ام بیشتر شد و یه لحظه  فوت جنین یادم رفت و بیشتر به  برخورد و رفتار وحید فکر کرد و اشک ریختم…………… منتظرش موندم تا رسید…..وقتی اومد بجای دلداری و نوازش دوباره شروع کرد که به هوار که چرا الکی گریه و زاری کردی تا مردم دورت جمع بشند؟؟؟ خلاصه با کلی تحقیر و بحث و دعوا ،، برگشتیم خونه و بعدش دکتر و سقط و استراحت….. برای استراحت رفتم خونه ی مامان اینا…..درسته که اونجا راحت بودم اما همش فکرم درگیر خونه و وحید بود آخه میدونستم که در نبود من کارای غیر اخلاقی و شرعی میکنه…..به چشم ندیده بودم ولی دلیل و مدرک داشتم و مطمئن بودم…… استراحتم تموم شد و برگشتم خونه……وقتی رسیدم ،وحید خونه نبود…..رفتم داخل اتاق خواب  تا لباسهامو عوض کنم که در کمال تعجب دیدم روتختی نو خریده….. خیلی تعجب کردم آخه چند وقت قبلش به وحید گفته بودم روتختی کهنه شده برای من هوار کشید و  گفت نخیر خیلی هم خوبه،،،اما الان سرخود عوض کرد و نو خریده….؟؟؟؟باور کردنش سخت بود اما مجبور بودم قبول کنم…. اصلا نمیخواستم واقعیت رو بپذیرم برای همین به خودم تشر زدم و گفتم:وحید منو دوست داره و بخاطر من و زندگیمون بهم خیانت نمیکنه ،،،بهتره دیدم بهش عوض کنم….. هفت سال از زندگیمون گذشت…..دوباره دکتر رفتنهای من شروع شد…..دوباره دارو و آزمایشات از سر گرفته شد…..دوباره و دوباره  و دوباره…… اما خبری از بچه نشد…..خبری از بارداری نشد……نشد که نشد که نشد…… تنهایی و دور بودن از خانواده اذیتم میکرد به همین دلیل یه شب به وحید گفتم:خیلی تنهام…..حوصله ام سر میره…. وحید گفت:خب برو باشکاه…….برو کلاسهای آموزشی….. خوشحال گفتم:جدی میگی؟؟…برم باشگاه بهتره…… فردای اون شب وحید خودش بهم  پول داد و من رفتم ثبت نام کردم…..خیلی خوب بود و روحیه ام عوض شده بود اما این‌خوشی به یک ماه نرسیده……… یه شب وقتی وحید مست بود عربده کشید و گفت:کی گفته بری باشگاه؟؟؟حق نداری از خونه بری بیرون….من غلط کردم همچین حرفی زدم….. با این حرفهاش ترس به دلم افتاد و قید باشگاه رو زدم….. گذشت و بعد از چند وقت دوباره وحید پیشنهاد داد برم کلاسهای آموزشی ،،….اما اون کلاسهارو هم نصفه و نیمه ول کردم چون وقتی مست میشد خود واقعیشو نشون میداد….در حقیقت اصلا دوست نداشت من فعال باشم و پیشرفت کنم و تا برای خودم برنامه ریزی میکردم ، ریشه اشو  میزد و همه رو بهم میریخت،….. روزهای خیلی سختی داشتم سخت تر از اونی که تصورشو بکنید…..یه چهار دیواری بود و من بودم….نه اجازه داشتم بیرون برم و با کسی رفت و امد کنم و نه خودش منو برای دور زدن و گردش و تفریح میبرد……. ادامه پارت بعدی👎
عمل کاشت جنین رو خدا قسمت هیچ کسی نکنه و امیدوارم همه بصورت طبیعی بچه دار بشند…..بقدری سخت و دردناک و عذاب اور بود که از یاداوریش هم بدنم بدرد میاد،…..مخصوصا که خانواده ام هم کنارم نبود و با خانواده وحید دنبال این کار بود….. راستش مادر وحید همش تاکید میکرد به هیچ کسی در این مورد حرفی نزنیم تا همه فکر کنند بچه طبیعی بوجود امده و منم که کاملا در اختیار و تابع وحید و خانواده اش بودم و جرأت نکردم حتی به مامان بگم……. البته الان که اون روزهارو به یاد میارم خودمو سرزنش میکنم که چرا نزدیکترین فرد زندگیم یعنی مادرمو از این موضوع بی خبر گذاشتم!؟…چرا عقلم کار نکرد و با خانواده ام در میون نزاشتم؟؟؟شاید خدایی نکرده توی اون عمل اتفاقی برام میفتاد……….. خلاصه رفتم برای تخمک کشی….حدود ۲۵تا تخمک از شکمم کشیدند که همین باعث تورم و اب اوردن شکمم شد ،…. دکتر گفت: برای اینکه تورم بدنت کشیده بشه،یه دارو برات تجویز میکنم …..همزمان با مصرف دارو  دو ماه کامل استراحت کن و بعد از اینکه حالت بهتر شد بیا برای انتقال جنین…………….. استراحت‌هامو کردم و دوباره با خوشخالی وصف ناپذیری رفتیم مرکز باروری………به گفته ی دکترا ۲۵تا جنین داشتیم که اون روز چهار تاشو برام انتقال دادند ،،،، به امید اینکه حداقل یکیش باعث بارداریم بشه….. دکتر برای آزمایش بارداری  یه تاریخی رو تعیین کرد وبرگشتیم خونه….. بعد از انتقال انگار تمام سختیهای اون چند ماه به یکباره تموم شد و خوشحال و خندون برگشتیم خونه ی مادر وحید……چون خانواده ام در جریان نبودند قرار شد خونه ی اونا استراحت کنم….. وقتی توی رختخواب دراز کشیدم رفتم توی رویا…..رویای بارداری و زایمان و بزرگ کردن بچه ام…..اینقدر این رویاها توی ذهنم برام شیرین بود که مدام بی دلیل لبخند میزدم،…. راستش تصور میکردم دیگه تموم شد و صددرصد بچه دار میشم برای همین با دل خوش در حال استراحت بودم….. تا روز آزمایش همه چی خوب و هممون خوشحال بودیم…..تا بالاخره روز موعود رسید و رفتیم آزمایش….. هنوز جواب آزمایش نیومده بود و من صددرصد امید به بارداری داشتم و خوشحال نشسته بودم……. جواب آزمایش رو فرستادند برای دکتر و ماهم رفتیم اتاقش….. نشستیم و با چهره ی خندان به دهان دکتر خیره شدم…….دلم میخواست اولین نفر خبر بارداریمو بشنوم،….. دکتر دهنشو باز کرد و گفت:متاسفم…… با کلمه ی متاسفم یه لحظه قلبم ایستاد  و چشمهام ندید…..چند بار پلک زدم و شنیدم دکتر گفت:جواب منفیه….. خشکم زد……آخه باورم نمیشد،مگه امکان داشت؟؟در حالیکه من سالم بودم باید این جنین انتقال باعث بارداریم میشد،…. وقتی به خودم اومدم غم عالم توی دلم سنگینی میکرد……میخواستم از جام بلند شم و برم چون اونجا دیگه کاری نداشتم اما انگار دنیا روی سرم خراب شده بود و از سنگینی آوارش نمیتونستم تکون بخورم…… بدترین و تلخ‌ترین اتفاق زندگیم تا اون زمان بود……….از حق نگذریم، نمیدونم وحید حالمو چطوری دیده بود که مدام دلداریم میداد و میگفت:اشکالی نداره….ما هنوز جنین اماده داریم و دوباره میتونیم اینکار رو انجام بدیم….خودتو ناراحت نکن….دفعه ی بعد حتما باردار میشی……….. با حال زار و گریه و روحیه ی خیلی خیلی بد برگشتم خونه…..دیگه دست خودم نبود و عصبی شده بودم و طاقت هر حرف و رفتاری رو نداشتم،….. آخه بعد از دو تا سقط و یه آی یو آی ناموفق و یه پسر بجه ایی که اومد زندگیمونو و یهو هم رفت و در نهایت  آخرین شانس یعنی کاشت جنینی که نموند و ناامیدم کرد چه انتظاری از خودم داشتم؟؟؟ بله….. تحمل و طاقت و امید من  تموم شد و یه جورایی افسردگی اومد سراغم…… ادامه پارت بعدی👎
یه مدت افسرده شدم ،،.. بد خلقی میکردم…..به هم سن و سالها و همکلاسیهام حسودی میکردم و دلم میخواست منم مثل اونا مادر میشدم…..در کل زندگیمون از حالت طبیعی خارج شده بود….. خانواده ام که متوجه شدند دورمو گرفتند و حسابی هوامو داشتند و دلداریم میدادند…..توی دلداریهاشون همش اصرار میکردند یکبار دیگه عمل انتقال رو انجام بدم تا شاید این دفعه  بگیره………… خدا هیچ کسی رو  و بی کسی و بی خانواده نکنه………خانواده ام کمک کردند که دوباره به زندگی برگردم و قبول کنم برای عمل دوباره…………… شش ماهی که گذشت از نو شروع کردم….دوباره ازمایش و دارو و غیره تا رسید به انتقال جنین…….بعد از انتقال برگشتم خونه ی خودمون……این دفعه مامان یا زن داداش ویا  خواهرام برای رسیدگی بهم سر میزدند …..داروهامو میگرفتند و  دو نوع آمپول تزریقی داشتم که برام تزریق میکردند….. یه نوع آمپول داشتم که سرنگش شبیه انسولین بود….تا اونجایی که میدونم اون آمپول برای عدم تحرکم بود چون همش در حال استراحت بودم و تحرک نداشتم برای همین باید هر روز میزدم….چند روز که گذشت خودم نحوی تزریق رو یاد گرفتم تا اگه یه وقت کسی نبود عقب نیفته….. دقیقا یادمه روز دهم انتقالم بود،یعنی پنج روز دیگه باید میرفتم آزمایش بارداری،……اون روز من داشتم به‌خودم آمپول تزریق میکرد و وحید هم در حال آماده شدن بود تا بره بیرون….. وحید جلوی آینه ایستاده بود تا منو توی آینه در حال آمپول زدن دید عصبی سرشو برگردوند و با حرص گفت:اه….نمیخواهی تمومش کنی؟؟؟چقدر آمپول؟؟چقدر دارو؟؟؟خودتو سوراخ سوراخ کردی…….بسه دیگه…خسته نشدی؟؟؟؟ نگران و ناراحت بهش نگاه کردم و گفتم:خب دکتر داده….باید حتما استفاده کنم…. وحید گفت:دکترا هم هیچی حالی‌شون نیست……….به من چه که هی باید برات دارو و آمپول بخرم….. (متوجه بودم که وحید دلش برای من میسوزه و از اینکه این همه سختی رو تحمل میکنم ناراحته اما بلد نبود چطوری دلسوزی کنه و زبونش نیش داشت و به طرف برمیخورد)….. اون روز همین حرف وحید باعث شد باهم بحث و دعوا حسابی بکنیم…..بعد از کلی فحش و تحقیر بالاخره وحید از خونه زد بیرون….. اعصابم خیلی خرد شده بود برای همین زنگ زدم به زن داداش تا بیاد دنبالم بریم خونه ی مامان اینا……….داداش و زن داداش آمدند و منو بردند خونه ی خودشون…… ۵روز تا آزمایش داشتم برای همین همونجا موندم هر چند آنچنان امیدی به جواب مثبت نداشتم……….. چند ساعت بعد وحید تلفن زد و گفت:کجایی؟؟؟چرا رفتی؟؟؟ گفتم:خونه ی داداشم چون تو منو درک نمیکنی و نمیخواهی دو هفته استراحت کنم تا بلکه این دفعه مثبت بشه….. وحید گفت:من حالم خوب نیست چون در حال ترک قرص(مخدر و محرک)هستم ،تو باید منو درک کنی….. گفتم:الان وقت ترک کردن نبود،…چرا زودتر از انتقال جنین ترک نکردی؟؟؟یا چرا دو هفته صبر نکردی؟؟حتما باید زمانی باشه که من در حال استراحت و نیاز به کمکت دارم؟؟؟ کلی پشت گوشی حرف زدیم و آشتی کردیم اما نیومد دنبالم و برای خودش پی مسافرت و گردش و تفریح بود…… بالاخره روز آزمایش رسید و وحید اومد دنبالم و باهم رفتیم….طبق معمول بازم منفی شد ولی این بار چون از قبل آنچنان امیدی  نداشتم مثل دفعه ی قبل حالم بد نشد….. یه مدت گذشت و زندگیمون افتاد روی روال قبل…..رابطه ی منو وحید هم بهتر‌شد و حتی باهم مسافرت سه روزه رفتیم و برگشتیم….. توی این مدت که دو بار انتقال جنین انجام دادم،،، نتونسته بودم نظافت خونه رو کامل انجام بدم برای همین یه روز صبح که وحید رفت سرکار ،،شروع کردم به خونه تکونی…… چون رابطه ام با وحید  خوب شده بود انرژی گرفته بودم و توی یه روز کل خونه رو کامل نظافت و حتی دکور خونه رو عوض کردم و بعدش شام پختم و در نهایت یه دوش گرفتم و منتظر وحید شدم….. ادامه پارت بعدی👎
ساعت ۸-۹شد و از وحید خبری نشد…. چند بارتماس گرفتم و جواب نداد….برای بار چهارم دوباره زنگ زدم که خیلی بداخلاق و بد عنق گفت:الووو….چقدر زنگ میزنی؟؟؟ گفتم:کجایی وحید؟؟چرا دیر کردی؟؟؟؟؟؟؟ با صدای بلند گفت:به تو چه که کجام؟؟؟اصلا مگه به تو ربط داره…؟؟؟من هر کاری بخواهم میکنم و هر وقت  هم دلم بخواهد میام خونه….. گوشی رو قطع کرد…..شوکه شدم….با خودم گفتم:صبح که حالش خیلی خوب بود و با خوشحالی از خونه رفت….یعنی چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سه ساعتی طول کشید تا وحید اومد خونه اما با توپ پر…..تا رسید و دکور خونه رو دید بجای اینکه از هم تشکر کنه وخسته نباشید بگه با تشر و عصبی گفت:میزغذاخوری رو با کی جابجا کردی،؟؟؟ گفتم:خودم تنهایی…. وحید غرید:دروغ نگو….کی رو اوردی خونه؟؟؟ اینو گفت و شروع کرد به کتک زدن….اونجا بود که فهمیدم باز رفته خونه ی مادرش،آخه هر وقت میرفت اونجا اخلاقش به کل عوض میشد، انگار مادرش هر بار به وحید میگفت با یکی دیگه ازدواج کن تا بچه دار بشی…..ما نوه ی پسر میخواهیم…….. زندگیم به همین منوال سپری شد تا اینکه دوباره اطرافیان گفتند تو که جنین داری چرا نمیخواهی دوباره انتقال انجام بدی…..؟؟؟ با حرفهاشون وسوسه شدم تا برای حفظ زندگیم دوباره برم دنبال عمل و کاشت و انتقال و غیره……….. این دفعه یکی از آشناهای مادرشوهر یه آدرس دکتر توی شهر یزد داد تا برم اونجا انتقال رو انجام بدم……..قبول کردم و همراه وحید و مادرشوهراینا رفتیم یزد بیمارستان مادر….. توی اون مرکز هم من و هم وحید رو معاینه و ازمون آزمایش گرفتند و در نهایت گفتند:ساره خانم از هر نظر سالمه اما اقا وحید شکل اسپرمش ناقصه و به احتمال زیاد مشکل اصلی همینه و ربطی به ساره خانم نداره،…. خدا به سر شاهده بیمارستان مادر یزد هیچ دارویی به من نداد و  تاکید داشت من  سالمم  اما به  وحید دارو دادند و گفتند:این داروهارو  مصرف کن انشالله خانمت به صورت طبیعی باردار میشه،،اکه بار دار هم نشد عمل انتقال رو توی شهر خودتون میتونید انجام بدید… تمام این صحبتها پیش وحید و خانواده اش شد و اونا کاملا در جریان بودند که مشکل از وحید هست اما باز زیر بار نرفتند….. از یزد برگشتیم و چون از دور و نزدیک به گوشم میرسید که خانواده ی وحید تصمیم گرفتند براش برند خواستگاری و زن دوم بگیرند (جالبه که وحید هم همراهیشون میکرد….البته فقط به گوشم میرسید و هنوز برام ثابت نشده بود……)بخاطر حفظ زندگیم دوباره شروع کردم و برای بار سوم ازمایشات و سونو گرافی و غیره انجام دادم و پرونده تشکیل شد و بهم وقت دادند برای انتقال………………… وقتی حرف از آزمایش و سونو و دکتر و انتقال و غیره میزنم به همین راحتی نوشتن نیست بلکه هر بار که این کارا رو میکردم هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی کلی آسیب میدیدم و عذاب میکشیدم…………….. یادمه چهار روز مونده بود به روز انتقال ،،، شب وحید رفت حموم و چند دقیقه بعدش  به گوشیش پیام اومد……نگاه کردم پیام از سمت یه اکانتی بود که پروفایلش عکس یه خانم داشت….. با دیدن این پیام به وحید شک کردم….قبلا هم شک میکردم اما به روش نمیاوردم و سعی میکردم از ذهنم پاک کنم ولی اون شب خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم حتما بفهمم اون اکانت مال کیه……!؟ بالاخره وقتی وحید خوابید گوشیشو برداشتم و دیدم همون اکانت داخل گوشیش هست اما پیامی نداره،،،معلوم بود که پیامهارو پاک کرده….. با خودم گفتم:اگه واقعا برای کار و مشتری باشه(کارش طوری هست که با خانمها هم در ارتباط بود)چرا پاک کرده؟؟؟احتمال زیاد یه رابطه ایی با این اکانت و خانم داره…… بیش از حد ناراحت بودم برای همین صبح تا از خواب بیدار شدیم بالافاصله به وحید گفتم:اون اکانت خانم کیه،؟،،،؟؟ وحید اخم کرد و بهم حمله کرد و در حالیکه کتکم میزد با صدای بلند گفت:به چه حقی دست به گوشی من زدی؟؟؟گوشی وسیله ی شخصی…غلط کردی….(…..فحشهای بد،….)… خیلی کتکم زد و زندگی نسبتا آروممو دوباره شد ادامه پارت بعدی👎
دو روز تمام توی خونه دعوا داشتیم و کتکاری….. روز سوم  وحید بهم زنگ زد و گفت:حاضر شو بیام دنبالت تا بریم جایی……….. متعجب گفتم:کجا،..؟؟؟ وحید گفت:میخواهم بهت ثابت کنم که تو اشتباه میکنی و من بهت خیانت نکردم….. گل از گلم شگفت و گفتم:باشه الان حاضر میشم……. گوشی رو قطع کردم و با خوشحالی مشغول آرایش صورتم شدم…..در همون حال با خودم گفتم:هر چی میخواهد باشه عیبی نداره،، فقط خیانت نباشه……….. حاضر نشسته بودم که وحید داخل شد و با دیدن من کلی قربون صدقه ام رفت و گفت؛ساره جان!!….تو دیگه چرا آرایش کردی..!!؟تو خودت خوشگل عالمی و نیاز به آرایش نداری…..من تورو  همونطوری ساده و ملوس میخواهم….من یه موی تورو به کل دنیا نمیدم….. از تعریفها و قربون صدقه های وحید قلبم به تپش افتاد آخه هیچ وقت تا این حد با من مهربون نبود مخصوصا بعد از دو روز دعوای شدید……خیلی تعجب کردم و حرفی نزدم و توی دلم گفتم:حالا بریم بیرون یه دور بزنیم و ببینم چی میگه؟؟فوقش اینکه یه چتی با اون خانم کرده و الان دیگه تموم شد و میخواهد از دلم در بیاره….. تاسوار ماشین شدیم دوباره قربون صدقه های وحید شروع شد…..مدام دستم توی دستش بود و میبوسید و ازم تعریف میکرد….. شکم صددرصد شد که این اقا وحیدمون حتما یه کاری کرده و میخواهد قبلش منو اماده کنه…………… بدون اینکه به همسر دوم یک درصد شک کنم به شوخی گفتم:چی شده وحید؟؟؟نکنه زن گرفتی،،؟؟؟؟ وحید نه گذاشت و نه برداشت ،بدون خجالت گفت:افرین ،،…خیلی باهوشی،،ولی هنوز نگرفتم ففط یه دختری رو پیدا کردیم که افغانستانی هست و با تمام شرایط من کنار اومده…… شوکه شدم و چهار چشمی بهش زل زدم….زبونم بند اومده بود و توان حرف زدن نداشتم و بدون اینکه حتی پلک بزنم فقط نگاهش کردم….. وحید ادامه داد:باور کن دختر خیلی خوبیه و قبول کرده که کنار هم زندگی کنیم …..خودت میدونی که من بدون تو نمیتونم زندگی کنم برای همین این دختر رو انتخاب کردم،،، آخه بقیه میگفتند باید زن اولتو طلاق بدی ولی تو برای من یه چیز دیگه هستی،…اگه ازدواج میکنم فقط بخاطر بچه است….بچه دار که شدیم تو بچه رو نگهدار………..:::…… با این حرفها اشکام شروع کرد به سیلاب شدن…..همینطوری بی اختیار گریه میکردم که وحید گفت:چرا خودتو ناراحت میکنی…..تازه تو میشی سرور خونه و اون دختر کنیزت….هدف فقط بچه است ساره…… من گریه کردم و وحید توی گوشم حرفهای عاشقانه و زندگی رویایی با بچه رو گفت…..من اشک ریختم و وحید از اینکه بهترین زن دنیا فقط منم و اون دختر یه وسیله برای به ارزو رسوندن ماست گفت…………… خلاصه اینقدر گفت و گفت تا ته دلم یه کم اروم شدم….نه بخاطر وحید بلکه فقط به عشق بچه………. یک درصد اروم شدم و سریع گوشیمو برداشتم تا با خانواده ام تماس بگیرم و بگم که بیاند دنبالم… ،،،من این زندگی رو نمیخواهم و باید طلاق بگیرم اما وحید مانع شد…. اولش سعی کرد قانعم کنه که زندگی با برادر و زن داداش و غیره به مراتب سخت تر از زندگی با هووش اما وقتی دید من قاطع میخواهم به خانواده ام خبر بدم با خشونت و تهدید مانعم شد…. نمیدونم چی باعث شد که کوتاه اومدم….بنظرم همون عشق به وحید باعث شد کوتاه بیام….. برگشتیم خونه ……فردا قرار بود انتقال جنین انجام بشه ولی با این اتفاق نیازی نمیدیدم که خودمو به دردسر بندازم به همین دلیل زنگ زدم به مرکز باروری و‌ براشون توضیح دادم که از انتقال جنین منصرف شدیم……… خانم دکتر گفت:نمیشه چون جنین رو ما از فریز بیرون اوردیم و ممکنه تلف بشه بهتره این دفعه رو هم امتحان کنید….. ادامه پارت بعدی👎
وحید برای اینکه دلمو بدست بیاره صبح خودش منو با ماشین شاسی بلندش برد مرکز باروری اما تا جلوی درش ساختمون و  داخل نیومد …تا از ماشین پیاده شدم  دیدم  گوشیشو گرفت دستشو با لبخند شروع به پیامک بازی کرد……. هر حرکت وحید دلمو بیشتر میشکوندی بغض رفتم داخل و انتقال انجام شد ،…..بعدش  وحید منو برد شهرستان خونه ی مامان برای استراحت…. در حال استراحت بودم اما روح و جسمم خسته  و فکرم پیش وحید و دختری که قرار بود باهاش ازدواج کنه بود…… ده روزی گذشت و چند روز قبل از آزمایش وحید به گوشی زنگ زد و گفت:میتونی بیای بیرون ؟میخواهم ببینمت…………… گفتم:من در حال استراحتم،،،خب بیا داخل تا همدیگر رو ببینیم…. وحید گفت:نه….دلم میخواهد یه دور بزنیم….نگران نباش هیچی نمیشه….داخل ماشینی دیگه….تازه اگه جنین گرفته باشه تا حالا گرفته…. قبول کردم و با احتیاط رفتم و نشستم توی ماشین….. وحید خیلی خوشرو و مهربون شده بود….تا حرکت کرد گفت:ساره…!!!صورتت چی شده؟؟جوش زده؟؟؟؟ گفتم:نه،…هیچی نیست…. وحید چهره اشو نگران کرد و گفت:توی آینه نگاه کن….. نگران افتابگیر ماشین رو دادم پایین تا توی اینه صورتمو ببینم که یهو کلی گل رز پرپر شده ریخت روی سر و صورتم…..خیلی رومانتیک بود و خوشحال شدم و خندیدم….. فکر کنم همونجا منو جادو کردند تا وقتی وحید در مورد فرشته(زن دومش)حرف میزنه زبونم بسته باشه…… بعدش منو برد دور زدیم و کلی گردش و تفریح و غیره تا بالاخره وحید گفت:راستش من فرشته رو صیغه کردم….. میدونستم که کارایی که داره میکنه آرامش قبل از طوفانه،….دوباره گریه و زاری کردم اما وحید دلداریم داد و گفت:ببین من چقدر دوستت دارم که بعد از اینکه صیغه کردم اونو ول کردم و اومد پیش تو…..تو عشق اول و آخر منی ساره…. وحید گفت و گفت تا تونست ارومم کنه حتی اون شب رو پیش من موند و رابطه هم داشتیم…..بعد از اون شب بیشتر وقتها وحید میومد پیشم و از فرشته و کارهایی که کردند برام تعریف میکرد….. مثلا یه شب گفت:ساره…!!!…میدونی مادر فرشته اصلا راضی به این وصلت نبود؟؟؟ با اخم گفتم:من از کجا باید بدونم؟؟؟ وحید گفت:ارررره…..مادرش همش میگفت نباید زن دوم بشی….نباید روی اوار زندگی یکی نفر دیگه، خونه بسازی….. گفتم:حق گفته….. وحید گفت:واقعیتش ..!!بیچاره فرشته پدرنداره ،،،دلم براش سوخت و صیغه اش کردم….الان هم باید یه خونه برای اجاره پیدا کنم و براش یه سری وسایل بخرم……. گفتم:مگه جهیزیه نمیاره؟؟؟تو که گفتی باکره است…. وحید گفت:میگم پدر نداره….کی بهش جهاز بده…..من میخرم ولی میخواهم کارکرده و دست دوم بخرم…… اصلا نمیدونم به من چی شده بود که حتی توان مخالفت هم نداشتم….. خلاصه وحید دنبال عشق و حال و نو نوا شدن و نازکش فرشته  بود و منم دنبال بچه دار شدن و آزمایش….. نمیدونم چرا اون روزا اصلا توی حال خودم نبودم…..الان که بهش فکر میکنم  احتمال صددرصد میدم که یه نفر منو طلسم یا جادو کرده بود و برام زبان بند گرفته بود……این بسته شدن زبونم در حدی بود که پیش خودم رویاپردازی میکردم و میگفتم:حالا که من بچه دار نشدم، بچه ی فرشته رو خودم بزرگ میکنم(در این حد متوجه ی اطرافم نبود)…… هیچ امیدی به انتقال جنین و بارداریم نداشتم و  چون وحید خیلی بهم محبت میکرد به امید بچه دار شدن اونا بودم….. روز آزمایش رسید و دوباره وحید اومد دنبالم و منو برد برای آزمایش…… شاید باورتون نشه ولی درست توی نقطه ی پایان امید بودم که جواب آزمایش مثبت شد….. ادامه پارت بعدی👎
خیلی خوشحال شدم و انتظار داشتم وحید هم خوشحال بشه و صیغه ی فرشته رو باطل کنه اما وحید بجای اینکه توی شادی من خوشحالی کنه و خودش پیشنهاد جدا شدن از فرشته رو بده ،نه تنها فرشته رو ول نکردبلکه تا رسیدیم خونه گوشیشو برداشت و رفت پارکینگ و به  فرشته خبر داد………… بعدا فهمیدم که فرشته به وحید گفته بود حالا که خودتون بچه دار شدید،بهتره از هم جدا بشیم اما وحید برعکس اون اصرار به ادامه ی این رابطه و ازدواج داشت….. از اینکه باردار شده بودم خیلی خیلی خوشحال بودم ولی از اینطرف ناراحت بودم که  عشق و همسرمو داشتم از دست میدادم  و این ناراحتی توی روحیه ام تاثیر گذاشته بود………. من که امید به بچه دار شدن نداشتیم تصمیم گرفتم این جواب مثبت رو جار نزدیم تا صددرصد مطمئن  بشم و بعد به همه خبر بدیم….. مرکز باروری گفته بود ۴۸ساعت دیگه ، بیا تا دوباره آزمایش بگیریم….. چشم روی هم گذاشتیم ۴۸ساعت گذشت  و برای آزمایش راهی شدیم…..از بخت بد من ازمایش دوم منفی شد….. ناراحت و متعجب پرسیدم:پس چرا ؟؟آخه مثبت بود..؟؟؟ گفتند:احتمالا جنین از بین رفته،…. دیگه اصلا حوصله ی ازمایش و بیمارستان و غیره رو نداشتم…مخصوصا که وحید هم زن دوم گرفته و این مسئله برای من به مراتب سخت تر از نازا بودن بود…… وقتی جواب منفی رو گرفتیم بنظرم امد  که وحید نه تنها ناراحت نشد بلکه یه جورایی شاید خوشحال هم بود….. ‌وحید وقتی مطمئن شد بچه ایی در کار نیست یه روز  دو تا ساعت خرید و اورد داد به من و گفت:ساره…!!… ببین ساعت خریدم…….سته…..یکی از این ساعتها برای تو…..اون یکی رو هم نگهدار ،،،،،آخه میخواهم یه روز فرشته رو بیارم اینجا تا باهم آشنا بشید،، وقتی آشنا شدید این ساعت رو از طرف خودت به فرشته هدیه بده،…. گفتم:من؟؟؟چرا من؟؟؟ وحید گفت:چون تو خانم بزرگ این خونه ایی و فرشته خانم کوچیکه….اگه قبول نکنی ناراحت میشم هااااا….. ناچار قبول کردم آخه وحید رو خیلی خیلی خیلییییی دوست داشتم حساب کنید من از ۸سالگی بهش دلبسته بودم و مال خودم میدونستم….. کلا بیخیال همه چی شده بودم و فقط در تلاش بودم که وحید رو از خودم راضی نگهدارم……همش با خودم میگفتم:خدا به من بجه نداد ،حالا که وحید رو داده چرا از دستش بدم….. مدام توی فکر بودم و خودم آماده میکردم برای  زندگی جدید و داشتم به خودم تلقین میکردم که زندگی من همینه و باید باهاش کنار بیام…. فردا نزدیک ظهر بود که وحید زنگ زد و گفت:ساره…!!!….یه ناهار خوشمزه بپز ،،،میخواهم فرشته رو بیارم اونجا تا باهم آشنا بشید….. بدون چون و چرا قبول کردم…..البته چاره ایی هم نداشتم و مجبور بودم که قبول کنم…. خونه رو مرتب کردم و غذا پختم و اماده نشستم تا اقا داماد با عروس خانم تشریف بیاره…..(هنوز خانواده ام در جریان زن دوم وحید نبودند)…. وقتی وحید در ورودی رو با کلید باز کرد و به فرشته تعارف کرد که داخل خونه بشه….فرشته با دیدن من شوکه شد…..یه لحظه مکث کرد ،،..انگار فکر میکرد خونه خالیه و من رفتم شهرستان پیش خانواده ام برای همین با دیدن من هم رنگ و روش پرید و هم متعجب شد….. ولی من که در جریان بودم با دیدنش، رفتم جلو و باهاش سلام و احوالپرسی کردم….از رفتار اروم و مهربون من شوکه شده بود و باور نمیکرد آخه خبر نداشت که این رفتار ،فقط ظاهر من بود و از درون داشتم آتیش میگرفتم…. خلاصه ناهار خوردیم و فرشته به وحید گفت؛بهتره منو زودتر برسونی خونه ،ممکنه مامانم ناراحت بشه،خودت میدونی که هنوز راضی به ازدواج ما نشده….. وحید گفت:باشه….بپوش بریم…… از جا که بلند شدند وحید به من اشاره کرد تا ساعت رو بیارم…..رفتم ساعت رو اوردم و داد به فرشته……… فرشته تشکر کرد و رفتند…….اونا رفتند و من نشستم به گریه و گله به خدا که چرا به من یه بچه ندادی تا وادار به این کارها نشم…؟؟ ادامه پارت بعدی👎
چند روز گذشت و انگار خانواده ی فرشته رضایت دادند تا وحید و دخترشون باهم عقد کنند….. بعد از گرفتن رضایت ،یه شب توی خونه باهم نشسته بودیم که دیدم وحید خیلی خوشحاله……….. چشمهامو ریز کردم و با دقت بهش خیره شدم تا به حرف بیاد…..یه جوری سوالی …. وحید تا دید نگاهش میکنم، گفت:راستش قراره یه مهمونی کوچیک بگیریم تا در و همسایه ی فرشته اینا بدونند که این دختر داره ازدواج میکنه…بالاخره حقشه….. گفتم:مگه من حرفی زدم…؟؟؟ گفت:نه…..میدونم که تو خیلی مهربونی……..راستش برای مهمونی چند تا از خانواده ی درجه یک اونا و ما دعوتند….کاش تو هم میتونستی بیای…… چپ چپ نگاهش کردم که زود گفت:هیچی…..!!!حرفهامونو زدیم و کارا رو هم انجام دادیم….پنجشنبه مهمونی بگیریم دیگه تمومه……… وحید سعی میکرد حرفهاشو خلاصه وار و پیش پا افتاده تعریف کنه تا من حرص نخورم اما بعدا فهمیدم که هم تالار گرفته،،هم آرایشگاه برده….هم ماشین عروس تزیین کرده،….یه عروسی کامل و مفصل…..کل  خانواده ی وحید و چند تا اقوام نزدیک هم دعوت بودند…… بقدری وحید روی من کار کرده بود یا شاید طلسم شده بودم که با خودم گفتم:فرشته هم یه دختره و آرزو داره….طفلک بابا هم نداره….بهتره برای کادوی عروسیشون یه اتاق توی هتل خوب براشون رزرو کنم….حداقل شب رو اونجا بمونند و براشون خاطره بشه………….. با این افکار زنگ زدم به داداش بزرگم و ازش به یه بهانه ایی پول گرفتم و یه اتاق به نام خودم و وحید رزرو کردم و ازشون خواستم اتاق خواب رو گل آرایی کنند چون عروس و دوماد هستند….. حالا چرا بنام خودم…؟؟چون فرشته ایرانی نبود و کارت ملی و شناسنامه و حتی مجوز نداشت برای همین بنام خودم ثبت کردم….. شب عقد وحید ،،،من خونه تنهابودم…..خیلی غصه میخوردم و گریه میکردم…. امیدوارم بودم حداقل یکی از افراد خانواده ی وحید بیاد پیشم…..اما هیچ کی نیومد….. از جاریم(بعد از وحید خدابهشون پسر داده بود)خیلی توقع داشتم که منو اون شب تنها نزاره چون خیلی خیلی باهم خوب و صمیمی بودیم…..اما اونم منو فراموش کرده بود…… کلا یه حالی بودم….یه جوری که خودمو مقصر میدونستم و به وحید حق میدادم…..بهش حق میدادم که هر بلایی میخواهد سرم بیاره چون من مقصر بودم……از بس که عاشقش بودم و بهش بها داده بودم  و رفتارم باعث شده بود وحید ازم سوء استفاده کنه…… از ناراحتی بیش از حد آهنگ گذاشتم و شروع به گریه کردم ،….انگار دیوونه شده بودم چون بالافاصله بعد از گریه ،میخندیدم…..بعدش یهو رفتم سر کمد و یه لباس مجلسی خوشکل پوشیدم و مشغول رقصیدن شدم…….. بنظرتون دیوونه شده بودم یا حالم خوش بود که میرقصیدم…..؟؟قطعا من طلسم و جادو شده بودم که تمام اون حقارتهارو تحمل میکردم….اصلا مگه میشه یه خانم برای هووش اتاق هتل رزرو کنه،؟؟؟؟مگه اینکه جادو شده باشه…. تا اخرای شب دیوانه وار دور خودم میچرخیدم که یهو گوشیم زنگ خورد…..نگاه کردم و دیدم عشقم هست یعنی وحید ،،،آخه اسمشو عشقم سیو کرده بودم….. با تمام بلاهایی که سرم اورده بود هنوز با دیدن اسمش قلبم میلرزید و خوشحال میشدم…….تماس رو برقرار کردم و با مهربونی گفتم:سلام عزیزم…!!!! وحید خیلی سریع و هول هولکی گفت:ساره..!!حاضر شو  تا با داداش بری خونشون…..داداش و زن داداش دارند میاند اونجا دنبالت تا تورو ببرند خونشون…..نمیخواهم تنها بمونی….. گفتم:چشم ….. وحید خداحافظی کرد و منم رفتم حاضر شدم…..جاریم و شوهرش زود رسیدند و با اونا رفتم خونشون….. تا رسیدم اونجا دوباره وحید زنگ زد ،…به خیال اینکه میخواهد مطمئن بشه تنها نیستم گفتم:جانم …!!! وحید تا صدامو شنید هوار کشید و گفت:این چه اتاقیه که رزرو کردی…؟؟؟؟ ادامه پارت بعدی👎
وقتی وحید هوار کشید از لحن حرف زدنش متوجه شدم که مشروب خورده و مست مسته….برای همین هیچی نگفتم تا حرصش بخوابه……. اما اون هرچی دلش خواست  واز دهانش در اومد به من گفت ودر نهایت گوشی رو قطع کرد…….. صدای وحید بقدری بلند بود که جاریم متوجه ی حرفهاش شد و وقتی حالمو دید ،برام دمنوش گل گاوزبان دم کردتا بخورم و اروم بشم……. اون شب تا دمدمای صبح نشستیم و درد و دل کردیم…..من حرف میزدم و جاریم دلداریم میداد،….بالاخره یه کم سبک شدم و خوابیدیم….. صبح با صدای خواهرشوهرم از خواب بیدار شدم…….خواهرشوهرم نمیدونست من اونجام برای همین با صدای بلند به جاریم و برادرشوهرم گفت:واقعااااا ک….!!!!!….چرا دخترمو برای عقد داداشم دعوت نکردید؟؟دختر من جاتونو تنگ کرده بود…..تالار به اون بزرگی…..اون همه مهمون بود چی میشد یکیش هم دختر من شد..!!!(از حرفهای خواهرشوهرم متوجه شدم که مهمونی معمولی نبوده)……… برادرشوهرم وقتی دید اروم نمیشه و یه ریز داره حرف میزنه و ممکنه من بشنوم سر خواهرش داد کشید و گفت:ول کن آبجی…!!!!….ما هم اگه رفتیم مجبور بودیم وگرنه از روی دلخوشی نبود که….. خواهرشوهرم میخواست جوابشو بده که من از اتاق اومدم بیرون و سلام کردم….. خواهرشوهرم تا منو دید حرفش توی دهنش ماسید و دیگه ادامه نداد…..وقت ناهار بود و به کمک هم سفره رو پهن کردند و همه نشستند دور سفره الی من….. جاریم رو به من کرد و گفت:ساره…!!….بیا سر سفره….شام و صبحونه هم نخوردی…. گفتم:ممنون!!میل ندارم…. خواهرشوهرم با یه حالتی گفت:لابد رژیمی…!!! گفتم:نه….اشتها ندارم….. برادرشوهرم رو به خواهرش حرصی گفت:اگه شوهر تو هم برات هوو میاورد هیچی از گلوت پایین نمیرفت…..آخه این چه حرفیه میزنی؟؟؟رژیمه یعنی چی؟؟؟مگه احتیاج به رژیم داره…؟؟؟یه کم رعایت کنی بد نیست هااااا خواهر من….!! با این حرفها بغضم ترکید و گریه کردم و با هقهق گفتم:حالا شما خواهر و برادرش هستید و رفتید جشن و مراسم عروسی،،ولی اصلا از بچه هاتون توقع نداشتم که تا این حد شوق و ذوق رفتن داشته باشند….همشونو جلوی روم دوست و همدمم هستند ولی الان از پشت بهم خنجر زدند تا عقد دوم دایی یا عموشونو  ببینند…..یعنی تا این حد واجبه…!!؟؟؟انتطار داشتم حداقل یکیشون میومد پیش من تا تنها نباشم…… این حرفهارو زدم و رفتم توی اتاق…..پنج دقیقه بعد یکی یکی اومدند و دلداریم دادند و ازم معذرت خواهی کردند…..از حرفهاشون فهمیدم که مادرشوهرم اونارو مجبور کرده بود که توی جشن باشند…… در همون حال گوشیم زنگ خورد و دیدم یکی از خواهرامه…..با دیدن اسمش قلبم به تپش افتاد…..اصلا دلم نمیخواست وحید  در نظر خانواده ام بد باشه آخه همیشه کاراشو مخفی میکردم تا اون احترام همیشگی رو براش قائل باشند…… با نگرانی گوشی رو جواب دادم و اروم  و عادی گفتم:بله آبجی….!!!… خواهرم  کلی سوال پیچم کرد ولی من هیچی نگفتم انگار که یکی جلوی دهنمو گرفته بود تا حرفی در مورد وحید نزنم،،همش میترسیدم اگه بخواهم حرفی بزنم و شکایتی بکنم وحید رو از دست میدم…. خواهرم بعد از کلی سوال ،شروع به گریه کرد و گفت:راستش……داداش علی(سومین داداشم) اومده اینجا و میگه که وحید سرت هوو اورده….!!!!دیشب هم انگار عقدش بود و جشن گرفتند….!!… یه لحظه قلبم فشرده شد…..وقتی  فهمیدم که همه این جریان رو میدونند چند تا نفس عمیق کشیدم و خیلی اروم گفتم:میدونم….. خواهرم متعجب و شوکه در حالیکه اشک میریخت،گفت:الهی من بمیرم برات…..چرا حرفی به ما نزدی؟؟؟ساره…!!!..بخدا این حقت نبود….اگه بخاطر بچه است که مشکل از تو نیست و اینو همه میدونند….اگه بهانه کرده ،بدون که  در حقت نامردی رو تموم کرده……. ادامه پارت بعدی👎
اون شب دل من شکسته و دنیا برام تیره و تار شده بود اما بقدری خواهرم سوزناک گریه میکرد که  این من بودم که بهش  دلداری میدادم و ارومش میکردم…….. برای اینکه بیشتر ناراحت نشه، نگفتم که من از زمان  خواستگاری و خرید حلقه و کارای دیگه اش ،همه رو میدونستم…… خلاصه خواهرم  گوشی رو قطع کرد…..هنوز  گوشی رو نزاشته بودم روی زمین که دوباره زنگ خورد……. این دفعه  داداش بزرگم بود…… اونم بااسترس گفت:چه خبر آبجی کوچیکه ….؟؟؟ گفتم:میدونم ،داداش …!!…وحید بدون اجازه من کاری نمیکنه….من در جریان بودم…. داداش گفت:راستش بگو ساره..!!….الان حالت چطوره،؟؟؟ الکی گفتم:باور کن خوبم…..وقتی خودم راضی بودم چرا باید حالم بد باشه…؟؟ داداش گفت:من باور نمیکنم ….تا تورو از نزدیک نبینیم ،نمیتونیم قبول کنیم…..حاضر شو میام دنبالت تا ببرمت روستا(منظورم همون شهرستان) پیش مامان اینا…..   گفتم: باشه ……حاضرم….. داداش اومد و منو با ماشینش برد خونه ی خودشون…… میخواستم خودم از نزدیک باخانوادم صحبت وقانعشون کنم….. تا رسیدیم  روستا ،دیدم…. اوووو…..چه خبره….همه اعضای خانواده جمع بودند…..از زن داداشها گرفته  تا  خواهرام….. همه خونه داداش بزرگم جمع شده بودن….. کلی حرف زدیم….با بغض و گریه…..با ناراحتی و عصبی…..اما  تمام حرف من  این بود که وحید به من خیانت نکرده…. وحید کار بد و دور از  قانون  وشرع  انجام نداده و حق داره که پدربشه و....و....و…… در نهایت خانوادم گفتند: عیبی نداره….حالا که میگی اونم حق داره پدربشه،،خوب بشه  اما تو هم بدون که زندگی با هوو  خیلی سخته….نظر ما اینکه ازش جدا بشی… بهترین کار اینکه اول کاری طلاق بگیری تا رابطتون به دعوا و کتککاری نرسیده…. هرچی خانواده گفتند  من زیربارنرفتم و گفتم:نه…. وحید به من قول داده زندگیمو بهتر از قبل کنه…..تازه  گفته اخلاق خودشو هم تغییر میده و میشه  همونی که من میخواهم…..در ضمن  وحید قبل از اینکه با اون دختر عقد بکنه ،به من قول داد ،اگه تایکسال بچه دارنشد اونو طلاقشو میده……من با وحید حرف زدم و قول و قرار گذاشتیم  باید ببینم چقدروحرفاش میمونه…… خانواده وقتی دیدن حریف من نمیشند بیخیال شدند ….. چندروز خونه ی داداشم موندم تا بالاخره  وحید اومد دنبالم و رفتیم خونمون……از رفتار وحید خیلی تعجب کردم آخه  خیلی مهربون شده بود…..انگار که خودش هم فهمیده بود که دل منو شکونده و داشت با رفتارش دلمو بدست میاورد……… چند ماه گذشت و بالاخره وحید یه خونه برای فرشته اجاره کرد،،،البته منطقه ی پایین تر از خونه ی ما…..وسایل زندگی هم بعنوان جهاز براش گرفت و طی یه مهمونی و ارایشگاه رفتند زیر یه سقف……(دقیقا سه سال پیش)…. هنوز خونه ایی که من داخلش ساکن بودم بالاشهر و سه‌خوابه بود….همزمان با شروع زندگی وحید و فرشته قرار داد خونه ی من داشت تموم میشد….. من که تصور میکردم دوباره تمدید میکنه و همونجا میمونیم با خیال راحت نشسته بودم که دو روز بعد اقا داماد تشریف اورد پیش من….. فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم:وحید..!!…این ماه باید قرارداد رو تمدید کنی….فراموش که نکردی…؟؟؟؟ وحید کفت:تمدید نمیکنم ،آخه الان مسیرم به اینجا دور شده و نمیتونم هر روز بهت سر بزنم…..میخواهم به صاحبخونه بگم که پولمو اماده کنه تا تخلیه کنیم….. گفتم:پس باید دنبال خونه باشیم…. وحید گفت:الان که فصل جابجایی نیست…..من میگم یه مدت بریم خونه ی مامانم اینا تا یه جای مناسب که در شان زن اولم که تاج سرمه پیدا کنم….. ادامه پارت بعدی👎
زندگی پرپیچ وخم  من با هوو شروع شد…..درسته که  ازهم دوربودیم اما ازراه دورهم بهم حسادت میکردیم…. البته که من حق داشتم حسودی کنم چون اون بودکه آوارشده بودتوی زندگی من…… ازحق نگذریم فرشته  هم احترام منو تاحدودی داشت….. مثلا جایی میخواستیم بریم خودش سریع میرفت عقب ماشین می نشست تا من کنار وحید بشینم…..یا اینکه همیشه منو میدید با احترام سلام میکرد ولی خب  حسادتهای بیخودی هم داشت….. بعضی از حسادت‌هاش  اعصاب منو  بهم میریخت منم خداشاهده فقط به خاطراینکه بابا نداشت دلم براش میسوخت و  حرفی بهش نمیزدم…. همیشه با خودم میگفتم:یه وقت خداقهرش میگیره ،بهتره ناراحتش نکنم…. این فکرهارو اون روزها میکردم  اما الان میگم چطور هر کی از راه میرسید ،دل منو میشکوند و  به فکرقهرخدانبودند،ولی من نباید دل کسی رو میشکوندم..!؟طرز فکر من چطور بود و طرز فکر  بقیه چطور……. بگذریم…..  چون قصدم این نیست که بخواهم آبرو  وحید رو ببرم برای همین خیلی از رفتارها و کاراشو اینجا حرف نمیزنم….. الهی هیچ زنی از سرزمینم حال  و روز منو تجربه نکنه………………. گذشت و یه روزصبح من تواتاق خونه مادرشوهرم خواب بودم که با صدای باز شدن در اتاق از خواب بیدار شدم و دیدم وحید اومده…… توی  صورتش نگاهی انداختم و حس کردم یکم خش وعصبانی بنظر میاد…..سلام کردم و گفتم:اتفاقی افتاده؟؟؟؟ وحید در حالیکه سعی میکرد خودشو کنترل کنه نشست روی تخت و برام درد و دل کرد…..انگار که من سنگ صبورش باشم….. وحید گفت:با فرشته دعوای بدی کردم…..تا خورده ،کتکش زدم…..اونم با گریه چمدوناشو بست و رفت خونه ی مادرش….. راستش ته دلم خوشحال شدم،،..به هر حال با رفتن فرشته تمام وقت وحید برای من میشد…..اما خوشحالیمو پنهون و سعی کردم با وحید همدردی کنم……. وحید که همیشه منو مثل یه مشاور میدونست گفت:بنظرت چیکار کنم؟؟؟؟ گفتم:فعلا اروم باش…..نگران هم نباش چون خانمها نمیتونند زیاد دور از خونه بمونند ،،،عصبانیتش که خوابید خودش برمیگرده….. وحید گفت:جدی میگی؟؟؟یه وقت طلاق نگیره……… گفتم:نه بابااااااا……نگران نباش…..تو برو به کار و کاسبیت برس…. وحید یه کم که اروم شد رفت مغازه…..اون روز یه حس و حال عجیبی داشتم و روحیه گرفته بودم……….. چند روز گذشت و از فرشته خبری نشد…..تمام اون چند روز وحید پیش من بود و حسابی بهش محبت میکردم…… از طرفی میدونستم که دو روز دیگه تولد وحیده و دلم میخواست مثل هر سال خودم براش تولد بگیرم اما یه جورایی بخاطر ازدواج مجددش ازش دلخور بودم و نمیتونستم براش خرج کنم…. دو دل بودم که تولدشو جشن بگیرم یا نه که یهو خواهرم بهم زنگ زد…… همینطوری که مشغول صحبت بودیم ، بهش گفتم:ابجی…!!! فرشته رفته قهر…. تولد وحید نزدیکه…..بنظرت چیکار کنم؟؟؟ خواهرم با ذوق گفت:بنظر من بهترین فرصته تا وحید رو سمت خودت بکشی….. براش تولد بگیر تا بدونه که هنوز به فکرشی و دوستش داری…هووت هم نیست اجازه نده کمبودی احساس کنه…..کاری کن که حسابی بهش خوش بگذره و برگرده سمت تو…. با حرفهای خواهرم هیجان زده شدم و سریع زنگ زدم و کیک سفارش دادم و یه عکس از وحید براشون  فرستادم و گفتم:لطفا این عکس رو هم روی کیک بندازید……زیر عکس هم بنویسید(جان جانانم تولدت مبارک)……. بعدش زنگ زدم به خواهرشوهرام و جاریم و بچه هاشون و همه رو برای روز تولد دعوت کردم و گفتم:که میخواهم وحید رو سوپرایز کنم ،….نمیخواهم وحید در جریان تولد و مهمونی باشه…. خون ی مادرشوهرم از هر لحاظ برام سخت بودتا یه مهمونی بگیرم  اما تمام تلاشمو کردم تا این تولد برگزار و وحید حسابی سوپرایز و خوشحال بشه………. ادامه پارت بعدی👎
اون روز کادوی تولدش هم یه ساعت خوب گرفتم و به نحو‌احسن کادو پیچ کردم…..برای شام هم مرغ و فسنجون پختم…….در کل سنگ تموم گذاشتم و منتظر شدیم تا بیاد خونه…… وحید وقتی وارد خونه شد واقعا تعجب کرد و خوشحال شد و بعد باهم روبوسی کردیم و خواهراش آهنگ گذاشتند و رقصیدند…..از من هم خواستند تا برم وسط ولی قبول نکردم چون پسراشون بودند ماشالله همشونم جوون…… نشستم پیش وحید تا کیک رو ببره که دیدم سرش توی گوشیه…..خیلی عصبی شدم اما برای اینکه جشن بهم نخوره با سیاست ومهربونی ازش خواستم تا نیم ساعتی گوشی رو کنار بزاره….. ولی توجه نکرد…..معلوم بود به فرشته داشت پیام میداد…..یه چشم غره بهش رفتم و گفتم:وحید جان!!!!گوشیتو بده بزنم به شارژ….. وحید گوشی رو داد به من،اما معلوم بود که دلش نمیخواهد ازش دور بشه…… نوبت رسید به کادوها……وقتی کادوی منو باز کردبا یه لحن بی ارزش بودن ،لب و لوچشو کج کرد و گفت:چند؟؟؟از کجا خریدی؟؟؟ با این حرفش یه ضد حال زد بهم اما صبوری کردم تا بالاخره مهمونی تموم شد…..تمام روزهایی که فرشته  توی قهر بود پیش من موند و مرتب ازم رابطه خواست…..بدون استثنا هر وقت با  من وارد رابطه میشد ازم تعریف میکرد و چون تو حال خودش نبود به بعضی مسائل اعتراف میکرد………….. مثلا وقتی فرشته رفته بود قهر مدام از حالتها و هیکل و چهره ی من تعریف میکرد و از فرشته ایراد میگرفت و حتی به این موضوع هم اشاره کرد که همش تقصیر خانواده ام بود که منو هوایی کردندتا زن دوم گرفتم…… فرشته نزدیک به دو هفته قهر بود…..دو روز مونده به عید بود که وحید به من گفت:هر چی لازمه بگو‌ برم بخرم…..از همونجا هم میرم دنبال فرشته و میارمش اینجا تا همه دور هم باشیم….. چون هدفم فقط این‌بوپ که کنار وحید باشم قبول کردم و وحید رفت….. شب که اومد تنها و عصبانی بود…… گفتم:فرشته چی شد؟؟؟ وحید عصبی گفت:خانم نیومد….میگه چرا مادرت خودش شخصا منو دعوت نکرده…..بنظرت چیکار کنم؟؟؟ گفتم:اشکالی نداره….بیا باهم بریم دنبالش….. وحید خوشحال شد و گفت:پس زود اماده شو که تا سال تحویل برسیم خونه….. سریع لباسهایی که برای عید خریده بودم رو پوشیدم و یه آرایش ملیحی هم کردم و رفتم سمت خونه ی مادر فرشته….. تا رسیدیم فرشته با دیدن من تعجب کرد و رنگ و روش یه جوری شد،انگار توقع نداشت من هم همراه وحید برم و فکر میکرد تنهایی میره…. از حق نگذریم بهم بدرفتاری نکرد و طوری رفتار کرد که مثلا از دیدنم خوشحاله….. با وجود من نتونست به وحید حرفی بزنه یا مخالفتی بکنه برای همین حاضر شد و هر سه برگشتیم خونه ی مادرشوهرم….. سال تحویل شد و به وحید گفتم برای شام کباب خرید و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد……… چند وقت گذشت و یه بار وحید بجای اینکه بیاد پیش من مونده بود خونه ی فرشته و این کارش برخلاف قانونی بود که بعد ازدواجش گذاشته بود و باعث ناراحتی و عصبانیتم شد و باهم دعوا کردم ولی خیلی زود بخشیدمش….. اما چون چند بار این کارش تکرار شد منم قهر کردم و رفتم خونه ی پدرم….. بابا و مامان وقتی وضعیت منو دیدند خیلی غصه امو خوردندو بابا با قاطعیت گفت:بهتره ازش طلاق بگیری….اینم شد زندگی؟؟؟حداقل یه خونه ی. مستقل هم برات نمیگیره…. اون روز خیلی ناراحت بودم برای همین تصمیم جدی گرفتم تا جدا بشم…..سریع وکیل گرفتیم و مهریه امو  که ۲۰۰سکه و یه آپارتمان توی روستا بود رو هم گذاشتیم اجرا………. ادامه پارت بعدی👎
تمام کارای تقاضای طلاق و مهریه رو وکیلم به خوبی پیش میبرد که وحید با تماسهای مکرر  بالاخره دلمو بدست اورد و گفت:بیا بریم پیش مشاور…..هر چی اون گفت قبول….. چیکار کنم که از بچگی فقط وحید رو دیده بودم و نمیتونستم ازش دل بکنم…..با حرفهاش خام شدم و رفتیم پیش مشاور….. چند جلسه مشاوره شدیم و در نهایت وحید برای اینکه من راضی به برگشت بشم نصف مغازه ی(….)رو بصورت قولنامه ایی بنام کرد و بالاخره برگشتم….😔 برگشتم و زندگی مثل روال قبل سپری شد….تقریبا یک سال و هشت ماه توی تک اتاق مادرشوهرم اینا زندگی کردم تا بالاخره وحید داخل یه ساختمان دو واحد مجزا اجاره کرد تا حواسش به هر دوتامون باشه….. درسته که با فرشته توی یه ساختمون ساکن میشدم اما خیلی بهتر از یه اتاق اونم کنار مادرشوهرم اینا بود….. اسباب کشی کردیم و مستقر شدیم….اوایل خوب بود و به کار همدیگه ، دخالت نمیکردیم،، وحید هم یه شب بالا پیش من بود و یه شب پایین پیش فرشته،….ولی رفته رفته بی قانونیهای وحید شروع و باعث اختلاف و حسادت ما شد….. مثلا یه روز که نوبت فرشته بود متوجه شدم که وحید کلا خونه است و زمانش که تموم میشه دیرتر میاد بالا و همین باعث ناراحتی من شد و گفتم:چطور تا میرسی بالا میگی کار دارم و میری بیرون اما نوبت فرشته تمام تایمتو کنارشی؟؟؟؟؟؟؟؟ وحید گفت:خب شانس تو کار دارم…..راستی صبح زود بیدار کن که یه معامله هست باید زود بهش برسم….. گفتم:همه ی کارا و معامله ها رو نگه میداری نوبت من؟؟؟خب عقب مینداختی…. البته برعکس این بی قانونی هم پیش میومد و باعث ناراحتی فرشته میشد….بیشتر وقتها من کوتاه میومد تا مشکل حادی پیش نیاد…. یه بار که سر همین موضوع کوتاه اومدم و گفتم:اشکالی نداره برو به کارت برسه….. وحید گفت:عزیزم..!!!….تو چقدر خوبی……درست برعکس فرشته که  یه آدم روانیه و همیشه تا عصبانیم نکنه ،ول کن نبست….. گفتم:حتما ناراحتش میکنی خب…. وحید گفت:نه باباااا…..کلا روانیه….مثلا یه هفته اصلا خونه رو نظافت نمیکنه و غذا نمیپزه و توی تاریکی میشینه و آهنگ گوش میکنه بعدش یه هفته روحیه اش خوب میشه و به کاراش میرسه….. گفتم:واقعاااا…؟؟؟ گفت:اررررره ….دیوونه است…..بعضی وقتها میرم پایین میبینم نشسته و گریه میکنه و میگه تو منو دوست نداری…….. گفتم:چی بگم والا….خودت کردی….. وحید آهی کشید و رفت….. گذشت و یه روز که وحید بالا بود و میخواستیم باهم بریم بیرون یهو فرشته از راه پله بلند وحید رو صدا کرد و گفت:وحید،…!!!….یه دقیقه بیا کارت دارم………. وحید رفت پایین…..نمیدونم با چه ترفندی نگهش داشت و مانع بیرون رفتن ما شد….. از طرفی به رفت و امد من هم حسودی میکرد راستش خونه ی من خانواده ی خودم و خانواده ی وحید زیاد رفت و امد میکردند ولی اون مهمون نداشت برای همین حسادت میکرد….. متوجه شده بودم که زیاد اجتماعی نیست و اگه کسی میرفت خونشون همش سر خودشو توی آشپزخونه گرم میکرد و مهمونا تنها میموندند…..در کل خونگرم نبود،…حتی شنیده بودم که بجای رسیدگی به مهمونا و پذیرایی از اونا مدام میرفت اتاقش و ارایش صورتشو تمدید میکرد…… بقدری حسادت میکرد که هر وقت وحید شب پیش من بود صبح بزور باهاش رابطه برقرار میکرد….. خلاصه میکنم که بیشتر وقتها  تا  نوبت من میشد به بهانه ایی صداش میکرد و باهاش وارد سانسور میشد تا توانی برای من نداشته باشه…. همه ی این ترفندها و بحث و دعواهای فرشته رو میدونستم اما بخاطر حفظ ابرو پیش همسایه ها حرفی نمیزدم و کوتاه میومدم تا سر و صدا نشه………… ادامه پارت بعدی👎
رفته رفته وحید هم‌متوجه ی کلک و ترفند فرشته شد و چند بار بدجوری کتکش زد ولی نه تنها بهتر نشد،بلکه بدتر هم شد،…بقدری لجبازی میکرد که وحید از دستش خسته و به من شکایت کرد…………….. یه روز ظهر که از دست فرشته شاکی بود به وحید گفتم:تو بگیر بخواب ،من میرم پایین و باهاش صحبت میکنم…. رفتم پایین و خیلی محترمانه باهاش صحبت کردم و بهش گفتم:یه کم بیشتر رعایت کن….نزار ابرومو پیش همسایه ها بره….یه وقت صاحبخونه بیرون کنه مجبوریم بریم خونه ی مادرشوهر……حواستو جمع کن….هر وقت با وحید کار داشتی نیا بالا جلوی در واحد من،…به گوشیش زنگ بزن و اگه جواب نداد با گوشی من تماس بگیر،،، میدم بهش تا حرف بزنی…….حتی وقتی وحید نیست میتونی بیای بالا پیش من ولی وقتی هست لطفا نیا…… فرشته گفت:من کاری نکردم…. گفتم:صدات بقدری بلنده که من میشنوم….مثلا یه بار به وحید گفتی که چرا به من برای دندونپزشکی و تعمیر دندونم پول داده،…من از شوهرم پول نگیرم ،از کی بگیرم..؟؟؟یا مثلا چرا بدن وحید رو کبود میکنی؟؟میخواهی منو حرص بدی؟؟؟والا من عین خیالم نیست،چون من وقتی که با تو ازدواج کرد شکستم…..،این کارت ارزش وحید رو میاره پایین……… خیلی باهاش صحبت کردم ،،..اروم و نصیحت وار……در نهایت گفتم:حواستو جمع کن….اکه تو بخواهی سر و صدا کنی مطمئن باش صدای من بلندتر از تو هست…..فقط من رعایت همسایه هارو میکنم….. فرشته باپررویی گفت:برای من مردم و همسایه ها مهم نیستند….. گفتم:خود دانی…..لازم بود که یه سری مسائل رو تذکر بدم که دادم…. بلند شدم و برگشتم واحد خودم،…. حرفهای من بی تاثیر هم نبود چون تا چند وقت خداروشکر بی سر و صدا زندگیشو میکرد….. یادمه تا شش ماه من تلویزیون نداشتم آخه وقتی رفتم خونه ی مادرشوهرم تلویزیون منو برده بود باغ….. برای فرشته خریده بود اما برای من نه….منم ناراحت میشدم ….بخاطر همین سر خرید تلویزیون باهاش بحث میکردم،…. یه بار که موضوع رو وسط کشیدم وحید گفت:یه کم صبر  کن تا پول دستم بیاد دو تا همزمان میخرم یکی برای تو و یکی هم برای فرشته….. هر چند فرشته تلویزیون داشت اما قبول کردم و منتظر شدم ولی همش بدقولی میکرد و صدای منم در میاورد،…. تا اینکه یه شب که حسابی مشروب خورده و مست بود صداشو انداخت توی گلوش و با داد و هوار گفت:چرا اینقدر گیر میدی….همش روی مخمی…..بس کن دیگه….. همینطور که سرو صدا میکرد فرشته اومد بالا….فکر کنم بخاطر سرو صدا اومد تا ببینه چه خبره؟؟؟اومد بالا و به وحید گفت:چرا نمیایی پایین؟؟؟ وحید با دیدن فرشته و حرف دستوریش ،حسابی قاطی کرد و فرشته رو کلی کتک زد ….. حتی جوری لای درکابینت گذاشت که چشمش داغون شد………بعدش هم یه سیلی به من زد…… من حرفی نزدم تا اروم بشه ولی فرشته که انگار هیچی براش مهم نبود هوار میکشید و بیشتر کتک میخورد….. بالاخره وحید توی اون دعوا و بحث  زنگ زد به داداش بزرگم و گفت:خواهرت دیوانه است،….(فلان و بهمان ،….) داداشم که متوجه شد مسته حرفی نزد و گوشی رو قطع کرد،…. ایندفعه وحید حمله کرد به من و لای کمد دیواری گذاشت و گفت:فکر کردی تو کی هستی؟؟؟؟اصلا امام حسین کیه؟؟؟سید و سادات فلان ….. خیلی وحشی شده بود و حرف دهنشو نمیفهمید……در نهایت از خونه رفت بیرون……………. طبق معمول فرداش مادرشوهر و پدرشوهرم اومدند و تیکه بارونم کردند و گفتند:چرا اعصاب پسرمونو خرد میکنی؟؟؟چرا هی تلویزیون تلویزیون میکنی؟؟؟؟؟ بله……این دعوا و بزن بزن هم نهایت با مقصر شدن من تموم شد…… از اونطرف فرشته هم بخاطر چشم داغونش تا یک ماه خودشو توی خونه حبس کرد و به مادرش هم گفت که مسافرت هستند تا کسی خونشون نیاد و چشمشو نبینه…… ادامه پارت بعدی👎
از این بحثها و دعواها زیاد بود توی خونمون…..مثلا یه بار که نوبت من بود وحید ناهار رو مغازه نموند و اومد خونه….پای شوهرم به خونه نرسیده فرشته شروع کرد به زنگ زدن و هوار کشیدن…. فرشته با بی حیایی تمام داد کشید و گفت:چرا وقتی نوبت منه ناهار بیرون میخوری اما الان اومدی خونه ی اون…؟؟؟؟ اینقدر گفت و گفت تا اعصاب وحید بهم ریخت و عصبی رفت پایین تا میخورد کتکش زد… وقتی خسته شد اومد بالا به ناحق یه سیلی هم به من زد و گفت:همش تقصیر توعه….. آخه قبلا یه بار این موضوع یه جور دیگه پیش اومده بود،…اون دفعه روز ی که نوبت من بود وحید ناهار رو اومد و رفت پیش فرشته و من زنگ زدم به وحید و گفتم:الان نوبتت بالاست چرا ناهاررفتی پایین؟؟؟؟؟؟ وحید گفت:اشکالی نداره یه بار هم ناهار رو میام بالا…. اما من قبول نکردم و رفتم پایین و زنگ رو زدم و گفتم:نباید بی قانونی کنی…. اون روز منم کتک زد اما نه مثل فرشته،…..فرشته چون زبونش یه ریز میگفت بدجوری کتک میخورد….. خلاصه اون روز فرشته بخاطر کتک وحشیانه ایی که خورده بود یک هفته قهر رفت پیش مادرش….. زندگیمون به همین روال سپری میشد تا اینکه پارسال عروسی دخترخواهرشوهرم (خواهرزاده وحید)شد…..از قضا داماد هم پسر خواهرشوهر دیگه ام بود یعنی عروس و داماد دخترخاله و پسرخاله بودند…… شب حنابندون وحید اومد…تا دیدمش متوجه شدم که بدجوری مسته…..برای همین خودمو مخفی کردم تا یه وقت پیش بقیه ابروریزی نکنه و اصرار به رقصیدن با من کنه…… وحید یه کم با بقیه حرف زد و رفت……تا وحید رفت ،خواهرشوهرم امد پیش من و گفت:ساره..!!… داداش وحید میگه میخواهم با دو تا زنم توی مجلس برقصم….. عصبی گفتم:یعنی چی؟؟؟حتما تو هم قبول کردی؟؟؟مگه شماها آبرو ندارید؟؟؟ خواهرشوهرم گفت:چرا نداریم…!؟؟برای همین الکی بهش گفتم باشه و فرستادمش بیرون…………… درسته خواهرشوهرم سعی میکرد خودشو تبرئه کنه اما من بقدری عصبی و ناراحت شدم که کارد میزدند خونم بالا نمیومد…..هم جلوی نامحرم هیچ وقت نمیرفصیدم و هم اینکه با هووم و شوهرم سه تایی برقصیم یعنی تحقیر کردن من….. خیلی برام سخت بود…..خیلی خیلی….. توی یه مجلسی با هووت باشی و وانمود کنی همه چی خوبه و خوشیم و مشکلی نداریم….. خلاصه یه جای خلوت پیدا کردم و زنگ زدم به وحید و برای اولین بار هر چی از دهنم در اومد بارش کردم و گفتم:بفکر آبروی خودت نیستی به فکر آبروی من باش…..اگه بخواهی اینکار رو بکنی و منو به زور برای رقصیدن توی جمع اونا با هووم  وادار کنی نه من نه تو…..جدی جدی قیدتو میزنم………………. من برای خودم شخصیت داشتم اما اونا میخواستند همه چی رو عادی جلوه بدند….. راستش قبلا به وحید تذکر داده بودم مثلا قبل از اون حنابندون یه عروسی دیگه ایی بودیم که موقع برگشت من جلو پیش وحید نشسته بودم و فرشته عقب….بقدری عصبانی بودم که هیچ حرفی نزدم….. در سکوت رسیدیم خونه و فرشته رفته واحد خودش و منو وحید هم رفتیم بالا…..تا از در ورودی داخل شدیم وحید گفت:چرا اخم‌هات تو همه،..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عصبی گفتم؛بنظرت نباید اخمو باشم؟؟؟ا؟؟..آخه چی که بعد از عروسی نیستی ؟؟درضمن بهتره که مشروب خوردن رو ترک کنی،الان تو دو تا زن داری و باید هوش و حواست سرجاش باشه تا بتونی از دوتا زن جوون مراقبت کنی….یعنی چی که دو تا زن جوون و  آرایش کرده از سالن بیاند  بیرون و همه نگاه کنند و تو نباشی و بعد پسر خواهرت مارو برسون خونه ی خواهرت؟؟؟؟بخدا خوبیت نداره که یه پسر جوون دو تا خانم آرایش کرده رو توی یه موقعیت جشن و عروسی که خودش تحریک پذیره براش سوار ماشین کنه و برسونه….. اون شب خیلی نصیحتش کردم و وحید هم گوش میکرد و امیدوارم بود رعایت کنه …. حالا برگردیم به شب حنابندون ….. ادامه پارت بعدی👎
شب حنابندون که تموم شد با اخم نشستم توی ماشین و برگشتیم خونه….. همیشه به وحید احترام میزاشتم و هواشو داشتم اما اون شب کل مسیر رو بدون اینکه حرفی بزنم فقط  با اخم نگاهش کردم ،،.. وقتی رسیدیم خونه وحید گفت:باز چته؟؟اینقدر بداخلاق و اخمو هستی که نمیشه با یه من عسل هم خورد،… عصبی گفتم:این چه کاری بود که کردی؟؟یعنی چی که میخواهی با دو تا زن‌هات توی مجلس برقصی…؟؟؟ هنوز حرفم تموم نشده بود که محکم کوبوند توی دهنم و موهای بلندمو پیچوند توی دستش و دور خونه چرخوند….بدجوری و از ته دل میکشید….باور کنید هر آن امکان نداشت کل موهام با پوست از سرم جدا بشه….. از ساعت دو نصف شب که رسیدیم خونه تا ۷صبح یه ریز فحش میداد و کتکم میزد….حالا حرف حسابش چی بود؟؟اینکه چرا اجازه ندادم فرشته کنارش توی مجلس برقصه…..اینقدر فحش و ناسزا گفت که شرمم میاد حتی یکیشو اینجا بگم…. یه سیلی میزد و میکفت بگو گوه خوردم….یکی دیگه میزد و میکفت بگو غلط کردم….یه لگد محکم به بدنم پرت میکرد و میگفت بگو دیگه تکرار نمیکنم و الی آخر….. از اونجایی که مست بود و مواد کشیده بود میدونستم،هر کاری ازش برمیومد پس مجبور بودم و حرفی رو که ازم  میخواست میگفتم ولی باز دست بردار نبود……انگار دلش اروم نمیشد….. هوا دیگه روشن شده بود ….برای اینکه تموم کنه رفتم توی اتاق تا بخوابم که با یه پارچ آب سرد اومد سراغم و اب رو خالی کرد روی سرم و گفت:خوابت میاد….؟؟با این آب خواب از سرت میپره…..حق نداری بخوابی….اگه بخوابی با اتو بدنتو میسوزونم…..…. با گریه گفتم:تورو خدا منو بکش و راحتم کن….بخدا از در و همسایه خجالت میکشم که از نصفه شب تا الان صداتو انداختی توی گلوت….منو بکش و راحتم کن….. وحید عصبی  نیشخندی زد و رفت سمت آشپزخونه و با یه  چاقو برگشت  پیشم،…در حالیکه چاقو رو بزور داشت میداد دستم بین دو تا دوندوناش با حرص گفت:بگیر……بگیر اینو و  خودتو بکش و خلاص شو…..اینطوری میتونم به خانواده ات بگم که خودکشی کرده….. اون لحظه مرگ رو به چشم دیدم…..الان که دارم تعریف میکنم و چشمهامو میبندم تمام اون صحنه ها و حرفها مثل یه فیلم برام نمایش داده میشه……… ترس و وحشت و استرس و سردردهای شدید بخاطر کشیدن موهام و بدن درد و همه و همه منو داشت از پا در میاورد……وحید اصلا توی حال خودش نبود….نمیدونم چرا اون شب خیلی وحشتناک شده بود….. فقط سعی میکردم کوتاه بیام و لال تا کام حرف نزنم که بخیر بگذره آخه اون روز عروسی هم بود و نمیخواستم لطمه ایی به مراسم بخوره………خلاصه وحید با همون حالش از خونه زد بیرون…..بعد از رفتن وحید دوش گرفتم و استراحت کردم و برای شب پوشیده ترین لباسمو پوشیدم تا کبودیهای بدنم مشخص نشه….. شاید بپرسید چرا این همه سختی رو تحمل میکردم…!!!چند تا دلیل داشتم اول اینکه زندگی راحت و مستقل و با امکانات شهر رو نمیخواست ول کنم و برگردم توی روستا با هزار تا حرف و حدیثی که پشت سرم میخواستند بزنند….دوم اینکه من از بچگی فقط وحید رو دیده بودم و هم دوستش داشتم و هم یه جورایی وابسته شده بودم و  ازش میترسیدم و حساب میبردم…..دلیل سوم هم این بود که نمیخواستم بعد از این‌همه سال  زندگیمو دو دستی تقدیم فرشته کنم….. آخه فرشته هم بچه دار نشد چون مشکل اصلی از وحید بود ولی خانواده اش اصلا نمیخواستند قبول کنند…. مشکل مشروب خوری وحید همچنان ادامه داشت و حتی یه بار توی لیوان  شراب ریخت و از من خواست بخورم ولی چون من قبول نکردم خیلی جدی گفت:از بس املی……بابااااا مذهبی امل….(خیلی تیکه انداخت)…… یادمه یه روز هم از حموم اومدم بیرون و یه لباس باز پوشیدم و رفتم کنار وحید که داشت قلیون میکشید نشستم …..مثلا داشتم همسرداری میکردم….. وحید دستشو دور گردنم حلقه کرد و قلیون رو داددستم….. تا یه پک زدم به سرفه افتادم……انگار توی قلیون مواد مخدر(گل یا سیگاری یا ….)ریخته بود…. بعد از سرفه  تازه متوجه ی بوش شدم  و با تشر به وحید گفتم:این چکاریه بی شعوررررر….. ادامه پارت بعدی👎
وحید خندید و گفت:چیزی نیست…..!!نگران نباش….. ولی میدونستم که توی دلش میگه:کاش یه پایه بودی برام ….اینطوری دیگه مجبور نبودم مخفیانه و دنبال مکان باشم….. باورم نمیشد که همسرم میخواهد منو هم آلود به مشروب و مواد کنه….همیشه فکر میکردم شوخی میکنه و میگه بیا مصرف کن ،،اما اون روز متوجه شدم که قصدش جدیه….. حتی یه روز که گلو درد داشتم یه گیاهی اورد و گفت:اگه اینو بکشی گلو دردت خوب میشه…. توی دلم گفتم:کور خوندی اقا وحید…..میدونم که قصدت فقط آلوده کردنه منه….. وحید وقتی موفق به الوده کردنم نشد از راه دین و حجاب وارد شد و هر بار پیش پدر و برادرش و پسرای خانواده میگفت:نیازی نیست حجاب داشته باشی ،،،اینا  مثل برادرت میمونند…. من در جوابش با قاطعیت تمام گفتم:درسته که پدر شوهر محرمه ولی من بخاطر احترام هم شده حجابمو رعایت میکنم…..هیچ وقت هیچ مردی مثل برادر  خودم نیست…..از من نخواه که حجابمو بردارم….. وحید همینطوری که منو اذیت میکرد فرشته رو بیشتر از من آزار میداد مثلا یه بار ساعت سه نصف شب که خواب بودم فرشته زنگ زد و با گریه گفت:کمکم کن،،وحید اسلحه اورده و میخواهد منو بکشه….. خدا به سر شاهده ، اون لحظه اصلا حس نکردم هووم بهم زنگ زده….جون یه انسان تو خطر بود….به پدرشوهر و مادرشوهرم قضیه رو خبر دادم ولی اونا گفتند به ما ربطی نداره ،خودشون میدونند…. با این حرفشون تازه متوجه شدم که انسانها چقدر میتونند بی رحم باشند و باهم دیگه فرق داشته باشند….. از ترسم نمیتونستم اقدامی بکنم ولی پشت تلفن فرشته رو دلداری میدادم…..فرشته با گریه میگفت:اصلا حالش خوب نیست.،.من میترسم……… منم میگفتم:هیچی نگو و اروم باش….وحید فقط قصدش ترسوندنه ،وقتی ببینه بحث نمیکنی، اروم میشه….. اگه بخواهم از خصوصیات فرشته بگم میتونم به لجبازی و یه دنده بودنش اشاره کنم درسته که دختر ساکتی بود ولی کاملا لجباز بود…..دلسنگ و نمک نشناس بودن هم جزیی از خصوصیاتش بود…..از طرفی انگار وحید منو براش الگو قرار داده بود تا مثل من چادری باشه چون چادر سر میکرد ولی نه مثل من بلکه از روی اجبار…..همیشه آرایش کامل داشت حتی اگه یکی زنگ خونه رو میزد اول آرایش میکرد بعد میرفت جلوی در…..فکر کنم اعتماد به نفس نداشت و دلش نمیخواست چهره ی واقعی و بدون آرایششو کسی ببینه……افسرده و عصبی و روانی بود و حتی به وحید حمله میکرد و کتکش میزد…..هر چند خودش بیشتر کتک میخورد…… بگذریم…… گذشت……پارسال تیرماه ،عید غدیر و روز سادات که رسید وحید برای خونه ی من کلی میوه و شیرینی  و اسکناس نو خرید تا از مهمونایی که به دیدنم میاند، پذیرایی کنم و بهشون عیدی بدم…… چون اون روزها خیلی‌ دلم شکسته بود به وحید گفتم نخود و کشمش و آجیل بگیره ،وحید همه رو خرید و اورد…..منم همه رو بصورت آجیل مشکل گشا بسته بندی کردم تا به هر مهمون که میاد یه دونه بدم….. اون روز وحید تا رفت پایین سرو صداشون بلند شد…..چون بلند بلند داد و هوار میکردند صداشونو میشنیدم…….انگار فرشته به سادات بودن من هم حسادت میکرد….. فرشته میگفت:چرا باید اون همه براش خرید کنی……!!؟؟ وحید میگفت:باباااا …چرا حالیت نیست….اون سیده و فردا هم عید ساداته…..کلی مهمون میاد و میره….. با این بحثها دوباره دعواشون شد و وحید کتککاری کرد…..در کل بیشتر با فرشته بحث و دعوا داشت تا من…..وحید منو عاقلتر میدونست و با من برای هر کاری مشورت میکرد…..منم بدون در نظر گرفتن اینکه فرشته هوو ی منه،،،کاری که درست بود رو پیشنهاد میدادم تا انجام بده در حقیقت سعی میکردم اصلا با فرشته لجبازی نکنم…… روز عید تا ظهر اکثر دوست و آشنا و اقوام برای دیدنم اومدند و حتی خانواده ی وحید ناهار موندند و بعدش رفتند اما هنوز وحید از پایین نیومده بود بالا….. شب ساعت ۹از ناراحتی خودم با وحید تماس گرفتم  و بالاخره تشریفشو اورد بالا،،،، وحید  وقتی دید من عصبانی هستم زود رفت توی اتاق و لباس ستی که خریده بودم رو پوشید و خوشحال اومدم پیشم….. میخواستم به دیر اومدنش اعتراض کنم که یهو فرشته هم اومد بالا…..مثلا اومده بود عید رو تبریک بگه…ولی من میدونستم که کل روز رو از روی عمد و حسادت ،،وحید رو پایین نگهداشته بود…. چون مهمونم بود حرفی نزدم و شام رو خوردیم و اونا رفتند پایین و منم مثل همیشه با گریه خوابیدم….. ادامه پارت بعدی👎
بعد از عید تا دو روز درگیر جمع و جور و نظافت خونه بودم….توی این دو روز اجازه ندادم وحید پیرهنشو از تنش در بیاره چون ازش سرد شده بودم و بدم میومد…. شبی که پیش من بود فقط فیلم دیدیم و تنقلات میخوردیم….صحبت میکردیم و کنار هم بودیم ولی در حدی نبودیم که وارد سانسور بشیم… فردای اون شب با صدای موبایل وحید از خواب بیدار شدیم….. وحید گوشی رو جواب داد و گفت:بله بابا…!!! پدرش عصبی گفت:قبض آب مغازه چرا اینقدر زیاد اومده؟؟چرا پرداخت نکردی؟؟ وحید گفت:الان دست و بالم خالیه…همش هم مقصر شمایید که منو بدبخت و دوزنه کردید…نه آرامش دارم و نه پولی آنچنان که دو تا زندگی رو بچرخونم……پایین میرم دعوا…بالا میام دعوا….والا دیگه خسته شدم….. این حرفهارو زد و گوشی رو قطع کرد و شروع کرد به من گیر دادن….. من که ‌وحید رو میشناختم و میدونستم که این حرفهارو زد تا مثلا دلشو نرم کنه و یه جورایی براش ناز کنه….آخه پسر و عزیز کرده ی پدر و مادرش بود….. صبحونه رو خوردیم و وحید داشت آماده میشد بره بیرون که یهو زنگ زدند….. آیفون رو‌جواب دادم و دیدم بلللههه….پدر و مادرشه…..اومدند بالا و بدون توجه به‌من ،رفتن پیش وحید و نازشو کشیدن…… رفتم آشپزخونه و چای آماده کردم و با سینی برگشتم پیششون…. پدرشوهرم تا منو دید با تشر گفت:چی میخواهی از جون پسرم..؟؟؟چرا عذابش میدی؟؟؟نه اینکه چند تا چند تا براش بچه اوردی حالا طلبکار هم هستی…….!؟ بعد رو کرد به وحید و گفت:مگه مهریه اش چقدره؟؟؟یکی از مغازه هامو بفروش و مهرشو بده بره….. مادرش دنباله ی حرف پدرشو گرفت و گفت:منم نمیدونم والا….تو واقعا سیدی یا نه؟؟؟شاید هم الکی میگی و همه رو دور خودت جمع میکنی و کلی خرج رو دست پسرم میزار و بهش استرس میدی………من فکر میکنم از قصد به وحید استرس میدی که فرشته حامله نشه…..(خیلی حرفها زدند که همش توهین و تحقیر بود…)….. جالبه که وحید مثل ماست نه تنها فقط نگاه میکرد بلکه با اونا همراهی میکرد و میگفت:هی غر میزنه…..چرا دیر اومدی..؟؟چرا زود رفتی؟؟،،……….. در کمال تعجب پدرشوهرم به وحید گفت:کاری نداره ،تو هم سینه ات بده جلو و بگو رفتم پیش زیدم(دوست دختر)…… هنوز حرفهاشون توی گوشم میپیچه…..ساکت فقط نگاه میکردم،نه اینکه مظلوم باشم‌نه بالاخره بعد از ۱۵سال زندگی مشترک یه کم دریده شده بودم ولی از یه طرف ،هم بزرگترم بودند و هم توی خونه ام مهمون پس احترامشونو داشتم اما عز طرف دیگه  انگار اون روز یکی دهنمو سه قفله کرده بود و نمیتونستم حرف بزنم….. خلاصه بیش از حد بهم بدو بیراه گفتند و توهین کردند و اماده ی رفتن بودند که نمیدونم چطور شد که قفل دهنم باز شد و خیلی جدی و با آرامش گفتم:نگران نباشید،،دیگه کسی نیست که بهش استرس بده….. با این‌حرفم وحید جا خورد و با چشمهای از حدقه دراومده گفت:هاااا….چیه..؟؟؟باز میخواهی قهر کنی؟؟؟میخواهی منو بدبخت کنی؟؟؟ هنوز جوابی نداده بودم که مادرشوهرم نزدیک وحید شد و دستشو انداخت روی قفسه ی سینه ی وحید و لباسشو گرفت و ‌کشید و با غرور گفت:بیا بریم مادرجان..چیزی که زیاده زن و دختره….سومی رو هم برات میگیرم…. اون روز هر سه باهم رفتند….. ادامه پارت بعدی👎
دست وحید رو مثل یه بچه گرفتند و بردند…😳😳واقعا شوکه مونده بودم….. من از وحید توقع نداشتم ازم دفاع کنه و یا توی روی پدر و مادرش وایسته ،،،حداقل  توقع من این بود که  از خونه اش قهر نکنه و باهاشون نره….. و برگرده و از دل من در بیاره….. تا چند دقیقه ایی ماتم برده بود….وقتی به خودم اومدم شروع به گریه کردم….خیلی خیلی گریه کردم و در نهایت با خودم گفتم:فکر کنم دیگه اینجا موندن من فایده نداره….هر روز طلبکارتر میشند،،،،…زن دوم هم گرفتندولی باز هم از من توقع بچه دارند….. خیلی فکر کردم و بعدش زنگ زدم به مشاورم…..مشاوری که گاهی مشکلات زندگیمو باهاش در میون میزاشتم و راه کار میخواستم……. مشاورم بعد از شنیدن حرفهام گفت:ببین..!!…من از روزهای اول که باهات در تماسم اصلا پیشنهاد جدایی ندادم اما الان با قاطعیت میگم که همسرت بیماره…. مخصوصا که خانواده اش هم پشتش هستند…..خوب فکراتو بکن  برو خونه ی پدرت…. گفتم:یعنی قهر کنم یا طلاق بگیرم؟؟؟ مشاور گفت:نه نه….اگه قراره بری و دوباره برگردی اصلا نرو….ولی رفتی تا آخرش محکم وایستا و طلاقتو بگیر…. با حرفهای مشاورم رفتم توی فکر و بالاخره چمدونمو برداشتم و چند دست لباس داخلش ریختم و درست ساعت ۲ظهر بود که با آژانس بانوان تماس گرفتم تا منو ببره روستا خونه ی بابام…. بین مسیر به وحید پیام داد و نوشتم:من رفتم….توهم راحت زندگیتو بکن…. جواب داد:بروووو….برو اینقدر بمون تا موهات هم مثل دندونات سفید بشه…..اونوقت طلاقت میدم….. دیگه جوابشو ندادم ورفتم روستا خونه ی داداش بزرگم…..میدونستم که خانواده ام درک بالایی دارند و سوال پیجم نمیکنند ،خدایی هم اینکار رو نکردند…. تا رسیدم رفتم داخل یکی از اتاقها و چمدونم گذاشتم ….زن داداش گفت:ناهار خوردی؟؟ گفتم:نه…. برام ناهار اورد و خوردم و بعدش خودم کم کم براشون توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده………… در حال تعریف کردن بودم که جاریم زنگ زد و گفت:ساره…!!!…مادرشوهره اینجا بود….تا رفت بهت زنگ زدم…. گفتم:چی میگفت؟؟ جاریم گفت:خوشحال و خندون اومده و میگه که فرستادمش خونه ی باباش….. گفتم:خب…. گفت:ساره…نزار به خواستشون برسند،،،برگرد خونه و زندگیت….اینا هدفشون همینه که تو طلاق بگیری…. گفتم:اشکالی نداره….بزار به هدفشون برسند،،من دیگه برنمیگردم….هیچی هم برام مهم نیست….. جاریم ناراحت گوشی رو قطع کرد…. دو روز خونه ی داداش بزرگم موندم و بعدش رفتم خونه ی باباو براشون همه چی رو توضیح دادم و گفتم :من فقط طلاق میخواهم …. بابا گفت:راستش تا اینجا هم باهاش زندگی کردی تقصیر خودته…..تو باید همون اولش جدا میشدی…. گفتم:این دفعه تصمیمم جدیه… بابا گفت:هر کاری که لازمه انجام بده،،ما هم پشتت هستیم…. از اینکه خانواده ام درکم میکردند و هوامو داشتند خیلی خوشحال شدم و چند روز بعدش رفتم دادخواست طلاق دادم….برای اینکه کارا راحت تر پیش بره یه وکیل هم گرفتم و برگشتم خونه………. تقریبا دو هفته ایی گذشته بود اما از وحید و خانواده اش خبری نبود….…..انگار که از نبودنم خوشحال بودند و از خداشون بود من جدا بشم….. تیرماه بود که قهر کردم و رفتم خونه ی بابا و درخواست طلاق دادم تقریبا اوایل آذر ماه بود که یه روز  خواهرشوهرم زنگ زد…. دو دل بودم که جواب بدم یا نه که مامان گفت:جواب بدی بهتره…. تماس رو برقرار کردم ‌و خیلی سرد گفتم:سلام………. خواهرشوهرم گفت:میخواهیم بیاییم دنبالت….. عصبی گفتم:بعد از پنج ماه یادتون افتاده؟؟؟؟؟؟؟؟ ادامه پارت بعدی👎
خواهرشوهرم گفت:چه فرقی میکنه…!!؟؟میاییم دنبالت چون وضعیت اضطراریه…. گفتم:ارررره دیگه ،،،پنج ماه اصلا یادتون نیود که ساره ایی هست اما الان که وضعیت اضطراری شده به فکرم افتادید….. خواهرشوهرم گفت:گوش کن ببین چی میگیم….وحید بیمارستانه…. تا اسم بیمارستان رو شنیدم یک لحظه قلبم ایستاد…خیلی ناراحت شدم ولی طوری وانمود کردم که خواهرشوهر متوجه ی ناراحتی من نشه….مثلا بیخیال گفتم:خب….من چیکار کنم؟؟؟ خواهرشوهرم گفت:اصلا حالش خوب نیست و میخواهد تورو ببینه……میدونم بهت بد کرده اما حلالش کن…. درسته که برای وحید ناراحت بودم ولی به خواهرشوهرم گفتم:حلالش نمیکنم….در صورتی ازش میگذرم که طلاقمو بده….. خواهرشوهر گفت:ساره…!!!…….همینطوری داداشمو خدا زده ،حداقل تو حلال کن… گفتم:همین که گفتم…طلاق داد ،حلال میکنم….. گوشی رو قطع کردم و به حال وحید و خودم گریه کردم….. شب که شد دو تا دیگه از خواهراش اومدند خونه ی بابام…..بعد از تعارفات اولیه یکیش به بابا گفت:اقا سید..!!…شما با ساره خرف بزنید تا قبول کنه….وحید بیمارستانه…. بابا گفت:اگه ساره براتون مهم بود همون هفته ی اول میومدید دنبالش تا مشکل و اختلافات به اینجا و دادگاه نمیکشید….. خواهرشوهرم گفت:راستش مادرمون سکته کرده بود و درگیر بیمارستان بودیم…..به والا همون روزی که مامان سکته کرد روی تخت بیمارستان به من گفت که آه سید منو گرفته که به این روز افتادم……..اقاسید…!!!…انگار ما داریم تقاص پس میدیم ،اون از مادرم و اینم از برادرم….. بابا یه کم اروم شد و گفت:این زندگی دیگه به درد نمیخوره،….مشکل وحید چیه که بیمارستان بستری شده؟؟؟ خواهرشوهرم گفت:راستش یه روز با یکی از دوستاش سر یه معامله ایی بحثشون میشه و وحید برای اینکه تلافی کنه یه شب در حالیکه مست بوده با اسلحه میره مغازه ی یارو(دوستش) و اونجا سه تا تیر شلیک میکنه…. بابا متعجب گفت:اسلحه از کجا اورده؟؟چقدر کار خطرناکی کرده…… خواهرشوهر گفت:از قبل داشت…. منم زود گفتم:درسته….یه شب فرشته به من زنگ زده بود میگفته وحید با اسلحه اونو تهدید میکنه……. بابا گفت:بعد چی شد؟؟ خواهرشوهرم گفت:بعد از چند روز،دوستش تصمیم میگیره کار وحید رو تلافی کنه و برای همین به بهونه صلح و آشتی دعوتش میکنه خونشون…..وحید هم از همه جا بی خبر میره اونجا و رفیقش سه تا تیر به پای وحید میزنه…. بابا گفت:الله اکبر…!!..الان بیمارستانه؟؟؟ خواهرشوهرم گفت:اررره….پلیس هم بخاطر حمل غیر مجاز اسلحه دنبالش…. (این اتفاق ایام شهادت حضرت فاطمه برای وحید میفته)….قربون خانم زهرا بشم که وحید خیلی زود جواب ظلمهایی که در حقم کرده بود رو پس داد……………… خواهرشوهرام هر چی گفتند قبول نکردم باهاشون برگردم و برم بیمارستان …… اونا هم مجبور شدند و رفتند… همون روزها بود که من بخاطر درد گوشم رفتم بیمارستان و دکتر گفت:خانم..!!..گوش شما پرده اش پاره و عفونت کرده …. راهی جز عمل ندارید چون ممکنه عفونت به مغزتون نفوذ کنه….. بناچار بستری شدم و گوشمو عمل کردند….دقیقا نمیدونم پرده ی گوشم بخاطر کتکهای وحید پاره شده بود یا نه؟؟اما دکتر گفت در اثر ضربه این اتفاق افتاده…… بعد از اینکه از برگشتم خونه ی (بابام)، شنیدم که وحید تا از بیمارستان مرخص شده و رفته خونه ،پلیس دستگیرش کرده و برده زندان….در صورتی که هنوز حالش خوبه خوب نشده بود………. من نمیدونم و به چشم خودم ندیدم ولی طبق شنیده هام انگار توی زندان اینقدر وحید رو تحت فشار و اذیت قرار میدند تا بالاخره به اسلحه اعتراف میکنه و بعد از تحویلش به قید وثیقه و سند آزاد میشه………….. دادخواست طلاق من در جریان بود و چند بار برای وحید احضاریه فرستادند اما نیومد….بعد از چند بار احضاریه بالاخره یه بار اومد و جلوی ساختمون دادگاه منو دید و خیلی التماس کرد و گفت:من گوه خوردم….غلط کردم….میدونم بهت خیلی بد کردم اما خواهش میکنم منو ببخش و برگرد سرخونه و زندگی…. ادامه پارت بعدی👎
درسته خیلی سختی کشیدم اما توی این سختیها رشد کردم و یه دختر کاملا مستقل شدم….در حقیقت من یه مشاور تجربی هستم چون تمام مشکلات رو با پوست و گوشتم احساس کردم…. از روز اولی که اومد خونه ی پدرم ،بابا کارت یارانه اشو داد به من تا همیشه پول تو جیبی داشته باشم… از نظر فضای مجازی تمام برنامه هارو دارم و صد در صد ازش درست استفاده میکنم….خیلی به پاکدامنی معتقدم و حتی الان که پیش همسرم نیستم باز بهش متعهد موندم و از دست رنج خودم (خیاطی)تقریبا به تمام نیازهای مالیم میرسم…………. وحید میترسه یه روز بهش خیانت کنم اما من با اطمینان بهش گفتم:نترس…من هیچ وقت اصالت و شخصیتمو بخاطر یه لحظه هوس از دست نمیدم…..هر وقت هم به خط آخر رسیدم تاازت جدا نشم هیچ کاری نمیکنم…. الان گاهی مخفیانه با وحید تلفنی و پیامکی حرف میزنم و همین باعث عذاب وجدانم میشه و حس گناه میکنم هر چند هنوز شوهرمه آخه فکر میکنم دارم به خانواده ام خیانت میکنم…. باباسید توی روستا یه مرد با ابهت و سرشناسی هست و کل روستا میدونند که قصد جدایی دارم و همشون حق رو به من دادند و میگند ارزش تو بیشتر از اون خانواده اش و هر چه زودتر جدا بشی بهتره…. الان چهار ماهه که وحید مواد و مشروب رو ترک کرده و حتی کلاسهای مشاوره هم شرکت میکنه و پاک پاکه… یه ماه پیش وحید چند تا از اقوام و خانواده اشو فرستاد خونمون برای آشتی و بالاخره بابا سه تا شرط گذاشت تا راضی به آشتی من بشه… اول اینکه تمام چک‌های منو که دست مردم هست رو جمع کنه ،،دوم فرشته رو طلاق بده و سوم حق طلاق رو به من بده….ولی وحید قبول نکرد مخصوصا حق طلاق رو…. ده ماهه خونه ی بابا هستم بدون ریالی نفقه یا پول از طرف وحید….راستی بالاخره وحید اقرار کرد که با فرشته صیغه است نه عقد…… هدفم از بازگویی سرگذشتم این نیست که وحید رو بد و یا خودمو خوب جلوه بدم بلکه فقط فقط بخاطر این هست که از پدر و مادرا خواهش کنم بچه هارو به ازدواج زود تشویق نکنند…به دخترا خیلی محبت کنید تا دنبال محبت غریبه نباشند..درسته من از خانواده ام راضیم اما پدرم یه کم سختگیر بود و من باهاش راحت نبودم…….. من کوچکتر از این هستم که شمارو نصیحت کنم ولی هیچ وقت صد در صد خودتونو برای کسی نزارید و به خودتون ارزش قائل باشید…. ایمان داشته باشید که دنیا دار مکافات هست و چوب خدا صدا نداره…مثلا مادرشوهرم بخاطر دو میلیارد چکی که وحید نتونسته بود پاس کنه از خونه فراریه و فرشته هم از خونه اش بیرونش کرده(این یعنی کارما)…. بیشتر وقتها با خودم فکر میکنم و دلم نمیخواهد طلاق بگیرم چون خیلی حرفها پشت سر یه خانم مطلقه زده میشه….ولی دوباره با خودم میگم:اصلا حرف مردم برام مهم نیست..موقعی که من کتک میخوردم مردم کجا بودند؟؟وقتی قلبم تیکه تیکه میشد اونایی که قضاوت میکنند مرهم قلبم بودند که الان بخواهند حرف و حدیث در بیارند؟؟ این سرگذشت رو از آذر ماه شروع کردم برای مریم خانم به تعریف کردن تا امروز چون توان یادآوری اون روزهارو نداشتم و قلبم آتیش میکرفت برای همین تعریف کردنش ۶ماه طول کشید.. متن. پایین کپی صحبتهای پایانی ساره خانمه….👇👇👇👇 شوهرم خیلی خیلی پشیمونه و همش تقاضای برگشتنمو داره اما نه اونو طلاق میده نه حق طلاق میده وازطرفیم من میگم مگه من چی کم دارم که بخام با۲۹سال سنم حوو رو تحمل کنم و غم بی بچگی رو به دوش بکشم البته ۳ سال وخورده ایی که حوومم باردارنشده هنوز خدامیدونه آخرعاقبت من چی میشه اما باهمه این مشکلاتی که گذروندم یه دختر خیلی خیلی شاد و خوش صحبت وانرژی مثبت هستم ودیگران روخیلی امیدواری میدم البته گاهی که کسیو امیدواری میدم ته دلم باخودم میگم هه کجای کاری عزیز زندگیت به فنارفته بازاومدی به من امیدمیدی البته که زودرنج و عصبی هم هستم🙈 ...توگروه نظرات عضو هستم خوشحال میشم نظری ...پیشنهادی ...انتقادی داشته باشین تا شاید بتونم ازاین دوراهی نجات پیداکنم و راه درست رو انتخاب کنم درسته که ازاول داستان نظرات رومیخوندم وخیلی جاها قضاوت شدم اما دلگیرنشدم ازتون وجاداره بازم تاکیید کنم که من رضایت ندادم شوهرم هوو بیاره اون کاراشوکرده بود بعدم به من گفت اگه تا یکسال بچه دارنشد طلاقشو میدم والان که نزدیک ۳۰ دارم میشم واقعا دیگه به بچه فکرنمیکنم وگاهی بچه کوچیک میبینم حالم بدمیشه چون من به خاطر بچه زندگیمو ازدست دادم البته که هنوزازقسمت روزگاربیخبرم شاید صلاح من این بوده وجالبه پسرجاریم همیشه پیش همشون میگفت خدا نمیخاد نطفه سیداولادزهرا وباعموی همه کاره ی من ببنده نمیدونم بخدا الان فقط دوست دارم بهترین تصمیموبگیرم وبهترینها برام رقم بخوره چندشب پیش خیلی گرفته بودم وازمادرامام زمان خواستم که واسطه بشن پیش پسرشون وازخدابخان که بهم بفهمونن حرفامومیشنون میگفتم یه جوابی بهم بدین تا من احساس تنهایی نکنم وهمون شب خواب دیدم نرجس خاتون مادرامام زمان ۱۲ شاخه گل رزقرمز پایان