#زندگی_سخته_اما_من_سختترم
#پارت_بیست_پنجم
سالار گوشی رو جواب داد و گفت:بله سهیلا…!!
بدون اینکه سلام کنم با صدای بلند گفتم:بیا خونه…!!!بیا و ببین که کوروش اینطوری میگه….دارند بهم تهمت میزنند…..اینها تا منو با این توهمات و خیالاتشون بدبخت نکنند ، ول کن نیستند…..
در کمال تعجب سالار شروع به فحاشی کرد و گفت:دروغ نگو و الکی بچه های منو پیش من خراب نکن ….الان میام خونه…..
گوشی رو قطع کرد و زود خودشو رسوند…..بدبختی من این بود که پشت بچه هاشو خالی نکرد و ماجرارو از اونا پرسیدبعدش طلبکارانه به من گفت:بچه های من خیالاتی نیستند…..ببین تو چیکار کردی که میخواهی بچه های منو بده کنی….
وای خدای من!!!چی میشندیم…؟سالار حرف منو قبول نداشت و میخواست به منهم تهمت بزنه……….
زود گوشیموبرداشتم و با پدرشوهرم تماس گرفتم……
پدر شوهرم گفت:فردا بیایید اینجا تا ببینم چی شده؟؟حتما بیایید میخواهم ببرم برات طلا هم بخرم…..چون برات عروسی نگرفتیم ،نتونستم برات خرید هم بکنم….
قبول کردم و فردا هممون حاضر شدیم تا بریم اونجا….یهو پدرشوهرم به سالار زنگ زد وگفت:امروژ نمیتونم باهاتون برم خرید چون خواهرت اومده ،چند روز دیگه که خواهرت رفت بیایید…………
خیلی ناراحت شدم،…طلا برام مهم نبود،میخواستم هر جوری شده این شک و شبهه و تهمت رو تمام کنند….
زنگ زدم به خواهر شوهرم و حرصمو برای اون خالی کردم و گفتم:من یک ساله ،اینجام،پدرت که هیچی برام نگرفته به کنار!!؟از اونطرف اجازه نمیداد خانواده امو ببینم ،انگار که من آدم نیستم…..مشکل خیالات نوه هاشو هم نمیخواهد حل کنه؟؟من میخواهم برم خانواده امو بببینم و مشکلاتمو با اونا در میون بزارم اگه پدرت قبول نکنه خودم تنهایی میرم خونه ی بابا….هیچی هم برام مهم نیست…..اصلا بزار آبروتون بره…..
خواهر شوهرم حرفمو به باباش انتقال داد و وقتی دیدند که من محکم پای حرفم ایستادم ،اومدند…….
یه بار هم منو بردند خونه ی عموم که تازه از زندان آزاد شده بود…..هر بار حرف و حدیث برام درمیاورند….
خلاصه سالار که میدید خیلی گریه میکنم تو روی باباش ایستاد و گفت:سهیلا زنمه و نمیتونم گریه هاشو تحمل کنم هر چند پیش من گریه نمیکنه ولی بچه ها بهم خبر میدند که چقدر ناراحته و گریه میکنه….میخواهم یه ده روزی ببرم خونه ی پدرش……
باباش قبول نمیکرد ولی بالاخره سالار منو با کوروش رو برد،،کیمیا رو هم فرستاد خونه ی پدر خودش……….
بین مسیر هم چند جعبه شیرینی خرید تا برای هر خانواده یه جعبه شیرینی بدیم…..
برای رضا هم گرفته بودیم ولی در کمال تعجب زن داداش ملیحه بخاطر کینه ی گذشته به داداشم گفته بود حق نداره اینجا بیاد،تو هم اگه میخواهی ببینش برو خونه ی بابا…..
خلاصه رفتیم خونه ی بابا…..کوروش خیلی اذیت میکرد…..بعضی وقتها با چنگال دیوارهارو سوراخ میکرد یا همش میرفت توی کوچه…
خیلی میترسیدم توی کوچه اتفاقی براش بیفته برای همین اجازه نمیدادم ولی یواشکی میدوید و میرفت…..
همش هم میرفت سمت مغازه ی بابا تا خوراکی بگیره….خدایی بابا هم هر بار بهش خوراکی میداد و دوستش داشت انگار که نوه ی خودش باشه…………..
توی ده روزی که اونجا بودیم هر روز خونه ی یکی دعوت میشدیم ،،..خیلی خوش گذشت و بالاخره وقت برگشتن شد و برگشتیم….اصلا تمایلی به برگشتن نداشتم ولی امکانش نبود و باید میرفتم خونه ی خودم….
دو سال گذشت و همچنان مستاجر بودیم…..با شهناز خانم (صاحبخونه) ،،مثل دوتا خواهر شده بودیم…(خدا از راضی باشه و سلامتی و عمر طولانی بهش عطا کنه)…..خیلی چیزا ازش یاد گرفتم………….
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_سوخته
#پارت_بیست_پنجم
شب حنابندون که تموم شد با اخم نشستم توی ماشین و برگشتیم خونه…..
همیشه به وحید احترام میزاشتم و هواشو داشتم اما اون شب کل مسیر رو بدون اینکه حرفی بزنم فقط با اخم نگاهش کردم ،،..
وقتی رسیدیم خونه وحید گفت:باز چته؟؟اینقدر بداخلاق و اخمو هستی که نمیشه با یه من عسل هم خورد،…
عصبی گفتم:این چه کاری بود که کردی؟؟یعنی چی که میخواهی با دو تا زنهات توی مجلس برقصی…؟؟؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که محکم کوبوند توی دهنم و موهای بلندمو پیچوند توی دستش و دور خونه چرخوند….بدجوری و از ته دل میکشید….باور کنید هر آن امکان نداشت کل موهام با پوست از سرم جدا بشه…..
از ساعت دو نصف شب که رسیدیم خونه تا ۷صبح یه ریز فحش میداد و کتکم میزد….حالا حرف حسابش چی بود؟؟اینکه چرا اجازه ندادم فرشته کنارش توی مجلس برقصه…..اینقدر فحش و ناسزا گفت که شرمم میاد حتی یکیشو اینجا بگم….
یه سیلی میزد و میکفت بگو گوه خوردم….یکی دیگه میزد و میکفت بگو غلط کردم….یه لگد محکم به بدنم پرت میکرد و میگفت بگو دیگه تکرار نمیکنم و الی آخر…..
از اونجایی که مست بود و مواد کشیده بود میدونستم،هر کاری ازش برمیومد پس مجبور بودم و حرفی رو که ازم میخواست میگفتم ولی باز دست بردار نبود……انگار دلش اروم نمیشد…..
هوا دیگه روشن شده بود ….برای اینکه تموم کنه رفتم توی اتاق تا بخوابم که با یه پارچ آب سرد اومد سراغم و اب رو خالی کرد روی سرم و گفت:خوابت میاد….؟؟با این آب خواب از سرت میپره…..حق نداری بخوابی….اگه بخوابی با اتو بدنتو میسوزونم…..….
با گریه گفتم:تورو خدا منو بکش و راحتم کن….بخدا از در و همسایه خجالت میکشم که از نصفه شب تا الان صداتو انداختی توی گلوت….منو بکش و راحتم کن…..
وحید عصبی نیشخندی زد و رفت سمت آشپزخونه و با یه چاقو برگشت پیشم،…در حالیکه چاقو رو بزور داشت میداد دستم بین دو تا دوندوناش با حرص گفت:بگیر……بگیر اینو و خودتو بکش و خلاص شو…..اینطوری میتونم به خانواده ات بگم که خودکشی کرده…..
اون لحظه مرگ رو به چشم دیدم…..الان که دارم تعریف میکنم و چشمهامو میبندم تمام اون صحنه ها و حرفها مثل یه فیلم برام نمایش داده میشه………
ترس و وحشت و استرس و سردردهای شدید بخاطر کشیدن موهام و بدن درد و همه و همه منو داشت از پا در میاورد……وحید اصلا توی حال خودش نبود….نمیدونم چرا اون شب خیلی وحشتناک شده بود…..
فقط سعی میکردم کوتاه بیام و لال تا کام حرف نزنم که بخیر بگذره آخه اون روز عروسی هم بود و نمیخواستم لطمه ایی به مراسم بخوره………خلاصه وحید با همون حالش از خونه زد بیرون…..بعد از رفتن وحید دوش گرفتم و استراحت کردم و برای شب پوشیده ترین لباسمو پوشیدم تا کبودیهای بدنم مشخص نشه…..
شاید بپرسید چرا این همه سختی رو تحمل میکردم…!!!چند تا دلیل داشتم اول اینکه زندگی راحت و مستقل و با امکانات شهر رو نمیخواست ول کنم و برگردم توی روستا با هزار تا حرف و حدیثی که پشت سرم میخواستند بزنند….دوم اینکه من از بچگی فقط وحید رو دیده بودم و هم دوستش داشتم و هم یه جورایی وابسته شده بودم و ازش میترسیدم و حساب میبردم…..دلیل سوم هم این بود که نمیخواستم بعد از اینهمه سال زندگیمو دو دستی تقدیم فرشته کنم…..
آخه فرشته هم بچه دار نشد چون مشکل اصلی از وحید بود ولی خانواده اش اصلا نمیخواستند قبول کنند….
مشکل مشروب خوری وحید همچنان ادامه داشت و حتی یه بار توی لیوان شراب ریخت و از من خواست بخورم ولی چون من قبول نکردم خیلی جدی گفت:از بس املی……بابااااا مذهبی امل….(خیلی تیکه انداخت)……
یادمه یه روز هم از حموم اومدم بیرون و یه لباس باز پوشیدم و رفتم کنار وحید که داشت قلیون میکشید نشستم …..مثلا داشتم همسرداری میکردم….. وحید دستشو دور گردنم حلقه کرد و قلیون رو داددستم…..
تا یه پک زدم به سرفه افتادم……انگار توی قلیون مواد مخدر(گل یا سیگاری یا ….)ریخته بود….
بعد از سرفه تازه متوجه ی بوش شدم و با تشر به وحید گفتم:این چکاریه بی شعوررررر…..
ادامه پارت بعدی👎