#رفاقت_یا_جادو
#پارت_بیست_یکم
پیامک رو مخفیانه دیدم….از طرف پسرعموش عادل بود….نوشته بود:گناه داره ،یه زنگ به سمیرا بزن…….منتظرته…..
اینو دیدم و به روی خودم نیاوردم و از دور و بالاسر ابوالفضل یواشکی نگاه کردم ،،..در کمال تعجب دیدم همسرم براش نوشت:باهاش صحبت کردم………
این جمله مثل پتک روی سرم فرود اومد…..نفسم بالا نمیومد و قلبم بشدت میزد…….با ناراحتی شدید رفتم توی اتاق و چند تا لباس و وسایل و شناسنامه امو برداشتم و اومدم بیرون………
ابوالفضل تا منو دید ،چشمهاش چهار تا شد و گفت:کجا به سلامتی…..؟؟
یهو منفجر شدم و هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم …..البته اونم کم نمیاورد و جوابمو میداد…….
از سرو صدای دعوای ما عادل و زنش اومدند خونه ی ما و بجای اینکه میانجی گری کنه تا دعوا خاتمه پیدا کنه خودشو قاطی کرد و به طرفداری از ابوالفضل هر چی که دلش خواست بارم کرد،….بخدا قسم هر کی جای شوهرم بود باید از خونه پرتش میکرد بیرون و یا حتی اونو میکشت….یعنی تا این حد حرفهاش زشت و ناپسند و ناموسی بود……
اما از دیوار صدا در اومد و از ابوالفضل صدا در نیومد….در مقابل حرفهای اونا سکوت مطلق کرد و همین باعث شد سه به یک بشیم……
شرمم میاد حرفها و جملاتشونو بازگو کنم و به همین بسنده میکنم که سه نفری کاری با من کردند که تا روز قیامت هم از ذهنم پاک نمیشه و حلالشون نمیکنم……..
از اینکه ابوالفضل جواب پسرعموشو نمیداد حسابی براش جبهه گرفتم و اونم عصبانی شد….عصبانی که چه عرض کنم ،دیوونه شده بود میخواست منو بکشه…..
به هر زحمتی بود خودمو از خونه کشیدم بیرون و با تمام توانم دویدم…..اشک میریختم و میدویدم که صدای ابوالفضل رو شنیدم….…برگشتم ودیدم دنبالمه …..
وای خدای من……وحشت به جونم افتاد و سرعتمو بیشتر کردم……ابوالفضل وحشیانه فریاد زد:صبر کن…..میکشمت…..
یه کم که ازشون دورتر شدم سریع گوشیمو دراوردم و در همون حالت دویدم به داداشم زنگ زدم و گفتم:تورو خدا بیا منو ببر…..
داداش گفت:الان کجایی؟؟؟چی شده؟؟؟
گفتم:نزدیک خونه ی آبجی…!!ابوالفضل میخواهد منو بکشه……
گفت:الان میام…..
تا داداش خودشو برسونه رفتم سمت خونه ی خواهرم و زنگ زدم،…..
خواهرم با دیدن من نگران گفت:زهرا…!!….این چه وضعیه؟؟؟چی شده،؟؟
سریع داخل خونه شدم و بعدش زنگ زدم به داداش و گفتم که اونجا……
به نیم ساعت نرسیده داداشم اومد دنبالم و رفتیم خونه ی بابا…..دیگه واقعا به سیمآخر زده بودم و دلم میخواست هر جوری شده ازش طلاق بگیرم برای همین تمام جریان رو به مامان و بابا تعریف کردم……
فردای همون روز همسایه ها بهم زنگ زدند و گفتند:بعد از رفتن تو دوستای همسرت(شوهراشون) اومدند و کلی بهش تشر زدند و نصیحت کردند و گفتند:چرا با این کارا گند زدی به زندگیت؟؟پس کو اون غیرتت؟؟کو ناموست که براش میمردی؟؟؟اون زمان که هیچی نداشتی ،با همه ی نداریهات میساخت براش میمردی و عاشقش بودی الان که وضع مالیت خوب شده، خرج عیاشی و خانمهای فلان میکنی …!برو لیاقتت هموناست……
چی بگم که دلم داره آتیش میگیره……؟؟!!!!موندم خونه ی بابا اما دلم پیش بچه هام بود……روحم براشون پر میکشید و هر طرف رو نگاه میکردم بچه هامو میدیدم…..هر صدایی میشنیدم فکر میکردم بچه ها منو صدا میکنند برای همین هر چند ساعت یه بار برمیگشتم و میگفتم :جانم…!!!…بگو مامان…….
اما دریغ……حیف و افسوس که همش خیالات بود……چند روزی کارم فقط گریه بود و بخاطر بچه ها نمیتونستم تصمیم بگیرم….بالاخره بعد از چند روز مدارکمو فرستادم به همون دوستم که دادگاه خانواده کار میکرد…….
تلفنی به دوستم گفتم:میخواهم کارای طلاقمو انجام بدی و یه شکایت نامه از پسرعموش و خانمش و سمیرا هم برام تنظیم کنی،…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#زندگی_سخته_اما_من_سختترم
#پارت_بیست_یکم
من نازی رو لو ندادم اما باباش پیگیری کرد و متوجه شد ……صبح که شد جمال رفت توی اتاق و با عصبانیت گفت:گوشی رو بده……
نازی زیر بار نرفت و گوشی رونداد برای همین جمال یه سیلی محکم به نازی زد….
نازی که معمولا موقع خواب و توی رختخواب لباس مناسبی نمیپوشید با همون وضع پوشش (تقریبا لخت)از زیر پتو اومد بیرون و جلوی چشم عموش(سالار)رفت سمت سرویس بهداشتی و گوشی رو پرت کرد توی چاه……
نازی که فکر میکرد من به سالار گفتم و سالار هم به جمال ،نظرش در موردم برگشت و لجبازی کردن با من رو شروع کرد…..
هر کاری میکردم که باهاش کل کل نکنم و بهش بفهمونم که من آمار ندادم قبول نمیکرد….
همین قضایا باعث شد جمال یه روز منو صدا کرد و گفت:سهیلا..!!!!….درسته که گفته بودم پشتت هستم ولی الان میگم که من نمیتونم برات عروسی بگیرم…..بهتره با سالار بدون جشن برید سر خونه و زندگیتون…..
خیلی ناراحت شدم و با خودم گفتم:من که نمیدونم واقعا زن سابق سالار بهش خیانت کرده یا نه….اگه خیانت کرده و توی خونه ی سالار مرد یا مردهای نامحرم اورده ،چطوری برم توی اون خو نه ی نحس و نجس زندگی کنم..؟؟؟
با این افکار به جمال گفتم:باشه ،عروسی نگیرید ولی من توی اون خونه نمیرم،یه خونه برام اجاره کنید تا زندگیمونو شروع کنیم…..
جمال گفت:یعنی چی؟؟؟چرا اون خونه نمیری؟؟؟مگه خونه چشه؟؟؟
دلایل خودمو براش اوردم و گفتم….جمال گفت:باشه….کجا باید برات خونه اجاره کنیم؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:هر جا که میتونید،فرقی نمیکنه ،،،فقط منطقه ایی که لوله کشی گاز داشته باشه…..در ضمن دو سال بیشتر هم اونجا نمیمونم……
جمال قبول کرد و من رفتم پیش خانم جمال(جاریم) و بهش گفتم:گوشیتو میدی یه زنگ به سالار بزنم…..……
جاریم گفت:گوشی خودت کجاست؟؟؟
گفتم:مگه اون روز صبح ندیدی بخاطر نازی ازم گرفت…..؟؟؟
جاریم گفت:اررره…..
گوشیشو داد و زنگ زدم به سالار و با ناراحنی گفتم:سالار جان!!!بیا باید بریم دنبال خونه بگردیم….
سالار خیلی زود منوجه ی ناراحتیم شد و گفت:چرا ناراحتی؟؟؟کسی ناراحتت کرده؟؟؟
خیلی محکم گفتم:بله….فقط زود بیا…..
سالار اومد و باهم رفتیم بیرون تا یه خونه پیدا کنیم….توی مسیر ماجرا رو پرسید منم براش تعریف کردم…..
چهار ماه خونه ی جمال موندم ولی واقعا عذاب کشیدم،…هر کدوم از اعضای خانواده اشو یه جوری منو ناراحت میکردند….خدا هیچ کسی رو بدون خونه و زندگی نزاره……خدا هیچ کسی رو زیر منت کسی گرفتار نکنه……الان ۸سال از اون روزها گذشته ولی با یادآوریش بازم اشکم میریزه…
بالاخره یه خونه پیدا کردیم ….یه خونه ی دو طبقه که طبقه ی اول صاحبخونه زندگی میکرد و طبقه ی دوم هم ما…..
از شانس بد من اسم صاحبخونه هم جمال و مثل خانواده ی همسرم کرد بودند…..
زمانیکه میخواستیم وسایل رو جمع کنیم هیچ کسی برای کمکم نیومد…..حتی جاریم هم نیومد و دختراشو هم نفرستاد……
منو سالار به تنهایی وسایل رو جمع و جور کردیم و وقتی تموم شد دیدم ساعت یک نصفه شبه………….
نمیدونم چرا اون شب از خونه میترسیدم…..دو تا اتاق تو در تو بود که من داخل یکی از اتاقها خوابیدم و سالار هم اتاق دیگه……در ورودی رو هم بستیم و خوابیدیم…..نه اینکه از سالار بترسم ،بیشتر از خونه میترسیدم….
صبح که بیدار شدیم رفتیم خونه ی بابای سالار وبا یکی دیگه از برادرای سالار دوباره برگشتیم خونه ی جمال تا وسایل رو ببریم خونه ی جدید…..
به سالار گفتم :من میرم خونه ی خودمون تا اونجارو تمیز کنم تو هم وسایل رو بیار….
سالار گفت:نه….نمیخواهد تنهایی بری اونجا….من با ماشین وسایل رو میبرم تو هم اینجا خونه ی جمال بمون و بقیه اشو جمع کن ،،،وقتی برگشتم باهم میریم اونجا……..
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_سوخته
#پارت_بیست_یکم
اون روز کادوی تولدش هم یه ساعت خوب گرفتم و به نحواحسن کادو پیچ کردم…..برای شام هم مرغ و فسنجون پختم…….در کل سنگ تموم گذاشتم و منتظر شدیم تا بیاد خونه……
وحید وقتی وارد خونه شد واقعا تعجب کرد و خوشحال شد و بعد باهم روبوسی کردیم و خواهراش آهنگ گذاشتند و رقصیدند…..از من هم خواستند تا برم وسط ولی قبول نکردم چون پسراشون بودند ماشالله همشونم جوون……
نشستم پیش وحید تا کیک رو ببره که دیدم سرش توی گوشیه…..خیلی عصبی شدم اما برای اینکه جشن بهم نخوره با سیاست ومهربونی ازش خواستم تا نیم ساعتی گوشی رو کنار بزاره…..
ولی توجه نکرد…..معلوم بود به فرشته داشت پیام میداد…..یه چشم غره بهش رفتم و گفتم:وحید جان!!!!گوشیتو بده بزنم به شارژ…..
وحید گوشی رو داد به من،اما معلوم بود که دلش نمیخواهد ازش دور بشه……
نوبت رسید به کادوها……وقتی کادوی منو باز کردبا یه لحن بی ارزش بودن ،لب و لوچشو کج کرد و گفت:چند؟؟؟از کجا خریدی؟؟؟
با این حرفش یه ضد حال زد بهم اما صبوری کردم تا بالاخره مهمونی تموم شد…..تمام روزهایی که فرشته توی قهر بود پیش من موند و مرتب ازم رابطه خواست…..بدون استثنا هر وقت با من وارد رابطه میشد ازم تعریف میکرد و چون تو حال خودش نبود به بعضی مسائل اعتراف میکرد…………..
مثلا وقتی فرشته رفته بود قهر مدام از حالتها و هیکل و چهره ی من تعریف میکرد و از فرشته ایراد میگرفت و حتی به این موضوع هم اشاره کرد که همش تقصیر خانواده ام بود که منو هوایی کردندتا زن دوم گرفتم……
فرشته نزدیک به دو هفته قهر بود…..دو روز مونده به عید بود که وحید به من گفت:هر چی لازمه بگو برم بخرم…..از همونجا هم میرم دنبال فرشته و میارمش اینجا تا همه دور هم باشیم…..
چون هدفم فقط اینبوپ که کنار وحید باشم قبول کردم و وحید رفت…..
شب که اومد تنها و عصبانی بود……
گفتم:فرشته چی شد؟؟؟
وحید عصبی گفت:خانم نیومد….میگه چرا مادرت خودش شخصا منو دعوت نکرده…..بنظرت چیکار کنم؟؟؟
گفتم:اشکالی نداره….بیا باهم بریم دنبالش…..
وحید خوشحال شد و گفت:پس زود اماده شو که تا سال تحویل برسیم خونه…..
سریع لباسهایی که برای عید خریده بودم رو پوشیدم و یه آرایش ملیحی هم کردم و رفتم سمت خونه ی مادر فرشته…..
تا رسیدیم فرشته با دیدن من تعجب کرد و رنگ و روش یه جوری شد،انگار توقع نداشت من هم همراه وحید برم و فکر میکرد تنهایی میره….
از حق نگذریم بهم بدرفتاری نکرد و طوری رفتار کرد که مثلا از دیدنم خوشحاله…..
با وجود من نتونست به وحید حرفی بزنه یا مخالفتی بکنه برای همین حاضر شد و هر سه برگشتیم خونه ی مادرشوهرم…..
سال تحویل شد و به وحید گفتم برای شام کباب خرید و همه چی به خوبی و خوشی تموم شد………
چند وقت گذشت و یه بار وحید بجای اینکه بیاد پیش من مونده بود خونه ی فرشته و این کارش برخلاف قانونی بود که بعد ازدواجش گذاشته بود و باعث ناراحتی و عصبانیتم شد و باهم دعوا کردم ولی خیلی زود بخشیدمش…..
اما چون چند بار این کارش تکرار شد منم قهر کردم و رفتم خونه ی پدرم…..
بابا و مامان وقتی وضعیت منو دیدند خیلی غصه امو خوردندو بابا با قاطعیت گفت:بهتره ازش طلاق بگیری….اینم شد زندگی؟؟؟حداقل یه خونه ی. مستقل هم برات نمیگیره….
اون روز خیلی ناراحت بودم برای همین تصمیم جدی گرفتم تا جدا بشم…..سریع وکیل گرفتیم و مهریه امو که ۲۰۰سکه و یه آپارتمان توی روستا بود رو هم گذاشتیم اجرا……….
ادامه پارت بعدی👎