eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. به تهمینه گفتم:من کمکت میکنم ولی چون عشق یکطرفه است خیلی سخته….ببین تهمینه!اومدیم و تو به پسرکدخدا جواب رد دادی و اونا رفتند بعد به اون پسره رو انداختیم ….اگه اون پسره قبول نکرد چی؟؟؟پاک آبرومون میره…..،اصلا هیچ وقت پیشنهاد و خواستگاری که از طرف دختر و خانواده دختر نمیشه،،خیلی زشت و بده که ما از اون پسر خواستگاری کنیم…..بدتر از اون هم جواب رد شنیدنه……حتما پسره جواب منفی میده حتی اگه واقعا دلش راضی هم بشه بخاطر اینکه تو پیشنهاد دادی پیش خودش میگه چه دختر بی حیایی……میفهمی که چی میگم آبجی!!!…؟؟؟تهمینه آهی کشید و گفت:پس چیکار کنم داداش!!؟؟گفتم:من پیشنهاد میکنم اون پسر رو فراموش کنی و با پسر کدخدا که زبانزد مردم هم هست ازدواج کنی….خودت هم میدونی که برای پسر کدخدا دختر کم نیست و تو واقعا شانس اوردی که انتخاب شدی……خودتو سبک نکن و تصمیم عاقلانه بگیر…تهمینه سرشو پایین انداخت و دیگه حرفی نزد….انگار که حرفی برای گفتن نداشت……. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اول از راه دوستی و عشقمون وارد شدم ولی جواب نداد چون  انگار مواد مخدر مغزشو مختل کرده بود………بعدش دعوا و قهر و غیره ولی باز چاره ساز نشد….. من میخواستم تا دیر نشده و کار از کار نگذشته ابوالفضل رو برگردونم به زندگیش ولی رفاقت یا بهتر بگم دشمنی  عادل خیلی قوی تر از من بود……… چند ماهی در تلاش و تکاپو بودم که متوجه شدم که توی دورهمیهاشون خانم هم هست…..خانمی که برای شوهر من ردیف میکردند،…. راستش این موضوع رو برادرشوهر بهم گفت…..یه روز اومد خونمون و گفت:زن داداش…!!!….ابوالفضل کجاست؟؟؟؟ با من من و ناراحتی گفتم:چه بدونم…!!!…به من که گفت میره شرکت و بعد از اون هم دانشگاه….. برادرشوهرم گفت:مگه کنکور داده؟؟؟ گفتم:نه….به پیشنهاد رییس شرکت یه آزمون داد و دانشگاه قبول شد…..الان چهارساله…..امسال لیسانس میگیره…..رییس شرکت گفته اسمشو بعنوان کارمند رد کرده و منتظره مدرک دانشگاهیش……. برادرشوهرم گفت:پس همون…..!!….شلوارش دو‌تا شده….. از حرفش خیلی ناراحت شدم ولی خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:ارررره خداروشکر دیگه مشکل مالی نداریم….. برادرشوهر گفت:از من نشنیده بگیر ولی چون بهت احترام قائلم و تمام تلاش و زحمتتو بابت این زندگی دیدم و حس کردم ،، مجبورم این خبر بد رو بهت بدم،… نگران گفتم:چه خبری؟؟؟اتفاقی برای ابوالفضل افتاده؟؟؟ برادرشوهرم گفت:نه والا…..فکر کنم اون اتفاق برای زندگی تو افتاده…..ابوالفضل با استفاده از تیپ و هیکل و وضع مالی ‌‌وماشین شاسی و غیره با خانمهای (،….)میچرخه و بجای اینکه با خانواده اش خوش باشه بیشتر درآمدشو خرج اونا میکنه…………. خیلی حالم بد شد …..یه لحظه  تمام سختیهای اوایل ازدواجمون از جلوی چشمهام رژه رفت…..واقعا داشتم دیوونه میشدم…..پس اون همه عشق یهو چی شد ؟؟؟چرا قبول کرده بجای من که عشق و مادر بچه هاشم با خانمهای دیگه خوشگذرونی کنه؟؟؟؟ برادرشوهرم گفت:فقط خواستم در جریان باشی…..من رفتم….خداحافظ…. انگار لکنت گرفته بودم چون توان خداحافظی رو نداشتم و در رو بستم و شروع کردم به زار زار گریه کردن…… اون روز نه توان غذا پختن داشتم و نه قدرت سرو کله زدن با بچه هارو….. بالاخره ابوالفضل اومد و مثل یه بمب منفجر شدم……دعوای سختی کردیم و ابوالفضل برای اولین بار منو کتک زد…. وقتی حسابی منو کتک زد با آه و ناله و بدن دردرفتم سمت گوشیم و با ناله گفتم:الان به خانواده میگم تا بیاند دنبالم و منو از این خراب شده ببرند….. ابوالفضل بجای دلداری و معذرت خواهی عصبانی تر شد و اومد سمتم و وحشیانه گوشی رو از دستم کشید و پرت کرد زمین و شکست….. هیچ وقت تصور همچین روزی رو توی ذهنم نداشتم و همیشه به خوشبختی و‌خوشی فکر میکردم……….. بچه ها از ترس و‌نگرانی توی اتاق خودشون کز کرده بودند و نه میتونستند سمت من بیاند و نه به پدرشون حرفی بزنند….. تنها دلخوشی من این بود که بچه هام توی آرامش زیر سایه ی پدر و مادر بزرگ میشند که اون هم با وجود عادل به فنا رفت….. من همون شب فهمیدم که عادل عزمشو جزم کرده تا مارو خونه خراب کنه ولی ابوالفضل قبول نمیکرد و اونو دوست و پسرعموش میدونست…، دو سه روز با بدن درد شدید گذشت و بالاخره کم کم بهتر شدم….. روز سوم وقتی  ابوالفضل اومد خونه دستش یه دسته گل و یه جعبه ی کادو شده بود…..با ابراز ناراحتی اومد سمتم و دسته گل و کادو رو داد به من و کلی عذرخواهی کرد….. ادامه در پارت بعدی 👇
نگهداری از دو تا سالمند آلزایمری و سرو کله زدن با مادر بابا(ننه بتول) واقعا برامون سخت بود برای همین تصمیم بر این شد که زن دایی بابابزرگ رو نگهداری کنه و ما مادربزرگ (ننه اقدس)رو….. ننه اقدس خیلی مظلوم و ساکت بود، در حدی که اگه یک هفته بدون آب و غذا میموند اعتراض نمیکرد…خیلی دلم براش میسوخت چون هم زیرمنت داماد بود و هم ننه بتول اذیتش میکرد…. چه با نیش و کنایه هاش و چه با رفتار و حرکاتش………. باور کنید اگه اختیار خونه دست ننه بتول بود اجازه نمیداد حتی بهش آب و غذا بدیم…. آخه آدم چقدر میتونه زورگو و سنگدل باشه…..؟؟کافی بود یه لحظه از ننه اقدس غافل بشیم ،برمیگشتیم و میدیدیم ننه بتول داره کتکش میزنه…..کاش فقط یه سیلی و یا لگد بود بلکه واقعا به قصد کشت میزد….. مثلا یه روز که خواب بودم با ناله های ننه اقدس از خواب پریدم و دیدم وسط هال نشسته و ننه بتول محکم با مشت میکوبه به کمرش…. سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت ننه بتول و بازوشو گرفتم و‌کشیدم عقب و با تشر گفتم:آخه زن مومن…!!!…چرا از خدا و عذاب آخرت نمیترسی……این بنده خدا که با تو کاری نداره ،،،،یه تیکه نون میخوره و صداش هم در نمیاد….چرا اذیتش میکنی؟؟؟خداروشکر خرجشو هم من میدم….. ننه بتول غرولند و در حالیکه منو فحش میداد رفت سمت اتاقش…..بیچاره ننه اقدس رو بلند کردم و بردم یه گوشه از هال و بهش کمی آب دادم……..الزایمر داشت و منو نمیشناخت ولی با اون حال همیشه بهم لبخند میزد…… بخاطر ننه بتول سعی میکردم کارهای ننه اقدس رو مخفیانه انجام بدم تا حرص و جوش نخوره…..مثلا ماه رمضون ،قبل از اینکه سفره ی افطار رو باز کنیم دور از چشم ننه بتول ،لباسهای ننه اقدس رو عوض میکردم و یواشکی از پنجره پرت میکردم توی حیاط تا بعدا برم بشورم….. بعدش درست وقت اذان و افطار که همه سر سفره ی افطار جمع میشدند و مطمئن بودم که ننه بتول داره افطار میخوره،، با دهن روزه سریع میرفتم حیاط و لباسهارو با دست میشستم و بعد برمیگشتم برای افطار کردن…… ننه بتول همیشه میگفت:چطور کارای اون سلیطه رو انجام میدی اما یه بار موهای منو نشستی….؟؟ البته حق داشت ولی بقدری منو اذیت کرده و میکرد که نمیتونستم براش دل بسوزونم در عوض کل کارای نظافت ننه اقدس رو انجام میدادم….. از طرفی در حال ساخت خونه برای رضا بودیم و منم کمک میکردم تا هر چه زودتر مستقل بشند…. از بس که ملیحه (زن داداش) اذیت میکرد….. واقعیتش هیچ کسی باور نمیکرد که ملیحه منو اذیت میکنه مخصوصا خواهرم سارا،…..باور کنید سر این قضیه خواهر تنی من بخاطر ملیحه هر چند وقت یک بار به مدت چند روز باهام قهر میکرد،……….. نمیدونم از شانس بد من بود یا شانس خوب ملیحه که حتی یه روز سارا بهم گفت:بیچاره ملیحه که کاری نداره….شاید تو مقصری…. با عصبانیت گفتم:من…!!؟؟؟چون از حقم دفاع میکنم من مقصرم؟؟؟ سارا گفت:پس چرا با من کاری نداره؟؟؟ گفتم:باشه….اگه خدا ،خداست یه روز دستشو رو میکنه….. همینم شد….خیلی زود خدا دست ملیحه رو برای همه رو کرد ،،اون روز به خواهرم با تشر گفتم:دیدی خانم..!!؟؟؟؟…هیچ وقت یادت نره که خدا جای حق نشسته…. توی همین گیر و دار و خستگی ،یهو مامان هم مریض و نیاز به عمل جراحی شد…..بیچاره مامان دوبار جراحی کرد و یه گوشه از خونه هم مختص اون شد……به هر حال بعد از جراحی تا چند ماه باید استراحت میکرد…. هم نگهداری از ننه اقدس با من بود،مخصوصا که ایزی لایف میکردم و نسبت به قبل کارای شخصیش سنگین تر شده بود ،،هم آشپزی و خانه داری….هم ساخت خونه ی رضا که یه گوشه از حیاط انجام میشد و باید به کارگرا ناهار و چایی میدادم و هم نظافت خونه چون مامان توان انجامشو نداشت………. اون روزها بقدری سرم شلوغ بود که بهم لقب خانم گرفتار داده بودند…..گاهی وقتها وقتی میدیدم کارگرا بیکار نشستند خودم شخصا با فرغون آجر میبردم دم دستشون تا سریع تر کار و ساخت خونه رو تموم کنند….. ادامه پارت بعدی👎
یه مدت افسرده شدم ،،.. بد خلقی میکردم…..به هم سن و سالها و همکلاسیهام حسودی میکردم و دلم میخواست منم مثل اونا مادر میشدم…..در کل زندگیمون از حالت طبیعی خارج شده بود….. خانواده ام که متوجه شدند دورمو گرفتند و حسابی هوامو داشتند و دلداریم میدادند…..توی دلداریهاشون همش اصرار میکردند یکبار دیگه عمل انتقال رو انجام بدم تا شاید این دفعه  بگیره………… خدا هیچ کسی رو  و بی کسی و بی خانواده نکنه………خانواده ام کمک کردند که دوباره به زندگی برگردم و قبول کنم برای عمل دوباره…………… شش ماهی که گذشت از نو شروع کردم….دوباره ازمایش و دارو و غیره تا رسید به انتقال جنین…….بعد از انتقال برگشتم خونه ی خودمون……این دفعه مامان یا زن داداش ویا  خواهرام برای رسیدگی بهم سر میزدند …..داروهامو میگرفتند و  دو نوع آمپول تزریقی داشتم که برام تزریق میکردند….. یه نوع آمپول داشتم که سرنگش شبیه انسولین بود….تا اونجایی که میدونم اون آمپول برای عدم تحرکم بود چون همش در حال استراحت بودم و تحرک نداشتم برای همین باید هر روز میزدم….چند روز که گذشت خودم نحوی تزریق رو یاد گرفتم تا اگه یه وقت کسی نبود عقب نیفته….. دقیقا یادمه روز دهم انتقالم بود،یعنی پنج روز دیگه باید میرفتم آزمایش بارداری،……اون روز من داشتم به‌خودم آمپول تزریق میکرد و وحید هم در حال آماده شدن بود تا بره بیرون….. وحید جلوی آینه ایستاده بود تا منو توی آینه در حال آمپول زدن دید عصبی سرشو برگردوند و با حرص گفت:اه….نمیخواهی تمومش کنی؟؟؟چقدر آمپول؟؟چقدر دارو؟؟؟خودتو سوراخ سوراخ کردی…….بسه دیگه…خسته نشدی؟؟؟؟ نگران و ناراحت بهش نگاه کردم و گفتم:خب دکتر داده….باید حتما استفاده کنم…. وحید گفت:دکترا هم هیچی حالی‌شون نیست……….به من چه که هی باید برات دارو و آمپول بخرم….. (متوجه بودم که وحید دلش برای من میسوزه و از اینکه این همه سختی رو تحمل میکنم ناراحته اما بلد نبود چطوری دلسوزی کنه و زبونش نیش داشت و به طرف برمیخورد)….. اون روز همین حرف وحید باعث شد باهم بحث و دعوا حسابی بکنیم…..بعد از کلی فحش و تحقیر بالاخره وحید از خونه زد بیرون….. اعصابم خیلی خرد شده بود برای همین زنگ زدم به زن داداش تا بیاد دنبالم بریم خونه ی مامان اینا……….داداش و زن داداش آمدند و منو بردند خونه ی خودشون…… ۵روز تا آزمایش داشتم برای همین همونجا موندم هر چند آنچنان امیدی به جواب مثبت نداشتم……….. چند ساعت بعد وحید تلفن زد و گفت:کجایی؟؟؟چرا رفتی؟؟؟ گفتم:خونه ی داداشم چون تو منو درک نمیکنی و نمیخواهی دو هفته استراحت کنم تا بلکه این دفعه مثبت بشه….. وحید گفت:من حالم خوب نیست چون در حال ترک قرص(مخدر و محرک)هستم ،تو باید منو درک کنی….. گفتم:الان وقت ترک کردن نبود،…چرا زودتر از انتقال جنین ترک نکردی؟؟؟یا چرا دو هفته صبر نکردی؟؟حتما باید زمانی باشه که من در حال استراحت و نیاز به کمکت دارم؟؟؟ کلی پشت گوشی حرف زدیم و آشتی کردیم اما نیومد دنبالم و برای خودش پی مسافرت و گردش و تفریح بود…… بالاخره روز آزمایش رسید و وحید اومد دنبالم و باهم رفتیم….طبق معمول بازم منفی شد ولی این بار چون از قبل آنچنان امیدی  نداشتم مثل دفعه ی قبل حالم بد نشد….. یه مدت گذشت و زندگیمون افتاد روی روال قبل…..رابطه ی منو وحید هم بهتر‌شد و حتی باهم مسافرت سه روزه رفتیم و برگشتیم….. توی این مدت که دو بار انتقال جنین انجام دادم،،، نتونسته بودم نظافت خونه رو کامل انجام بدم برای همین یه روز صبح که وحید رفت سرکار ،،شروع کردم به خونه تکونی…… چون رابطه ام با وحید  خوب شده بود انرژی گرفته بودم و توی یه روز کل خونه رو کامل نظافت و حتی دکور خونه رو عوض کردم و بعدش شام پختم و در نهایت یه دوش گرفتم و منتظر وحید شدم….. ادامه پارت بعدی👎
نامزدی تموم شد…..دایی همچنان هر جا میرسید میگفت:شوهر ملینا،حسام  مریضه….معلوم نیست کی ملینا ولش کنه…. گاهی وقتها حتی به من تیکه مینداخت و میگفت:ببین کی گفتم،این پسره ولت میکنه.،،اونوقته که من آی بهت بخندم…….چهره ات  اون روز دیدن داره….هااا… دایی اینقدر این حرفهارو پیش دوست و آشنا و فامیل گفته بود که همه بهم ترحم میکردند و میگفتند:ملینا…!!؟؟تو به این خوشگلی،،مگه چی کم داری که زن این اقای مریض شدی…..؟؟حیف نیست با این سن کم و موقعیت خوب و خوشگلی ،یه عمر مریض داری کنی..!؟بجای اینکه خانم خونه باشی ،میشی پرستار حسام…. با ناراحتی جواب همه رو میدادم و میگفتم:حسام هیچ مشکلی نداره و خیلی نرمال مثل ما زندگی میکنه….. خلاصه اینکه من همش در تلاش بودم تا این حرفها به گوش حسام نرسه و باعث رنجش نشه…. دوماهی که نامزد بودیم حسام بهترین و عاشق ترین مرد روی زمین بود و من با تمام وجود عشق رو ازش میگرفتم و بهترین روزهای عمرمو سپری میکردم……. اونایی که عاشق شدن ،میدونند که روزهای خوش عاشقی هر ثانیه اش به فرد عاشق،انرژی کل روز رو  تزریق میکنه….. دو‌ماه تموم شد و روز عقد رسید…. یه باغ خیلی خفن اجاره کرده بودیم….من رفتم آرایشگاه و خدایی خیلی خیلی تغییر کرده بودم….. از تغییر چهره ی خودم خوشحال بودم اما بیشتر دلم برای این پر میکشید که زودتر حسام بیاد و ببینمش….. روی صندلی آماده و منتظر نشسته بودم که گفتند:داماد اومد….. با اوردن اسم داماد بدنم کر گرفت و ضربان قلبم بالا رفت….حسام داخل شد….وای که چقدر خوشگل و خوش تیپ شده بود…..با دیدن هم ،هر دو گریه امون گرفت….باورم نمیشد که به ارزوم رسیده باشم…. حس من نسبت به حسام بقدری وسیع بود که مطمئنم حتی از عشق هم فراتر بود….نمیدونم اسمشو چی بزارم ولی میدونم که تمام سلولهای بدنم حسام رو دوست داشت و من بعد از خدا اونو میپرستیدم….. کل مسیر آرایشگاه تا باغ دست به دست هم بودیم و حسام قربون صدقه ام میرفت…..مدام میگفت:خوشگل بودی ولی الان بی نظیر شدی….هیچ وقت عروس به قشنگی تو ندیده ام…… تشکر کردم و گفتم:تو هم خیلی خوشگل و خوشتیپی…. حسام‌گفت:دو هفته بعد از عقد باهم میریم شمال، و عشق و حال دنیارو میکنیم…..(خیلی حرفها و رویاهای دل نشین دیگه ایی گفت…) اون شب خیلی خوش گذشت….کلی باهم رقصیدیم و فیلم و عکس گرفتیم….به جرأت میتونم بگم که بهترین شب زندگیم بود….. جشن تموم شد و همه س مهمونا رفتند و منم بردند خونمون…..شب از خستگی خوابیدم… صبح که از خواب بیدار شدم به یاد دیشب و مرور جشن یه حس خوشایندی از اول صبح اومد سراغم….. از اون روز دیگه بدون کوچکترین استرس به خونه ی هم رفت و امد میکردیم و توی محوطه قدم میزدیم و صحبت میکردیم…..هر وقت هم حوصلمون سر میرفت باهم میزدیم بیرون و با ماشین دوردور میکردیم….. شاید هر چی من توضیح بدم شما حسمو درک نکنید  اما واقعا روزهای خیلی خیلی خیلی خوبی بود….گاهی حسام بقدری عاشقانه نگاهم میکرد که خجالت میکشیدم…. یک هفته از عقدمون گذشت و قرار شد منو حسام دو تایی بریم شمال……مامان چون وقت عمل بینی داشت بالافاصله چند روز بعد از عقد، رفت بستری شد و عمل کرد و برگشت خونه…..(تفاوت سنی منو مامان فقط ۱۵سال هست یعنی من ۲۰سالم بود مامان۳۵سالش میشد)……. شبی که قرار بود فردا بریم شمال حسام‌گفت:میشه امشب بیای خونه ی ما بمونی؟؟؟ گفتم:امشب نه….هم مامان تازه عمل کرده و هم باید برم چمدونامو جمع کنم…..فردا عصر میام،شب رو میمونم تا صبح زود حرکت کنیم………… حسام خیلی مهربون نگاهم کرد و گفت:باشه….. ادامه پارت بعدی👎
🌺 با کلی استرس منتظر عمه شدم…..یادمه در طول انتظار هر چی آیه و دعا بلد بودن خوندم و از خدا خواستم همه چی درست بشه….، اعتراف میکنم که اگه یاسر قبل از دوستمون میومد خواستگاری با سر قبول میکردم…..ولی الان میترسیدم….آخه منی که با یه دوستی ساده باهاش کنار نیومدم توی زندگی چطور میتونستم به تفاهم برسم و زندگی کنم!!؟؟؟؟ شب شد ولی از عمه خبری نشد…..کم کم داشتم نگران میشدم……بالاخره ساعت ۱۲شب عمه اومد……، عمه بعداز احوالپرسی رفت اتاق بابا و مامان رو هم صدا زد تا سه تایی باهم حرف بزنند…. خیلی خیلی استرس داشتم چون عصبانیت بابا رو از بچگی دیده بودم و ازش میترسیدم…………. نیم ساعتی گذشت و یهو عمه در اتاق رو باز کرد و با ناراحتی و بدون خداحافظی رفت…..آخه قرار بود شب رو بمونه ولی انگار رفت خونه ی یاسر اینا……….. تا وضعیت رو اینجوری دیدم دویدم اتاقم و خودمو به خواب زدم….. خداروشکر کسی سراغمو نگرفت و خوابیدیم……..صبح تا از خواب بیدار شدم اول اتاق بابا رو نگاهی کردم ‌ودیدم خوابه ،،،بعد رفتم سراغ مامان…… مامان پای دار بود…..نگاهش که کردم بنظر ناراحت بود…… گفتم:مامان…!!!دیشب چی شد؟؟؟عمه چی گفت و چرا ناراحت رفت….. مامان حرفی نزد ….انگار نمیدونست چی بگه…..وقتی چند بار پرسیدم گفت:هیچی….عمه ات گفت که تو یاسر رو نمیخواهی ولی بابات گفت به کسی ربطی نداره ،،، من بخاطر بچه ها نمیتونم رابطه امو با برادرم بهم بزنم…..عمه ات هم گفت هر کاری میکنی بکن،فردا دخترت بدبخت شد مقصر تویی…… گفتم:خب!!حالا چی میشه…؟؟؟ گفت:سوری!!بخدا من نمیدونم….بابات اصلا حرف منو گوش نمیده……دیدی که حرف عمه اتم گوش نکرد…..میتونی برو خودت بهش بگو ،،،نمیتونی اینقدر هم ناراحتی نداره،،،باور کن یاسر پسر بدی نیست……عمو و زنعموت هم خودت میدونی که خیلی خوبند…….اصلا زندگی خواهراتو مقایسه کن،،،اون دو تا که نظری نداشتند خوشبخت تر از سودابه که خودش انتخاب کرده هست….،،…..،…….. گفتم:مامان !من همه ی اینارو میدونم،فقط مشکل من با یاسره……چجوری بگم!؟دوستش ندارم…نمیخوامش…… مامان گفت:بعدا بهش علاقمند میشی…..اینم بگم که دیروز صبح که نبودی زنعموت زنگ زد و برای یه هفته دیگه قرار نامزدی گذاشت….. دلم هری ریخت و با ناراحتی گفتم:پس فقط یه خواهش دارم،،،حداقل اینو قبول کن….، مامان گفت:چی؟؟؟منو با بابات در ننداز…. گفتم:به بابا مربوط نیست….امروز با زنعمو برو جایی تا من بتونم زنگ بزنم با یاسر حرف بزنم……….. مامان عصبی و با تعجب گفت:دختر خجالت بکش….مردم بفهمند چی میگند؟؟؟بزار مراسم نامزدی تموم شه اونوقت هر چی خواستی حرف بزن…… گفتم:مامان خواهش میکنم….قول میدم کسی متوجه نشه….. مامان گفت:ای خدا….آخر من از دست شماها سکته میکنم و میمیرم…..باشه با زنعموت میرم خونه ی همسایه ،،فقط زیاد حرف نزن که میخواهم زود برگردم ،،تو خونه کلی کار دارم…..، تا وقتی مامان بره کلی حرف آماده کردم که به یاسر بزنم…..مامان بعداز ناهار رفت…..من هم سریع زنگ زدم خونه ی عمو…. دو‌تا بوق نزده سریع گوشی رو برداشت….. گفتم:الووووو…. یاسر گفت:اووو تویی؟؟؟بالاخره خودت زنگ زدی….چقدر از دستم فرار میکردی…. گفتم:نمیخواهم حرفهای تکراری بزنم ،،لطفا جدی باش…. گفت:میشنوم…… گفتم:منظورت از این کارا چیه؟؟؟من دوستت ندارم که محلت ندادم…. گفت:ولی تو یه زمانی عاشقم بودی…..من هم دوستت دارم پس الکی اعصاب خودت و بقیه رو خرد نکن….. گفتم:تو یه بار منو حسابی دلخور کردی مخصوصا با اون حرفهایی که آخرین بار زدی…..پس چرا تمومش نمیکنی،؟؟؟؟ یاسر گفت:بخدا پشیمونم…..میخواهم جبران کنم…..به من اعتماد کن،،،مطمئن باش پشیمون نمیشی……. ادامه پارت بعدی👇 😍😊 @Energyplus_ir