eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.5هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.5هزار ویدیو
6 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم رعناست ازاستان همدان خلاصه اون روزمن برای اولین بارپام به اون اپارتمان باز شد و هیچ چیز مشکوکی هم ندیدم...نزدیک ایام عیدبودوباخواهرم شیرین میخواستیم بریم خرید...میلاد اس داد بار جدید اوردم بیا تا نبردن خوباش روانتخاب کن.. درجوابش نوشتم امروز میخوام باشیرین خواهرم برم خرید..گفت خب بااون بیا مغازه من به روی خودم نمیارم که تورو میشناسم،گفتم باشه...با شیرین رفتیم بیرون ومن مسیرروطوری برنامه ریزی کردم که بتونیم به مغازه میلاد هم بریم..‌خلاصه باکلی ترفند شیرین رو بردم مغازه میلاد..اون روز محسن شریک میلادم بود..طوری رفتارمیکردن که انگارمن رونمیشناسن..شیرین ومن چندتیکه ای ازشون خریدکردیم که میلادموقع کارت کشیدن کلی بهمون تخفیف داد..شیرین خیلی خوشحال بود گفت شما کی آف میزنید.. محسن سریع گفت مااخرهرفصل حراج میزنیم اگر تمایل دارید شماره تماستون رو بدید تو سیستم ثبت کنم هرموقع حراج باشه براتون پیام میاد.شیرین شماره تماسش رو داد از مغازه امدیم بیرون..تعطیلات عید میلاد با خانواده اش رفتن ترکیه وحدودا ۱۸فروردین برگشتن...مثل همیشه کلی سوغات برام آورده بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران مدتی گذشت تایه شب که ازسرکارامدیم جلوی درخونه یه جفت کفش پاشنه بلند زنونه شیک رودیدیم..به شیرین نگاه کردم گفتم یعنی کیه؟ما کسی رونداریم که انقدرعیون باشه بخواد بیاد دیدن ما،باعجله رفتم سمت اتاق در بازکردم..نگاهم افتادبه یه زن فوق العاده خوشگل که شباهت عجیبی به شیرین داشت..تارفتم توسلام کردم بپرسم شماکی هستی..پروانه گفت عزیز این خانوم باتوکارداره میگه فامیل شیرینه..نگاهش کردم دستش روبه سمتم دراز کرد گفت من مرجانم زن قاسم امدم دنبال دخترم...هاج واج نگاهش میکردم گفتم ولی زن قاسم مرده..مرجان خنده ای ازروحرص کردگفت اون خیلی دوست داشت من بمیرم ولی داری میبینی که زنده ام..تا قاسم زنده بودجرات امدن نداشتم حتی نمیتونستم بیام.دخترم روببینم ولی الان که مرده میخوام دخترم روببرم پیش خودم بزرگش کنم..من و شیرین باهم بزرگ شده بودیم مثل دوتاخواهربودیم..اندازه بچه هام دوستش داشتم و احساس مالکیت میکردم بهش..باحرص سرمرجان داد زدم گفتم گورت روگم کن.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم هوراست باحسین ساعت۴قرارداشتم،،به بهانه ی دیدن دوستم ورفع اشکالات درسیم ازخونه زدم بیرون..اماقبلش یه مداد مشکی ورژقرمزگذاشتم توکیفم تاسرکوچه یه جای خلوت پیداکنم یه کم به خودم برسم..مامانم بابام مخالف ارایش کردن دختربودن بخاطرهمین مجبوربودم دزدکی ارایش کنم..باحسین توپارک قرارداشتم..فکرمیکردم پیاده میاد..من زودرسیده بودم رفتم روصندلی منتظرش نشستم که گوشیم زنگ خورد،،حسین بود گفت کجای؟گفتم توپارک نشستم..گفت بیا من جلوی ورودی پارک هستم،،راه افتادم سمت خروجی پارک که بابابزرگم با چند تا از دوستاش دیدم..عادت داشت صبحها میومدپیاده روی..اما نمیدونم چرا اون روزا ازشانس من بعدظهرامده. بود..خواستم جیم بشم که نبینم اما دیرشده بود امد سمتم بااخم نگاه اون رژقرمز موهای بیرونم چشمهای سیاهم کردگفت کجامیری عروسی دعوتی،،ازترس قلبم تندتند میزد...ناخوداگاه دستم رفت سمت لبم رژم روپاک کردم،موهام کردم توگفتم نه داشتم میرفتم خونه ی دوستم درس بخونم...بابابزرگم گفت مسیرخونه ی دوستت توپارکه،،میدونستم فهمیده دارم بهش دروغ میگم..گفتم خونشون انورخیابون منم همینجوری ازتوپارک ردشدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... هانیه روزبه روزلاغرترورنگ پریده ترمیشد یادمه یه روزکه پدرم بایه لباس خوشگل دخترونه وکلی شکلات واردخونه شدبانوگوشه حیاط ایساده بودنگاهش میکردموهای خرمایش ریخته بودروصورتش ودستاش ازشدت کارکردن ورم کرده بودوپوست پوست شده بوده جلوی هانیه لباسهارودادبه نسرین کلی قربون صدقه اش رفت و...پدرم دست نوازشش همیشه سربچه های بانو بودبرای اوناپدربودوبرای ماناپدری من ناراحت خودم نبودم فقط ناراحت هانیه بودم که این وسط داشت داغون میشد..دوست داشتم بزرگ بودم میتونستم هانیه روازاون خونه نجات بدم..تنها دلخوشیه من مدرسه رفتنم بود..ولی هانیه حق مدرسه رفتن هم نداشت ودرحقش خیلی ظلم میکردن،،روزگارمیگذشت ودرعرض دوسال بچه سوم وچهارم بانوهم به دنیاامدوخیلی زودازپدرم صاحب چهارتابچه شد..اون زمان من۱۳سالم بودوکمترتوخونه میموندم نمیخواستم جلوی چشم بانو ومادرش باشم،چون دنبال بهانه بودن برای بیرون کردن من و منم بخاطرهانیه نمیخواستم ازاون خونه برم وتنهاش بذارم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی عماد گفت اگر با من راه بیای قابلت رو نداره،از حرفش جا خوردم خیلی جدی گفتم منظورتون رو نفهمیدم؟گفت بامن باش راضیت میکنم،ازترس پاهام میلرزید احساس خطرمیکردم گفتم حرف دهنت رو بفهم اصلا منصرف شدم خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت گفت کجابااین عجله..دستم روکشیدم که برم ولی زورم بهش نمیرسید..باعصبانیت تمام گفتم مرتیکه ی عوضی دستم روول کن..عمادخندیدگفت به وقتشم میذارم بری هرچی بیشترتقلامیکردم کمترنتیجه میدیدم واقعازورم بهش نمیرسید شروع کردم به جیغ زدن فحش دادن که دستش روگذاشت جلودهنم من سریع دستش روگازگرفتم که سیلی محکمی بهم زد..انقدر ضربه ای که بهم زد سنگین بود که با سرخوردم به لبه ی دیوار سرم گیج میرفت تعادل نداشتم قدرت جسمانیم نصف شده بودچشمام واقعاتارمیدید..بیهوش نبودم ولی قدرت حرکتم نداشتم وعمادبادستهای کثیفش(سانسور)گفتنشم حالم روبدمیکنه نمیتونم تعریف کنم فقط میدونم هرچی التماسش میکردم گوشش بدهکار نبود‌..من خیلی راحت بخاطر حماقت خودم زندگیم روباختم و بدبخت شدم..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم لیلاست... وقتی رسیدیم مادرشوهرم دم در سالن برام اسفند دود میکرد و میگفت عروس خوشگلمو چشم نزنن یه موقع.. آرمینم از حرف مادرش ذوق میکرد..مهمونا فقط اقوام درجه یکشون بودن که کم کم میومدن..مامان اینا هم بالاخره اومدن..بعد از اینکه همه مهمونا اومدن پذیرایی شروع شد و من صدر مجلس کنار مادرشوهرم و مادرم نشسته بودم و همه بهم تبریک میگفتن.. مردونه هم نداشتن،آرمین و پدرش و داداششم طبقه بالا بودن که مزاحم مجلس زنونه ما نشن مادرشوهرم مدام ازم تعریف میکرد و منو به خودش میچسبوند..احساس میکردم جاریم از این حرکت مادرشوهرم خوشش نمیاد و یه جوری بهم حسادت میکنه..رفتاراش یجوری بود، زیاد باهام دمخور نمیشد و همیشه باهام کوتاه حرف میزد، مدل نگاه کردنش بهم از بالا به پایین بود..یه جوری مغرور بود که هرکی ندونه فکر میکنه حالا از چه خانواده خفنی به دنیا اومده..! تو یه خانواده روستایی بزرگ شده بود و من از همه لحاظ ازش سر تر بودم جز تحصیلاتش..با داداش آرمین تو دانشگاه آشنا شده بودن و اینکه اوایل خانواده آرمین به ازدواجشون رضایت نداشتن و قبول نمیکردن این عروسشون بشه ولی انقدر آرین داداش آرمین به خانوادش اصرار میکنه تا بالاخره قبول میکنن و میرن روستا خواستگاریش.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم مریمه ... ‌مامانم گفت ممنوع ملاقاته،بریم خونه یه استراحتی بکن فرداصبح زودبایدبریم پیش خانواده رامین وقتی رسیدیم خونه بغضم ترکیدزدم زیرگریه اینم شانس من بودبااون شرایطم..با زور چندتاارام بخش خوابیدم صبح باداداشم ومامانم رفتیم خونه مادررامین تمام خونه روسیاه پوش کرده بودن ریسه های چراغونی عروسی گوشه حیاط بودجاش حجله گذاشته بودن واسه مسعوددسته دسته مردم میرفتن توتسلیت میگفتن میومدن..ازتوی حیاطم صدای جیغهای مهسامیومدبامامانم وقتی رفتیم تومادررامین وقتی منودیدشروع کردبه گریه کردن که بیاعروس سیاه پوشم بیابشین برای عروسی که تبدیل شدبه عزاگریه کن بغلش کردم شروع کردیم به گریه کردن رفتم مهساروبغل کنم بهش تسلیت بگم شروع کردجیغ دادکردن که پاقدمت زندگیم‌ رو نابود کرد..پسرم روبی پدرکرد،جمعیت یه جوری نگاهم میکردن سرم‌روانداختم پایین خلاصه خاکسپاری وختم مسعودتموم شدومهساتاتونست تواین چندروزنیش کنایه بهم میزدچیزی نمیگفتم میذاشتم روحساب شرایط بدروحیش بعد از ده روزرامین به هوش امدروزی که پدررامین خبرروبهم دادسجده شکربه جااوردم بامادرم داداشم رفتیم بیمارستان خیلی داغون شدبودکسی بهش نگفته بودمسعودفوت کرده ولی خودش همش میگفت مسعودکجاست.. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه حس حسادت  بعد ازاین تولد تمام وجودمو گرفته بود و من فکر می کردم هر کس هر کاری کرد منم باید همون کار رو انجام بدم. آقاجونم حساس بود که حتما درسمون رو بخونیم من مدرسمو می رفتم و با مینا توی یک مدرسه بودیم ،اگر مینا بیست میگرفت منم باید بیست می گرفتم نمیدونم چرا حس حسادت خاصی نسبت به مینا داشتم، نسبت به بقیه اینطوری نبودم.. روزها و ماه ها می گذشت و من سعی می کردم هر کاری که مینا انجام میده منم انجام بدم... اگه مانتو میخرید منم می خریدم اگر کیف میخرید منم می خریدم.. دیگه اونقدر از این کار ها کرده بودم که دیگه مادرم حسابی کلافه شده بود و دعوام می کرد که تو چرا  با مینا داری مسابقه میدی یکم خودت باش خودت برای خودت زندگی کن ولی من فکر میکردم مینا بهتر از من همه چیزو میدونه و هر چیزی که اون میخره زیباست.مدرسه ها هم تموم شد و تابستون شده بود مینا یه روز اومد توی کوچه و گفت کلاس خیاطی ثبت نام کرده رفتم به مادرم گفتم که من باید کلاس خیاطی ثبت نام کنم،مادرم گفت تو سوزن گرفتن بلد نیستی چطور میخوای خیاطی کنی؟گفتم خوب میرم یاد میگیرم مینا هم میره.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم. بابا اصلا راضی نبود و خیلی سرسخت مخالفت کرد و گفت تو همینطوری خیلی خوشگلی،من که نیازی به جراحی نمیبینم.مامان گفت: نظر تو برام مهم نیست مهم اینکه وقتی توی آینه نگاه میکنم از چهره ام راضی باشم.مامان گفت: نظر تو برام مهم نیست مهم اینکه وقتی توی آینه نگاه میکنم از چهره ام راضی باشم..هر چقدر بابا بیشتر مخالفت میکرد،مامان لجوج تر میشد..بالاخره وقت عمل گرفت و بینی اشو عمل کرد..بماند که چقدر سختی کشید آخه من بچه بودم و نمیتونستم ازش مراقبت کنم به بابارو هم اجازه نمیداد کمکش کنه..شش ماه بعد از بهبودی دوباره وقت عمل گرفت چون از مدل بینی اش راضی نبود..بار دوم خوشش اومد و رفت برای عمل گونه..گونه ها رو که برجسته کرد و بعدش دید به بینی اش نمیخوره،مجبور شد به کم از حجم گونه هاش کم کنه..انگار وسواس گرفته بود..همش حس میکرد قشنگ نیست و دلش میخواست قشنگتربشه.قشنگتر نه بلکه جلب توجه کنه،بعد از گونه رفت سر لباش و کشیدن ابرو و لیفت شقیقه ودیگه مامان اون مامانی نبود که من بهش افتخار کنم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم سریع خودم رو جمع و جور کردم و به خیال اینکه آقام چیزی جا گذاشته و برگشته سریع خودم رو رسوندم دم در،ولی وقتی در رو باز کردم..با دیدن یه زن چاق و بور که تو چهارچوب در وایستاده بود، خشکم زد..از بس از آقام میترسیدم که با دیدن آدم‌های غریبه ناخودآگاه دلهره میگرفتم،نگاه تندی به زن غریبه کردم و کنجکاوانه و با صدای آرومی گفتم؛ با کی کار داشتید؟زن غریبه با دقت داشت منو نگاه میکرد بعد از یه مکث طولانی، لبخندی زد و گفت؛ آب خونه‌ی ما قطع شده میشه بیام آب پر کنم؟بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشه، منو کنار زد و با اجازه ای گفت و وارد شد..پشت سرش راه افتادم و کنار حوض وایستادم،زن غریبه در حالیکه داشت دو تا دبه‌اش رو پر میکرد، با دقت منو برانداز میکرد..آنا که فهمیده بود کسی تو حیاطه،اومد تو ایوون و با صدای بلندی با زن غریبه سلام کرد و احوالپرسی کرد،بعد اینکه دبه پر شد زن با صدای ضعیفی گفت؛ دخترم، میشه تا سر کوچه این دبه‌هارو بیاری من نمیتونم، سنگینه مادر،به ناچار باشه‌ای گفتم وگره روسری‌ام رو سفت کردم و چادر سر کردم که باهاش برم ولی با نگاه تندی که آنا بهم انداخت مکث کردم و گفتم؛ آنا با اجازه... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. رضا گفت ببین خسته کوفته رسیدم خونه خانم جای اینکه ارامشم باشه شروع کرده اخم تخم غرزدن بازم دعوامون شده منم برای اینکه ازکوره درنرم یه بلای سرش نیارم ازخونه زدم بیرون فقط خواستم ببینی دروغی بهت نگفتم پروین بعدازاون اتفاق کلا دیوانه شده، هنگ بودم نوشتم خب الان چی میشه تاصبح که نمیتونید تو ماشین بمونید بریدخونه مادرتون،نمیدونم چرانگرانش بودم!!گفت این موقع شب برم اعصاب اوناروهم بهم بریزم که چی بشه..همه مثل تو فکر میکنن ماباهم مشکلی نداریم من دیگه عادت کردم این دفعه اولی نیست که این موقع شب دعوامون میشه از خونه میزنم بیرون تو ماشین میخوابم یامیرم بوتیک نمیدونستم واقعا باید چه عکس العملی نشون بدم،تو فکربودم که پیام داد ببخشید مزاحمتون شدم بخدا خودمم نمیدونم چرا اصلا به شما پیام میدم فقط خواستم بهت ثابت کنم پروین اون زن عاشقی که توفکرمیکنی نیست شبتون بخیر..همون موقع شارژ گوشیم تموم شد..سیم شارژرم خراب بودبابدبختی گوشیم شارژ میکردم نیم ساعتی درگیرشارژکردن گوشیم بودم تابلاخره روشنش کردم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. کفشم برداشتم رفتم تواتاقم نیم ساعت بعدش مهساامدکفشهای منوبه زورپاش کردوشروع کردبه بالاپایین پریدن ازلجش میخواست پاشنه کفش بشکنه،سرش دادزدم هولش دادم کفشهار‌ازش گرفتم..بااینکه مهسامقصربودالکی شروع کردبه دادبیداکردن که سرم خورده به دیوارحالم خوب نیست..مطمئن بودم دروغ میگه ولی بازم ترسیدم چیزیش نشده باشه،افسانه سراسیمه وارداتاق شدشروع کردبه اشک تمساح ریختن بابام که ازهمه جابیخبربودبادیدن آه ناله مهساگریه کردن افسانه سیلی محکمی به من زدکه چرامهساروهول دادی اگرطوریش بشه میخوای چکارکنی!اولین سیلی بودکه ازپدرم میخوردم وبرام خیلی دردناک بود..باگذشت سالهاهنوزم نتونستم فراموشش کنم..خلاصه اون کفشهاکلاازچشمم افتاد با پدرم قهر کردم و همین قهرکردن من باعث شد بیشترازقبل احساس تنهای کنم..گذشت تاچندروزبعدش که ازمدرسه برمیگشتم مرتضی پسرهمسایه بغلی جلوم روگرفت یه کاغذ انداخت زیر پام به روی خودم نیاوردم به راهم ادامه دادم.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده 😍😊 @Energyplus_ir