#زندگی_سخته_اما_من_سختترم
#پارت_بیست_نهم
یه هفته بیمارستان بستری بودم و گاهی برای انجام سونو و اکو و غیره منو با امبولانس به بیمارستان دیگه ایی انتقال میدادند……
توی اون یک هفته فقط اقوام و خانواده ی خودم اومده بودند ملاقاتم ….در کمال تعجب و حیرت یه روز دیدم سالار با یه دسته گل اومد پیشم…..همه چهار چشمی نگاه میکردند….
سالار اون روز موند پیشم و با آمبولانس همراه من اومد…..بودنش دلگرمی بود برام…..
مرخص شدم و برگشتم خونه ولی دوباره یه روز با حالت تهوع شدید رفتم بیمارستان و بعد از چند روز بچه ام که یه پسر خوشگل بود و زودتر از یک هفته تا کامل شدن ۹ماهگیم مونده بود بدنیا اومد،….
بچه رو بردند داخل دستگاه و منو هم که اصلا توان نداشتم بخش مراقبتهای ویژه…..اون شب چند بار از حال رفتم وبهوش اومدم……خیلی سخت بود…….حتی نمیتونستم آبمیوه بخرم تا یه کم جون بگیرم چون قند داشتم…
فرداش چند تا نوزاد رو اوردند تا مادرا شیر بدند که با همون بی حالی به مامان گفتم:میخواهی بهت بگم نوه ات کدومه؟؟؟
مامان گفت:مگه قبلا دیدی؟؟؟
گفتم:نه اما میدونم که اون پتو قهوه ای نوه ی توعه…...
حدسم درست بود اما نتونستم به پسرم شیر بدم……
تخت بغلیم دختر دار شده بود و برای اینکه روحیه من خوب کنه گفت:میخواهی دخترم عروست بشه؟؟؟؟
گفتم:پسرم غلامته….انگار دیشب خیلی اذیتتون کردم………
با این دوجمله باهم گرم گرفتیم و کلی حرف زدیم…. نیم ساعت بعد،مامان یه کم بهم کیک و شیر داد خوردم و عصر دوباره پسرمو اوردند و تونستم بهش شیر بدم…..
بعد از اینکه بچه رو بردند ،یه خانمی که بستری بود به شوخی گفت:تو بخاطر این فسقلی هی از هوش رفته و برگشتی؟؟؟؟؟
خندیدم و هیچی نگفتم…..
بالاخره مرخص شدم و مامان تا ۲۴روز خونمون موند و ازم مراقبت کرد،البته یکی از خواهرای سالار هم زیاد بهم سر میزد و کمک دست مامان بود….
دوران بارداری و زایمان و چند ماه بعدش خیلی سختی کشیدم اما بالاخره سرپا شدم…..
وقتی بابا اومد دیدنم ازش خجالت میکشیدم آخه سر یه اشتباه از محبت بابا دور شده بودم،هر چند قبلش هم زیاد بهم محبت نمیکرد ولی همین که کنارم حسش میکردم خودش برام تقویت روحیه بود…..
مامان پسرمو چند بار بهداشت برد ،خداروشکر نمودار سلامتیش نرمال بود…..
از وقتی مادر شده بودم حس و حالم نسبت به کیمیا و کوروش هم برگشته بود و یه جورایی ته دلم دوستشون داشتم….حتی یه بار بخاطر اینکه خواهرشوهرم سر کیمیا داد کشیده بود باهاش قهر کردم…..
اما هر چقدر به این بچه ها محبت میکردم باز هم زیرآب منو میزدند…..
مثلا یه بار که با شهناز رفتیم گلدونای گل رو توی باغچه بکاریم کوروش اومد دنبالم….سایه اشو دیدم وسریع برگشتم و گفتم:چی میخواهی پسر؟؟؟
کوروش فرار کرد به سمت خونه و داخل حیاط شد و شروع به داد و هوار کرد….
برگشتم توی خونه و گفتم:کوروش چرا میخواهی آبروی ادمو ببری؟؟؟
یهو کیمیا سررسید و با داد و جیغ و هوار به من پرخاش کرد و گفت:مگه چیکار کرده که دعواش میکنی؟؟؟؟کسی جای مامانمو نمیگیره….همه ی زن باباها کافر و بد هستند…..
یه آن نگاهم به کوچه خورد و دیدم جمال داره رد میشه ،برای همین کیمیا رو گرفتم و بزور بردم داخل خونه و یه سیلی بهش زدم و گفتم:ساکت شو…..خفه شو الان صداتو میشنوند….
آخه جمال باعث طلاق مادر و پدر این بچهها شده بودند….جمال بود که وصله ی هرزگی به مادرش چسبونده بود….
همین یه سیلی کیمیا رو مثل وحشیها کرد و رفت توی راهرو و شروع به گریه وجیغ کشیدن کرد تا همسایه ها صداشو بشنوند……..
در کل از دست بچه های سالار خیلی عذاب کشیدم…..
ادامه پارت بعدی👎
#عشق_سوخته
#پارت_بیست_نهم
خواهرشوهرم گفت:چه فرقی میکنه…!!؟؟میاییم دنبالت چون وضعیت اضطراریه….
گفتم:ارررره دیگه ،،،پنج ماه اصلا یادتون نیود که ساره ایی هست اما الان که وضعیت اضطراری شده به فکرم افتادید…..
خواهرشوهرم گفت:گوش کن ببین چی میگیم….وحید بیمارستانه….
تا اسم بیمارستان رو شنیدم یک لحظه قلبم ایستاد…خیلی ناراحت شدم ولی طوری وانمود کردم که خواهرشوهر متوجه ی ناراحتی من نشه….مثلا بیخیال گفتم:خب….من چیکار کنم؟؟؟
خواهرشوهرم گفت:اصلا حالش خوب نیست و میخواهد تورو ببینه……میدونم بهت بد کرده اما حلالش کن….
درسته که برای وحید ناراحت بودم ولی به خواهرشوهرم گفتم:حلالش نمیکنم….در صورتی ازش میگذرم که طلاقمو بده…..
خواهرشوهر گفت:ساره…!!!…….همینطوری داداشمو خدا زده ،حداقل تو حلال کن…
گفتم:همین که گفتم…طلاق داد ،حلال میکنم…..
گوشی رو قطع کردم و به حال وحید و خودم گریه کردم…..
شب که شد دو تا دیگه از خواهراش اومدند خونه ی بابام…..بعد از تعارفات اولیه یکیش به بابا گفت:اقا سید..!!…شما با ساره خرف بزنید تا قبول کنه….وحید بیمارستانه….
بابا گفت:اگه ساره براتون مهم بود همون هفته ی اول میومدید دنبالش تا مشکل و اختلافات به اینجا و دادگاه نمیکشید…..
خواهرشوهرم گفت:راستش مادرمون سکته کرده بود و درگیر بیمارستان بودیم…..به والا همون روزی که مامان سکته کرد روی تخت بیمارستان به من گفت که آه سید منو گرفته که به این روز افتادم……..اقاسید…!!!…انگار ما داریم تقاص پس میدیم ،اون از مادرم و اینم از برادرم…..
بابا یه کم اروم شد و گفت:این زندگی دیگه به درد نمیخوره،….مشکل وحید چیه که بیمارستان بستری شده؟؟؟
خواهرشوهرم گفت:راستش یه روز با یکی از دوستاش سر یه معامله ایی بحثشون میشه و وحید برای اینکه تلافی کنه یه شب در حالیکه مست بوده با اسلحه میره مغازه ی یارو(دوستش) و اونجا سه تا تیر شلیک میکنه….
بابا متعجب گفت:اسلحه از کجا اورده؟؟چقدر کار خطرناکی کرده……
خواهرشوهر گفت:از قبل داشت….
منم زود گفتم:درسته….یه شب فرشته به من زنگ زده بود میگفته وحید با اسلحه اونو تهدید میکنه…….
بابا گفت:بعد چی شد؟؟
خواهرشوهرم گفت:بعد از چند روز،دوستش تصمیم میگیره کار وحید رو تلافی کنه و برای همین به بهونه صلح و آشتی دعوتش میکنه خونشون…..وحید هم از همه جا بی خبر میره اونجا و رفیقش سه تا تیر به پای وحید میزنه….
بابا گفت:الله اکبر…!!..الان بیمارستانه؟؟؟
خواهرشوهرم گفت:اررره….پلیس هم بخاطر حمل غیر مجاز اسلحه دنبالش….
(این اتفاق ایام شهادت حضرت فاطمه برای وحید میفته)….قربون خانم زهرا بشم که وحید خیلی زود جواب ظلمهایی که در حقم کرده بود رو پس داد………………
خواهرشوهرام هر چی گفتند قبول نکردم باهاشون برگردم و برم بیمارستان …… اونا هم مجبور شدند و رفتند…
همون روزها بود که من بخاطر درد گوشم رفتم بیمارستان و دکتر گفت:خانم..!!..گوش شما پرده اش پاره و عفونت کرده …. راهی جز عمل ندارید چون ممکنه عفونت به مغزتون نفوذ کنه…..
بناچار بستری شدم و گوشمو عمل کردند….دقیقا نمیدونم پرده ی گوشم بخاطر کتکهای وحید پاره شده بود یا نه؟؟اما دکتر گفت در اثر ضربه این اتفاق افتاده……
بعد از اینکه از برگشتم خونه ی (بابام)، شنیدم که وحید تا از بیمارستان مرخص شده و رفته خونه ،پلیس دستگیرش کرده و برده زندان….در صورتی که هنوز حالش خوبه خوب نشده بود……….
من نمیدونم و به چشم خودم ندیدم ولی طبق شنیده هام انگار توی زندان اینقدر وحید رو تحت فشار و اذیت قرار میدند تا بالاخره به اسلحه اعتراف میکنه و بعد از تحویلش به قید وثیقه و سند آزاد میشه…………..
دادخواست طلاق من در جریان بود و چند بار برای وحید احضاریه فرستادند اما نیومد….بعد از چند بار احضاریه بالاخره یه بار اومد و جلوی ساختمون دادگاه منو دید و خیلی التماس کرد و گفت:من گوه خوردم….غلط کردم….میدونم بهت خیلی بد کردم اما خواهش میکنم منو ببخش و برگرد سرخونه و زندگی….
ادامه پارت بعدی👎